#آگاه به قلب ها
#بخش بیست وهفتم
#قسمت_هشتاد:
.
"بازگشت زمان:حال"
مدتی بعد از فوت احمدرضا،حاج آقای اشرفی، به عنوان نماینده ی ایران در سفارت ایتالیا انتخاب شد...
خبر داشتم که اونجا مشغول کار فرهنگیه و با مسلمون های اونجا در ارتباط بود... و حالا با این همه فاصله، انقدر حواسش به منی که روزی عروسش بودم، بود...!
می دونستم که نمی تونم این محبت بزرگی که در حق من کرده رو رد بکنم... و یه دنیا من رو با این کارش شرمنده کرده بود...
احمدرضا نبود... اما به قول حاج آقا، انگار توی اون دنیا هم حواسش به من بود...
_الو...
_سلام آبجی جان...
_سلام داداش، خوبی؟!
_به خوبی شما آبجی خانم... چه خبر؟!
_خبر که... باید ببینمت...
_باشه... شب منتظرتم... اما تا شب من از کنجکاوی مردم...
_دور از جونت... نمی میری ان شاء الله...
_حالا نمیشه بگی چی شده؟!
_خیر... شما کمی صبر می کنی، من شب خدمتتون می رسم...
_باشه... نگو... فقط شب امدی خونه ام و با جسد یک پسر ناکام که از شدت کنجکاوی مرده روبرو شدی، شوکه نشو...
_لوس نشو دیگه... شب بهت می گم... کاری نداری داداش؟
_نه آبجی... می بینمت...
_ایشالله... فعلا... خدانگهدارت...
_قربانت... خداحافظ...
این کارای اداری، کار من نبود... باید با سجاد صحبت می کردم و ازش می خواستم تا کمکم کنه... قطعا اون به کار ها خیلی وارد تر از من بود...
#قسمت_هشتاد_یکم:
.
خیلی زود تر از اونچه که فکر می کردم، این شب رسید و حالا من خونه سجاد بودم...
_خدا احمدرضا رو رحمت کنه... بیا یه بار باهم بریم سر خاکش...
_باشه داداش... من هربار می رم همدان، حتما سر خاکش می رم...
_هر وقت که یاد چیزایی که ازش تعریف کردی میوفتم، براش دعا می کنم... می دونی سلما... به نظرم مهم نیست که یه آدمو دیده باشی تا ازش خوشت بیاد... مهم اینه که خوبی و خوب بودن رو بفهمی...
_آره سجاد...بعضیا هیچ وقت فراموش نمی شن...
_خب آبجی... بابت مسائل اداری و راست و ریست کردن کار ها، خیالت راحت... همه اش به امید خدا حله قربونت...
_ایشالا... یه دنیا ممنونم سجاد...
_وظیفه است آبجی... من که خیلی خوشحالم برات... خیلیااا...
خودم که بهت پیشنهاد شراکت دادم... ولی قبول نکردی...
اما الان دیگه با این سرمایه ای که تمام و کمال در اختیارته، می تونی اون کاری که دوست داری رو انجام بدی... دم حاج آقا اشرفی گرم به خدا...
_حاج آقا واقعا خیلی نازنینه... باید ببینیش...
_فعلا که این توفیق نسیبمون نشده...
_خب داداش... چیز دیگه ای که نمونده؟!
_نه...
_باشه... پس من دیگه می رم... بازم ممنونم داداش...
_خوشحالیه تو آرزوی منه سلما...
داداش داشتن... اون هم مثل سجاد... نعمته به خدا...
#قسمت_هشتاد_دوم:
.
"زمان:گذشته"
دهه ی اول محرم گذشته بود و من و احمدرضا تقریبا هرشب باهم در تماس بودیم...
هرشب به همراه مامان و بابا به هیأت می رفتیم و من بعد از همه ی عزاداری ها از امام حسین می خواستم که این دل بی تاب رو آروم کنه...
اما... اما یک سری اتفاقات تقدیر الهیه و باید رقم بخوره...
و صبر و سربلندی ما دربرابر آزمایش های خداست که ارزش مارو بالا می بره...
_الو...
_الو... سلام خانمم...
_سلام...خوبی؟!
_شما خوب باشی ماهم خوبیم...
_خداروشکر... عزادرای هات قبول...
_قبول درگاه حق... از شما هم قبول باشه عزیزم...
_ممنونم... دعام کردی؟!
_فدات بشم... تو هرشب این سوال رو می پرسی... و می دونی که من چه عشقی می کنم وقتی حواب می دم... بله... دعا کردم... خیلی ام زیاد... شما چی؟!
_منم دعا کردم... البته اگه قابل باشم...
_کی از تو قابل تر خانمم... راستی...
_راستی چی؟!
_فردا یه بنده خدایی می خواد بیاد خانمش رو بینه؟!
_راست می گی احمدرضا؟!
_آره عزیزم... یه دوشب میام همدان و دوباره بر می گردم...
_من منتظرتم...
_عزیزدلی... پس به مادر بگو که شام فردا رو یه نفر زیاد کنه...
_چرا یه نفر... به حاج خانم و حاج آقا هم زنگ می زنم تشریف بیارن...
_نخواستم زحمت بشه...
_زحمت چیه... خیلی ام خوشحال می شیم... پس، فردا می بینمت...
_ایشالا بانو...
_ایشالا... مراقب خودت باشیا... به راننده ام بگو حواسش باشه...
_چشم... می گم خانمم... کاری نداری دیگه؟!
_نه...قربانت... یاعلی...
_فدای تو... علی یارت...خدانگهدار...
.... ادامه دارد ...
🌸یاعلی🌸
.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
باران جباری:
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_یکم
#شهیدعلےخلیلی
علی نامه را درون پاکت نامه گذاشت؛ ان را به دوستش داد تا به دفتر مقام معظم رهبری ببرد.
علی از کارش راضی بود؛
فقط دوست داشت رهبرش بداند که تا آخرین قطره ی خونش، مدافع ناموس مردم است و اجازه نخواهد داد تا مولایش در سوگ بی غیرت برخی جوانان که بویی از جوانمردی نبرده اند بنشینند.
چله ی زیارت عاشورا هر هفته در خانه ی اجاره ای پدر علی برگزار می شد و تمام دوستان و شاگردانش هم مهمانان ویژه مجلس و محفل می شدند.
یک روز ،طبق معمول هر هفته که زیارت عاشورا برگزار شد،مادر؛ بنا به خواست دوستان و شاگردان علی، سفره ی غذا را در راه روی خانه پهن کرد و گفت:" بفرمائید ،بفرمائید غذا حاضره؛ بفرمائید نوش جونتون. "
تک تک شاگردان و دوستان علی به قسمت راهرو خانه نشستند و صدای سر و صدای دانش آموزان بلند شد.
علی تعجب کرد.😐
غذا را آورده بودند اما جلوی چشم او سفره را پهن نکردند!!! این رفتار چه معنی می توانست داشته باشد!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
علی صدای گرفته اش را بلند کرد و یکی از شاگردانش را صدا زد:" علی؛ علی !!! علی بیا اینجا باهات کار دارم."
علی نوروزی ،شاگرد همیشه همراه علی آمد.و گفت:" بله آقا خلیلی!!!!؟"
علی در حالیکه یکی از ابروهایش را بالا انداخته بود گفت:" چرا رفتین اونجا نشستین و غذا می خورین،بیایین همینجا جلوی من غذا بخورین"
علی نوروزی گفت:" چی آقا!😳اینجا جلوی شما غذا بخوریم؟؟!"
علی لبخند زد و گفت:" اره دیگه،😅"
شاگرد گفت:"آخه آقا؟!!! آقا!!!!! چیزه آخه!!؟"
علی اخم کرد و با تعجب پرسید:" اخه چیه!؟ چیزی شده؟؟🤨"
شاگرد گفت:" آخه شما!!!! شما نمی توانین غذا بخورین!"
علی اخم کرد و گفت :" خب من نمی توانم غذا بخورم،شما که می توانید غذا بخورین چرا اونجا غذا میخورین؟؟"
علی نوروزی که شوکه شده بود از این سوال مربی مجاهدش، آب دهانش را فرو خورد و من من کنان گفت:" چون؛ شما که نمی توانین غذا بخورین ما از غذا خوردن جلوی شما معذب میشیم😔😨و ناراحت برای همین به مادرتون گفتیم از امروز به بعد اونجا سفره را پهن کنن نمیشه که ما جلوی شما بخوریم و شما نگاه کنین ..اخه دلتون اگه خواست چی!!!"
علی که از این تصمیم شاگردش هم کمی ناراحت شده بود و هم کمی بابت جواب بامزه اش خنده اش گرفته بود با خنده گفت:" نه عزیزم؛ من دلم نمیخواد 😅😅تازه از دیدن غذاخوردن شما انرژی میگیرم.بیایین بابا سفره را همین جا پهن کنین،دیگه نبینم دور از چشم من غذا بخورین ها😉!!!"
شاگرد که ابتدا قبول نمی کرد اما با اصرارهای علی قبول کرد و به بقیه ی دوستان هم گفت :" بچه ها،اقایون بیایین سفره را جمع کنیم و بریم پیش آقا خلیلی؛ آقا خودشون گفتن بیاییم کنار ایشون، از دیدن غذا خوردنمون خوشحال میشن و انرژی می گیرن. "
دوستان و شاگردان علی هم با اصرار قبول کردند و جلوی چشم علی مشغول غذا خوردن، شدند.
علی زیر لب ذکر می گفت و از دیدن غذا خوردن دوستانش خوشحال می شد.
ادامه دارد....
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•