بسم رب الصابرین
#قسمت_یازدهم
#ازدواج_صوری
شب اول محرم شد
ماه محرم ماه عاشقیه
ماهی که وقتی بشینی فکر کنی کجایی، جزء یزیدهای یا یاران امام حسین 😔
داشتیم چای درست میکردیم برای پذیرایی
سارا گفت :پریا میدونی امروز به چی فکر میکردم
-😳😳😳به چی ؟
سارا:اینکه الان تو عصرما امام خامنه ای مثل حضرت مسلم بن عقیل است
امام حسین هم که همون آقا حضرت صاحب الزمانه
پریا امروز تو تلگرام یه پیامی اومد مضمونش این بود
خدایا
جوری باشه همیشه همراه امامم باشم
-آره سارا واقعا نمیشه به زمان حال مغرور شد
حر راه به امام بست اما آخرش شد جزء یاران امام .
و شمر کسی بود تو صفین تا مرز شهادت رفت
اما تو کربلا سر از تن آقا اباعبدالله الحسین جدا کرد
سارا: آره خواهری حق باتوإ
راست میگفت باید حواسمون باشه یزیدی نشیم عقیل زمان به یاور احتیاج داره
دخترا بیاید کمک لطفا
کیک کشمشی بذارید تو سینی ببرید جلو در
یکی تون لطفا گلاب بریزه تو گلاب پاش
بچه ها آب یخ ها آمادست
مریم :آره عزیزم آمادست
کم حرص بخور
برات ضرر داره 😁
_خب زود کاراتونو انجام بدید حرص نخورم
نویسنده:بانو.....ش
🚫کپی
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_یازدهم
#داستان_عشق_آسمانی_من
چندروزی قم بودیم روز سوم درگذشت مادربزرگ وقتی مجلس تموم شد و ی ذره سر همه خلوت شد 😌
محمد صدام کرد تو حیاط و گفت خانم برو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم 😃
-چشم ۵دقیقه صبرکن 😊
روسریم مدل لبنانی بستم و چادر سرم کردم 😌
چادری که دیگه سرم ماندگار شد
و با عشق و علاقه سرش کردم😍☺️
اونشب محمد اول من برد زیارت بعد چند ساعتی تو خیابانا باهم قدم زدم
#صحبتهای_دوتایی 😊😊
هنوز بعد از گذشت چندسال وقتی به اون روزها فکر میکنم
حس شیرینی در دلم ایجاد میشود😔😔
وقتی تو خیابان جوادالائمه قدم میزدیم
دستم فشار داد و گفت :آذربانو 😊
-جانم ❤️
محمد:وقتی بهم جواب مثبت دادی از خونه تا حرم دویدم و تو حرم
بی بی سجده شکر کردم
که جواب مثبت دادی😍
-نههههههه 😳😳
محمد:🙈🙈😅😅
بخاطر فوت مادربزرگ محمد صیغه محرمیت تمدید شد
چهلم که دراومد
محمد زنگ زد بهم که خانم حاضر شو بریم محضر عقد کنیم 🙊❤️😍
خخخ خیلی شیرین بود تو راه زنگ زدیم پدرمم اومد محضر
و چون شاهدی نبرده بودیم باخودمون پدرم زنگ زد دوتا از دوستاش بیان محضر 🙂
موقعه عقد عاقد گفت :مگه خانواده عروس خانم و آقا داماد مشکلی بااین ازدواج دارن که نیومدن 😒
محمد:نخیر حاج آقا
اما من دلم میخاد روی پای خودم وایستام
تعهد خانمم با منه 😎😌
#ادامه_دارد
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_يازدهم
#بخش_اول
راه افتادیم ، از نجف دل کندن سخت بود😔
ولی خب، باید می رفتیم سمت ارباب...❤️
تقریبا اول های راه هستیم، راه خیلی شلوغه! میشه گفت ترافیک آدمه! جلوی روت آسمون رو نمی تونی ببینی! آسمون که نیست پر از پرچمه🏴.پر از پرچم لبیک.
هرکس نگاه کنه باورش نمیشه هزار و چهارصد سال پیش حسین فقط هفتاد و دو نفر یار داشت و الان این سیل جمعیت دارن خودشون رو به خاک و خون می کشیدن برای کی؟برای خود حسین! 🖤❤️
عمه زینب این جمعیت رو ببینه....
سه نفری با هم بودیم، من و نرگس و زینب، روی دوش هامون چفیه های یه رنگ و روی سرم سربند یازهرا، عین گروه سرود شده بودیم👀
هممون ذوق کرده بودیم نمی دونستیم چی کار کنیم جوری که اول های راه سر هر موکب می ایستادیم و هرچی خوراکی داشت می خوردیم.هنوز به تیر برق صد نرسیدیم از شکم پر نمی تونستیم راه بریم.😐
-رضوان سادات جان عزیز دلم! کسی شما رو زور نکرده که همه ی چایی های موکب هارو بخوری ها؟🙄من برای خودت میگم خواهر، اینجا دستشوویی ایناش زیاد تمیز نیستا، تو هم که وسواسی...😐
اینجا بود که یاد این شعر افتادم توی دلم خندیدم:
من ترک چایی کرده بودم سالیانی
موکب به موکب #اربعین چایی خورم کرد🌱✨
—شما خودت از اول راه فلافل هارو درو کردی تا اینجا زینب بانو ! بزار برای بقیه هم بمونه! 😏
خلاصه اول راه همه جوگیر بودیم.نمی دونستم گلی کجای راهه.می خواستم پیداش کنم و یک قسمتی از راه رو با اون باشم.باید پیداش می کردم..🌷
_وای بچه ها من دارم می پزم..
نرگس درحالی که خودش رو باد می زنه می گه:
_وای وای! دیشب تو سرما دندونامون تیلیک تیلیک می کردا ، الان احساس می کنم مغزم به صورت مایع از گوشام بریزه بیرون...😣
همه از این حرف نرگس خندیدیم.عجب راهی بود...
باهمه ی سختی هاش حاضر نیستی جاتو با بهشت عوض کنی.
زینب که مخ گروه بود مثلا چفیه هممون رو گرفت و برد زیر شیر آب.خوب که خیس شد اورد انداخت رو سرمون.
آخی چقدر خوب شد.👌
راستی..عمه زینب شما چفیه داشتی؟
اصلا آب...😔💔
#کپی_با_صلوات🌸
📚 #رمان
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_يازدهم
#بخش_دوم
چون اول راه بود تقریبا تند تند اومده بودیم یک ذره خسته شده بودیم.وقت نماز بود برای همین قرار شد یک ذره کنار جاده استراحت کنیم و نماز بخونیم.بعد هم بگردیم دنبال موکب برای خواب.😴
چندتا صندلی کنار هم دیگه پیدا کردیم و نشستیم به صحبت کردن و چایی خوردن.غروب بود و هوا خیلی دلچسب بود.نسیم خنکی میومد و چادرامون رو تکون می داد.🍃
با خودم گفتم این نسیم از کربلاست.بوی سیب دارد با خودش.سلام منو به حسین برسون✋💔.بگو بهم امون بده برسم...
صدای خش خش راه رفتن اون همه زائر کنار غروب آفتاب بی نظیر بود.خش خش که نه.بعضی از عراقی ها بچه های کوچیکشون رو گذاشته بودن توی این کارتون های میوه و با بندی روی زمین می کشیدنشون.بچه ها هم خوشحال از کنار ما که رد میشدن باهامون بای بای می کردن.☺️👋👋
آره دیگه ، توی راه #کربلا بودن.ولی باباشون اونا رو میبرد.چرا خوشحال نباشن.بابا نباشه عموشون که هست...😭
عمو نباشه داداششون که هست...
اصلا هیچ کسی نباشه دشمن نیست که...
تازیانه نیست که...😭
لب تشنه نیست که...😭
بگذریم...
بعد از کمی استراحت بلند شدیم بریم نماز خونه پیدا کنیم ولی از کمبود جا مجبور شدیم یک کارتون روی خاک ها بیاندازیم و به نوبت نماز بخونیم و اون نماز چقدر به ما چسبید.نزدیکی های کربلا...توی صحرا....نماز اول وقت...روی خاک....💔💔
باز هم بگذریم...
ولی زمان مثل برق و باد می گذشت.نمی دونستیم قراره وقتی برگشتیم حسرت ثانیه ثانیه های این سفر رو بخوریم.هیچکس توی سفر نمی فهمه.ولی وقتی برگردی تازه می فهمی کجا بودی و به سمت کی میرفتی...✨🕊
نوشتم:
دست خودم نبود عاشقت شدم
بر طالعم نوشته بود عشاق الحسین❤️🖤
#کپی_با_صلوات🌸
📚 #رمان
#پایـی_که_جا_مانـد
#قسمت_یازدهم
سرگرد سلاح کمریاش را به طرفم نشانه رفت و گفت: «اجم،اگله الموت للخمینی، گوسفند بیشاخ!بگو مرگ بر خمینی!» سرگرد با تکرار واحد،اثنین،ثلاث،(یک،دو،سه) برای اینکه به امام توهین کنم، برایم مهلت تعیین کرد.وقتی گلنگدن کشید، احساس کردم تعادل روحی ندارد.ناگهان شلیک کرد! در یک لحظه جاخوردم، میتوانستم تصور کنم میخواهد مرا بکشد اما چون هر دوپایم مجروح بود، تصور نمیکردم به پای مجروحم شلیک کند! دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد ! در عین ناباوری خیره نگاهش کردم. میخواستم قیافهاش را برای همیشه به ذهن بسپارم.
سرگرد دوباره تکرار کرد : «سِب الخمینی.» دیگر حرفهابش برایم اهمیتی نداشت. چند دقیقه بعد جای سوزش و درد گلولهها شروع شد.کلافه و عصبی شدم، میخواستم داد بکشم، اما احساس کردم کسی گلویم را گرفته و صدایم در نمیآید !
دردآورترین صحنه زمانی بود که عراقیها با ماشینهای خودمان جنازهها را زیر میگرفتند! با دیدن این صحنه آنچه از عاشورا در روضهها شنیده بودم برایم مجسم میشد.در عاشورا یزیدیان با اسب بر جنازهها تاختند و اینجا بعثیها با ماشینها و تانک تی۷۲ !
هر عراقی که مرا با آن جراحت در میان جنازهها میدید، تفاوت من با دیگر جنازهها را تشخیص نمیداد ! عراقیها مشغول پاکسازی جاده بودند و به جنازه مطهر شهدا تیر خلاص میزدند. بعثیها شهدایی را که ریش داشتند از روی نیها و چولانها ،توی آبراه جزیره میانداختند.
یکی از بعثیها که پرچم عراق دستش بود کنار یکی از شهدا که وسط جاده بود ایستاد، جنازه از پشت به زمین افتاده بود.نظامی سیاه سوختهی عراقی یکدفعه پرچم عراق را به پایین جناق سینهی شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت!
آرزو میکردم بمیرم و زنده نباشم ! همهی آنچه در جاده میدیدم، به عقده تبدیل شده بود.هیچ صحنهای به اندازه نصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمیداد.
در اثر ضربهی پوتین یکی از نظامیان به صورتم، لختههای خون توی دهان و حلقم جمع شده بود. با تکرار صلاة از آنها خواستم اجازه دهند نماز ظهر و عصرم را بخوانم، همانجا تیمم کردم و اولین نماز اسارتم را خواندم. یاد ندارم در تمام طول عمرم نمازی به آن دلچسبی خوانده باشم ! احساس میکردم از همیشه به خدا نزدیکترم.
یک سرهنگ دوم آنجا حاضر شد.وضعیتم را که دید دستور داد مرا از آنجا ببرند. برانکاردی نبود مرا روی آن حمل کنند. وقتی از روی زمین بلندم کردند، برای اینکه درد کمتری را تحمل کنم،زیر لب قرآن میخواندم. پاشنهی پایم را توی دستهایم گرفتم و مرا سوار قایق کردند.
ادامه دارد . . .
نوشته ی: #سید_ناصر_حسینی_پور
╠🍃╣╔🍃╗╚🌺╝╔🍃╗╠🍃╣╠
﷽
🍃❤️📚
#داستان_مذهبی
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت_یازدهم
#نویسنده زهرا اسعد بلند دوست
و من گفتم...از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد.بی هیچ کلامی...
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال...پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاور م.
قطرات باران مثل کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم...چقدر بچگی باید میکردم و نشد...
جیغ دلخراشِ پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.عثمان مگر عصبانی هم میشد؟؟؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند (سارا بپوش بریم..) و من گیج:(چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟)
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ای نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنار گامهای بلندش میدویدم.بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم...راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!!!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد:( نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود...حالا چی شده؟؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟کم کم عادت میکنی... این تازه اولشه...یادت رفته، منم یه مسلمونم..)راست میگفت و من ترسیدم...دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه...خدا، خدای همین مسلمانهاست...پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید...آنجا دلها یخ زده بود...
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: (شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد..)و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود.....
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: (یادمه نیم ساعت پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی...پس مثل دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی.... میخوام مبارزه رو نشونت بدم) و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!!
ادامه دارد…
┄┅═══✼☀✼═══┅┄
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_یازدهم
نفسش رو داد بیرون و با تحکم گفت:
- ایـن کـارا آخـر عاقبـت نـداره، اگـه دوسـت داشـته باشـه کـه بـالاخره خـودش بـه حـرف میـاد اگـه چیـزي بـروز نـداد یعنـی بهـت علاقـه نـداره، تـو بشـین سـر جـات یـه خـري پیـدا مـی شـه بیـاد تـو رو بگیره، نگران نباش نمی ترشی!
- آخـــه...
- آخه بی آخه همین که گفتم وگرنه دیگه اسم من رو نبر!
- خیلی خب بابا!
- قول؟
- قول می دم! پاشو بریم یه چیزي بخوریم وقتی اومد دنبالم، تو رو هم با خودمون میبریم.
- اتفاقا خیلی مشـتاقم بـدونم این آقـا چـه تیپیـه کـه این جـور خـل و چلـت کـرده ! تـو اصـلاً اهـل این حرفا نبودي!
تو دلم بهش خندیدم و با ناراحتی ساختگی گفتم:
- برام دعا کن المیرا!
المیرا نگاهی سرزنش بار به من کرد و گفت:
- خجالتم خوب چیزیه!
سـپس نــیم ســاعت کامــل، مــن رو نصــیحت کـرد و مــی گفــت: «مــردا از زن ســبک بدشــون میــاد، زن بایـد غـرور داشـته باشــه، بـا شخصـیت باشـه» و... از ایـن قبیـل نصـیحت هــاي مادربزرگانـه! هـر چنــد قلبــاً بخشــی از حــرف هــاي المیــرا را قبــول داشــتم و شخصــاً خــود را دختــري ســبک نمــی دانســتم.
بطوري که همیشه بستگان پدر بخصوص رهام و نادر داداشم به من می گفتند:
- ننه سهیلا!
بعد از خروج از دانشگاه با دیدن مزدا سه ي سیاه رنگ علیرضا به المیرا اشاره کردم.
- اوناهاش اونجاست.
- مثل ماشین قبلی توئه، سهیلا!
راســت مــی گفــت، جالــب بــود کــه خــودم بــه ا یــن موضــوع توجــه نکــرده بــودم . ســال اول ورودم بــه دانشـگاه پـدر بـرایم خریـده بـود تـا سـال سـوم داشـتمش، امـا بعـد از شکسـت مـالی پـدرم مجبـور بـه فروشـش شـدیم. هـر چنـد پـدر ظـاهراً راضـی نبـود امـا مـی دانسـتم اوضـاع آن قـدر وخـیم اسـت کـه دیـر یـا زود بـه پـول ماشـین مـن هـم محتـاج مـی شـد. بعـد از دیـدن ماشـین یـک سـؤال بـدجوري در
ذهـنم رژه مـی رفـت : «یعنـی علیرضـا از عمـد همچـین ماشینی خریـده تـا داغ منـو تـازه کنـه؟ » امـا اون که اصلاً با مـا معاشـرت نداشـت و مطمئنـاً نمی دانسـت کـه ماشـین قبلـی مـن هـم دقیقـا همـین مـدل و
همین رنگ بود!
سـعی کـردم افکـارم را دور بریـزم و
خـوش بـین باشـم. دسـت المیـرا را از زیـر چـادرش گـرفتم و بـه سـمت ماشــین رفتــیم. همزمــان بـا نزدیــک شـدن مــا، علیرضـا بـه رســم ادب از ماشــینش پیــاده شــد.
قیافــه المیــرا از فــرط تعجــب دیــدنی بــود. مــردي کــه مــی دیــد مــردي متوســط بــا اســتخوان بنــد ي معمــولی، پوسـت روشــن و چشــمان ســیاه بــود و تــه ریــش کـه چانــه اش را پوشــانده بـود و خیلــی بــانمکش می کرد. علیرضا هـیچ وقـت ریشـش را بـا تیغ نمـی زد امـا مرتـب بـا ماشـین تـراش کوتـاه مـی کـرد و اجـازه نمـی داد بلنـد شـود. بـرعکس نادرکـه عـلاوه بـر اینکـه صـورتش را شـش تیـغ مـی کـرد
ابروهاشم بر می داشت.
المیرا کـه متوجـه شـده بـود چهـره اي کـه مـن بـرایش شـرح دادم صـد و هشـتاد درجـه بـا ا یـن چهـره اي کــه مقــابلش قــرار گرفتــه فــرق داره دســتپاچه شــد و آنقــدر ناشــیانه جــواب ســلام و احوالپرســی
علیرضـا را داد کـه او هـم متوجـه حالـت غیرعـادي المیــرا شـد و تعجـب کـرد. تـوي ماشـین بـا قیافــه گل انداخته المیرا نتونستم خنده ام را نگه دارم و خندیدم.
****
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔
باران جباری:
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_یازدهم
آقاسید با ما سلام و احوال پرسی ڪرد،
و عبایش را درآورد تا ڪمڪمان کند.
فکر نمیڪردم اول بیاید ڪمڪ من و سر جعبه را بگیرد. یک یاعلی محڪم گفت و جعبه را بلند ڪرد.
ڪمڪم بچهها آمدند،
و وسایل را آماده ڪردیم.
همان موقع تلفن خانم محمدی زنگ خورد. ڪمی با تلفن صحبت ڪرد و بعد، چهره اش درهم رفت و گوشی را قطع ڪرد.
بچه های بسیج را جمع ڪرد و گفت:
-متاسفانه راهنمایی ڪه قرار بود دو ساعت اول بیاد بچه ها رو توی گلستان بگردونه و شھدا رو معرفی ڪنه نیومده! آقای بذرپاش از فرهنگسرا زنگ زدن گفتن برای دوساعت اول باید خودمون یه فڪری بڪنیم چون برنامهها بھم خورده! بین شما ڪسی هست ڪه شھدای معروف رو بشناسه و بتونه به بچه ها معرفی ڪنه؟
آقاسید با شرمساری گفت:
-متاسفم من نمیتونم. اما اگه زودتر گفته بودید ڪه مطالعه میڪردم شاید میتونستم.
بقیه به هم نگاه میڪردند.
آب گلویم را قورت دادم و در دل گفتم: «الهی به امید تو»
و بعد گفتم:
-خانم من میتونم!
– مطمئنی صبوری؟
– بله خانوم… انشاءالله.
سوار اتوبوس شدیم.
خانم پناهی توضیحی ڪلی درباره برنامه اردو داد و توصیه های لازم را گوشزد ڪرد.
وقتی راه افتادیم،
آقاسید بلند شد و چند ڪلمه ای درباره مقام شھید و آداب زیارت شھدا گفت و نشست.
آقاسید تنها کنار ڪلمن آب نشسته بود و من و خانم محمدی، هم ردیف آقاسید بودیم.
خانم پناهی دو سه ردیف عقب تر نشسته بود. بچه ها آخر اتوبوس بزن و برقصی راه انداخته بودند ڪه نگو!
آقاسید زیر چشمی نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد و آرام گفت:
-لا اله الا الله!
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_یازدهم
اما خانم حسینی که پشت میز نشسته بود با دیدن ما خیلی عادی یک لبخند زد و تعارف کرد بشینیم...
نشستیم روی صندلی و گفت: بفرمایید در خدمتم خانم ها...
از قبل به لیلا گفته بودم که ایندفعه خودم صحبت می کنم تا دوباره خرابکاری نکنه!
گفتم: ما از طرف آقای صالحی مزاحمتون میشیم، تا اسم سعید رو آوردم گفت: به به، پس شما تحقیق داشتید منتظرتون بودم دخترهای گلم! حتما از دانشگاه اومدید چای یا قهوه تا نفستون تازه بشه...
ما که اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتیم جا خوردیم وکمی مِن مِن کردیم و در نهایت گفتیم: چای خوبه...
خانم حسینی گفت: خوب کمی از خودتون بگید! اسمتون چیه! چی می خونید؟ گفتم: من نازنبن هستم، دوستم هم اسمش لیلاست من فلسفه می خونم و دوستم... که لیلا پرید وسط حرفم و گفت: منم حالا خودم رو با یک چیزی مشغول کردم بعد هم یکی از اون لبخندهای خبیثانش رو لبش نشست خانم حسینی گفت: احسنت چقدر خوب! بعد ادامه داد: حالا چی شد این موضوع را انتخاب کردید؟!
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم: بعضی وقتها یک اتفاقاتی می افته که دست ما نیست! یا بهتر بگم هست خودمون ناخواسته باعثش می شیم این تحقیق هم از همین نوعه!
خانم حسینی سرش رو تکون داد گفت: عجب پس توفیق اجباری نصیبتون شده! بهر حال در هر اتفاقی خوبی هایی هست که بعدها از اتفاق افتادن چنین چیزهایی آدم ها خوشحال میشن!
سینی چای که رسید خودش هم اومد کنار ما نشست خیلی صمیمی! لیلا یه کم جمع و جورتر نشست و اخم هایش رو کشید تو هم! مثل برج زهر مار!
خانم حسینی شروع کرد به حرف زدن اینکه هیچ چیز بی حکمت نیست و حتما خیرتی بوده بالاخره بعضی تحقیق ها هم نتایجش را بعدها نشون میده! لیلا بی توجه فنجون چایی را برداشت و قند را گذاشت توی دهنش...
خانم حسینی ادام داد: مثل داستانی که میخوام براتون بگم بعد هم نیم نگاهی به لیلا کرد و با لبخندی گفت: البته تا شما چای تون رو بخورید...
لیلا اما بی توجه چایش رو سر کشید!
منم به جای چای فقط حرص می خوردم و لبخند مصنوعی که روی لبم خشک شده بود!
خانم حسینی ادامه داد: میگن سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت، تکه کلام وزیر همیشه این بود که: هر اتفاقی رخ میده به صلاح ماست.
یه روز پادشاه برای پوست کندن میوه
کارد تیزی برداشت اما از قضا در حین بریدن میوه انگشتش رو برید، وزیر هم که شاهد ماجرا بود مثل همیشه گفت: که اصلا نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میده در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این حرف وزیر عصبانی شد و از رفتارش در برابر این اتفاق آزرده خاطر
شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد!
چند روز بعد پادشاه با همراهاش برای
شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه
در حالی که مشغول اسب سواری بود
راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد
و از ملازمان خودش دور افتاد،در حالی که دنبال راه بازگشت بود به قبیله ای رسید که مردم اونجا در حال تدارک قربانی برای مراسمشون بودند، وقتی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدن خوشحال شدند چون تصور کردند او بهترین قربانی در مراسم برای تقدیم به خدای آنهاست!
بعد پادشاه را در برابر تندیس الهه بستند تا او را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد می زنه: چگونه این مرد را برای قربانی کردن انتخاب می کنید در حالی که او بدنی ناقص دارد، به انگشتش نگاه کنید!
به همین دلیل از کشتنش منصرف شدن او را قربانی نکردند و آزاد شد .
پادشاه که به قصر رسید وزیر را احضار
کرد و گفت: حالا فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میده به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات پیدا کند اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!
لیلا فنجون چایی اش را که نصفه خورده بود گذاشت داخل سینی و با حالت کنایه آمیزی به خانم حسینی نگاه کرد و گفت: بله حتما یه سری اتفاقات خوب می افته! شاید یکیش هم این باشه که بعد از این همه سال بفهمیم برای ما خانمها حجاب محدودیته!
بعد هم خیلی طلبکارانه پرسید....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_یازدهم
اما خانم حسینی که پشت میز نشسته بود با دیدن ما خیلی عادی یک لبخند زد و تعارف کرد بشینیم...
نشستیم روی صندلی و گفت: بفرمایید در خدمتم خانم ها...
از قبل به لیلا گفته بودم که ایندفعه خودم صحبت می کنم تا دوباره خرابکاری نکنه!
گفتم: ما از طرف آقای صالحی مزاحمتون میشیم، تا اسم سعید رو آوردم گفت: به به، پس شما تحقیق داشتید منتظرتون بودم دخترهای گلم! حتما از دانشگاه اومدید چای یا قهوه تا نفستون تازه بشه...
ما که اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتیم جا خوردیم وکمی مِن مِن کردیم و در نهایت گفتیم: چای خوبه...
خانم حسینی گفت: خوب کمی از خودتون بگید! اسمتون چیه! چی می خونید؟ گفتم: من نازنبن هستم، دوستم هم اسمش لیلاست من فلسفه می خونم و دوستم... که لیلا پرید وسط حرفم و گفت: منم حالا خودم رو با یک چیزی مشغول کردم بعد هم یکی از اون لبخندهای خبیثانش رو لبش نشست خانم حسینی گفت: احسنت چقدر خوب! بعد ادامه داد: حالا چی شد این موضوع را انتخاب کردید؟!
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم: بعضی وقتها یک اتفاقاتی می افته که دست ما نیست! یا بهتر بگم هست خودمون ناخواسته باعثش می شیم این تحقیق هم از همین نوعه!
خانم حسینی سرش رو تکون داد گفت: عجب پس توفیق اجباری نصیبتون شده! بهر حال در هر اتفاقی خوبی هایی هست که بعدها از اتفاق افتادن چنین چیزهایی آدم ها خوشحال میشن!
سینی چای که رسید خودش هم اومد کنار ما نشست خیلی صمیمی! لیلا یه کم جمع و جورتر نشست و اخم هایش رو کشید تو هم! مثل برج زهر مار!
خانم حسینی شروع کرد به حرف زدن اینکه هیچ چیز بی حکمت نیست و حتما خیرتی بوده بالاخره بعضی تحقیق ها هم نتایجش را بعدها نشون میده! لیلا بی توجه فنجون چایی را برداشت و قند را گذاشت توی دهنش...
خانم حسینی ادام داد: مثل داستانی که میخوام براتون بگم بعد هم نیم نگاهی به لیلا کرد و با لبخندی گفت: البته تا شما چای تون رو بخورید...
لیلا اما بی توجه چایش رو سر کشید!
منم به جای چای فقط حرص می خوردم و لبخند مصنوعی که روی لبم خشک شده بود!
خانم حسینی ادامه داد: میگن سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت، تکه کلام وزیر همیشه این بود که: هر اتفاقی رخ میده به صلاح ماست.
یه روز پادشاه برای پوست کندن میوه
کارد تیزی برداشت اما از قضا در حین بریدن میوه انگشتش رو برید، وزیر هم که شاهد ماجرا بود مثل همیشه گفت: که اصلا نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میده در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این حرف وزیر عصبانی شد و از رفتارش در برابر این اتفاق آزرده خاطر
شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد!
چند روز بعد پادشاه با همراهاش برای
شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه
در حالی که مشغول اسب سواری بود
راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد
و از ملازمان خودش دور افتاد،در حالی که دنبال راه بازگشت بود به قبیله ای رسید که مردم اونجا در حال تدارک قربانی برای مراسمشون بودند، وقتی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدن خوشحال شدند چون تصور کردند او بهترین قربانی در مراسم برای تقدیم به خدای آنهاست!
بعد پادشاه را در برابر تندیس الهه بستند تا او را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد می زنه: چگونه این مرد را برای قربانی کردن انتخاب می کنید در حالی که او بدنی ناقص دارد، به انگشتش نگاه کنید!
به همین دلیل از کشتنش منصرف شدن او را قربانی نکردند و آزاد شد .
پادشاه که به قصر رسید وزیر را احضار
کرد و گفت: حالا فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میده به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات پیدا کند اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!
لیلا فنجون چایی اش را که نصفه خورده بود گذاشت داخل سینی و با حالت کنایه آمیزی به خانم حسینی نگاه کرد و گفت: بله حتما یه سری اتفاقات خوب می افته! شاید یکیش هم این باشه که بعد از این همه سال بفهمیم برای ما خانمها حجاب محدودیته!
بعد هم خیلی طلبکارانه پرسید....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_یازدهم
بنظر من معصومه نباید دنبال مقصر میگشت چون ما بدون بچه هم خوشبخت بودیم و بعد از نتیجه ی بی ثمر داروها باید مسپردیم به خدا …..آخه هنوز اوج جوونیمون بود و وقت زیاد داشتیم برای بچه دار شدن………..
ولی نمیدونم چرا معصومه این همه گیر داده بود به بچه دار شدن……؟؟
با خودم گفتم:امشب نمیرم خونه تا معصومه متوجه ی اشتباهش بشه……….
با این فکر مسیرمو به سمت خونه ی بابا کج کردم……اما هنوز چند قدم نرفته بودم که پشیمون شدم و با خودم گفتم:اگه برم اونجا،،،هم اونا غصه میخورند و هم از مشکلات منو معصومه خبردار میشند…..
دوبار برگشتم توی مسیر خونه ی خودمون…….
اون شب بدون اینکه با معصومه حرف بزنم رفتم خوابیدم و صبح هم بدون صبحونه رفتم سرکار………البته معصومه هم خیلی با من سرو سنگین بود و محل نمیداد….
سه روز به همین منوال گذشت و روز سوم یه شاخه گل و یه جعبه شیرینی گرفتم وخودم برای اشتی پیشقدم شدم و آشتی کردیم….
آشتی کردیم ولی همچنان حال روحی معصومه خوب نبود…..انگار تمام خوشبختی و خوشی رو توی بچه دار شدن میدونست……مشخص بود که سکوتش در مورد بچه بخاطر من بود و مثلا در قبال من فداکاری میکنه وگرنه توی دلش آشوبی بود……….
بعداز آشتی ،،،معصومه یک هفته ایی سعی کرد حرفی در مورد بچه نزنه اما بعدش دوباره شروع کرد و گیر داد که ایراد از توعه…….
منم سعی میکردم جوابشو ندم تا مشکلاتمون از اونی که بود فراتر نره ……
با خودم فکر کردم و گفتم:هیچی نگم یه کم میگه میگه و بعد خودش خسته و بیخیال میشه…………….
اما معصومه اصلا بیخیال نشد…..تا اینکه یه شب هی گریه کرد و گفت و گفت و گفت……
واقعا دیگه صبرم تموم شد و عصبی گفتم:چرا در مورد چیزی که مطمئن نیستی اینطوری حرف میزنی؟؟؟؟چرا دل منو میشکونی؟؟؟؟اصلا روی چه حسابی میگی ایراد از منه؟؟؟؟
معصومه خیلی قاطع و مطمئن گفت:میخواهی بهت ثابت کنم؟؟؟؟؟
من هم چون میخواستم دست از سرم برداره از خدا خواسته گفتم:اره ….ثابت کن…..
معصومه خیلی جدی گفت:برو یکی رو شش ماهه صیغه کن بدون اینکه کسی متوجه بشه بعداز ۶ماه که بچه دار نشد و بهت ثابت شد میفهمی که من الکی حرف نمیزنم،…..
از پیشنهاد معصومه جا خوردم و سرمو نزدیک صورتش کردم و به چشمهاش زل زدم و گفتم:خوبی تو؟؟؟خل شدی؟؟؟
بعدش هم سرمو رو به اسمون کردم و بلند گفتم:خدایاااا همه ی مریضهارو شفا بده و این زن خل و چل مارو هم توی اونا……
معصومه در حالی که هقهق میکرد ساکت فقط گوش میداد انگار که خودش هم از پیشنهادی که داده بود پشیمون شده بود….اون موقع معصومه ۲۱ساله بود…..
وقتی دیدم ساکته ادامه دادم:بار آخرت باشه همچین حرفی میزنی وگرنه میرم به پدر ومادرت میگم که چطوری داری زندگیمونو خراب میکنی………
معصومه وقتی مخالفت منو دید دیگه ادامه نداد……
چند وقت گذشت…..این وسط دو تا خواهرام هم با فاصله ی چند ماه باردار بودند ….
قبلا از بچه دار شدن همه خوشحال میشدم ومنتظر دیدن بچه میشدم ولی دیگه بجای اینکه از این خبرها خوشحال بشه غم بزرگی میومد سراغم و بیشتر ناراحت میشدم…..
یه روز که جمعه خونه ی مامان اینا جمع بودیم معصومه با دیدن شکمهای قلمبه ی خواهرام با سردی بهشون تبریک گفت و اومد سراغ من که توی جمع آقایون نشسته بودم….
معصومه اروم به من گفت:پاشو بریم …حالم اصلا خوب نیست……
ادامه دارد……
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_یازدهم
با دیدن خودم نیشم حسابی بازشد انگار خستگی روم اثر نداشت و مثل همیشه صورتم شاداب بود به خودم خوب نگاه کردم یه دستی به ابروهام کشیدم،همه میگفتن خیلی شبیه مادرمم...من با اون چشای سبز رنگ و مژه های بلند و صورت گرد و سفیدم و لـب هایی که همیشه ی خدا انگار با سـرخاب قـرمزشون کرده بودم خیلی خوشگل بودم..
+خب از دیدن خودت سیـر نشدی دختر؟!
با شنید صدای فرهاد خان یه هیییی بلندی کشیدم و چرخیدم طرفش و دستپاچه گفتم :سلام اقا ببخشید بیدارتون کردم...
_نخیر من همین موقعه ها بیدار میشم .
_بله اقا .
سرم و انداختم پایین و رفتم یه گوشه نشستم نمیدونستم بایدچکار کنم..برم بیرون یا نه باید همینجا میموندم؟چجوری میخواستم دوباره با ارباب بزرگ روبه رو بشم ... یاد زن عموی فرهادخان و اون دختر جوان هم افتادم..
تو خیالات خودم بودم که فرهاد خان در اتاق رو باز کرد وگفت :من میرم بیرون سکینه رو میفرستم راهنماییت کنه و چیزایی که نیازه برات توضیح بده!!!
فرهاد خان لباسش رو سریع عوض کرد و رفت بیرون. بعد از رفتنش به دیوار تکیه دادم و یه آخیشی گفتم و نفس حبــس شده ام رو دادم بیرون...
توی این اتاق کنار فرهاد خان خیلی معـذب بودم...خیلی جدی و مغرور بود و همین اخلاقش منو بیشتر معـذب میکرد...خدا بدادم برسه یعنی من تا کی باید اینجوری باهاش هم اتاق میشدم؟!
زیاد طول نکشید که صدای در به گوش رسید و پشت سرش صدای سکینه بود که شنیده میشد:خانم کوچک ببخشید میتونم بیام تو؟..
باعجله رفتم در رو باز کردم و گفتم :بله بفرمایید ..
+سلام خانم، فرهاد خان گفتن بیام پیشتون..گفتن راهنماییتون کنم...
بله سکینه خانم دستت درد نکنه میتونی بهم بگی من الان باید چیکار کنم ؟
+حتما خانم چرا که نه ،خانم بزرگ گفتن شما اول برید حموم ..
یه نگاه به سر تاپام انداخت وگفت :اگه لـباس همراهتونه بیارید تا بریم طرف حموم،رفتم و بقچه م رو باز کردم .فقط یه دست لباس همراهم بود که البته اونم از همین که تـنم بود کهنه تر بود ...لباسو برداشتم وگفتم:میتونیم بریم من آماده ام...
همراه سکینه خانم راه افتادم با دیدن همون دختر که دیشب دیده بودم دست و پام رو گم کردم...
اول صبحی حسابی به خودش رسیده بود و با اون لباسهای شهریش خیلی خوشتیپ شده بود ...اخـم هاش تو هم بود بیشتر اخم کرد و بهم نگاه کرد،خواستم هر چه زودتر از کنارش رد بشم که با شونه ش محکم زد بهم و سرجاش ایستاد...
آخی گفتم ودستم وگذاشتم روی بازوم .انگار از قصد محـکم خودش رو زد بهم...
باز هم همون نگاههای تحقیر آمـیزش داشت اعصابم رو به هم میریخت اما جرات نمیکردم چیزی بگم .
یه پوزخندی زد و گفت :کجا ؟
چیزی نگفتم :این دفعه صداش و یکم بلندتر کرد وگفت :میگم کجا؟
سکینه خانم گفت :خانم کوچیک میخواد بره حموم...
عـصبانی رو کرد به سکینه و گفت :مگه از تو پرسیدم که اینجوری حاضر جواب شدی؟ بعدشم این دختره ی بی کـس و کار تازه دیشب پاش رو گذاشته اینجا الان تو بهش میگی خانم کوچیک؟ دفعه ی آخرت باشه به این اسم صداش میکنی فهمیدی چی میگم؟!؟!!!
اون دختر سعی داشت عصبانیتش رو سر سکینه خـالی کنه،دلم برای سکینه میسوخت!
با شنیدن صدای فرهاد خان سه تامون برگشتیم سمتش...
با دیدنش خوشحال شدم انگار از دیروز تا الان همش فرشته ی نجاتم میشد...
بهمون نزدیک شد و گفت :چه خبرته شیرین؟چرا داد میزنی ؟ریحان زنِ منه و سکینه باید بهش بگه خانم کوچک...فکر نمیکنم فهمیدن این موضوع انقدر سخت باشه؟
پس اسمش شیرین بود...
بعداز حرفای فرهادخان سرمو بالا گرفتم و به شیرین نگاه کردم..سالها بود که زن عمو و بچه هاش بهم زور میگفتن و عادت داشتم...
شیرین با اخـم به فرهاد خان نگاه کرد و با ناراحتی از اونجا دور شد... بارفتن شیرین فرهاد خان هم بدون زدن حرفی رفت
و من و سکینه هم رفتیم طرف حموم....
سکینه با صدایی اروم که سعی داشت کسی نشنوه گفت:
+خدا رو شکر سر وکـله ی فرهاد خان پیدا شد وگرنه معلوم نبود چطوری از دست اون شیرین بداخلاق میشد فرار کرد...همیشه با همه دعوا داره و خودش رو ملکه ی این عمارت میدونه و بعد ریز ریز شروع کرد خندیدن و گفت :فرهاد خان حسابی از خجالتش در اومد،
معلوم بود سکینه هم دل خوشی از شیرین نداشت ...هنوز نفهمیده بودم چرا داشت اینجوری با من رفتار میکرد...
برای همین بازوی سکینه رو گرفتم و گفتم :تو میدونی این دختره چرا از من بدش میاد ،این وصیتی که مادر شیرین ازش حرف میزد چی بود؟
سکینه دستپاچه گفت :من خبر ندارم خانم کوچیک ,اگه فرهاد خان بخواد خودش بهتون میگه.انگار میترسید که بهم حرفی بزنه،همین بیشتر کنجکاوم کرد...به ته حیاط رسیدیم و سکینه دراتاقی رو باز کرد وگفت :اینم حموم، شما دوشتون روبگیرید که بعدش بریم پیش خانم بزرگ...
من همینجا پشت در حموم منتظرتونم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾