#پایـی_که_جا_مانـد
#قسمت_چهارم
خیلی از بچهها حین دودیدن در کانال سمت چپ نقش زمین میشدند.
نمیدانستیم از کجای نیزارهاهدف قرار میگیریم. در چراغچی بچههای گردان امام علی علیهالسلام بعد از یک درگیری سخت و نفس گیر، چراغچی را از دشمن پس گرفتند.
چراغچی که آزاد شد،خیالمان از پشت سرمان راحت شد .
چهل هلیکوپتر عراقی در سمت چپ جاده در آسمان سروکلهشان پیدا شد.
درگیری شدید شده بود، قرار بود دو گردان از بچههای لشکر ۸ نجف به کمکمان بیایند،
که زیر آتش شدید دشمن نتوانستند به ما ملحق شوند. میزان آتش ما در مقابل دشمن، مثل مقایسهی یک قایق در برابر یک ناو جنگی هواپیمابر بود.
به همراه بچهها به طرف سنگر بزرگی که در صد متری روبهرویمان قرار داشت، دویدیم.
رکنی با صدای بلند میگفت مواظب پشت سرمان باشیم،حواسمان به نیزارهای کناری باشد و از پشت سر غافلگیر نشویم.تصورم این بود که یگانهای دیگر به کمکمان بیایند.
باورم نمیشد تنها بمانیم.امروز هیچکس نتوانست به کمکمان بیاید، تنها بودیم،
نه نیروی کمکی، نه زرهی ، نه آتش تهیهای، بدون عقبه، آب غذا و . . .
امروز فقط ایمان و ارادهی بچهها میجنگید.
بچهها در استفاده از مهماتشان با تدبیر و قناعت عمل میکردند. چون مهماتمان کم بود، به جای رگبار از تک تیر استفاده میکردیم.
با اینکه آقای محسن رضایی دستورعقب نشینی داده بود و سمت چپ ما تخلیه شده بود، بچهها ترجیح دادند تا بمانند و مردانه مقاومت کنند تا منطقه سقوط نکند.هیچکس حاضر نبود برگردد عقب، حتی محمدحسین حقجو که پنج دختر داشت. عبدالرضا دیرباز در چراغچی از او خواهش کرده بود بماند و جلو نیاید. اما حقجو به او گفته بود ما تا گلوله آخر میجنگیم.
حقجو بهمان گفت : میدانم چرا شما دلتون نمیخواد من برم جلو، نمیخواد نگران دخترای من باشید، دخترامو به فاطمه زهرا سلاماللهعلیها سپردهام .
ادامه دارد . .
نوشته ی : #سید_ناصر_حسینی_پور
باران جباری:
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_چهارم
مادر با چشمانی بارانی به دنبال خون پاک علی اش می گشت .مردمک چشمان مادر با لرزش عجیبی تعداد رفت و آمد ماشین های آن چهار راه را دنبال می کرد،اما اشک اجازه خوب دیدن را از او گرفته ،دلش شکست گوشه ای در کنار همان چهار راه نشست و با خود گفت:" این چهار راه پر از رفت و آمد مردم است،چرا هیچکس جسم غرق به خون و نحیف پسرم را از کف آسفالت برنداشت؟😔😢
چرا به علی اکبرم کمک نکردند ؟! اگر این مردم انقدر بی تفاوت از کنار علی ام نگذشته بودند و زود او را به بیمارستان رسانده بودند شاید الان پاره ی تنم در کنارم بود😭😭،نه زیر خروارها خاک😭😭😭.شاید اگه زود به بیمارستان رسانده بودنش او روز مادر؛ دستم را می بوسید نه من سنگ مزارش را😭😭😭😭...
شاید کار علی اشتباه بود!!!
شاید باید با شنیدن صدای فریاد و کمک خواستن ان دو دختر، ساکت می شد و ساده از کنارشان می گذاشت و اجازه میداد آن شش جوان بی غیرت گوهر عفت و پاکدامنی ان دو دختر می ربودند. اما نه علی خودش گفت :" وقتی صدای کمک خواستن آن دختران را شنیدم نتوانستم بی تفاوت باشم."
ای کاش ....
ای کاش،ذکر لب مادر ای کاش و هزار شاید باید شده بود،اما ناگهان همان صدای گرفته در گوشش پیچید:" مامان،من دفاع از ناموس کردم، دفاع از ناموس بر هر مسلمانی واجبه. ☺️"
مادر با خود گفت:"اری دفاع از ناموس واجب است،باید امر به معروف و نهی از منکر کرد تا بلای بزرگی نازل نشود.پسرم بهترین کار را کرد،همان کاری که رهبر معظم انقلاب بارها و بارها مردم را به آن توصیه کردند. اما امان از ویروس بی تفاوتی 😏،ای کاش مردم بیخیال و بی تفاوت از کنار هم نگذرند و نسبت به یکدیگر مسئول باشند."
مادر،چشمان بارانی اش را برای لحظاتی بست و آن لحظه را تجسمکرد که یک ماشین در کنار جسم بی جانِ جانش توقف کرد و راننده ماشین که مسافری از دیار غریب بود علی را بعد از نیم ساعت ماندن در کف آسفالت، سوار کرد و او را به بیمارستان رساند اما چه فایده😔...
ادامه دارد...
نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده
╠🍃╣╔🍃╗╚🌺╝╔🍃╗╠🍃╣╠
﷽
🍃❤️📚
#داستان_مذهبی
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت_چهارم
#نویسنده زهرا اسعد بلند دوست
روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بس در خانه برقرار بود.
دیگر برخلاف میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکردم. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر ❤️خدا❤️ داشت.
حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند. به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و.. و.. و… که همه شان از نظر من ابلهانه بود. قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود.
دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برام تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکردم. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد.
نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود...شاید فقط کمی میشد در موردش فکر کرد.هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم.
خدایی که خدایم را رام کرده بود!!!
حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد. و دانیال این را خوب فهمیده بود...گاهی بطور مخفیانه نماز خواندن های دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس...اما هر چه که بود،کمی آرامم میکرد.حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر بود...
حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم میشدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش...آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر برام ملموستر شده بود. و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار نبود.آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس... و این کام تفکراتم را شیرین میکرد.
حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند...خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود.حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند...
کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد...
که ناگهان همه چیز خراب شد
خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد!
همه چیز............
ادامه دارد…
┄┅═══✼☀✼═══┅┄
💢داستان ترسناک💢
#رمان_فراتر_از_ترس💀
#قسمت_چهارم
با خیس شدن صورتم چشامو باز کردم. .آیییی تموم بدنم درد میکرد
بچه ها دورم جمع شده بودن و گریه میکردن
همه اون لحظات زجرآور اومد جلو چشام
بچه ها گریه میکردن و میگفتن شادی یه حرفی بزن بفهمیم سالمی
ولی من از ترس قدرت تکلمم رو از دست داده بودم و فقط گریه میکردم
افسانه:نه اینجوری نمیشه ..تو حالت خوب نیست,من میرم تاکسی بگیرم دکتر بیارم بالا سرت
غزل:آره بدو..ارغوان تو هم باهاش برو من پیش شادی میمونم تا شما بیاین
ارغوان:باشه باشه,مواظبش باش
غزل:حتما..زود بیاین ها,حالش خوب نیست
ارغوان و افسانه حاضر شدن و رفتن دنبال دکتر,غزل تمام مدت پیشم بود و برام سوپ درست کرد و قاشق قاشق بهم میداد
غزل:به نظرت دیر نکردن,دو سه ساعتی میشه که رفتن
سرم رو به نشانه آره تکون دادم
غزل:من میرم بیرون ببینم کجا موندن
تو..تو مواظب خودت هستی که
سرم رو تکون دادم
غزل:خوب من رفتم
غزل رفت,تو فکر اون موجود ترسناک بودم که حس کردم نسیم خنکی خورد به صورتم..دور و بر رو نگاه کردم هیچ پنجره ای باز نبود,ترس تو دلم افتاد
نه خدا نه ..دیگه طاقت هیچ چیزی رو ندارم
تو همین فکرا بودم که حس کردم یه نفر وایساده روبروم
سرم رو بلند کردم
دوباره اون موجود
دوباره اون قیافه ترسناک و اون پوزخند
منو از رو مبل بلند کرد و کوبید محکم به دیوار
فکر کنم تموم مهره هام خورد شد
افتاده بودم زمین و از درد به خودم می پیچیدم..اومد جلو و با دستاش گلوم رو گرفت و خفم میکرد..لحظات عذاب آور مرگ...همون چیزی که یه زمان ازش هراس داشتم الان شده بود واسم آرزو..مــــــرگــّـ
نفس نمیتونستم بکشم
انگار که هوایی وجود نداشت
آروم آروم چشام بسته شد و مرگ منو در آغوش گرفت....
(ادامه داستان از زبون غزل)
وقتی خیالم از بابت شادی راحت شد از خونه اومدم بیرون تا برم ببینم بچه ها کجا موندن...آخه خیلی دیر کرده بودن
دو سه خیابونی از ویلا دور شده بودم که بچه ها رو از دور دیدم به همراه یه فرد دیگه,حتما دکتره دیگه..دویدم سمتشون و به سمت ویلا حرکت کردیم
من:بچه ها من زودتر میرم ویلا شادی تنهاست ,شمام همراه آقای دکتر بیاین
قبول کردند ..دویدم سمت ویلا در رو باز کردم ..رفتم سمت مبلی که شادی روش دراز کشیده بود
ولی شادی اینجا روی مبل نبود
به سمت چپ که نگاه کردم ترس و تعجب با هم قاطی شد
زبونم بند اومده بود
خ..خ..خداااااااای م..م..من شادییییی
جیغ زدم شادیییییییییییییییی
شادی افتاده بود جلوی کنار دیوار و چشاش بسته بود و غرق در خون
روی گلوش نشونه خفگی بود
یهو مغزم فعال شد
دویدم سمتش و نبضشو گرفتم
ده بار بیست بار
نه نه خدای من
شادی نه
شادییییییییی
جیغ زدم که بچه ها و دکتر سر رسیدن
دکتر رفت جلو مردمک چشاشو نگاه کرد و نبضشو گرفت و زیر لب متاسفی گفت
بچه ها کنارم نشسته بودن و گریه میکردن و سعی در آروم کردن من داشتن...حالم خیلی بد بود
خییلییی
یه دوست مهربون رو از دست داده بودم
شادی..شادی..تو نباید به این زودی میرفتی
منو گذاشتن رو مبل و دکتر یه چیزی بهم تزریق کرد
کم کم چشمام بسته میشد
تا جایی که دیگه هیچی نفهمیدم
غزل ,غزل,پاشو عزیزم
چشامو باز کردم و ارغوان رو دیدم
با یادآوری اتفاقات دیروز ناخداگاه اشکم جاری شد و ارغوان رو بغل کردم ..
ارغوان:قربونت بشم پاشو,پاشو بلیط گرفتیم برگردیم
پا شدم و وسایل رو جمع کردیم برای رفتن آماده بودیم
به ویلا لعنت میفرستادم
به این مکان شوم لعنت میفرستادم
انگار یکی دم گوشم گفت [نترس نفر بعدی خودت هستی]
قلبم ایستاد
حالم دگرگون شد
ینی منم اینجوری عذاب میدن و بعدش کشتار وحشیانه
نمیدونم نمیدونم
باید صبر کرد
باید دید سرنوشت برام چی نوشته
باران جباری:
💢داستان ترسناک💢
🔥رمان فراتر از ترس۲🔥
#قسمت_چهارم
بعد از حرفای پدرم به اتاقم رفتم و خوابیدم
هنوز اون حرف اخر پدرم تو ذهنم رجه میرفت و بهش فکر میکردم
تا اینکه خوابم برد
صبح روز بعد از مدرسه جدیدم بهم زنگ زدن گفتن برای ثبت نامه امتحانات مهر ماه مراجه کنیم من و پدرم به مدرسه جدید رفتیم و برای امتحانات ثبت نام کردیم
چند روز بعد اولین روز امتحانات من بود داشتم به مدرسه میرفتم ک
صدای عجیبی به گوشم میخورد صدای نسیم سوز اوری تو گوشم زم زمه میکرد پاهامو تند کردم انقدری ک حواسم نبود و به یه پسر برخورد کردم و کتاب افتاد دست خودم نبود و سرش داد زدم گفتم حواست کجاست اون پسر بهم نگاه کرد و گفت ببخشید خانوم و کتابمو از زمین ورداشت و بهم داد اونور خیابون یه ماشین بود اون پسر رفت طرف اون ماشین و سوار شد اول اسرار کرد ک سوار ماشینش بشم و منو تا شهر برسونه ولی عصبی شدم و گفتم نمیخوادو خدافظی کردم داشتم قدم زنان به شهر میرفتم ک
دوباره اون صدای عجیب به گوشم خورد دیدم اون ماشین ک اون پسر نشسته بود داشت میومد دست نگهداشتم درست بود خوده پسر بود چپ چپ نگاش کردم و گفتم تا شهر میرسونیم گفت باشه بشین نسشتم عقب ماشین تا خوده شهر حرفی نزدیم وقتی یه شهر رسیدم پول کرایه بهش دادم نگرفت و گفت نمیخواد و به خاطر برخوردش بهم دوباره معذرت خواهی کرد ولی من میدونستم ک تقصیر اون نبود و من بهش خوردم گفتم باشه ممنون داشتم پیاده میشدم ک گفت اسمم سیاوشه منم یکم خجالت کشیدم و گفتم خب اسم منم موناس گفتواسم قشنگیه داشت یچیزی میگفت ک یهو ماشین پشت سریش بوق زد و حرفشو خورد خدافظی کردم و رفتم .
اون روز امتحان خوب دادم داشتم میرفتم به خونه ک فکرم درگیر خونه قدیمون تو اون محله شد خواستم به اونجا برم ولی پدرم بهم گفته بود حق نداری به اونجا بری و اون خونه و محله رو فراموش کن
ولی نتونستم و تاکسی های ک به اون محله میرفتو سوار شدم و رفتم به اون محله وقتی رسیدم درست جلوی در خونمون بود درش باز بود تعجب کردم کنجکاو شدم چرا بازه واردش شدم در ورودی هم باز بود
نمیدونستم باید برم یا نرم دو دل بودم ولی با گرفتن یک چوب وارد خونه شدم حس ترس داشتم وقتی رسیدم یه پسر داشت در اتاق ابجی غزل دست کاری میکرد حسابی ترسیده بود از ترس چوب محکم به سرش زدم وقتی برگشت و افتاد رو زمین دیدم کی بود
وای خدای من علی رضا دوست پسر سابق ابجی شادی ترسیدم مرده باشه ولی بعد ده دقیقه بهوش اومد وقتی منو دید تعجب کرد منم گفتم تو
تو این خونه چیکار میکنی اون گفت تو اینجا چیکار میکنی بچه
گفتم ببخشید شما تو خونه ما هستید یکم ک حواسش برگشت فهمید ک چیشده همه چیو براش تعریف کردم
بهش گفتم اومدی دزدی بهم خندید و گفت ن دنبال یچی تو این خونه هستم داشتیم حرف میزدیم ک یهو صدای جیغ شنیدم من سریع داشتم میرفتم پاین ک علی رضا دستمو گرفت
#علی_رضا
وقتی صدای جیغ از خونه قدیمی غزل شنیدم
به خواهر غزل گفتم پشتم باش بچه چوبی ک مونا به سرم زده بودو برداشتم و رفتیم پاین یه گربه مرده بود از از پنجره خونه به داخل پرتاب شده بود و شیشه خونه شکست شده بود به مونا گفتم
تا گفتم بدو سریع بدو طرف بیرون خونه و سوار ماشین شو یکم من من کرد و خیلی جدی بهش گفتم بهم اعتماد کن دختر و سریع دوید طرف در از دور حواسم بهش بود ولی من نباید میرفتم
تو اتاق غزل باید میرفتم ولی جاش نبود میدونستم اون موجودی ک شادیو کشته بود اینجاس و به خاطر اینکه بلای سرم نیاد برگشتم و...............
✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سوم
ظــاهراً همــان لحظه این جرقه در ذهن پسردایی من هم زده شد چون همزمان با هم گفتیم:
- سلام پسردایی
- سلام سهیلا خانم!
من خندیدم و او به لبخندي محجوبانه اکتفا کرد.
سـکوت بینمـان برقـرار شـد گـویی ذهـن هـر دوي مـا بـه گذشـته هـا پرکشـید. ده سـالی مـی شـد کـه یکدیگر را ندیده بودیم. بالاخره سکوت کوتاه ما توسط او شکسته شد.
- ببخشید دیر شما را شناختم.
- شـما هـم مـن رو ببخشـید، چهـره تـون خیلـی عـوض شـده اصـلاً بجـا نیـاوردم، راسـتش فکـر کـردم که اشتباه اومدم!
- حالا خواهش می کنم بفرمایین داخل!
- متشکرم.
وارد حیاطی کوچـک و تمیـزي شـدیم، دو تـا باغچـه کوچـک بـا درختـانی لخـت و بـی بـرگ کـه موسـم زمستان را یـاد آوري مـی کردنـد در وسـط حیـاط نگـاه هـر بیننـده اي را بـه سـوي خـودش مـی کشـید! سـاختمان آجـر سـفالی کـه دیوارهـاي آن بـه طـرز جـالبی بـا برگهـاي چسـب کـه پوشـیده شـده بودنـد
زیبایی خاصی به حیاط داده بود.
- بفرمایین دختر عمه خیلی خوش آمدین.
- ممنون ببخشید بد موقع اومدم.
- خواهش می کنم این چه حرفیه.
- زن دایی نیستن؟
- نه، مراسم خـتم یکـی از دوسـتاش رفتـه، تـا نـیم سـاعت دیگـه برمـی گـرده . شـما بفرمـایین بشـینین، من الان برمی گردم!
روي مبـل نشسـتم و بـا سـرعت، تمـام خانـه را از نظـر گذرانـدم ! پـذیرایي دو قـالی دوازده متـري کـرم و یــک نــه متــر ي قهــوه اي رنــگ خــورده بــود . دو تــا اتــاق خــواب، یکــی در نزدیکــی آشــپزخونه و دیگـري در کنـار پلــه هـاي بــاریکی کـه بــه طبقـه دوم راه داشـت و یــک دسـت مبــل راحتـی معمــولی قهوه اي رنـگ بـا پـرده هـا ي نبـاتی، در عـین سـادگی و ارزانـی جلـوه اي زیبـا بـه خانـه داده بـود . کمـی روي مبــل جــا بــه جــا شــدم . خانــه گرمشــان کلافــه ام کــرده بــود بــراي رهــایی از گرمــا روســري و
پــالتویم را درآوردم. علیرضـــا کمـــی طـــول داد، ســـرم رو انــداختم پـــا یین و انگشـــتم رو دور حلقـــه نـامزدیم کـه خیلـی دوسـتش داشـتم، چرخانـدم و منتظـر شـدم تـا پسـر دایـی عزیـز از آشـپزخانه دل
بکند و بیاد. به گمانم کمی خجالتی بود.
- خیلی خوش...
سرم رو بالا کردم و علیرضا را سینی به دست درحالیکه هاج و واج نگاهم می کرد دیدم!
****
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهارم
بــی اختیــار نگــاهم بــه روســري روي پــایم افتــاد، تــازه علــت تعجــب پســردایی را فهمیــدم. بســتگان مامان همه مـذهبی بودنـد و هیچگـاه بـدون پوشـش جلـوي نـامحرم ظـاهر نمـی شـدند . البتـه مـادرم بـه لطــف وصــلت بــا خانــدان حــامی از ایــن قاعــده مســتثنی بــود. خجالــت زده و بــا ســرعت روســر یم را سرم کردم.
- ببخشید حواسم نبود!
علیرضا بدون حرفی سینی چاي را روي میز جلوي من گذاشت و گفت:
- عذر می خوام تنهاتون می ذارم، باید برم جایی کار دارم، شما راحت باشید.
رفت و من به چاي خوش رنگی که در سینی نقره اي زن دایی جاي گرفته بود خیره ماندم.
****
بــدنم را کشــیدم و بــا رخــوت از تخــت بلنــد شــدم . بــا گیجــی نگــاهی بــه اتــاق انــداختم . هرچــه مــی گذشـت هوشــیارتر مــی شــدم و عمــق فاجعــه را بیشـتر درك مـی کــردم. بـا کــف دســت راســتم رو ي گونه ام زدم.
بلند به خودم نهیب زدم:
- خاك تو سرت کنن سهیلا، از همه جا باید توي اتاق این پسرِ از هوش می رفتی!!
وقتی علیرضا رفـت، از آنجـا یی کـه فضـولیم گـل کـرده بـود تمـام خانـه اي را کـه با یـد چنـد صـباحی در آن زنــدگی مــی کــردم را جســتجو کــرده بــودم و البتــه مهمتــر ین قســمت فضــولیم اتــاق پســردایی
دکتــرم بــود. و بعــد از زور خســتگی همــین جــا خــوابم بــرده بــود ! از خــودم عصــبانی شــدم، از وقتــی آمـده بـودم خـراب کـاري پشـت خـراب کـاري!
حتمـاً فکـر مـی کـرد دخترعمـه اش یـه تختـه اش کـم است!! با باز شدن آهسته در، افکارم بهم خورد.
زن دایــی نــرگس بــه آرامــی ســرش را از لاي در وارد اتــاق کــرد . بــا دیــدن مــن کــه مثــل تنــدیس اسکار سیخ وسط اتاق ایستاده بودم، متعجب لبخندي زد و گفت:
- سلام عزیزم بالاخره بیدار شدي؟!
شرمگین لبخندي زدم و گفتم:
- بله همین الان!
زن دایــی کــاملاً وارد اتــاق شــد دســتانش را بــراي بــه آغــوش کشــیدنم از هــم بــاز کــرد و بــا لحــن شوخی گفت:
- بپر اینجا!
بــه طــرفش رفــتم و خــودم را درآغــوش گــرمش انــداختم . ســال هــا بــود دلتنــگ یــک آغــوش گــرم بودم. حس خوبی داشتم کـه قابـل توصـیف نبـود . آن لحظـه دلـم بـراي دیـدن مـادرم پـر مـی کشـید. بـا
آنکــه مــادرم همیشــه حریمــی بــین مــن و خــودش برقرارکــرده بــود و مــن هیچگــاه نتوانســتم از مرزهاي آن عبور کـنم امـا د لـم بـراي آن قـانون هـاي
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_چهارم
…به شھــــدا یڪی یڪی سرزدیم:
شھید جلال افشار،
شھید خرازی،
شھید زهره بنیانیان،
شھید بتول عسگری،
شھید عبدالله میثمی،
شھید آیت الله اشرفی اصفھانی،
شھید حسن هدایت،
شھید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان)
شھید تورجی زاده…
زهرا سر مزار هر شھید،
درباره خصوصیات و نحوه شھادت هر شھــید توضیح میداد.
هیچڪدام غریبه نبودند.
به شهید تورجی زاده ڪه رسیدیم گفت:
_شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا (س) بود. موقع شھادتم تیر به پھلوش خورد…
ناخودآگاه گریه ام گرفت.
روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود.
ڪمی ڪه نشستیم، زهرا اشڪ هایش را پاڪ ڪرد و بلند شد و گفت:
-بریم برات یه چیزی بخرم.
رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی.
زهرا برای خودش یک سرڪلیدی با عڪس امام خامنهای خرید. یڪی دوبار سخنرانی هایشان را گوش ڪرده بودم و بدم نمیآمد با #آقا بیشتر آشنا شوم.
برای خودم یڪ سنجاق سینه خریدم با عڪس آقا. سبد پلاڪها توجھم را جلب کرد.
تعدادی پلاڪ فلزی شبیه پلاڪ های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند.
زهرا جلو آمد و گفت:
-اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یڪیشو یادگاری بخرم برات؟
سری تڪان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاڪ ها کردم. پلاڪی برداشتم که رویش نوشته بود:
♡”یا فاطمه الزهرا (س)”.♡
همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت:
-بریم مغازه بعدی!
مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت:
-میخوام غافل گیرت ڪنم. ما با بچههای هئیتمون #نذر داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه.
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_چهارم
گفتم: نمیدونم لیلا بخاطر همین از تو کمک می خوام... نگاهی بهم کرد و انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: فهمیدم نازی فهمیدم! سعید رو یادته؟
متعجبانه نگاهش کردم و گفتم: سعید!!
گفت: آره یادته چند ماه پیش توی دانشگاه باهم می رفتیم همون پسر که قدش بلند بود موهاشو رنگ کرده بود...
گفتم: آهان فرزاد و میگی! همون که زیر ابروهاش رو برمی داره پسریه چندش!
گفت: آره! آره یادته اون روز بهمون متلک گفت!
گفتم: لیلا حرفی می زنیا! مگه یادم میره! آخ ، آخ چه دعوایی شد اون روز!!!
خوب حالا فرزاد چه ربطی داره به این ماجرا؟
گفت: فرزاد هیچی! ولی اون پسریی که اومد از ما دفاع کرد همون که پیراهن آبی پوشیده بود...
گفتم: آهان همون که حسابی کتک خورد ولی بالاخره فرزاد رو نشوند سر جاش!
گفت: آره همون پسر اسمش سعید ...
گفتم: این همون پسریی که امید بارها و بارها بهم گفته بود خیلی ازش بدش میاد حتی یادمه یه بار می گفت تصمیم داشته افقیش کنه! البته هیچ وقت نفهمیدم چرا با سعید اینقد دشمنه!
بعد ابروهام رو کشیدم تو هم و گفتم: خوب لیلا حالا این سعید چه ربطی داره به ماجرای من و امید؟!
گفت: خوب بهترین وسیله ی نابودی امید همین سعید هست دیگه!
متحیر نگاهش کردم که نمی فهمم چی می گی؟!
گفت: نازی تو که اینقد خنگ نبودی!! معلومه دیگه میخوام با سعید رفیق بشیم...
مبهوت شده بودم! گفتم: چی؟! لیلا تو بهتر می دونی من نه تا حالا از این کارها کردم نه می کنم! بگرد یه راه حل دیگه پیدا کن...
کیفش را که تا اون موقع روی شونه اش بود رها کرد روی تخت و گفت: به نظر من تنها راهی که جواب بده و خوب حال امید را بگیره همینه!
مستأصل نگاهش کردم وگفتم: من یه بار ضربه خوردم اون هم از نامزدم! حالا داری میگی با سعید رفیق بشیم!
ببین لیلا یه بار بی عقلی اتفاقه ولی بار دوم حتما اشتباه!
نفس عمیقش رو رها کرد داخل فضای اتاق و گفت: حالا بر فرض که من بگم رفیق شیم! اون پسر همین سعید آقا با خودشم قهره! چه برسه به اینکه بخواد با یکی دوست بشه!
بعد هم اینکه نازنین من قول میدم این فقط یه نمایش اصلا قرار نیست تو با کسی رفیق بشی که از الان نگرانی!
این بهترین راه انتقام گرفتنه!
از من گفتن...
گفتم: یعنی فقط نقش بازی کنیم؟
لیلا لبخند خبیثانه ایی زد و گفت: آره رفیق! باید دنبال یه راه بگردیم که بشه با سعید صحبت کرد...
کیفش را انداخت روی شونه اش شالش رو رها کرد روی سرش و گفت: نازی فکرهات رو بکن منم هم فکر می کنم فعلا باید برم خداحافظی کردیم از در که خارج می شد گفت: فردا اول وقت دانشگاه می بینمت...
سری تکون دادم و گفتم:حتما!
بعد از رفتن لیلا ذهنم حسابی درگیر شده بود اینقدر داخل اتاق کوچکم قدم زدم تا یه راه حل معقول به ذهنم برسه که هم حال امید را بگیرم هم دوباره ضربه نخورم! من دیگه از حرف زدن با هر مردی حالم بهم می خورد ولی ظاهراً چاره ای نداشتم!
نفهمیدم کی شب شد!
سرم رو گذاشتم روی بالشت اصلا خوابم
نمی برد فکرهای مختلف توی ذهنم رژه
می رفت حس انتقام گرفتن از امید حس تسکین دهنده ای برای اون لحظات بود..
از اینکه باید بازیگر می شدم بدم میومد
ولی باید امید فکر میکرد سعید به من
علاقه داره واینطوری شاید کاری رو که
با من کرده بود رو می فهمید!
هر طوری بود شب صبح شد و اول وقت
دانشگاه بودم لیلا جلوی سردر دانشگاه
منتظرم ایستاده بود رسیدم بهش
سلامی پر انرژی کرد و گفت: سلام نازنین خانم چه خبر؟
لبخندی زدم و گفتم: از سلام کردنت معلومه خبرها پیش شماست...
چشمکی زد و گفت: بیا بریم تا برات
تعریف کنم...باهم راه افتادیم سمت
کلاس... لیلا شروع کرد و گفت: ببین
نازی اینطوری من فهمیدم ما قراره حال
امید رو بگیریم درسته؟ گفتم: خسته
نباشی نابغه! گفت: پس بریم به سمت افق های جدید رفاقت!
نگاهش کردم و با قاطعیت گفتم: ببین لیلا تاکید می کنم ما اصلا قرار نیست با سعید رفیق بشیم فقط قرار فیلم بازی کنیم دختر حله! لیلا گفت: آره دقیقا منظورم از افق های جدید رفاقت کارهایی که تا حالا از لیلا خانم رفیق جونت ندیدی!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خوب حالا چکار کنیم! مثل یک مهندس نقشه را گام به گام طراحی کرده بود! گفت: اولین قدم اینه که ما باید ساعتی امید کلاسش تموم میشه همون ساعت بریم سراغ سعید! که امید ببینه ما داریم با سعید حرف می زنیم...
گفتم: یعنی تقارن دیداری ایجاد کنیم!
گفت: یعنی همونی من گفتم!
گفتم: لیلا حالا چی به سعید بگیم؟؟؟
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_چهارم
گفتم: نمیدونم لیلا بخاطر همین از تو کمک می خوام... نگاهی بهم کرد و انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: فهمیدم نازی فهمیدم! سعید رو یادته؟
متعجبانه نگاهش کردم و گفتم: سعید!!
گفت: آره یادته چند ماه پیش توی دانشگاه باهم می رفتیم همون پسر که قدش بلند بود موهاشو رنگ کرده بود...
گفتم: آهان فرزاد و میگی! همون که زیر ابروهاش رو برمی داره پسریه چندش!
گفت: آره! آره یادته اون روز بهمون متلک گفت!
گفتم: لیلا حرفی می زنیا! مگه یادم میره! آخ ، آخ چه دعوایی شد اون روز!!!
خوب حالا فرزاد چه ربطی داره به این ماجرا؟
گفت: فرزاد هیچی! ولی اون پسریی که اومد از ما دفاع کرد همون که پیراهن آبی پوشیده بود...
گفتم: آهان همون که حسابی کتک خورد ولی بالاخره فرزاد رو نشوند سر جاش!
گفت: آره همون پسر اسمش سعید ...
گفتم: این همون پسریی که امید بارها و بارها بهم گفته بود خیلی ازش بدش میاد حتی یادمه یه بار می گفت تصمیم داشته افقیش کنه! البته هیچ وقت نفهمیدم چرا با سعید اینقد دشمنه!
بعد ابروهام رو کشیدم تو هم و گفتم: خوب لیلا حالا این سعید چه ربطی داره به ماجرای من و امید؟!
گفت: خوب بهترین وسیله ی نابودی امید همین سعید هست دیگه!
متحیر نگاهش کردم که نمی فهمم چی می گی؟!
گفت: نازی تو که اینقد خنگ نبودی!! معلومه دیگه میخوام با سعید رفیق بشیم...
مبهوت شده بودم! گفتم: چی؟! لیلا تو بهتر می دونی من نه تا حالا از این کارها کردم نه می کنم! بگرد یه راه حل دیگه پیدا کن...
کیفش را که تا اون موقع روی شونه اش بود رها کرد روی تخت و گفت: به نظر من تنها راهی که جواب بده و خوب حال امید را بگیره همینه!
مستأصل نگاهش کردم وگفتم: من یه بار ضربه خوردم اون هم از نامزدم! حالا داری میگی با سعید رفیق بشیم!
ببین لیلا یه بار بی عقلی اتفاقه ولی بار دوم حتما اشتباه!
نفس عمیقش رو رها کرد داخل فضای اتاق و گفت: حالا بر فرض که من بگم رفیق شیم! اون پسر همین سعید آقا با خودشم قهره! چه برسه به اینکه بخواد با یکی دوست بشه!
بعد هم اینکه نازنین من قول میدم این فقط یه نمایش اصلا قرار نیست تو با کسی رفیق بشی که از الان نگرانی!
این بهترین راه انتقام گرفتنه!
از من گفتن...
گفتم: یعنی فقط نقش بازی کنیم؟
لیلا لبخند خبیثانه ایی زد و گفت: آره رفیق! باید دنبال یه راه بگردیم که بشه با سعید صحبت کرد...
کیفش را انداخت روی شونه اش شالش رو رها کرد روی سرش و گفت: نازی فکرهات رو بکن منم هم فکر می کنم فعلا باید برم خداحافظی کردیم از در که خارج می شد گفت: فردا اول وقت دانشگاه می بینمت...
سری تکون دادم و گفتم:حتما!
بعد از رفتن لیلا ذهنم حسابی درگیر شده بود اینقدر داخل اتاق کوچکم قدم زدم تا یه راه حل معقول به ذهنم برسه که هم حال امید را بگیرم هم دوباره ضربه نخورم! من دیگه از حرف زدن با هر مردی حالم بهم می خورد ولی ظاهراً چاره ای نداشتم!
نفهمیدم کی شب شد!
سرم رو گذاشتم روی بالشت اصلا خوابم
نمی برد فکرهای مختلف توی ذهنم رژه
می رفت حس انتقام گرفتن از امید حس تسکین دهنده ای برای اون لحظات بود..
از اینکه باید بازیگر می شدم بدم میومد
ولی باید امید فکر میکرد سعید به من
علاقه داره واینطوری شاید کاری رو که
با من کرده بود رو می فهمید!
هر طوری بود شب صبح شد و اول وقت
دانشگاه بودم لیلا جلوی سردر دانشگاه
منتظرم ایستاده بود رسیدم بهش
سلامی پر انرژی کرد و گفت: سلام نازنین خانم چه خبر؟
لبخندی زدم و گفتم: از سلام کردنت معلومه خبرها پیش شماست...
چشمکی زد و گفت: بیا بریم تا برات
تعریف کنم...باهم راه افتادیم سمت
کلاس... لیلا شروع کرد و گفت: ببین
نازی اینطوری من فهمیدم ما قراره حال
امید رو بگیریم درسته؟ گفتم: خسته
نباشی نابغه! گفت: پس بریم به سمت افق های جدید رفاقت!
نگاهش کردم و با قاطعیت گفتم: ببین لیلا تاکید می کنم ما اصلا قرار نیست با سعید رفیق بشیم فقط قرار فیلم بازی کنیم دختر حله! لیلا گفت: آره دقیقا منظورم از افق های جدید رفاقت کارهایی که تا حالا از لیلا خانم رفیق جونت ندیدی!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خوب حالا چکار کنیم! مثل یک مهندس نقشه را گام به گام طراحی کرده بود! گفت: اولین قدم اینه که ما باید ساعتی امید کلاسش تموم میشه همون ساعت بریم سراغ سعید! که امید ببینه ما داریم با سعید حرف می زنیم...
گفتم: یعنی تقارن دیداری ایجاد کنیم!
گفت: یعنی همونی من گفتم!
گفتم: لیلا حالا چی به سعید بگیم؟؟؟
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_چهارم
به محض اینکه بابا صدام کرد،،،ایستادم…..بابا بطرف من حرکت کرد که مامان هم پشت سرش تند تنداومد…………..
وقتی بابا رسید گفتم:چی شده بابا؟؟؟؟
مامان گفت:دلمون طاقت نیاورد حسین!!!خواستیم ما هم تا مسجد بیاییم و بدرقه ات کنیم….
گفتم:نه مامان نمیخواهد بیایید….هوا سرده ،برگردید….
اما از اونا اصرار و از من انکار،،،بالاخره با من همراه شدند و رسیدیم مسجد…..
فضای محله و مسجد پراز دود اسفند بود و همه از رزمنده ها خداحافظی میکردند……یه لحظه دلم گرفت چون مشخص نبود این خداحافظی،سلام دوباره ایی داره یا نه؟؟؟؟
دوباره مامان و بابا منو بغل کردند و خداحافظی کردیم…….بعد که روی صندلی اتوبوس نشستم مامان پای پنجره اومد و دستمو گرفت و تا لحظه ی آخر که اتوبوس حرکت کنه دستش توی دستم بود……
عازم میدان جنگ شدیم…..
توی مسیر همش به مرخصی و برگشتن و تحقیقات در مورد اون دختر فکر کردم و برنامه ریزیهای لازم رو کردم تا خستگی اتوبوس و راه اذیتم نکنه….
بالاخره رسیدیم و داداشاهارو هم پیدا کردم و بسته هاشونو دادم و مشغول دفاع از کشورم شدم…………..
۴۰روز با تمام سختیها و خاطرات تلخ و شیرین گذاشت و روز مرخصی من رسید…..
با همرزم هام خداحافظی کردم و صبح روز بعد رسیدم جلوی در خونمون……
زنگ زدم و منتظر شدم…..صدای کشیده شدن دنپایی همزمان با صدای بابا اومد که پرسید:کیه؟؟؟؟؟؟
جواب ندادم تا سوپرایز بشه…..
بابا در رو باز کرد و با دیدنم شوکه شد و بغلم کرد و گفت:حسین !!!پسرم!!!خداروشکر که سلامت برگشتی…..
بعد رفتیم داخل و مامان رو صدا کردم…..مامان هم در حال اینکه مرتب قربون صدفه ام میرفت زودتر از من خودشو رسوند و بغلم کرد…..
با سر و صدای ما همه بیدارشدند و کلی سوال پیچم کردند……
بعداز اینکه حرف زدیم و صبحونه خوردیم،، مامان گفت:برو بخواب و کمی استراحت کن….
گفتم:نه….میخواهم برم چند تا از دوستامو ببینم…….
مامان گفت:الان خسته ایی ،وقت زیاده برای دیدن دوستات،….
اما من که دلم میخواست برم اون دختر رو ببینم بهانه اوردم و زدم بیرون…..
یکی دو ساعتی توی کوچه با دوستام موندم اما خبری از اون دختر نشد…… رفتم داخل بقالی و برای بچه های برادرام خوراکی خریدم و برگشتم خونه……
مامان بخاطر من فسنجون پخته بود….ازش تشکر کردم و به هوای اون دختر ازش خواستم برام دعا کنه…..
بعداز ناهار دوباره زدم بیرون…البته این بار به بهانه ی مسجد تا شاید اون دختر رو ببینم…..ولی هیچ اثری ازش نبود…..
همش فکرم درگیر بود که چطوری اون دختر رو پیدا کنم؟؟؟در نهایت مجبور شدم از دوستام کمک بگیرم…..
دوستام هم انگار سرشون درد میکرد برای این کارا،از خدا خواسته گفتند:خب !!اسمش چیه و باباش چیکارست؟؟!
گفتم:نمیدونم!!! ولی خوشبختانه خونشونو بلدم…..
گفتند:مارو ببر اونجا…..
با دوستام رفتیم بطرف خونه ی دختره و تا در خونشونو نشون دادم یکی از دوستام گفت:عه !!اینجا که خونه ی اکبر آقاست…..
گفتم:اکبر اقا؟؟؟تازه اومدند این محل؟؟؟چرا من نمیشناسمش؟؟؟
دوستم گفت:نه بابا!!!چندین ساله اینجا هستند…..تازه !!!حسین…. !!…..اکبر اقا که دختر مجرد نداره…..یه دونه دختر داشت که هفته ی پیش عقدش بود…….
شوکه و ناراحت گفتم:چی!؟؟عقدش بود؟؟؟چرند نگو ؟؟؟امکان نداره…..حتما اشتباه میکنی…………..،.
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_چهارم
صبح ساعت ۹-۱۰بود که بابا و عمو از بیمارستان اومدند…..
خبر به عمه هام هم رسیده بود …شاید هم بابا و عمو خبر داده بودند…….
وقتی عمه ها اومدند من هم بچه هارو برداشتم و رفتم پایین……
دور هم جمع شده بودیم و عمه ها با بابا حرف میزدند و علت کار فاطمه رو میپرسیدند که زنگ خونه رو زدند…..
بابا در رو باز کرد و دید مامور اتش نشانی هست…….انگار همسایه ها گزارش دود و اتیش سوزی رو داده بودند و اونا هم اومده بودندتا بررسی کنند…..
بعداز رفتن مامور از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند فاطمه حالش اصلا خوب نیست و دکترا میگند از دست ما کاری براش برنمیاد بهتره ببرید تبریز……
بابا رفت بیمارستان و با یه امبولانس فاطمه رو برد تبریز…..
وضع خونه هم اصلا مساعد نبود …..عمه ها خونمون تمیز کردند…..
بعدازبازدید مامور اتش نشانی ،فردا صبح یه مامور از کلانتری اومد و گفت:طبق گزارش اتش نشانی مشخص شده تو این خونه یه خانم رو اتیش زدند و باید برای توضیحات بیشتر بیایید کلانتری…………بابا با امبولانس فاطمه رو برد بیمارستان تبریز اما اونجا یه روز هم دوام نیاورد و فاطمه فوت شد……….
فوت فاطمه برای من خیلی سخت بود…..هم خواهرو برادرم بی مادر شدند و هم خودم…….درسته اذیتم میکردولی خب فاطمه هم حق داشت……
من ۴سال طعم مادر داشتن رو با فاطمه تجربه کرده بودم ……الان که بزرگ شدم و فهم و درکم نسبت به مسائل اطرافم بیشتره گاهی وقتها حق رو به فاطمه میدم…..
فاطمه تا بچه دار شد رفتارش با من عوض شد…..پس از اول بدجنس و بداخلاق و عصبی نبود …..
برخی از عوامل باعث عوض شدن اخلاق اون مرحومه شده بود…..، من از بچگی یه دختر زرنگ و سرزبون دار بودم و سعی میکردم از خودم دفاع کنم ولی از فاطمه واقعا میترسیدم…….هنوز هم علت خودکشی فاطمه رو نمیدم……
خلاصه در ۱۲سالگی دوباره بی مادر شدم…..اینبار تنها نبودم و همش حرف اخر فاطمه رو تو ذهنم تکرار میکردم که بچه ها رو به من سپرده………………
بابا با جنازه ی فاطمه از تبریز برگشت…..عمه ها گفتند باید بری کلانتری تا یه سری سوالات رو جواب بدی……
بابا گفت:مراسم تموم شد میرم فعلا مراسم مهمتره…..
تو مراسم میدیدم که وقتی خانواده ی بابا بهم میرسند ،، راجع به کلانتری و غیره حرف میزدند…..بهم دیگه میگفتند یسنا بچه است بهش یاد بدیم تا اتیش گرفتن فاطمه رو گردن بگیره اینجوری از کلانتری و غیره خلاص میشیم……………..
مراسمها که تموم شد عمه ها و مامان بزرگ دور من جمع شدند و گفتند:ببین یسنا!!!!اگه پای بابات کلانتری باز بشه هم پدرت بالاسرتون نیست و هم کسی نیست خرج و مخارجتونو بده ،،؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!
مامان بزرگ گفت:از طرفی تقصیر بابات بیفته دیگه کسی بهش زن نمیده………اما اگه تو قبول کنی که بخاطر تو خودکشی کرده هیچی نمیشه ،،چون بچه هستی کاریت ندارند….تازه بابات هم پشتت در میاد و پرونده بسته میشه……
مجبور بودم قبول کنم…..از اون روز کار من شده بود با بابا به دادگاه و کلانتری و غیره برم و بیام………
اعصابم بهم ریخته بود چون سوالهایی میکردند که نمیتونستم درست جوابشونو بدم…..
اون روزها بقدری برام سخت و عذاب اور بود که تو مدرسه چند بار از ناراحتی از حال رفتم…………………
از طرفی چون همه جا پرشده بود که من مقصر خودکشی فاطمه بودم همه ازم دوری میکردند………
پرونده ی فاطمه بسته شد و روز از نو و روزی از نو شد……..
مامان بزرگ و یکی از عمه هام موندند خونه ی ما تا از خواهر و برادرم مراقبت کنند چون من روزا مدرسه میرفتم و کسی نبود بچه هارو پیشش بزارم…..
فقط بچه ها نبودند،،، خونه کلی کار و پخت و پز داشت که من از پسش برنمیومدم…..
مامان بزرگ سنش بالا بود و تمام کارارو نمیتونست انجام بده و خونه ی خودش هم به هر حال کار ورفت وامد داشت و نمیتونست تمام وقتشو صرف ما کنه……
مامان بزرگ مجبور شد دنبال زن چهارم برای بابا باشه……چون زرنگ و سرزبون دار بود پیدا کردن زن برای بابا زیاد طول نکشید…،،…
زن چهارم بابا(الهه) یه سری شرط و شروط داشت و اون اینکه من درس نخونم و مراقب برادرم باشم………….
اما من جونم بسته به درس خوندن بود و تمام امید و ارزوهام به تحصیلات بستگی داشت پس نمیتونستم بیخال درس بشم……
گفتم:از داداشم مراقبت میکنم ولی درسمو هم میخونم……
بابا گفت:حالا درس بخونی مثلا چی میخواهی بشی؟؟؟؟
گفتم:من نمیتونم درس نخونم،،،باید بخونم………….
سر درس خوندن من خیلی بحث و دعوا شد و منهم همشون تهدید کردم و گفتم:اگه نزارید برم مدرسه خودمو میکشم…..(از بچگی شاهد خودکشی بودم پس برام چیز عجیبی نبود و میتونستم راحت انجامش بدم)……
عمه کوچیکه که خیلی دوست داشت من درس بخونم و از طرفی میترسید بلایی سرم بیارم در کنار من باهمشون جنگید و بالاخره با وساطت عمه وشرط اینکه هیچ وقت تو خونه کتاب و دفتر دستم نگیرم قبول کردند.،….
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهارم
هنوزم حرفهاش رو باور نکرده بودم برای همین ملتمسانه گفتم: اصلا از کجا معلوم که بخواید من رو با خودتون ببرید عمارت ؟حتما پیش خودتون فک میکنید اگه منو برگردونید پیش عموم بهم کمک کردید و من رو از بدبختر شدن نجات میدید ولی آقا بخدا اینجوری نیست من اگه برم اونجا یا عموم من رو میکشه یا اینکه خودم یه بلای سر خودم میارم پس این دروغ ها رو تموم کنید و بزارید من پیاده بشم ،خودم تنهایی یه فکری به حال خودم میکنم...
فرهاد نفس عمیقی کشید و با غـضب گفت ؛خدایا آخه این چه بلایی بود امروز برام نازل شد؟! دختر انگار تو زبون آدم حالیت نیست، چرا باید دروغ بگم؟!!
و بعد رو به راننده گفت :بزن کنار ...
ماشین به ارومی یه گوشه ی جاده پارک شد...
فرهاد برگشت سمتِ من...
برای یک لحظه سرمو بلند کردم و نگاهم به نگاهش گره خورد و نمیدونم تو نگاهش چی دیدم که انگار یکم از تـرسم کمتر شد و دلم کمی آروم گرفت!
+ببین ریحان ،من میخوام بهت کمک کنم اگه غیراز این بود همینجا وسط جاده رهات میکردم گوشم هم به حرفات بدهکار نبود... با تصمیمی که گرفتم هم به تو کمک میکنم هم به خودم!!!
فقط همینقدر بدون که میخوام عقدت کنم و میبرمت عمارت، این به این معنی نیست که تو واقعا زن من باشی!!! اما باید جلوی بقیه طوری وانمود کنی که انگار همسر من شدی!!! اینجوری تو میتونی وقتی من میرم شهر تو اون عمارت باشی و یه سرپناهی داشته باشی... منم میتونم با خیال راحت برم شهر و ادامه تحصیل بدم...بهش خیره شده بودم و باورم نمیشد داره این حرفارو بمن میزنه...
حرفاش هزاران بار در ذهنم مرور شد...انگار برای لحظه ای درِ خوشبختی به روی من باز شده بود...!حتی برای مدتی کوتاه!!!با صداش از فکر و خیال در اومدم و گیج نگاهش کردم...
رو بهم گفت موافقی؟!
مگه میتونستم مخالفت کنم؟! اون پیرِمرد کجا و این مرد کجا !!!...
خدایا حتی فکرشم برام قشنگ بود...
وقتی دید جوابی نمیدم گفت: اگر راضی هستی راه بیفتیم، اگر نه که پیاده شو خودت یه فکری به حال خودت بکن...
سکوت کردم،انگار زبـونم قفل شده بود...
مجبور بودم به حرفش اعتماد کنم،اگر بهش اعتماد نمیکردم عمو دیر یا زود پیدام میکرد...
پس بهتر بود به این مرد اعتماد کنم ،وضعم از اینی که هست بدتر که نمیشد!...صدامو صاف کردم وگفتم :باشه قبول میکنم ولی اگه حرفهاتون دروغ باشه هیچ وقت شما رو نمیبخشم آقا...
بغض کرده بودم و بیشتر از این نمیتونستم چیزی بگم...یه نیم نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه جواب دیگه ای بهم بده،به راننده اشاره کرد که راه بیفته ...
ماشین حرکت کرد و من داشتم بر میگشتم سمت جایی که چند ساعت پیش با کلی دلـهره از اونجا فرار کردم...نمیدونم چی در انتظارم بود،فقط دعا دعا میکردم که حرفهای اون مرد راست باشه ،با یادآوری چهره ی خـشن عمو و زن عمو دست و پاهام یخ زده بود ... دلم نمیخواست دیگه ببینمشون...
تا روستا حرف دیگه ای بینمون زده نشد...
به روبرو نگاه میکردم، با دیدن روستا از دور حالم بدتر از قبل شد...
راننده ادرس خونه رو پرسید،از کوچه پس کوچه های روستا گذشتیم .از همین کوچه های لعنتی بود که با دلی پر از غم و تــرس و ناامیدی فرار کرده بودم...
مردم روستا با تعجب به ماشین آقا نگاه میکردن ،خیلی کم پیش میومد اینجور ماشینی از روستای ما رد بشه ...
بلاخره رسیدیم جلوی خونه.در حیاط باز بود و بچه های قد و نیم قد عمو توی حیاط مشغول بازی بودن...حتی با دیدن خونه قلبم تیر میکشید..اصلا دوست نداشتم دوباره برگردم توی اون خونه، یبار دیگه با بغض بهش گفتم :آقا خواهش میکنم من و اینجا جا نزارید...
با صدای محکمی گفت : نگران نباش...
چشماشو به آرومی بست و دوباره باز کرد...با چشماش بهم گفت که، بهم اعتمادکن!!!آقا به راننده گفت :برو پایین به عموش بگو بیاد جلوی در و بعد از من پرسید اسم عموت چیه؟
+عمو اکبر آقا
دوباره به راننده نگاه کرد وگفت :برو بگو اکبر بیاد جلوی در...
راننده پیاده شد و من با نگرانی از شیشه ی ماشین به خونه ی عمو نگاه میکردم...زن عموم با اون چـادری که همیشه دور کـمرش میبست و با اون جاروی توی دستش که همیشه باهاش من رو میزد اومد جلو در و با راننده حرف میزد...نمیشنیدم چی میگن اما لحـن صحبت زن عمو رو توی ذهنم تجسم میکردم...حتی ازاون فاصله هم از زن عمو میترسیدم، لحظه ای به دستم نگاه کردم و به جای سوخـتگـی که زن عمو روی دستم به یادگار گذاشته بود،دست کشیدم...روزی که بخاطر نشستن ظرفای خونه روی دستم کــتری داغ گذاشت...حتی یادآوریش هم برام دردناک بود...یه آه از ته دل کشیدم و زیر لب نفــرینش کردم...
باشنیدن صدای عمو فوری سرمو بلند کردم و به در خونه اشون نگاه کردم...
فرهاد خان بهم گفت :اونه ؟اون مرد عموته؟
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾