#رمان
[#عاشقانه_دو_مدافع 💚]
#قسمت_سی_هشتم
.
.
آروم زدم بہ پهلوے علے و گفتم خبریہ؟؟؟
ݧ خانومم همینطورے گفتم
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم حالا دیگہ ما غریبہ شدیم؟؟باشہ علے آقا باشہ...
إ اسماء بخدا شوخے کردم
باشہ حالا قسم نخور
آخہ آدمو مجبور میکنے
خب ببخشید
نمیبخشم
إ علے
إ اسماء
.
فاطمہ اومد پیشموݧ .دستش و گذاشت رو کمرشو وگفت:دارید پشت سر مـݧ غیبت میکنید؟؟.بستہ دیگہ بیاید سفره رو آماده کردم.
.
آخر هفتہ عقد اردلاݧ بود .نمیدونم بہ زهرا چے گفتہ بود کہ هموݧ جلسہ اول قبول کرده بود
با علے دنبال کارهاے خودموݧ و مراسم اردلاݧ بودیم
تولد امام رضا نزدیک بود و قرار بود عقدمونو تو حرم بخونـݧ و همونجا هم ثبتش کنیم
لحظہ شمارے میکردم براے اوݧ روز
حلقہ هامونو یہ شکل سفارش دادیم .علے انگشتر عقیق خیلے دوست داشت اما بخاطر مـݧ چیزے نگفت
مراسم اردلاݧ تموم شد و از هموݧ بعد عقد دنبال کارهاے عروسے بودݧ.درس زهرا کہ تموم شده بود اردلاݧ بخاطر تحصیلاتش راحت تو سپاه استخدام شد و مشکلے نداشتند.
اما مـݧ و علے بخاطر درسموݧ مجبور بودیم عروسیموݧ و عقب بندازیم
.
بلیط قطار واسہ ۸صبح بود
مشغول آماده کردݧ ساک لباساموݧ بودم
علے یہ گوشہ نشستہ بود با لبخند نگاهم میکرد
علے جاݧ چیہ باز اونطورے نگاه میکنے؟؟باز چہ نقشہ اے تو سرتہ ها؟؟
از جاش بلند شد و همونطور کہ میومد سمتم با خنده گفت هیچے یاد این شعره افتادم:
"دوست دارم خنده ات را ، چادرت
را بیشتر
هست زیبا سادگی از هرچه زیبا
بیشتر
ما دوتا-ماه عسل-مشهد-حرم ،
صحن عتیق
عشق میچسبد همیشه، پیش آقا
بیشتر..!
خندیدم و گفتم حالا بزار ما عقدکنیم ماه عسل پیشکش بعدشم اخمے کردم و گفتم:نکنہ میخواے ایـݧ سفرو ماه عسل و یکے کنے؟؟آره علے؟؟
ݧ خانومم .ماه عسل جاے خود مـݧ از الاݧ ب اوݧ روزها فکر میکنم.
لبخندے از روے رضایت زدم و بہ کارم ادامہ دادم
اسماء؟؟
جانم علے؟؟
ینے فردا میشے مال خود خودم؟؟
مـݧ الانم مال خود خودتم.حالا هم برو استراحت کـݧ از سرکار اومدے خستہ اے.
کمک نمیخواے؟؟
ݧ دیگہ تموم شد منم ساک رو ببندم میخوابم
کارهام و تموم کردم اما خوابم نبرد بہ فردا فکر میکردم، بہ روزهایے کہ خیلے زود گذشت و روزهایے کہ قرار بود در کنار علے بگذره ولے اے کاش نمیگذشت .وقتے پیشش بودم دلم میخواست زمان متوقف بشہ و زمیـݧ از حرکت بایستہ
هیییییی...
تو حال هواے خودم بودم کہ یکے دستشو گذاشت روشونم
برگشتم علے بود
إ بیدار شدے؟؟
آره دیگہ اذانہ خانوم .تو نخوابیدے ݧ؟؟
ݧ ،داشتم فکر میکردم
بہ چے؟؟
بہ تو
علے همیشہ پیشم میمونے؟؟
معلومہ کہ میمونم .دستش و گذاشت رو قلبش گفت و تو صاحب قلب علے هستے مگہ میتونم بدوݧ قلبم نفس بکشم؟؟
حالا هم پاشو نمازموݧ قضا میشہ ها.
.
سجاده هامونو پهـݧ کردم وچادر نمازم سرم کردم.
آقا شما شروع کنم مـݧ بہ شما اقتدا کنم
با لبخند نگاهم کردو گفت :آخ چہ حالے بده ایـݧ نماز
اللہ و اکبر...
واقا هم چہ نمازے شد اوݧ نماز
انگار همہ ے فرشتہ ها از آسموݧ براے تماشاے ما اومده بودݧ .
"السلام و علیکم و رحمہ اللہ برکاتُ"
بعد از تموم شدݧ نمازش دستشو آورد بالا و با صداے تقریبا بلندے دعا کرد
خدایا شکرت کہ یہ فرشتہ ے مهربوݧ و نصیبم کردے
قند تو دلم آب شد .صاحب قلب مردے بودم کہ قلبم رو بہ تسخیر درآورده بود.
.
سوار قطار شدیم
پدر مادروها تو یہ کوپہ نشستـݧ
مـݧ و علے و اردلاݧ و زهرا هم تو یہ کوپہ فاطمہ هم بخاطر امتحاناتش نیومد
تقریبا ساعت ۸شب بود کہ رسیدیم از داخل کوپہ گنبد طلا معلوم بود
دستم و گذاشتم روسینمو زیر لب زمزمہ کردم
"السلام و علیک یا علے بن موسے الرضا"
بغضم گرفت .موبہ تنم سیخ شد و یہ قطره اشک از گوشہ ے چشمم روے گونہ هام چکید
علے دستش رو گذاشت رو سینشو با بغضے کہ داشت شروع کرد بہ خوندݧ.واے کہ چہ صدایے.دل آدمو بہ آتیش میکشوند.
"آمده ام آمدم اے شاه پناهم بده"
خدایا صداے مرد مـݧ ،حرم آقا مگہ میشہ بهتر از ایـݧ دیگہ چے میخوام از ایـݧ دنیا؟
بغض همموݧ ترکید و اشکاموݧ جارے شد
قطار از حرکت وایساد
بابا رضا اومد داخل کوپہ ما
إ چیشده چرا گریہ کردید
بہ احترامش بلند شدیم
هیچے بابا رضا پسرتوݧ دلامونو هوایے کرد
إ کہ اینطور.فقط براے خانومش از ایـݧ کارا میکنہ ها...
خجالت کشیدم و سرمو انداختم ..
.
نزدیک داروالعجابه نشستہ بودم
و منتظر حاج آقایے کہ قرار بود عقدمونو بخونـہ بودیم.
کلے عروس داماد مثل ما اونجا بودݧ.
همشوݧ دوست داشتـݧ عقدشونو تو حرم اونم تو همچیـݧ روزے بخونـݧ
نسیم خنکے دروݧ محوطہ میوزید و بوے خوشے رو تو فضا پخش کرده بود.
همہ جاے حرم و واسہ تولد آقا چراغونے کرده بودند
.
.
علے دستمو محکم گرفتہ بود
.
https://eitaa.com/joinchat/2960588911C96b59641fb
#آگاه به قلب ها
#بخش سیزدهم
#قسمت_سی_هفتم:
.
.
می دونستم اوضاع مالیش خوبه، اما خونه اش اصلا تجملاتی نبود و من کشته مرده ی همین کاراش بودم...
همه چیز شیک، اما ساده...
از سر بی کاری رفتم سمت اتاقش و در رو زدم...
_سجاد!!!
_جانم آبجی...
_تموم نشد!!!
_ چرا جقله...الان تموم میشه...
_وای...سجاد!...تورو خدا دیگه نگو...
می ترسم بیرونم می ریم همین طوری صدام کنی!
_ههههه...خیالت تخت...حواس داداشت جمه...
در اتاق رو باز کرد...
_آقای حواس جمع، تو که هنوز آماده نشدی!
_دیگه آخرشه...فقط بی زحمت!
_بگو!
_من که می دونم تو خیلی خانمی، میشه این جلیقه رو اتو کنی؟...
می دونی که من همه کارامو خودم انجام می دم...ولی این یکی اتوش سخته!
یه نگاه وحشتناک بهش کردم...
_کو جلیقه !!!
_اینا هاش!...قربون دستت...فقط تورو خدا با اون چشات اینجوری نگاه نکن...آدم خودشو خیس می کنه...
بدون حرف رفتم پشت میز اتوی اتاقش و شروع کردم به اتو زدن...بی چاره حق داشت...
واقعا اتو زدنش سخت بود...
اونم مشغول به مرتب کردن اتاقش شد...
_بیا...اینم جلیقت!
_می گم تو کارت درسته!...
یه شلوار کتون سرمه ای پوشیده بود...
یه بلیز مردونه آبی روشن نتش بود و جلیقه ای که براش اتو کردم و داشت می پوشید هم سرمه ای بود...
الحق که این پسر همیشه خوش پوش بود...
تو دلم قربون صدقه داداشم رفتم، اما برای این که مثلا باهاش قهر بودم، چیزی به زبون نیاوردم...
اونم بعد از دوساعت ور رفتم باموها و ریش هاش جلو آیینه و بستن ساعتش، برگشت طرفم و دستاش رو باز کرد...
_خوب...مادمازل بنده درخدمتم... پاشو بریم...
نگاه ازش گرفتم و از اتاق امدم بیرون...رفتم سمت مبلا و کیفم رو برداشتم و انداختم روی دوشم و چادرمم برداشتم تا برم جلو آیینه قدی کنار در ورودی سرم کنم...وقتی برگشتم، سجاد پشت سرم و بود... نگاهش نکردم و به سمت ایینه امدم و چادرم رو بادقت سر کردم...
_چادر خیلی با وقارت می کنه... چقدر خوبه که سرت می کنی...
_این رو مدیون تربیت مادرمم...
.
#قسمت_سی_هشتم:
.
جواب این حرفم تنها لبخندی غمگین بود...
به سمت در امد...اما انگار که یه چیزی یادش امده باشه،
یهو برگشت سمت منو گفت:
_راستی!... چرا باید انقدر بهت رو بدم که جرئت کنی باهم قهر کنی؟!؟!
اصلا از این به بعد یه قانون می ذاریم...
هیچ آبجی کوچیکه ای حق نداره با آقا داداشش قهر کنه...فهمیدی سلما خانم!؟
چقدر خوبه که ما هم دیگه رو پیدا کردیم...
چقدر خوبه هست...
چقدر این زور گویی هاش خوبه...
چقدر خوبه که انقدر دوستم داره...
چقدر خوبه که انقدر دوستش دارم...
واسه منه پی پناه، اینا خیلییییی خوبه...
چقدر داداش داشتن خوبه...
_جواب ندادی خوشگله!
وقتی اینجوری خیره می شه تو چشام، دیگه نمی تونم ممانعت کنم...
_فهمیدم...
سرش رو آورد پایین و پیشونیم رو بوسید...
_چقدر خوبه که هستی سلما...بودن باتو واسه منه بی کس، یعنی زندگی...قبلا هیچ وقت فکرش رو نمی کردم یه خواهر بتونه انقدر برام مهم باشه...
اما تو...خدانیاره اون روزی رو که تو از من ببری...باورکن دیوونه میشم اون روز...
_نمیاد اون روز...
یه لبخند زدم که باعث شد لبهای اون هم به خنده باز بشه...
_خوب...بریم؟ شب شد سجاد!
_بریم آبجی...بریم...
.
#قسمت_سی_نهم:
.
سوار ماشین شدیم و ازش خواسته بودم که اون برونه...
_خب، جقله...کجا ببرمت که از ما راضی بشی!؟
_مرکز خرید__ می خوام یکمی برای خودم و مامان خرید کنم...
_به روی چشم...
_چشمت بی بلا...
_امروز چه خبر...؟ تو که ما رو کشتی با اون چرخت!
ولی یه بارم برا من سر و لباس ندوختیاااا...یادت باشه!
تو که کلی پول خرج اون لباس های مارک دارت می کنی...حالا من برات بدوزم، می گی اله و بله...
_تو بدوز...منم غلط کنم چیزی بگم...راستی، واسه مامانتم می خوای خرید کنی!؟ مگه به این زودیا می ری همدان!
_آره...اگه بشه پنجشنبه می رم...
_یعنی سه روز دیگه؟!
_آره...چطور مگه!
_هیچی...زود بر می گردی دیگه!
_دلت برام تنگ میشه؟!
با مشتش یه دونه آروم زد به بازوم...
_پررو نشو...ولی آره...
_به خاطر تو سعی می کنم زود تر برگردم...راستی...شام چی می خوری برات درست کنم...بگو که اگه وسایلش رو خونه نداری تا بیرونیم بخریم...
_خرید که بکنیم خسته می شی...از دستپختت نمی شه گذشت؛ اما امشب شام مهمونی بنده ای...ولی تا قبل این که بری باید یه شب بیای و برام غذای سلما پز درست کنی...
.
... ادامه دارد ...
🌸یاعلی🌸
.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
کپی❌🚫
بسم رب العشاق
#قسمت_سی_هشتم
#حق_الناس
باز با آقا مرتضی راهی بیمارستان شدم
طبق دستور دکتر اعلامیه محمد باخودمونـ بردیم
با پرستار که حرف زدیم میگفت خیلی خوبه
میگفت یسنا چندین کلمه حرف زده
خیلی خوشحال شدم
قبل از دیدنش رفتیم پیش دکترش گفتن آروم آروم بهش نگید
وارد اتاق شدیم
یسنا آروم لباش باز کرد گفت سلام
رفتم نزدیکش یسناجان ببین این کاغذ رو
باز کردن کاغذ همانا جیغ های پی در پی یسنا همانا
با آرام بخش به دنیایی بی خبری رفت
دکتر:فاطمه جان فردا ساعت ۱۱بیاید اینجا با یه تیم یسنا ببریم سر مزار محمد
تمام طول مسیر آقا مرتضی تو خودش بود
رسیدیم به خونه
آقامرتضی مستقیم رفت تو اتاقش
مادر:فاطمه امروز بیمارستان چی شد؟
یسنا با دیدن اعلامیه فقط جیغ زد دکتر گفت فردا بریم اونجا تا باهش بریم سرمزار محمد
اونشب به ما چه گذشت بماند ۹از خونه خارج شدیم ۹:۳۰ رسیدیم بیمارستان
چادر یسنا سرش کردم
زیر بازوش گرفتم
وقتی مزارمحمد دید خودش انداخت رو مزارش
محمدم پاشو
پاشو ببین چه داغونم
پاشو نامرد چرا تنهام گذاشتی
پاشوووو
محمد پاشو
بچه ام گرفتی
خودتم تنهام گذاشتی
پاشو
یسنا بعداز یک ساعت سرمزار از حال رفت
الان میزان دوهفته از اون ماجرا میگذره
و یسنا امروز مرخص است
نام نویسنده:بانو.....ش
ادامهــ دارد 📝
🚫کپی
باران جباری:
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_هشتم
شھید را روی تختی گذاشته،
و با پارچه سفید او را پوشانده بودند.
با برادر سیدمهدی،
به طرفش رفتیم، پارچه را ڪنار زد، چند لحظه خیره نگاه ڪرد و بعد شروع به گریه ڪرد.
من اما هیچ حرڪتی نمیڪردم،
فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت.
با اطمینان گفتم:
_این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم!
یڪ پلاستیڪ دستم داد.
یڪ ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشترسیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت.
محڪم گفتم:
-نه سیدمهدی نیست!
-اگه این شھید آقاسید نباشه پس آقاسید ڪجاست؟
جوابی نداشتم.
چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم،
تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز.
بجز من و مادرش،
تقریباً همه قبول ڪرده بودند شهید شده، اما من نه!
یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود:
-سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟
صدایش گرفته نبود،
برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید.
خودم را رساندم به بیمارستان،
همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاقهای بیمارستان…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀