eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلب ها سیزدهم : . . می دونستم اوضاع مالیش خوبه، اما خونه اش اصلا تجملاتی نبود و من کشته مرده ی همین کاراش بودم... همه چیز شیک، اما ساده... از سر بی کاری رفتم سمت اتاقش و در رو زدم... _سجاد!!! _جانم آبجی... _تموم نشد!!! _ چرا جقله...الان تموم میشه... _وای...سجاد!...تورو خدا دیگه نگو... می ترسم بیرونم می ریم همین طوری صدام کنی! _ههههه...خیالت تخت...حواس داداشت جمه... در اتاق رو باز کرد... _آقای حواس جمع، تو که هنوز آماده نشدی! _دیگه آخرشه...فقط بی زحمت! _بگو! _من که می دونم تو خیلی خانمی، میشه این جلیقه رو اتو کنی؟... می دونی که من همه کارامو خودم انجام می دم...ولی این یکی اتوش سخته! یه نگاه وحشتناک بهش کردم... _کو جلیقه !!! _اینا هاش!...قربون دستت...فقط تورو خدا با اون چشات اینجوری نگاه نکن...آدم خودشو خیس می کنه... بدون حرف رفتم پشت میز اتوی اتاقش و شروع کردم به اتو زدن...بی چاره حق داشت... واقعا اتو زدنش سخت بود... اونم مشغول به مرتب کردن اتاقش شد... _بیا...اینم جلیقت! _می گم تو کارت درسته!... یه شلوار کتون سرمه ای پوشیده بود... یه بلیز مردونه آبی روشن نتش بود و جلیقه ای که براش اتو کردم و داشت می پوشید هم سرمه ای بود... الحق که این پسر همیشه خوش پوش بود... تو دلم قربون صدقه داداشم رفتم، اما برای این که مثلا باهاش قهر بودم، چیزی به زبون نیاوردم... اونم بعد از دوساعت ور رفتم باموها و ریش هاش جلو آیینه و بستن ساعتش، برگشت طرفم و دستاش رو باز کرد... _خوب...مادمازل بنده درخدمتم... پاشو بریم... نگاه ازش گرفتم و از اتاق امدم بیرون...رفتم سمت مبلا و کیفم رو برداشتم و انداختم روی دوشم و چادرمم برداشتم تا برم جلو آیینه قدی کنار در ورودی سرم کنم...وقتی برگشتم، سجاد پشت سرم و بود... نگاهش نکردم و به سمت ایینه امدم و چادرم رو بادقت سر کردم... _چادر خیلی با وقارت می کنه... چقدر خوبه که سرت می کنی... _این رو مدیون تربیت مادرمم... . : . جواب این حرفم تنها لبخندی غمگین بود... به سمت در امد...اما انگار که یه چیزی یادش امده باشه، یهو برگشت سمت منو گفت: _راستی!... چرا باید انقدر بهت رو بدم که جرئت کنی باهم قهر کنی؟!؟! اصلا از این به بعد یه قانون می ذاریم... هیچ آبجی کوچیکه ای حق نداره با آقا داداشش قهر کنه...فهمیدی سلما خانم!؟ چقدر خوبه که ما هم دیگه رو پیدا کردیم... چقدر خوبه هست... چقدر این زور گویی هاش خوبه... چقدر خوبه که انقدر دوستم داره... چقدر خوبه که انقدر دوستش دارم... واسه منه پی پناه، اینا خیلییییی خوبه... چقدر داداش داشتن خوبه... _جواب ندادی خوشگله! وقتی اینجوری خیره می شه تو چشام، دیگه نمی تونم ممانعت کنم... _فهمیدم... سرش رو آورد پایین و پیشونیم رو بوسید... _چقدر خوبه که هستی سلما...بودن باتو واسه منه بی کس، یعنی زندگی...قبلا هیچ وقت فکرش رو نمی کردم یه خواهر بتونه انقدر برام مهم باشه... اما تو...خدانیاره اون روزی رو که تو از من ببری...باورکن دیوونه میشم اون روز... _نمیاد اون روز... یه لبخند زدم که باعث شد لبهای اون هم به خنده باز بشه... _خوب...بریم؟ شب شد سجاد! _بریم آبجی...بریم... . : . سوار ماشین شدیم و ازش خواسته بودم که اون برونه... _خب، جقله...کجا ببرمت که از ما راضی بشی!؟ _مرکز خرید__ می خوام یکمی برای خودم و مامان خرید کنم... _به روی چشم... _چشمت بی بلا... _امروز چه خبر...؟ تو که ما رو کشتی با اون چرخت! ولی یه بارم برا من سر و لباس ندوختیاااا...یادت باشه! تو که کلی پول خرج اون لباس های مارک دارت می کنی...حالا من برات بدوزم، می گی اله و بله... _تو بدوز...منم غلط کنم چیزی بگم...راستی، واسه مامانتم می خوای خرید کنی!؟ مگه به این زودیا می ری همدان! _آره...اگه بشه پنجشنبه می رم... _یعنی سه روز دیگه؟! _آره...چطور مگه! _هیچی...زود بر می گردی دیگه! _دلت برام تنگ میشه؟! با مشتش یه دونه آروم زد به بازوم... _پررو نشو...ولی آره... _به خاطر تو سعی می کنم زود تر برگردم...راستی...شام چی می خوری برات درست کنم...بگو که اگه وسایلش رو خونه نداری تا بیرونیم بخریم... _خرید که بکنیم خسته می شی...از دستپختت نمی شه گذشت؛ اما امشب شام مهمونی بنده ای...ولی تا قبل این که بری باید یه شب بیای و برام غذای سلما پز درست کنی... . ... ادامه دارد ... 🌸یاعلی🌸 . ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو کپی❌🚫
باران جباری: 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 پاهایم به سختی تڪان میخوردند، رسیدیم به در اتاق. بیمار ڪنار پنجره، ساق دستش را روی پیشانی گذاشته و به بیرون پنجره خیره شده بود. ناخواسته رفتم طرفش، زینب با خوشحالی گفت : -چشمت روشن عزیزم! رسیدم بالای تخت، آرام زمزمه ڪردم : -سید…! دستش را برداشت و سرش را چرخاند طرف من: -طیبه…! هردو گیج بودیم، مثل همان روز ڪه هم را در گلستان شھدا دیدیم. چقدر لاغر شده و چشم هایش گود افتاده بود. ناباورانه خندیدم: -میدونستم برمیگردی!! با بغض گفت : -پس تو دعا کردی شھید نشم؟ سرم را پایین انداختم و گفتم : -این انصاف نبود…! به این زودی…؟ درحالی ڪه اشڪ‌هایم را پاڪ میڪردم گفتم : -ڪجا بودی این‌همه وقت؟ دوباره برگشت طرف پنجره: -تو یکی از بیمارستانای سوریه! ولی چون ڪسی ازم خبر نداشت و مدارڪ‌ شناسایی هم نداشتم و خودمم بیهوش بودم، ڪسی نمیدونست ڪی ام و ڪجام. -الان خوبی؟ -دکترا میگن آره، ولی خودم نه!… کاش شھید میشدم… -حتما قسمتت نبوده! درحالی ڪه به انگشتر عقیقش خیره شده بودم گفتم: -دیگه نمی ری؟ -ڪجا؟ -سوریه! -چرا نرم؟ چیزیم نشده ڪه! نگران نباش! به موقعش می مونم ور دلت! …! &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀