eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان: ✨🌸 نویسنده: بالاخره بعد از یک عالمه وقت سوار اتوبوس شدیم🚌.سریع با نرگس و زینب سه تا صندلی کنار هم پیدا کردیم و نشستیم.وای خدا.بالاخره تموم شد.بالاخره داریم راه میوفتیم. خدایا شکرت! هوا خیلی گرم بود و بلافاصله بعد از راه افتادن اتوبوس کولر ها هم روشن شد.من و نرگس و زینب هم شروع کردیم به حرف زدن از این ور و اون ور. -وای رضوان یک مشکلی دارم من نرگس گفت نمی تونه، تو می تونی کمک کنی. —آره عزیزم.اگر از پسش بر بیام چرا که نه. -ببین موضوع یه ذره پیچیده شده.یکی از دختر عمو های مامان من که گفتم توی دانشگاهه! —خب خب آره یادمه که گفتی دین و مذهب آن چنانی هم ندارن😓. -آره دیگه.چند روز پیش با هم بحثمون شد.سر همین حجاب و ....خلاصه بهش گفتم با ما بیاد تا بفهمه این حرف ها یعنی چی —وا یعنی الان اومده⁉️ -آره.ردیف اول نشسته چادرش هم افتاده روی دوشش.اولش می خواست بدون چادر بیاد ولی دید خیلی تو چشم میشه.ببین می تونی راضیش کنی یک ذره🙏؟ —یعنی چی کار کنم؟ -یعنی از این چاهی که افتاده توش نجاتش بدی. —باشه ببینم چی میشه. و پاشدم و به طرف جلوی اتوبوس راه افتادم تا بشینم کنار صندلی خالی کنارش. هدفون گذاشته بود توی گوشش و داشت آهنگ گوش میداد🎧.صدای آهنگ با اینکه از توی هدفون بود اما تا گوش من میرسید.با لبخند نشستم کنارش و گفتم: -گوشت درد نگیره خواهر جون. در حالی که پوزخندی به لب داشت گفت: -نترس خودم صاحابشم.😏 —آخ ببخشید دخالت کردم.می تونیم با هم صحبت کنیم؟ -بفرما امرتون؟ هنوز حرفم رو شروع نکرده بودم که پرید وسط حرف و گفت: -اگر می خواهی درباره غنا و ... این ها صحبت کنی از الان بدون که من راضی نمیشم.☝️ منم همین موضوع رو نشونه گرفتم و ادامه حرفش گفتم: -حالا حرف بزنیم چیزی نمیشه که. —ببین خواهر محترم که نمی دونم اسمتون چیه... -زینب هستم عزیزم.🌺 —منم گلی هستم.خب داشتم می گفتم من کل قران رو زیر و رو کردم.هیچ آیه مستقیم درباره این نداره که آهنگ گوش ندید. از همین جا فهمیدم که طرف حسابم اطلاعات زیادی داره برای همین عزمم رو جزم کردم تا بتونم راضیش کنم. -ببین اگر تو قران رو خونده باشی حتما به این عبارت رسیدی که:اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر. —خب آره شنیدم این چه ربطی داره⁉️ -ببین گلی جونم موضوع همین جاست.خدا گفته اطاعت کنید از خدا و رسولتون و ولی امرتون.حالا بیا بریم یک سری به حرف های رسول و امام هامون بزنیم.تا اینجا موافقی که خود قرآن این دستور رو به ما داده؟ —خب آره موافقم .✔️ -حالا که خدا گفته اطاعت کنیم از حرف رسول و امام ها مون باید بگردیم حرف امام و رسولمون رو پیدا کنیم.حرف رسول و مولا چیه؟حدیث و روایت.حالا ما توی هرکدوم از روایت ها می بینیم که همه اون ها غنا و لهو و لعب رو حرام کرده.🚫 و در آخر لبخندی تحویلش دادم. -بهش فکر می کنم.الان خسته ام و خوابم میاد. منم پاشدم و فعلا ازش خداحافظی کردم و رفتم طرف صندلی های خودمون.🚶‍♀🚶‍♀ -آخی.یک نفس راحت کشیدم.زینب این دختر عمو مامانتون چقدر وارده ها! —گفتم که، منم سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشم هامو بستم.همون موقع بود که صدای پسر های اتوبوس بلند شد: کربلا کربلا ما داریم میاییم...✨ امروز را هم نوشتم: تصویر قشنگیست که در صحنه ی محشر ما دور حسینیم و بهشت است که مات است💫
مهماتمان رو به اتمام بود. تنهای بی‌سیمچی گردان که لحظه به لحظه همراهمان بود،با عقبه در تماس بود.فرماندهان مدام به ما روحیه می‌دادند اما واحدهای توپخانه و ادوات هیچ گلوله‌ای نداشتند تا بچه‌ها را پشتیبانی کنند.بی‌سیمچی‌مان هم شهید شد. دیگر هیچکس فرصت نداشت بنشیند و با عقبه حرف بزند. ارتباط با عقبه دردی را دوا نمی‌کرد. در میان ذرات معلق خاک و دودی که کم رنگ‌تر می‌شد، جسد مطهر شهدا به زمین افتاده بود. سید محمد علی غلامی مجروح شده بود و خون زیادی از او می‌رفت، به زمین که افتاد سعی کرد خودش را به کانال کنار جاده برساند. ترکشی به گونه‌ی چپش خورده بود و صورت و چشمش پُر از خون بود. از تشنگی رمق نداشت. در حالی که از سینه و سرش خون می‌ریخت حاضر نبود دراز بکشد ! صدای عراقی‌ها شنیده ‌می‌شد، نمی‌توانستم از او جدا شوم.نگاهم به چهره‌اش بود که با آرامش خاصی گفت : السلام علیک یا اباعبدلله . . . اشک و خونابه از چشمانش سرازیر شد. دو دستش را پشت سرش روی زمین قرار داده بود تا تکیه‌گاهش باشد.در لحظات آخر با کلاه آهنی از آبراه کناری‌ام برایش آب آوردم، نخورد!حتی حاضر نشد لب‌هایش خیس شود!سرانجام سید تشنه شهید شد! صدای هلهله و شادی عراقی‌‌ها به گوش می‌رسید. آفتاب سوزان تیرماه بر جنازه شهدا می‌تابید. گرما امانمان را بریده بود. جنازه یکی از شهدا از پشت روی نیزارها افتاده بود. از سینه به پایینش درون آب و سر و سینه‌اش روی نی‌ها بود.تا زنده بود، نی‌ها را چنگ می‌زد که غرق نشود ! شش نفر مانده بودیم ! عراقی‌ها هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. دو نفرشان که پرچم عراق دستشان بود،جلوتر از بقیه حرکت می‌کردند! فاصله ما با دشمن کمتر از سی‌متر شده بود . ادامه دارد ... نوشته ی:
باران جباری: •┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• دوست علی گفت:" مادر،علی رو با چاقو زدن حالش وخیمه الان بیمارستان تهران پارسیم...." حال مادر با شنیدن همین جمله *علی رو با چاقو زدن * دگرگون شد،چشمانش سیاهی رفت،احساس کرد در و دیوار خانه دور سرش می چرخند . دوست علی هنوز در حال حرف زدن بود اما مادر،چیزی جز صدایی مثل هو هوی باد نمی شنید. _الو،الو،خانم خلیلی ،خانم خلیلی،صدامو می شنوین؟! خانم خلیلی... گوشی از دست مادر به زمین افتاده بود و مادر با دستانی که می لرزید دست روی قلبش گذاشته بود،انگار همان چاقو ای را که حبل الورید جانش را بریده بودند ،در قلبش فرو کرده بودند. چند ثانیه مادر مات و مبهوت به قاب عکس علی اکبرش روی دیوار خیره شد و صدای دوست علی در گوشش مدام تکرار میشد،:" علی رو با چاقو زدن." سریع گره ی روسری اش را محکم کرد و گفت:" چادر،چادرم کجاست؟! بچه ام بچه ام😱😱😭😭علی ام 😭علی ام." انقدر هول شده بود که حتی فراموش کرده بودچادرش را کجا گذاشته،انگار برای دقایقی آلزایمر گرفته بود. سریع به سمت کمد لباس هایش رفت،چادر را با عجله سر کرد،با پاهایی لرزان و قلبی مضطرب و نگران از خانه خارج شد ،در حالیکه یک طرف چادرش به زمین کشیده می شد. انقدر نگران حال علی بود که انگار مبینا ی هفت ساله اش را فراموش کرد،در خانه را محکم بست و مسیر خانه تا خیابان ی اصلی را دوان دوان طی کرد،سریع یک تاکسی به مقصد بیمارستان گرفت. مادر به بیمارستان رسید،با عجله به قسمت اورژانس رفت. چشمش به دوستان علی افتاد،با چشمانی اشک آلود و دستانی لرزان به آنها گفت:" علی کجاست؟ 😱علی ام کجاست؟ پاره ی تنم چیشده 😭😭😭؟؟" کاسه ی صبرمادر لبریز شده بود،با صدای بلند گریه کرد و عاجزانه خدا را صدا میکرد. شب نیمه شعبان به ساعات بامدادی اش می رسید اما هنوز هیچ بیمارستان مجهزی علی را پذیرش نکرده بودند. دوستان علی مدام پیگیر بودند، 27 بیمارستان او را رد کرده بودند. تا اینکه بیمارستان خصوصی عرفانِ سعادت آباد حاضر به پذیرش علی، به شرط واریز 50 میلیون پول شدند،انگار پولِ چرک دست از نجات جان جانِ مادر واجب تر و مهمتر بود. دوستان علی برای نجات جان دوستشان هر طور که بود پول را فراهم کردند و سرانجام علی در ساعت 5به بیمارستان عرفان انتقال یافت و،به اتاق عمل منتقل شد . و... ادامه دارد... نویسنده:سرکارخانم یحیی زاده
╠🍃╣╔🍃╗╚🌺╝╔🍃╗╠🍃╣╠ ﷽ 🍃❤️📚 زهرا اسعد بلند دوست   همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ای سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی.. بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم. روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟؟ این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟ مادر یک مسلمان ترسو.. پدر یک مسلمان سازمان زده.. و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هول حلیم، دیگ را به آغوش میکشید. کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود. و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد. و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم. هر دو مسلمان.. اما اختلاف؟؟؟ پس مسلمانها دو دسته اند.. ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند.. جسورهایش میشوند دانیال. دانیالی که نمیدانستم کیست؟؟ بد یا خوب؟؟؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟؟ نه.. اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود..همین و بس.. دیگر طاقتم تمام شد. باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید.. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواستم. دانیال زیبای خودم.. بدون ریش.. با موهای طلایی و کوتاهش.. پس همه چیز شروع شد. هر جا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکردم. در کوچه و خیابان.. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان ،آن دوست مسلمان نبودند. راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟ و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود.. از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم.. فقط ملاقات های فوری.. چند دقیقه صحبت.. و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین، که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم .گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میماندم.. اما دریغ… پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران؛ حفظ میکردم، برای محاکمه.. روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم.. هنوز به سبک خانواده های ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که…  ادامه دارد… ┄┅═══✼☀✼═══┅┄
💢داستان ترسناک💢 💀 ولی سر در نمیارم ینی چی.. تصویرای روبروم کم کم پر رنگ و پر رنگتر شدن و تصویر یه ویلای قشنگ که دور و برش سرسبز و پر از گل و گیاه بود رو نشونم دادن این که..این که اون ویلاست همون ویلای نفرین شده محل مرگ بهترین دوستم اما صبر کن ..نکنه میخواد بهم نشون بده چه اتفاقی براش افتاده آره همینه اون میخواد من بفهمم براش چه اتفاقی افتاده.. در ویلا باز شد و یه مرد شیک پوش میانسال اومد بیرون,پشت سرش یه زن که مشخص بود خدمتکاره از ویلا خارج شد.خدمتکار به مرد التماس میکرد خواهش میکرد نمیدونم علتش چی بود ازم دور بودن و صداشون واضح نبود کم کم میومدن به این سمت خدمتکار:آقا التماستون میکنم...محیا یادگار برادرتونه..خواهش میکنم ازتون ,اون دختر گناهی نکرده فقط یه نیروهایی داره که حتی خودشم تا چند ماه پیش ازشون بی خبر بوده...خواهش میکنم آقا..ازش بگذرین..اون فقط 16 سالشه..حقش نیس اینجوری.. مرد پرید وسط حرفش و گفت:سارا ,محیا یه دختر شیطانیه..نباید زنده باشه..نباید.. نباید.. کلمه نباید تو ذهنم اکو میشد تصویر ویلا از بین رفت و جاشو داد به سفیدی ..همه جا سفید شد اونجوری که من از صحبتاشون فهمیدم,محیا یه دختر شیطانیه و نیروهای خاصی داره که تازگیا متوجهشون شده و برادر زاده اون مرد هست و پدر محیا مرده ,مرد قصد داره اونو بکشه و نظرش اینه که محیا نباید زنده باشه از همه اینا میشه به این نتیجه رسید که محیا همون موجود ترسناکه و وقتی که کشته شده ,ویلا و افرادش و هر کسی که به اونجا پا بزاره نفرین کرده...تو فکر بودم که یه دختر زیبا با موهای خرمایی بلند و لباس سفید رو جلوم دیدم... دختر:حدست کاملا درسته..وقتی که عموی پس فطرتم منو سوزوند,خشم و کینه من تبدیل شد به نفرینی فوق العاده قوی که هیچکس از دستش در امان نیست.. مات و مبهوت بهش خیره بودم با خودم حلاجی کردم این دختر زیبا همون موجود ترسناکه مگه ممکنه تو فکرام غرق بودم که محیا از جلوی چشمم ناپدید شد و گفت وقتشه برگردی بسه هر چقدر فهمیدی کم کم چشمام بسته شد.. با برخورد دستی به صورتم چشمامو باز کردم..مامانم بود که نگران منو در آغوش کشیده بود و سعی داشت به هوشم بیاره مامان:دختر نازم بهوش اومدی الهی فدات شم میدونم از مرگ دوستت ناراحتی ولی اون خدا بیامرزم راضی نیس بخاطرش خودتو عذاب بدی.. لبخند کم جونی زدم و آروم گفتم :خوبم مامان مهربونم..نگران نباش تا یه چیزایی واسم روشن نشه نمیتونم کاری بکنم مامانم سری تکون داد و گفت از دست شما جوونا و از اتاق رفت بیرون دراز کشیدم روتخت چشام کم کم داشت کم کم گرم میشد که صدای تکون دادن چیزی به گوشم خورد خواستم پتو رو کنار بزنم بلند بشم ببینم چه خبره که یهو... ادامه دارد...
باران جباری: ✨✨✨✨✨ بیچاره علیرضا سرش پایین بود و با دلخوري گفت: - مامان! دوبـاره تـوي نـخ پسـردایی رفـتم . بـا تحسـین نگـاهش کـردم بـا همـین امکانـات معمـولی توانسـته بـود مـدارج عـالی علـم را طـی کنـه و باعـث افتخـار پـدر و مـادرش شـود. یـاد پـدرم افتـادم چـه آرزوهـایی براي نادر داشـت، چقـدر خـرجش کـرد، امـا صـد حیـف کـه همـش بـی نتیجـه بـود . نـادر تنهـا توانسـت فــوق دیــپلم کــامپیوترش را از دانشــگاه آزاد بعــد از چهــار ســال بگیــرد! مطمئــنم اگــر پــدرم جــا ي دایی بود چـه کارهـا کـه بـراي تـک دانـه اش نمـی کـرد ! علیرضـا خیلـی ناگهـانی سـرش را بلنـد کـرد و بـا نگـاهش غـافلگیرم کـرد. دسـتپاچه لبخنـدي ملـیح زدم امـا او بـدون هـیچ عکـس العملـی سـرش را پـایین انـداخت. از بـی تفـاوتی اش حرصـم گرفـت، حـداقل مـی توانسـت یـه لبخنـد در جـواب لبخنـدم بزنــد! تــازه بــه حرفهــا ي مامــان رســیدم کــه مــی گفــت: «ایــن مــرداي مــذهبی آدمــاي بــی احساســی هستند.» لابد لبخند به دخترعمه از گناهان کبیره بود که آقا اینجوري کرد!؟ تا پایان شام دیگر به پسر دایی سر به زیرم توجهی نکردم. - ظرفا دیگه با من؟ - حالا اونقدر ازت کـار بکشـم خـودت بـذار ي بـري، فکـر کـردي بـراي چـی خواسـتم بیـاي خونـه مـا؟ ! براي کلفتی دیگه! خندیدم در همین حین صداي علیرضا بلند شد: - مامان جوراب قهوه اي هام کجاست؟ زن دایی با دلخوري گفت: - میبینی سهیلا سی و یـک سالشـه هنـوز مثـل یـه بچـه بایـد تـر و خشـکش کنـی، نمـی دونـم کـی مـیخـواد زن بگیـره و منــو راحـت کنــه، قربـون دسـتت جورابــاش روي شـوفاژ آشــپزخونه همـین گوشــه ست، خوشم نمی آد مردا بیان توي آشپزخونم. پیرشی مادر! بهترین فرصت براي عذرخواهی بود، دوست نداشتم فکر کنه دختر فضول و بی ادبی هستم! - بفرمایین! - ا ...شما چرا زحمت کشیدین؟ دسـتش را دراز کـرد تـا آن هـا را بگیـرد امـا وقتـی تعللـم را دیـد پرسـش گرانـه نگـاهی گـذرا بـه مـن کرد. با خجالت گفتم: - یه عذرخواهی بهتون بدهکارم. با تعجب گفت: - براي چی؟ نفسم رو بیرون دادم و گفتم: - به خاطر امروز! - من که نمی فهمم شما چی می گین. * ادامه دارد.. ⛔️
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 خیلی عوض شده بودم. آن تابستان ڪارم شده بود سرزدن به گلستان شھــدا و بسیج و مسجد و.... {ڪلاسی ڪه دیگه ثبت نام ڪرده ولی نمیرفتم و جای آن را رفتن به گلستان شھدا داده بود!} احساس میڪردم، دیگر آن میترای قبلی نیستم. حتی علایقم عوض شده بود. دیگر نیازی به آهنگ و رقص و لباس های آنچنانی نداشتم. یعنی آن لذتی که قبلا از آنھا می بردم جای خود را به راز و نیاز ڪردن و ڪمڪ به همنوع و مطالعه و… داده بود. همان سال استخاره ڪردم،که اسمم را عوض ڪنم، و قرآن نام ♥طیبه♥ را برایم انتخاب کرد. وارد ڪلاس نهم شدم؛ چه وارد شدنی! همه با دیدن من ڪه چادری شده بودم شروع ڪردند به زخم زبان زدن: – میترا خانوم روشنفڪرو نگاه! – خانومی شماره بدم؟ – از شما بعید بود! حرفھایشان چند روز اول، اشکم را درآورد. سرڪلاس مقنعه ام را می ڪشیدند و چادرم را خاڪی میکردند. حتی خیلی از دوستانم را از دست دادم، میگفتند با تو حال نمیدهد! درعوض دوستانی پیدا ڪردم، ڪه مثل خودم بودند. هر روز با دوست شھیدم √-شهید تورجی زاده-√ درد و دل میڪردم اما آزار بچه ها تمامی نداشت. خیلی ها مرا ڪه میدیدند میخواستند عقده‌شان را نسبت به یڪ جریان سیاسی خالی کنند! اول ڪار برایم سخت بود اما ڪم ڪم بهتر شد…. ؟ ؟ &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞
... گوشی را دادم طرف خودش گفتم: ببخش لیلا هنوز ذهنم درگیر امید... قبول کن به این زودی نمی تونم فراموشش کنم! هیچی نگفت، خودش را مشغول فنجون قهوه اش کرد... اومدم فضا را عوض کنم گفتم: لیلا دیدی چقدر خوب سعید رو گیر آوردیم آفرین من می دونستم تو اهل رفیق بازی نیستی بعد هم بهش چشمکی زدم... سری تکون داد و نگاهم کرد و گفت: اگه بودم با اولی رفیق می شدم... فهمیدم از حرکتم ناراحت شده! باید بحث را می بردم به جایی غیر از این حرفها... یکدفعه یاد حرفهای لیلا افتادم وقتی با سعید صحبت میکرد گفتم: دختر این سوال بود از سعید کردی؟ حالا چه کتابهایی می خواستی بپرسی خانم؟ لیلا گفت: این شروع ماجراست! صبر کن برنامه دارم براش! اینجوری خیلی هم بد نشد برای دفعه بعد یه موضوع مطرح می کنم با چند تاسوال تخصصی میایم اونوقت ببینم چه جوری جواب میده! گفتم: لیلا ما هدفمون امید نه سعید! تو الان دقیقا می خوای حال کی بگیری؟! سعید بیچاره که کاری نکرده! یه جوری میگی آدم فک می کنه هدفت سعید ِ! لبخندی زد و گفت: این جماعت پسر همشون همینن! به سبک سعیدش دیگه بدتر! تا حالا به تورشون نیفتادی بدونی چی میگم! بعد ادامه داد: راستی من دقت کردم روزهایی که امید دانشگاه هست و سعید هم کلاس داره و میتونیم با هم روبه روشون کنیم سه روز در هفته است... یه نگاهی به لیلا انداختم گفتم: من که از حرفات سر در نمیارم! ولی میگما ماشاالله چه خوب حواستم به همه ی دانشجوها هست! از نگاهم متوجه کنایه ام شد سریع برای دفاع از خودش گفت: نازی خانم تو چرا اینجوری فک می کنی! دیشب تا ساعت سه نصف شب تو سایت دانشگاه بودم و برنامه کلاس های عمومی رو چک میکردم بیا اینم به جای دستت درد نکنه! ما رو شریک جرم کردی حالا کنایه هم میزنی؟ دستش را گرفتم گفتم: بازم ببخش شریک جرم! لیلا جان... به دل نگیر! اوضاع و احوالم بهم ریخته است درکم کن رفیق... لبخندی زد و گفت: چه کنیم خراب رفیقیم... دو روز از این ماجرا گذشته بود توی خونه کمی پیش زمینه ی اینکه برنامه ازدواجم با امید بهم خورده را آماده کرده بودم نمی‌تونستم یک‌دفعه بگم خصوصاً به بابام! خجالت می‌کشیدم! خیلی نگران بودم! ترجیح دادم یکی دوهفته‌ایی بیشتر بگذره تا خودشون ببین خبری از امید نیست ... اینجوری راحتتر کنار می‌اومدن... صبر باید می کردم! صبر... با همین نگرانی‌ها و استرس رفتم دانشگاه بعد از کلاس لیلا توی سالن داشت به طرفم می‌اومد وقتی بهم رسید نفس، نفس می زد با اشاره ابروش بهم فهموند صداش بالا نمیاد بریم... با سرعت نور رسیدیم جلوی کلاس سعید از در که اومد بیرون آروم رفتیم سمتش از قبل با لیلا هماهنگ کرده بودیم که دیگه مثل جن ظاهر نشیم تا سکته نکنه! سلام کردیم ایستاد و جواب سلاممون رو داد لیلا دوباره شروع کرد گفت: ما همون خانم هایی هستیم دو روز پیش مزاحمتون شدیم آقا سعید یعنی ببخشید آقای صالحی! می‌خواستیم اگه میشه چند تا کتاب بهمون معرفی کنید... سعید لبخند ملیحی زد و گفت: رشته ی تخصصی من خیلی کتاب داره شما در چه زمینه ایی کتاب موردنیازتون هست؟ لیلا دست پاچه گفت: حجاب آره حجاب! راستش ما داریم راجع به محدودیت های حجاب تحقیق می‌کنیم نیاز به کتاب داریم!!! من حسابی جا خوردم! سعید هم که جا خورده بود و قشنگ از حالت چشمهایش معلوم بود گفت: محدودیت‌های حجاب!!! بعد گفت: البته من مهندسی متالورژی می خونم بعد مکثی کرد و بعد از چند دقیقه ادامه داد: ولی می تونم کمکتون کنم... لیلا که شوکه شده بود گفت: عه! مهندسی متالورژی می‌خونید! وای ببخشید اصلا به قیافتون نمیخوره! من دیدم لیلا داره بدجوری ضایع می کنه! نگاهی به لیلا کردم و گفتم: البته به قیافه نیست! خب آقای صالحی ممنون میشیم کتاب‌ها رو معرفی کنید... سعید ادامه داد: چند تا کتاب خوب هست که به کار شما میاد یادداشت بفرمائید همینطور که داشت صحبت میکرد امید از آخر سالن داشت می اومد... امید را که دیدم دلم دوباره آشوب شد... لیلا که خودش رو برای همین موقعیت آماده کرده بود یه کم کیفش را به ظاهر برانداز کرد و گفت: ببخشید ما خودکار همراهمون نیست میشه خودتون زحمت نوشتنش را بکشید؟ سعید که دوباره متعجب شده بود که چطور ممکنه دانشجو از سر کلاس اومده خودکار همراهش نباشه! دست برد سمت کیفش و برگه و خودکارش را آورد بیرون و شروع کرد به نوشتن... لیلا خوشحال به نظر می رسید مثل اینکه همه چی طبق برنامش داشت جلو می رفت! دقیقا وقتی سعید برگه را سمت ما داد امید رسید... نویسنده:
... گوشی را دادم طرف خودش گفتم: ببخش لیلا هنوز ذهنم درگیر امید... قبول کن به این زودی نمی تونم فراموشش کنم! هیچی نگفت، خودش را مشغول فنجون قهوه اش کرد... اومدم فضا را عوض کنم گفتم: لیلا دیدی چقدر خوب سعید رو گیر آوردیم آفرین من می دونستم تو اهل رفیق بازی نیستی بعد هم بهش چشمکی زدم... سری تکون داد و نگاهم کرد و گفت: اگه بودم با اولی رفیق می شدم... فهمیدم از حرکتم ناراحت شده! باید بحث را می بردم به جایی غیر از این حرفها... یکدفعه یاد حرفهای لیلا افتادم وقتی با سعید صحبت میکرد گفتم: دختر این سوال بود از سعید کردی؟ حالا چه کتابهایی می خواستی بپرسی خانم؟ لیلا گفت: این شروع ماجراست! صبر کن برنامه دارم براش! اینجوری خیلی هم بد نشد برای دفعه بعد یه موضوع مطرح می کنم با چند تاسوال تخصصی میایم اونوقت ببینم چه جوری جواب میده! گفتم: لیلا ما هدفمون امید نه سعید! تو الان دقیقا می خوای حال کی بگیری؟! سعید بیچاره که کاری نکرده! یه جوری میگی آدم فک می کنه هدفت سعید ِ! لبخندی زد و گفت: این جماعت پسر همشون همینن! به سبک سعیدش دیگه بدتر! تا حالا به تورشون نیفتادی بدونی چی میگم! بعد ادامه داد: راستی من دقت کردم روزهایی که امید دانشگاه هست و سعید هم کلاس داره و میتونیم با هم روبه روشون کنیم سه روز در هفته است... یه نگاهی به لیلا انداختم گفتم: من که از حرفات سر در نمیارم! ولی میگما ماشاالله چه خوب حواستم به همه ی دانشجوها هست! از نگاهم متوجه کنایه ام شد سریع برای دفاع از خودش گفت: نازی خانم تو چرا اینجوری فک می کنی! دیشب تا ساعت سه نصف شب تو سایت دانشگاه بودم و برنامه کلاس های عمومی رو چک میکردم بیا اینم به جای دستت درد نکنه! ما رو شریک جرم کردی حالا کنایه هم میزنی؟ دستش را گرفتم گفتم: بازم ببخش شریک جرم! لیلا جان... به دل نگیر! اوضاع و احوالم بهم ریخته است درکم کن رفیق... لبخندی زد و گفت: چه کنیم خراب رفیقیم... دو روز از این ماجرا گذشته بود توی خونه کمی پیش زمینه ی اینکه برنامه ازدواجم با امید بهم خورده را آماده کرده بودم نمی‌تونستم یک‌دفعه بگم خصوصاً به بابام! خجالت می‌کشیدم! خیلی نگران بودم! ترجیح دادم یکی دوهفته‌ایی بیشتر بگذره تا خودشون ببین خبری از امید نیست ... اینجوری راحتتر کنار می‌اومدن... صبر باید می کردم! صبر... با همین نگرانی‌ها و استرس رفتم دانشگاه بعد از کلاس لیلا توی سالن داشت به طرفم می‌اومد وقتی بهم رسید نفس، نفس می زد با اشاره ابروش بهم فهموند صداش بالا نمیاد بریم... با سرعت نور رسیدیم جلوی کلاس سعید از در که اومد بیرون آروم رفتیم سمتش از قبل با لیلا هماهنگ کرده بودیم که دیگه مثل جن ظاهر نشیم تا سکته نکنه! سلام کردیم ایستاد و جواب سلاممون رو داد لیلا دوباره شروع کرد گفت: ما همون خانم هایی هستیم دو روز پیش مزاحمتون شدیم آقا سعید یعنی ببخشید آقای صالحی! می‌خواستیم اگه میشه چند تا کتاب بهمون معرفی کنید... سعید لبخند ملیحی زد و گفت: رشته ی تخصصی من خیلی کتاب داره شما در چه زمینه ایی کتاب موردنیازتون هست؟ لیلا دست پاچه گفت: حجاب آره حجاب! راستش ما داریم راجع به محدودیت های حجاب تحقیق می‌کنیم نیاز به کتاب داریم!!! من حسابی جا خوردم! سعید هم که جا خورده بود و قشنگ از حالت چشمهایش معلوم بود گفت: محدودیت‌های حجاب!!! بعد گفت: البته من مهندسی متالورژی می خونم بعد مکثی کرد و بعد از چند دقیقه ادامه داد: ولی می تونم کمکتون کنم... لیلا که شوکه شده بود گفت: عه! مهندسی متالورژی می‌خونید! وای ببخشید اصلا به قیافتون نمیخوره! من دیدم لیلا داره بدجوری ضایع می کنه! نگاهی به لیلا کردم و گفتم: البته به قیافه نیست! خب آقای صالحی ممنون میشیم کتاب‌ها رو معرفی کنید... سعید ادامه داد: چند تا کتاب خوب هست که به کار شما میاد یادداشت بفرمائید همینطور که داشت صحبت میکرد امید از آخر سالن داشت می اومد... امید را که دیدم دلم دوباره آشوب شد... لیلا که خودش رو برای همین موقعیت آماده کرده بود یه کم کیفش را به ظاهر برانداز کرد و گفت: ببخشید ما خودکار همراهمون نیست میشه خودتون زحمت نوشتنش را بکشید؟ سعید که دوباره متعجب شده بود که چطور ممکنه دانشجو از سر کلاس اومده خودکار همراهش نباشه! دست برد سمت کیفش و برگه و خودکارش را آورد بیرون و شروع کرد به نوشتن... لیلا خوشحال به نظر می رسید مثل اینکه همه چی طبق برنامش داشت جلو می رفت! دقیقا وقتی سعید برگه را سمت ما داد امید رسید... نویسنده:
برگشتم جبهه و این بار تا هشت ماه مرخصی نیومدم….انگار نیاز داشتم تا اونجا خلوتی داشته باشم و از فکر سیمین بیام بیرون…… مامان و بابا در عرض این هشت ماه فقط از طریق داداشام با من درازتباط و جویای حالم بودند…………. بعداز هشت ماه که روحیم بهتر شد و دلتنگ مامان و بابا شدم یه مرخصی گرفتم و برگشتم خونه……….. رسیدم خونه و از به آغوش کشیدن مامان و بابا متوجه شدم که واقعا چقدر دلتنگم بودند ولی اصلا اعتراض نکردند که چرا دیر به مرخصی اومدم………… از این رفتار مامان و بابا خودمو سرزنش کردم و‌با خودم گفتم:چرا بخاطر عشق یکطرف و نافرجام،خودمو از مامان و بابا محروم کردم….؟؟؟؟؟؟؟ همون روز تصمیم گرفتم که بخاطر پدر و مادرم هم که شده برگردم به زندگی عادی خودم ،،،،آخه دیگه کاری از دستم برنمیومد و سیمین ازدواج کرده بود….. زندگی جریان داشت……تا چشم بر هم زدیم یکهفته مرخصی تموم شد و اماده ی برگشتن شدم…………… مامان و بابا دوباره برای بدرقه اومدند…. اون روز بعداز خداحافظی از مامان و بابا سوار اتوبوس شدم و همینطوری که از پنجره بیرون رو نکاه میکردم و منتظر حرکت اتوبوس بودم یهو یه چهره ی آشنا دیدم….. سیمین بود که بهمراه پدر و‌مادرش و پدرشوهر و‌مادرشوهرش اومده بودند همسرش اقای دکتر رو بدرقه کنند…… درسته ….اقای دکتر هم برای کمک به رزمندگان مجروح عازم جبهه بود…. زود سرمو انداختم پایین و با خودم گفتم:سیمین زن کسی دیگه است نباید بهش زل بزنم….. بالاخره اتوبوس حرکت کرد….در مسیر هرازگاهی به دکتر نگاه میکردم و یه جورایی حسرت میکشیدم……. به منطقه که رسیدیم مسیرم با اقای دکتر جدا شد،……من خط مقدم رفتم و‌دکتر پشت خط مقدم داخل بیمارستان صحرایی مشغول شد…… این بار ۴ماه موندم و دوباره برگشتم مرخصی……….. وقتی برگشتم از طریق خواهر دوستم متوجه شدم که سیمین و دکنر منتظر بچه ی اولشون شدند………. راستشو بخواهید اصلا خوشحال نشدم و بی تفاوت بودم…… میخواهم بگم هر کاری میکردم فراموشش کنم نمیتونستم و همش پیگیرش بودم……. این سری از مرخصی ام سعی کردم بیشتر خونه باشم و به مامان و بابا کمک کنم و یا با برادرزاده هام بازی کنم….. روز سوم مرخصیم بود که بابا صدام کرد و گفت:بیا کارت دارم…. حدس زدم در مورد چی میخواهد حرف بزنه…..رفتم داخل اتاق و دیدم مامان هم کنارش نشسته….. بابا اول از نحوی اشنایی خودش و مامان و سختیهای اول ازدواج و زندگیشون گفت و در آخر رسید به من و‌گفت:تو هم به سن ازدواج رسیدی و درست نبست مجرد بمونی….. مامان ادامه ی حرف بابا رو گرفت و گفت:راستش یه دختر خواب مدنظر داریم و اگه راضی باشی تا مرخصیت تموم نشده برای اشنایی و خواستگاری بریم…… من‌هم بدون اینکه سوالی کنم و حرفی بزنم فقط یه کلمه گفتم:چشم….. حتی نپرسیدم دختر کی هست؟؟؟ فردا سه نفری رفتیم‌خونه ی پسرخاله ی مامانم،….اونجا بود که متوجه شدم خواستگاری کی رفتیم…. خانواده ی پسرخاله ی مامان اقای صداقت خیلی تحویلمون گرفتند چون منو خوب میشناختند………. چند دقیقه نشستیم و بعد مامان گفت:معصومه جان نمیاند تا ببینمش…..؟؟؟ با شنیدن اسم معصومه تا متوجه شدم برای خواستگاری کی اومدیم آخه دوران بچگی باهم زیاد بازی میکردیم….. مادر عروس ،معصومه رو صدا زد….. معصومه با سینی چای اومد و بعداز تعارف رفت و‌ کنار مادرش نشست….صورتشو با چادر گرفته بود و زیاد نتونستم چهره اشو ببینم آخه از بچگی چادری بود….. از اونجایی که نظر همه مثبت بود همون روز خواستگاری قرار و مدارها گذاشته شد و یه روز مونده بود که مرخصیم تموم بشه تمام فامیلهای نزدیک رو دعوت کردند و قرار شد طی مراسمی عقد من با معصوم خونده بشه و بهم محرم بشیم………………… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
البته من شبیه عکس بودم…. من پوستی سفید و چشم و ابروی مشکی دارم،روی هم رفته عیبی تو‌چهره ام نیست …..مامان همدسفید روی و خوشگل بود……. عکس رو ساعتها بغل کردم و گریه کردم…..با عکس مامان ساعتها درد و دل کردم و بهش گله کردم و گفتم:مامان !!!چرا منو تنها تو این دنیای بی رحم رها کردی و خودت رفتی؟؟؟؟مامان !!میدونی چقدر کتک خوردم ؟؟؟یعنی از اون بالا میدیدی که دختر کوچیکت بارها و بارها با شیلنگی که داخلش چوب کرده بود بدن ضعیفش به درد میومد و تا مدتها از درد کبودی و خراش عذاب میدید؟؟؟….. به مامان تمام سختیها و ازار و اذیتها رو با گریه تعریف کردم…… وقتی سبک شدم با قدرت بیشتری شروع کردم به درس خوندن …،، کل زمستان سرما تو تن و بدن من بود چون داخل اتاقم بخاری نداشتم…،.. همیشه دمدمای صبح ۳-۴ساعت میخوابیدم و بعد دوباره قبل از همه بیدار میشدم و میرفتم تو حیاط و درس میخوندم،..،،. تمام این سختیها رو تحمل میکردم تا حتما دانشگاه دولتی قبول شم…..، همون روزها بود که الهه باردار شد…..از اینکه حامله بود من خوشحال شدم و با خودم گفتم:اگه بچه ی خودش بیاد راحت میشم و دیگه حسادت منو نمیکنه….. آخه خواهرم و برادرم به من مامان میگفتند و  همش متکی به من بودند و از این موضوع الهه یه جورایی بهم حسادت میکرد…،، من گاهی وقتها هم برای اینکه جلوی چشم الهه دفتر و‌کتاب جلوم نباشه میرفتم خونه ی عمو تا با دخترش که همسن و سال من بودم و اون هم برای کنکور اماده میشد باهم درس بخونیم………………….. یه شب بچه ها که خوابیدند اروم و بی سر و صدا خواستم برم بالا که الهه متوجه شد و جلوم ایستاد و‌گفت:این وقت شب کجا میری؟؟؟؟ گفتم:بالا ….میخواهم با دختر عموم درس بخونم…… سر این موضوع یه کم بحث کردیم که الهه عصبی شد و تنها چیزی که دم دستش بود قران بود که گفت:این قران از کمرت بزنه….. خیلی سرم درد گرفت و آهی از ته دل کشیدم و مامان رو صدا زدم …..باورتون میشه به یکهفته نکشید که بچه اش سقط شد….. نمیگم اه من گرفت …..نمیگم نفرین من باعث سقط شد….. میخواهم بگم دل شکستن هنر نیست ،کاش الهه دلی به دست میاورد نه اینکه هر بار باعث شکستن دل من بشه….. من حتی مامان صداش میکنم تا شاید محبتی بینمون شکل بگیره اما الهه تنها چیزی که راضیش میکنه نبود ما ست و همین نیت ناپاکش باعث شد خدا بچه اشو ازش بگیره…… وقتی بچه اش سقط شد با پررویی تموم گفت:مشکلی نیست….من که از فلان دعا گرفتم و بچه دار شدم باز هم دعا بگیرم بچه دار میشم پس ناراحتی نداره….. اونجا بود که متوجه شدم الهه تمام کاراش با دعا و جادو هست……. بگذریم……با هر سختی بود کنکور دادم و رشته ی روانشناسی دولتی قبول شدم….. وارد دانشگاه که شدم دنیای من عوض شد…..تازه متوجه شدم که زندگی جور دیگه ایی هم هست…..تازه فهمیدم که من اصلا بچگی و نوجوونی و حالا جوونی نکردم…… من بواسطه خانواده و نامادریهام چقدر محدود بودم و از زندگی عقب……. تو‌ دانشگاه متوجه شدم که همه گردش و تفریح میرند ،،همه ی دختر و پسرا برای خودشون دوست فابریک دارند و باهم وقت میگذرونند…… توی دانشگاه میدیدم که بچه ها باهم دیگه میرفتند کوه و سینما و پارک و حتی دورهمیهای مختلط اما من فقط راه خونه و دانشگاه رو بلد بودم……انگار من با شادی و تفریح غریبه بودم……… اونجا بود که متوجه شدم همه حداقل سالی یکبار مسافرت میرند اما من اصلا تا به حال هیچ مسافرتی نرفته بودم و‌جز خونه و محله ی خودمون جای دیگه ایی رو ندیده بودم…… ۲-۳ترم از دانشگاه که گذشت تصمیم گرفتم هر جوری شده درسمو تموم کنم و موفق بشم تا بتونم خواهر و برادرمو با حامعه و دنیا اشنا کنم……… من دختر زرنگی بودم اما خیلی محدود ….محدویت من از هر نظر بود جوری که حتی اون حسهای دوران بلوغ رو درک نکردم و تازه تازه انگار به سن بلوغ رسیدم… وقتی تو دانشگاه دیدم که بچه ها برای خانواده اشون به مناسبتهای مختلف جشن میگیرند تصمیم گرفتم برای برادرم یه بار جشن تولد بگیرم و خوشحالش کنم…… اما تولد و کادو هزینه میخواست ….بابا که هیچی به ما نه میخرید و‌نه پول تو جیبی میداد….همش هم زیر سر الهه بود… بابا برای اینکه زن چهارمی رو هم از دست نده هر چی الهه میگفت گوش میکرد… منو خواهر و برادرم هم‌خدایی داشتیم،،،از بچگی خرج‌من روی دوست فامیلا بود یعنی خاله ها و دایی و عمو و عمه ها هر بار که وسیله ایی نیاز داشتم میخریدند… خلاصه پولی نداشتم که تولد بگیرم…..با راهنمایی یکی از دوستام تصمیم گرفتم تدریس خصوصی کنم و دستم تو جیب خودم باشه… اما باید از کجا شروع میکردم؟؟؟؟در وهله ی اول به همسایه ها و فامیلا گفتم و تاکید کردم که نصف قیمت جاهای دیگه من تدریس میکنم،… یکی از همسایه ها اولین شاگردمو معرفی کرد….میدونستم  تو خونه الهه اجازه نمیده برای همین  رفتم خونه ی همسایه… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آقا اینجوری خسته میشید یا تشریف ببرید تو خونه یا بفرمایید تو ماشین.... زن عمو دوباره تعارف کرد و فرهاد خان بدون اینکه ازش تشکر کنه از کنارش رد شد و وارد خونه شد،بعد اون منم پشت سرش راه افتادم.میتـرسیدم بدور از چشم فرهاد خان زنعمو بلایی سرم بیاره... احمداقا جلوی در موند و ما اومدیم توی خونه...بازهم چشمم به خونه ی کاهگلی عمو افتاد خونه ای که گوشه گوشش پر بود از خاطره های بد من... زن عمو دستپاچه شده بود، برای فرهاد خان بالشت میاورد و باهمون لحجه ی روستایی پشت سر هم میگفت :خوش آمدی اقا ..قدم رنجه فرمودید.قدم روی چشمای ما گذاشتید...تو خواب هم نمیدیدم که یه روزشما بهمون افتخار بدید وپا توی کلبه ی درویشی ما بزارید... فرهاد خان که انگار حسابی از پرحرفی زن عمو خسته شده بود اخــم هاش رو تو هم کرد وبا اون صدای بَم و مردانه اش گفت :این حرفها رو تموش کن ،دیگه نمیخوام چیزی بشنوم... زن عمو سر جاش خشکش زد و یه چَشمی گفت و بعدازاون دهـنش رو باز نکرد و ازسر جاش تکون نخورد ... چشمم افتاد به بچه های عمو با اون لباسهای پینه بسته و قیافه های نَزار ... یه گوشه نشسته بودن و به ما نگاه میکردن... گهگاهی هم پچ پچ میکردن و زیرزیرکی میخندیدن اینقد عمو و زن عمو اذیتم کرده بودن که هیچ حسی به اون بچه ها هم نداشتم‌...از طرفی دلم براشون میسوخت...اونا چه گـناهی کرده بودن که تو این زندگی گرفتار شدن...سکوتِ سنگینی فضارو پرکرده بود و وجود فرهادخان بااخمی که روی صورتش بود فضارو سنگین تر کرده بود و همگی منتظر اومدن عمو بودیم!!! همگی توی خونه عمو نشسته بودیم و منتظر اومدن عمو بودیم،من هم اونجا نشسته بودم اما ذهنم هزارجا بود،خیالبافی میکردم و این خیالبافی شیرین ترین لحظات رو برام میساخت... تو دلم شادی بر پا بود، شادی که سالها بود ازش خبری نبود... فرهاد خان میخواست من رو از اینجا ببره و اینجوری من از اون همه بدبختی و اون زندگی فلاکت باری که داشتم خلاص میشدم... یاد دیروز افتادم...همین موقع از روز بود،وقتی گفتم زنِ اون پیرمرد نمیشم زن عمو مـوهام رو توی دستاش پیچ داد و من رو کشون کشون برد ته حیاط هنوزم حرفهاش توی گوشمه... +دختره ی گیـس بـریده واسه من زبون باز کرده.چندین ساله اینجا داری میخوری و میخوابی حالا دیگه جا خشک کردی ،زن اون پیرمرد نمیشی؟!!! میخوای زن کی بشی ؟! آخه دختره کی میاد تو رو بگیره؟ بعد از اون عمو بود که بهم حمله کـرد و از شـدت درد به خودم می پیچیدم...اونا میخواستن منو با چندتا دونه گـوسفـند معـاوضه کنن وچشمشون به اون گوسفندهایی بود که قرار بود اون پیرمرد بهشون بده اما الان دیگه از گوسفند و منفعت خبری نبود... به زن عمو که بی صدا نشسته بود و از تــرسِ حضور اربابزاده پرزهای قالی رو میکَند و اینجوری خودش رو مشغول کرده بود نگاه کردم... نفس عمیقی کشیدم و سرمو به ارومی به نشونه تاسف تکون دادم،میدونستم اگه الان فرهاد خان اینجا نبود چه بلایی سرم میاوردن. سرم و برگردوندم طرف فرهاد خان یه دستش رو گذاشته بود روی زانوی ایستاده ش و به در حیاط چشم دوخته بود...متوجه نگاهم شد و تو چشمام نگاه کرد،اما من نگاهمو دزدیدم... با صدای یالا یالا گفتن عمو به خودم اومدم... بلاخره اومدن.. عمو همراهِ ملا وارد اتاق شدن میخواستم از جام بلند بشم ..که فرهاد خان گفت :بشین سر جات... منم بی صدا سر جام نشستم...ملا برای فرهاد خان دولا شد و‌گفت :سلام اربابزاده،چه سعادتی، تونستم زیـارتتون کنم‌،در خدمتم آقا... فرهاد خان یه تشکر ساده کردوگفت :بشین اون خطبه رو‌بخون.یه برگه هم بهم بده که از این به بعد این دختر عقد شده ی منه ... +چشم اقا چشم‌.. عمو‌ گفت :بله خطبه رو بخونید باعث افتخار ماست که اربابزاده دامادِ ...هنوز حرفش تموم نشده بود که فرهاد خان غـضـبناک بهش نگاه کرد وگفت :من برای عقد این دختر از کسی اجازه نخواستم،نیازی به تایید تونیست،تو اگه مرد بودی این دختر و بخاطر چندتا گـوسـفند نمیفـروختی،این دختر از رگ و ریشه ی تو‌ بود، حتی حرمت رگ و ریشه ات رو نگه نداشتی!!!ملا شروع کرد به خوندن خطـبه ی عقد،زیرِ چشمی نگاهی به زن عمو انداختم که داشت باچشمای پراز نفرتش بمن نگاه میکرد،میدونستم از حسودی داره خودخـوری میکنه،و داره باخودش کلنجار میره که من چطور زن اربابزاده شدم...با اینکه این عقد یه عقدِ نمایشی بود اما از اینکه میدونستم زن عمو از هیچی خبر نداره و کلی تاالان خودخوری کرده خوشحال بودم...فقط صدای ملا بود که به گوش میرسید و‌تند تند جمله های عربی رو به نام من و فرهاد خان میخوند... خطبه تموم شد... ملاگفت :مبارکه مبارکه اربابزاده... عموهم شروع کرد به خودشیرینی کردن و پشت سرهم تبریک میگفت که بادیدن اخـم های فرهاد خان دوباره دهنش رو بست... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾