eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
روزای خیلی خوبی بود ،همه خوشحال بودیم و کامران و من توی بهترین روزامون بودیم ، همیشه اوج خوشحالی آدما اتفاقی می افته که شاید تا آخر عمرت دیگه طعم ناب خوشحالی رو نتونی حس کنی ... هرروز من و کامران شده بود زنگ و پیام و بیرون رفتن ،مامانامون خوشحال و در حال تدارکات جشن بودن ، لباس عروس و انتخاب کردیم و کت شلوار کامران و هم خریدیم و همه چیز توی اوج خودش بود ، بهترین آرایشگاه شهر و سالن جشن و ... دیگه شده بود روزی که چندین عکس از خودمون میگرفتیم و بهتریناش و توی اینستاگرام میذاشتیم ... یه شب بعد از حسابی بازار گردی و خوشگذرونی همراه کامران ،برگشته بودم خونه و خسته نشسته بودم و منتظر بودم تا کامران برسه و پیام بده که برم بخوابم ، صدای پیامک گوشیم بلند شده بود فک کردم کامران پیام داده سریع رفتم سراغ گوشی و پیامک و باز کردم اما با دیدن پیامی که از طرف منصور بود حسابی جا خوردم ، نوشته بود :سلام ستاره ،کی میتونم بهت زنگ‌بزنم ؟ پیامش رو خوندم و حذف کردم دوست نداشتم جوابش رو بدم ، اون برای من وجود نداشت و الان من کامران و داشتم کسی که سال ها منتظرش بودم ... بعد از چند دقیقه کامران پیام داد : من رسیدم ستاره ی من ، تو بخواب دیگه دیر وقته و خسته یی براش نوشتم : خداروشکر ، تو هم بخواب عزیزم ،تو هم خسته شدی ... قرار بود برگردم دانشگاه و کامران میگفت همراهم میاد و نمیذاره خوابگاه بمونم اما من قبول نکردم و گفتم میخام ترم آخرم رو خوابگاه باشم و بعد از عید که جشن عروسی گرفتیم و دیگه زندگی مشترکمون رو شروع میکنیم ، نمیدونم چطور خوابم برده بود صبح با صدای مامانم که میگفت : ستاره مادر پاشو باید وسایلت و جمع کنی یکم دیگه کامران میاد دنبالت ، بیدار شدم ! چشامو به زور باز کردم و گوشی و باز کردم با چندین پیام از سمت منصور روبرو شدم ، منصور : ستاره توروخدا جواب بده باید باهات حرف بزنم، باید ببینمت کار مهمی باهات دارم باید حتما بهت بگم ، توروخدا ستاره وگرنه مجبور میشم بیام جلوی خونتون .. با دیدن پیام آخرش سرم درد گرفت دوباره دردسر ، براش نوشتم : من دارم ازدواج میکنم دست از سرم بردار ... منصور سریع جواب داد : فقط چند دقیقه قول میدم زیاد وقتت و نگیرم .. از سر کلافگی پوفی کشیدم و براش نوشتم : توروخدا دست از سرم بردار نمیخام ببینمت لطفا دیگه پیام نده ... اما اون دست بردار نبود و انقدر پیام داد تا قبول کردم و گفتم : فقط چند ثانیه ، من الان دانشگاه نیستم و عصر میام بعدا هماهنگ‌میکنم باهات ..
به قلب ها بیست وهفتم : . "بازگشت زمان:حال" مدتی بعد از فوت احمدرضا،حاج آقای اشرفی، به عنوان نماینده ی ایران در سفارت ایتالیا انتخاب شد... خبر داشتم که اونجا مشغول کار فرهنگیه و با مسلمون های اونجا در ارتباط بود... و حالا با این همه فاصله، انقدر حواسش به منی که روزی عروسش بودم، بود...! می دونستم که نمی تونم این محبت بزرگی که در حق من کرده رو رد بکنم... و یه دنیا من رو با این کارش شرمنده کرده بود... احمدرضا نبود... اما به قول حاج آقا، انگار توی اون دنیا هم حواسش به من بود... _الو... _سلام آبجی جان... _سلام داداش، خوبی؟! _به خوبی شما آبجی خانم... چه خبر؟! _خبر که... باید ببینمت... _باشه... شب منتظرتم... اما تا شب من از کنجکاوی مردم... _دور از جونت... نمی میری ان شاء الله... _حالا نمیشه بگی چی شده؟! _خیر... شما کمی صبر می کنی، من شب خدمتتون می رسم... _باشه... نگو... فقط شب امدی خونه ام و با جسد یک پسر ناکام که از شدت کنجکاوی مرده روبرو شدی، شوکه نشو... _لوس نشو دیگه... شب بهت می گم... کاری نداری داداش؟ _نه آبجی... می بینمت... _ایشالله... فعلا... خدانگهدارت... _قربانت... خداحافظ... این کارای اداری، کار من نبود... باید با سجاد صحبت می کردم و ازش می خواستم تا کمکم کنه... قطعا اون به کار ها خیلی وارد تر از من بود... : . خیلی زود تر از اونچه که فکر می کردم، این شب رسید و حالا من خونه سجاد بودم... _خدا احمدرضا رو رحمت کنه... بیا یه بار باهم بریم سر خاکش... _باشه داداش... من هربار می رم همدان، حتما سر خاکش می رم... _هر وقت که یاد چیزایی که ازش تعریف کردی میوفتم، براش دعا می کنم... می دونی سلما... به نظرم مهم نیست که یه آدمو دیده باشی تا ازش خوشت بیاد... مهم اینه که خوبی و خوب بودن رو بفهمی... _آره سجاد...بعضیا هیچ وقت فراموش نمی شن... _خب آبجی... بابت مسائل اداری و راست و ریست کردن کار ها، خیالت راحت... همه اش به امید خدا حله قربونت... _ایشالا... یه دنیا ممنونم سجاد... _وظیفه است آبجی... من که خیلی خوشحالم برات... خیلیااا... خودم که بهت پیشنهاد شراکت دادم... ولی قبول نکردی... اما الان دیگه با این سرمایه ای که تمام و کمال در اختیارته، می تونی اون کاری که دوست داری رو انجام بدی... دم حاج آقا اشرفی گرم به خدا... _حاج آقا واقعا خیلی نازنینه... باید ببینیش... _فعلا که این توفیق نسیبمون نشده... _خب داداش... چیز دیگه ای که نمونده؟! _نه... _باشه... پس من دیگه می رم... بازم ممنونم داداش... _خوشحالیه تو آرزوی منه سلما... داداش داشتن... اون هم مثل سجاد... نعمته به خدا... : . "زمان:گذشته" دهه ی اول محرم گذشته بود و من و احمدرضا تقریبا هرشب باهم در تماس بودیم... هرشب به همراه مامان و بابا به هیأت می رفتیم و من بعد از همه ی عزاداری ها از امام حسین می خواستم که این دل بی تاب رو آروم کنه... اما... اما یک سری اتفاقات تقدیر الهیه و باید رقم بخوره... و صبر و سربلندی ما دربرابر آزمایش های خداست که ارزش مارو بالا می بره... _الو... _الو... سلام خانمم... _سلام...خوبی؟! _شما خوب باشی ماهم خوبیم... _خداروشکر... عزادرای هات قبول... _قبول درگاه حق... از شما هم قبول باشه عزیزم... _ممنونم... دعام کردی؟! _فدات بشم... تو هرشب این سوال رو می پرسی... و می دونی که من چه عشقی می کنم وقتی حواب می دم... بله... دعا کردم... خیلی ام زیاد... شما چی؟! _منم دعا کردم... البته اگه قابل باشم... _کی از تو قابل تر خانمم... راستی... _راستی چی؟! _فردا یه بنده خدایی می خواد بیاد خانمش رو بینه؟! _راست می گی احمدرضا؟! _آره عزیزم... یه دوشب میام همدان و دوباره بر می گردم... _من منتظرتم... _عزیزدلی... پس به مادر بگو که شام فردا رو یه نفر زیاد کنه... _چرا یه نفر... به حاج خانم و حاج آقا هم زنگ می زنم تشریف بیارن... _نخواستم زحمت بشه... _زحمت چیه... خیلی ام خوشحال می شیم... پس، فردا می بینمت... _ایشالا بانو... _ایشالا... مراقب خودت باشیا... به راننده ام بگو حواسش باشه... _چشم... می گم خانمم... کاری نداری دیگه؟! _نه...قربانت... یاعلی... _فدای تو... علی یارت...خدانگهدار... .... ادامه دارد ... 🌸یاعلی🌸 . ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو
باران جباری: •┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• روزها می گذشت و علی ضعیف تراز قبل می شد که چندین بار تشنج می کرد😔. شدت تشنج هایش ،بیشتر از درد گلو و معده اش اذیتش می کرد😭. با هر بار تشنج علی؛ مادر هم انگار چهارستون بدنش می لرزید؛ رنگش می پرید و دختر کوچک خانواده 😔؛ مبینای علی؛ با هر بار تشنج برادرش؛ به سر و صورت خود می زد و جیغ می زد و گریه می کرد😭. علی ؛ نه تنها جان پدر و مادرش بود بلکه؛ جان خواهر هم بود. علی هر بار با تشنج راهی بیمارستان می شد و پس از تزریق سرم و اتمامش به خانه بر می گشت. دروغ چرا!!؟ علی خودش هم خسته شده بود از این اوضاعش؛ دیگر چقدر می توانست اشک ها و لرزش دستان مادر؛ و قد خمیده ی پدر و اشک های خواهرش را ببیند!!!؟ تا کی می توانست درد سرم ها و سرنگ ها که بی رحمانه همچون موشک؛ بدن نحیفش را نشانه می رفتند تحمل کند!؟ تا کی می توانست این تشنج های همچون زلزله ۵ لیشتری را تحمل کند!؟ وقت ان بود دعای آسمانی شدن کند . یکی از دوستانش در سوریه بود و به زیارت مرقد مطهر حضرت رقیه سلام الله علیها رفته بود. حسن لطفی این خبر را به علی داد. علی بی صبرانه و کم طاقت به حسن گفت:" داداش؛ حسن جان؛ شماره ی اون دوستمون را بگیر بخدا،خیلی دلم گرفته😔😢" حسن از دیدن بغض علی ناراحت شد و با دوستش در سوریه تماس گرفت،پس از سلام و احوال پرسی گوشی را به علی داد. علی گوشی را گرفت ؛ و تا صدای دوستش را شنید، اشک چشمانش سرازیر شد . با صدای لرزان گفت:" الو؛ سلام رفیق، بخدا اونجایی برام دعا کن،دیگه خسته شدم😭😭، دعا کن شهید بشم 😭دیگه نمی کشم دیگه تحمل ندارم 😭دعا کن شهید بشم از خانم حضرت رقیه سلام الله علیها بخواه دعا کنن😭،فقط دعا کن،دیگه خسته شدم 😭" علی اشک می ریخت و التماس دعای شهادت می کرد. علی می دانست چند قدم مانده به آسمانی شدنش،اما مادر😔.. مادر اجازه آسمانی شدنش را نمی دهد. علی دیگر کاسه ی صبرش به سر آمده بود. باید خواسته اش را دوباره مطرح کند و اجازه را از مادر بگیرد. یک روز صبح که مادر با انرژی امده بود تا مثل همیشه پرستاریش کند علی اسباب بازی های کودکی اش را که مادر،در یک صندوق نگه داشته بود را خواست . مادر تعجب کرد و گفت:" مادر؛ علی! چیکار اون وسایل داری؟!" علی گفت:" مادر؛ بیار اون صندوق را لطفا." ادامه دارد.... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•