#پایـی_که_جا_مانـد
#قسمت_پنجم
بعضی از شهدای بین ما وضعیت خانوادگی خاصی داشتند.شهید "اکبر آخش" فقط بیست روز میشد که ازدواج کرده بود.شهید "حنیفه خلیلی" هجده روز قبل تنها فرزندش به دنیا آمده بود.شهید عبدالرضا دیرباز قرار بود این بار که برگردد ازدواج کند.به او قول داده بودم در عروسیاش شرکت کنم !
دولادولا از توی کانال کمعمق سمت چپ جاده داشتیم جلو میرفتیم که با انفجار خمپارهای نقش زمین شدم.نفهمیدم چه شد، احساس کردم قسمت جلوی ران پای چپم داغ و خیس شده، ترکش خورده بودم،ترکش از گوشت رانم را برده بود. خونریزیام شدید بود. صفرعلی کردلو با چفیهاش پایم را بست. ترکش گودیای به اندازه کف دستم ایجاد کرده بود. به خاطر قطع شدن رگها و مویرگهایم پایم حس نداشت اما توان حرکت داشتم.
عراقیها برای بار دوم چراغچی را گرفتند. این بار با تمام قدرت حمله کردند.هدایت الله به بچههایی که با چنگ و دندان جلوی رخنهی عراقیها را گرفته بودند گفت : هر کس فرماندهی خودشه، هر جوری میدونید بهتره بجنگید، منتظر دستور کسی نمونید. هیچ کدوممون زنده برنمیگردیم، ما تو محاصرهایم، یا شهید میشیم یا اسیر. حالا که قراره سرنوشتمون این باشه ، به دشمن رحم نکنید، انتقام بچهها را بگیرید.
بیشترهمراهانم شهید شده بودند. به دلیل محاصره امکان انتقال هیچ شهید و مجروحی به عقب وجود نداشت.محمد اسلامپناه، سینه و صورتش بر اثر اصابت ترکش خمپاره آبکش شده بود.استخوانهای دست راستش از آرنج خُرد شده بود و از تشنگی و ضعف نای حرف زدن نداشت. وقتی زخمهایش را بستیم، گفت : جان ما فدای یه تار موی امام.تا لحظهای که جان داد، قرآن میخواند.
درگیری شدت گرفته بود،دشمن برای تصرف جاده کوتاه نمیآمد.
شک نداشتم کارمان تمام است. بین شهادت و اسارت باید یکی را انتخاب میکردیم. نسبت به اسارت احساس بدی داشتم. همیشه در جنگ آرزو میکردم تقدیرم به اسارت ختم نشود.
آز آن جمع حدود هشتاد نفری فقط ده، دوازده نفرمان زنده مانده بودیم.
نمیتوانستم به خودم بقبولانم جاده خندق سقوط کند.فکر کردن به سرنوشت جزیرهی مجنون عذابم میداد. توی کانال با بچهها لحظهای دور هم نشستیم که در لحظات آخر چه کنیم ؟! نظر بچهها بر ماندن بود. هم پیمان شدیم تا گلولهی آخر بایستیم حتی اگر مقاومتمان تاثیری در حفظ جاده خندق نداشته باشد .
ادامه دارد . . .
نوشته ی: #سید_ناصر_حسینی_پور
باران جباری:
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_پنجم
علی را به اورژانس فلکه سه تهران پارس رساندند،دکترهای بیمارستان بر بالین بی جان و بی رمقش آمدند و به همراهان علی گفتند:" تا نیم ساعت دیگه باید سریع به یک بیمارستان مجهز برای عمل جراحی منتقلش کنید وگرنه 😔.."
دانش آموز با چشمانی مضطرب به مربی مجاهدش نگاه کرد و پرسید:" وگرنه چی آقای دکتر ؟! یعنی معلم مهربونم می...میمی.....میمیره😱😭😭😭😭نه نه 😭😭."
دکتر با لبخندِتلخی دست به شانه ی نوجوان زد و گفت:" توکل بر خدا پسرم."
نوجوان به تمام دوستان علی ،که مسئولین همان هیئت بودند زنگ زد و عاجزانه خواست سریع خودشان را به بیمارستان برسانند و به دنبال یک بیمارستان مجهز بگردند.
نگاه مضطرب نوجوان به ساعت بزرگ اورژانس گره خورد،عقربه ها ساعت 12 و 30 دقیقه را نشان میدادند و اگر عقربه بزرگ به عدد12 می رسید طبق حرف دکتر معلم شاد و دلسوزش را برای همیشه از دست میداد و از دیدن چهره ی زیبایش محروم می شد.نفس های نوجوان از شدت نگرانی به شماره افتاده بود.
دوستان علی سریع خود را به بیمارستان رساندند و پس از دیدن علی و شنیدن حرف های دکتر سریع به دنبال یک بیمارستان مجهز می گشتند،
یک بیمارستان علی را پذیرش نکرد،
دو بیمارستان،
سه بیمارستان و ..
زمان به سرعت می گذشت اما هیچ بیمارستانی حاضر به پذیرش علی نبود.
شاید اوضاع نگران کننده ی جانِ مادر ،برای نام و آوازه ی بیمارستان مجهزشان لطمه ای می زد که از پذیرشش سر باز می زدند.
در همین مدت یکی از دوستان علی به مادر او زنگ زد .
_سلام خانم خلیلی
_سلام بفرمائید
_من دوست علی آقا هستم.راستش خانم خلیلی علی آقا....چی شده ...😔..علی آقا..چیزه، ع ع علی ..
_علی 😳علی چی؟! اتفاقی افتاده !😱بگین خب..
دوست علی ،نمی دانست چطور خبر این اتفاق را بدهد و مادر را مطلع کند تا خودش را زود به بیمارستان برساند،زبان در دهان می چرخاند اما نمی توانست بگوید.
_علی چیشده؟😱😱 اصلا علی با شماست ؟ چرا تا حالا نیومده خونه؟!😱دارین نگرانم می کنین..
جوان چاره ای نداشت بالاخره دیر یا زود مادرعلی باید می فهمید برای پاره ی تنش چه اتفاقی افتاده.
جوان نفس عمیقی کشید و به مادر گفت:"علی رو با چاقو زدن، حالش وخیمه الان بیمارستان تهران پارسیم و..."
و مادر...
#ادامه دارد....
نویسنده : فاطمه یحیی زاده
╠🍃╣╔🍃╗╚🌺╝╔🍃╗╠🍃╣╠
﷽
🍃❤️📚
#داستان_مذهبی
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت_پنجم
#نویسنده زهرا اسعد بلند دوست
مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزد و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره...
زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود. دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید. و این برای شروع خوب بود..
مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد.. و باز خدایی که نفرتِ مرده را در وجودم زنده کرد..
چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم.
نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.
چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر.. حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم..
دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق، کم حرف، بی منطق.. اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی..
و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود.
بیچاره مادر که هاج و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت.. و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود..
دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند.. و چقدر تنها بودم من…
و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد...
┄┅═══✼☀✼═══┅┄
💢داستان ترسناک💢
#رمان_فراتر_از_ترس💀
#قسمت_پنجم
سوار قطار شدیم,اینم از مسافرتمون..کاش هیچوقت امتحانا تموم نمیشد..
کاش هوس شمال نمیکردیم..
کاش اصن دوست بابای ارغوان ویلا نداشت...
کاش ..
کاش..
اون وقت الان شادی زنده بود و خوش و خرم با هم برمی گشتیم
لعنت به این سرنوشت..
ارغوان و افسانه با هم حرف میزدن و من بیرون رو نگاه میکردم
نگاهم اینجا بود
جسمم اینجا بود
ولی روحم پر کشیده بود به گذشته. به روزای خوشم با شادی
کی فکرشو میکرد شادی من,بهترین دوستم اینجوری بمیره
کم کم چشام بسته میشد
خیلی خوابم میومد
لبخند تلخی به افکارم زدم و غرق شدم تو عالم خواب..
غزل..
هووو غزل
پاشو
من:چیه
افسانه:پاشو رسیدیم
من:باشه
بلند شدم ..به سمت در قطار حرکت کردیم و پیاده شدیم..خانواده هامون ایستاده بودن و منتظر ما بودن
با دیدن ما دویدن سمتمون..
مامان شادی با سر اشاره کرد که شادی کجاست
اشک تو چشام حلقه زد
افسانه درگوشش یه چیزی گف که یهو حالت چهره زهرا خانم(مامان شادی)عوض شد..آروم نشست رو زمین و زیر لب یه چیزایی میگفت که یه دفعه شروع کرد جیغ و گریه زاری
همراهش اشک می ریختیم
شادی کجایی ببینی که بابات
اون کوه غرور
داره بلند گریه میکنه و غروری براش نمونده
چون دیگه دختری نداره...
چهل روز بعد..
مراسم چهلم شادی هم گذشت
واسم غیر قابل قبوله
شادی ..
شادیییی..
وای باور نمیکنم که اون دیگه نیس
که رفته
که دیگه رفیقی که 14 سال کنار هم بودیم,الان زیر خروارها خاکه
باور ندارم
تو مغزم نمیگنجه
وسط مراسم پاشدم اومدم خونه
تاب گریه های مامان شادی رو ندارم
تنها تو خونه رو مبل نشستم
افکار عجیبی تو ذهنمه
میخوام پسشون بزنم ولی نمیشه
فکر میکنم به اون یه جمله
[نترس,نفر بعدی خودت هستی]
تو ذهنم اکو میشه
پا میشم برم تو اتاقم که با صدای شکستن شیشه قلبم اومد تو دهنم
با ترس و لرز دور و برم رو از نظر میگذرونم که متوجه لکه خونی روی پرده پنجره پذیرایی میشم
با ترس جلو میرم و نگاش میکنم
لکه خون
ینی چی
این خون مال کیه
برمیگردم عقب که یهو یه نیرویی پرتم کرد طرف شیشه و شیشه شکست
افتادم تو حیاط
آییی پهلوهام فوق العاده درد داشت
داشتم از درد به خودم می پیچیدم که یه نفر انگشتاشو دور گلوم حلقه کرد و منو بلند کرد
ن..نه غیرممکنه
درست می بینم؟
این همونه؟
همون موجودی که شادی تو قطار دیده بود..آره خودشه
حتما همین موجود قاتلشه
با نفرت بهش نگاه کردم
پوزخند ترسناکی زد که چشمای سغیدشو خیلی رعب آور کرد
آب دهنمو قورت دادم
درد داشتم
موهای پر پشت و کثیف..چشمای سفید..پوست نقره ای
خودشه..همونه
نترس نفر بعدی هستی اومد تو ذهنم نگاش کردم و تقریبا فریاد زدم چی میخوای..وقتشه..وقتش رسیده که منو بکشی..خوب بکش,مردنو به عذاب کشیدن ترجیح میدم
خنده که چه عرض کنم قهقهه وحشتناک و بلندی سر داد که حسابی ترسیدم
ناخنشو بالا آورد و به علامت سکوت تکون داد
یهو همه جا سفید شد و اونم ناپدید شد
تصویر های نامفهومی رو می دیدم...داشت یه چیزی رو بهم ثابت میکرد
آره خودشه اون منظوری داره
ولی...
ادامه دارد..
باران جباری:
💢داستان ترسناک💢
🔥رمان فراتر از ترس۲🔥
#قسمت_پنجم
سریع به بیرون از خونه رفتم و وارد حیاط شدم نگاه به پشت میکردم ک ناگهان انگار پاهایم به یک تناب گیر کرد و نقش بر زمین شدم و دست هایم قرمز و زخمی شدن صدای عجیبی از داخل خونه میامد
سعی کردم بلند شم ک یکدفعه مونارو بالا سرم دیدم او هم ترسیده بود
منو بلند کرد و به بیرون خونه برد.
#مونا
وقتی تو اون حال دیدمش خیلی ترسیده بودم نمیدونستم باید چیکارکنم دم ظهر بود و کسی نبود علی رضا با دست هایش به ماشینش اشاره کرد خیلی درد داشت و اد دستش خون میامد بردمش طرف ماشین سویچ را بهم داد و درو باز کردم و داخل نشاندمش گفت روشن کن ماشینو برو من بلد نبودم رانندگی و نمی توانستم گریه میکردم و به زخم های علی رضا نگاه میکردم ک خون میامد دستمالو از کیفم دراوردم و بهش دادم او به دستش بست بعد چند دقیقه ماشینو روشن کرد و ما به شهر آمدیدم خیلی دیر بود
من به علی رضا گفتم الان پدرم سرکار است و من میترسم تنها در خانه
گفت مگر اون محله جدید نمیشنید گفتم اره گفت پس چی
گفتم نمیدونم میترسم تنها گفت باشه میریم خونه ما گفتم ن مگه دیونه شدی گفت نترس زهرا در خانه است من من کردم و قبول کردم و رفتیم ساعت پنج شیش غروب بود به خانه رسیدیم
زهرا خواهر کوچیک تر علی رضاس من اولین بار بود ک میدیدمش ولی قبلا دو سه باری ک ابجی شادیو ابجی غزل تو اتاق غزل در مورد علی رضا حرف میزدن اسم زهرا میامد
خسته بودم وقتی رسیدم به خونه علی رضا رفتیم داخل
زهرا با تعجب نگاهامون کرد و به علی رضا گفت این دختر کیه دستت چیشده
علی رضا گفت خواهر غزله دوست شادی
زهرا با صدای عجیبی گفت اهااااااا
نشستم رومبل
علی رضا گفت زهرا چیزی داری جلوی زخم دستمو بگیری
زهرا گفت اره واسا و رفت.
#زهرا
تا چند روز پیش اون دختره عقدی شادیو داشتیم با اون دوستاش الان خواهراشونم پیدا شده این موارد اولیه کجاس اه
اها اینجاست موارد اولیه رو گرفتم و رفتم پیش علی رضا و خواهر غزل زخم های علی رضا رو داشتم تمیز میکردم خواهر غزل انگار دلشوره داشت ک علی رضا گفت:چیه مونا دلشوره داری
با صدای عجیب گفت گوشیم افتاد تو خونه قدیمیمون پدرمم حتما چند بار زنگ زدو دلشوره داره من گفتم شماره پدرتو بلدی
گفت اره گوشیمو دادم بهش خیلی دلم براش سوخت بچه بود ولی انگار خیلی درد کشیده بود گوشیو دادم بهش و زنگ زد به پدرش گفت درس داره و خونه رفیقشه و پدرشو گفت گوشیتو چرا جواب نمیدی گفت گمش کردم اینا ک قطع کرد و یه نفس راحت کشید
علی رضا خوابش میومد رفتش خوابید من به خواهر غزل گفتم چند سالته گفت17و گرم صحبت شدیم ک زنگ زدم بیرون و برامون شام اوردن علی رضارو صدا کردم و مشغول شام خوردن شدیم مونا رفت داخل اتاق من خوابید منم داخل اتاق علی رضا و علی رضا رو مبل خوابید
فردا صبح ک شد بیدار شدم سرو صورتمو یه ابی زدم لباس پوشیدم و پاین رفتم ک مونا رو مبل نشسته بود و با علی رضا درمورد موضوعاتی حرف میزد
#مونا
صبح ک بیدار شدم رفت تو پذیرای و منظتر شدم علی رضا بلند شه و بهش بگم منو برسونه خونه وقتی بلند شد رفت دسشوی و اومد بهش گفتم من آمادم منو میرسونی خونمون گفت تو مگه مدرسه نداری
گفت ن امروزو بیخیال شدم و نمیرم میرم خونه یکم حموم بزنمو بخوابم
گفت باشه فقط یه سوال چرا تو دیروز به خونه قدیمیتون اومدی
گفتم دنبال دفتر خاطرات ابجی غزل ک تو اتاقشه اومدم گفت پس بگو چرا در قفل بود گفتم اره اخرین روزی ک اونجا بودیم پدرم درشو قفل کرد و کلیدشو پیش خودش نگهداشت و گفت هیچکدوم از وسیله های خواهرمونو با خودمون نمیبریم بعد حرف از علی رضا پرسیدم توچرا به خونه ما اومده بودی داشت میگفت ک زهرا در اتاقشو باز کرد اومد بیرون و علی رضا حرفشو خورد ........
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجم
-گریه می کنی؟
- یاد مامانم افتادم همیشه می گفت؛ شما بهترین دوستش بودین.
- خدا رحمتش کنه، راست می گفت دوستی من و الهام از نوجوانی بود.
- دلم براش تنگ شده زن دایی.
- الهی قربونت برم تو اولین فرصت با هم میریم سر خاکش.
خودم را از آغوشش جدا کردم با انگشتانم اشک هایم را پاك کردم و گفتم:
- شرمنده، ناراحت شدین؟
لبخند کم رنگی زد و گفت:
- بــی قــراري تــو نــاراحتم مــی کنــه، طاقــت دلتنگــی هــات رو نــدارم . بــرو صــورتت رو بشــور، شــام حاضره راستی مانتو و شالتم گذاشتم روي صندلی!
بوسه اي بروي گونه ام زد و رفت.
زن دایــی را چنــد مــاه پــیش بــا دایــی ســر خــاك مامــان منیــره، مــادر پــدر، دیــده بــودم البتــه بــدون علیرضـا، بـرعکس آخـرین بـاري کـه علیرضـا را دیـدم دقیقـا ده سـال پـیش تـوي جشـن تولـدم بـود.
طبیعی بود چـون بعـد از اتفاقـاتی کـه تـو ي تولـدم افتـاد . مـادرم بـا بسـتگانش قطـع رابطـه کـرد . مـادرم زن کـم حـرف و تـو داري بـود و از گذشـته هـا چیـزي بـروز نمـی داد. در مـورد فامیـل و اقـوامش هـم
چیزي نمـی گفـت فقـط گـاه گـداري از خـاطرات دوران نوجـوانی و جـوانی کـه بـا نـرگس خـانم داشـت حـرف مــی زد. زن دایــی نــرگس زن مهربــان و دوســت داشــتنی بــود. ســر خــاك مامــان منیــر آنقــدر دلــداریم داد و غــرق در محبــتم کــرده بــود کــه بــه جــرأت مــی تــونم بگــم هــیچ یــک از بســتگانم اینگونه نبودند البته بـه اسـتثناي عمـه فـروغ مهربـانم کـه حـال خـودش خیلـی بـدتر از مـن بـود و یکـی را می خواست که او را دلداري دهد!
دایی و خانمش سر خاك از من قول گرفتند که مدتی کنار آنها زندگی کنم.
بـا یـادآوري قیافـه زن دایـی بارقـه اي از امیـد در دلـم نشسـت . نگـاهم را بـه سـو ي شـال و مـانتویم کـه روي صـندلی بـود انـداختم، از زیرکـی اش خنـده ام گرفـت، بـا آوردن لباسـهایم بـا زبـان بـی زبـانی بـه
من فهمانده بود که اینجا نامحرم است و یه وقت بی حجاب نیایی!
سـر سـفره زیرچشـمی علیرضـا را مـیپاییـدم. نمـی دانـم چـرا ازش خجالـت مـی کشـیدم؟! بـا مـرداي دور و بــرم خیلــی فــرق داشــت. اصــلاً نمــی دانســتم چــه جــوري در مقــابلش رفتــار کــنم . نفهمیــدم از
اینکه بـی اجـازه تـوي اتـاقش رفتـه بـودم عصـبانی بـود یـا نـه !؟ ظـاهرش کـه ا یـن طـور نشـان نمـی داد، چهره کـاملاً خونسـرد و عـاد ي! البتـه اتـاقش چیـزِ بخصوصـی نداشـت جـز یـه عالمـه کتـاب و یـه تخـت
و یه میز تحریر و یـه قـاب خـاتم کـاري کـه بـا خـط زیبـایي نوشـته شـده بـود (یـا علـی) و بـه د یـوار زده شده بود. اما این توجیه خوبی براي فضولیم نبود اگه نادر بود من را میکشت.
- پس چرا نمی خوري دایی جان؟
با صداي دایی افکارم خط خطی شد.
- دوست نداري سهیلا جان؟
- چرا اتفاقاً عالی شده، منتها من زیاد اشتها ندارم!
- اگه نخوري به این دکترمون می گم آمپولت بزنه ها!
بعـد هـم بـا چشـم اشـاره ي بـه علیرضـا کـرد و ریـز ریـز خندیـد. حرکـات زن دایـی خیلـی دل نشـین بود.
****
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_پنجم
جاخوردم؛
-من؟!چادر؟!
باخودم گفتم امتحانش ضرر نداره. حداقل داشتن یڪ چادر بد نیست!
زهرا گفت :
-بیا انتخاب ڪن!
و شروع ڪرد به معرفی ڪردن مدل چادرها:
-لبنانی، ساده، ملی، حسنی، خلیجی، عربی، قجری و…
گفتم:
-همین ڪه سر خودته! اینو دوست دارم!
-منظورت لبنانیه؟
-آره همین ڪه گفتی!
فروشنده یڪ چادر داد تا امتحان کنم. گفتم:
-زهرا من بلد نیستما! میخورم زمین! میترسم نتونم جمعش ڪنم!
-نترس بابا خودم یادت میدم.
با ڪمڪ زهرا چادر را سرم ڪردم. ناخودآگاه گفتم :
-دوستش دارم!
زهرا لبخند زد:
-چه خوشگل شدی!
رفتم جلوی آینه،
چهره ام تغییر ڪرده بود. حس ڪردم معصومتر، زیباتر و باوقارتر شده ام.
چادر را خریدم و بیرون آمدیم.
ذوق چادر را داشتم. زهرا ناگهان گفت:
-ای وای دیدی چی شد؟ یادمون رفت بریم سر شھدای گمنام.
-چی؟
-شھدای گمنام!
-یعنی چی؟
-شھدایی که هویتشون معلوم نیست و مزارشون گمنامه. این شھدا خیلی به حضرت زهرا(س) نزدیڪند.
قلبم شروع ڪرد به تپیدن.
هرچه به مزارشھدا نزدیڪتر میشدیم، اشڪھایم تندتر جاری میشدند. خودم نمیفهمیدم گریه میڪنم، زهرا هم گریه میکرد.
برایم مهم نبود دور و برم چه میگذرد. (این همه وقت ڪجا بودی دختر؟)
مزار اولین شهید ڪه رسیدم دستم را روی سنگ گذاشتم:
¤ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده…
اومدم با خدا آشتی ڪنم…
#من_بهخاللبت_ای_دوست_گرفتارشدم…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_پنجم
لیلا دوباره از اون لبخندهای خبیثانه زد و گفت: اون دیگه با من! اینقدر سوال دارم از این جماعت بپرسم که مجبور بشه تا صبح وایسه جواب بده!
کلاس تموم شد دل تو دلم نبود ...
از طرفی یک هفته ایی بود امید را ندیده
بودم، از این طرفم نمی دونستم چه
واکنشی نشون میده؟
لیلا سریع دستم رو کشید و گفت: بدو تا دیر نشده...
مثل دوتا جن سر راه سعید قرار گرفتیم
بیچاره سکته کرد! لیلا شروع کرد به حرف زدن من حواسم به امید بود که
داشت از کلاس می اومد بیرون...
نگاهش که به من افتاد طوری وانمود کردم که انگار اصلا ندیدمش چقدر سخت بود هنوز باورم نمی شد ...
یک لحظه متوجه حرفهای لیلا شدم! ببخشید آقاسعید من یک سری سوال دارم در رابطه با رشته ی تخصصیتون!
سعید که انگارجاخورده باشه! گفت: صالحی هستم بفرمایید! کاری از دستم بر بیاد در خدمتم...
امید بهمون نزدیک شده بود دلم نمی خواست بفهمه چی میگیم جلو اومد و گفت: نازنین جان مشکلی پیش اومده؟
بعد یه نگاهی به لیلا کرد...
دلم می خواست با دو تا دستم خفش کنم! صدام رو بلند کردم و گفتم....
گفتم: به شما مربوط نیست!
نگذاشت ادامه بدم و صداش رو بلند تر کرد و گفت: آخه چرا نازنین؟؟؟
پریدم وسط حرفش گفتم: ببین همه چی رو لیلا برام تعریف کرده! چراش را هم خودت بهتر می دونی...
حالا هم لطفا برید مزاحم نشید!
انگار آب یخ ریخته باشند روی سرش!
رفت همینطوری که داشت می رفت
بلند بلند می گفت: لیلا یک دروغگو! تو
خیلی زود باوری...
عصبی شدم داد زدم پیام ها تو خوندم! خیلی عاشقانه و زیبا بود!
وقتی دید ماجرا کاملا بر علیه اش هست سریع دور شد...
بیچاره سعید که متحیر و متعجب ایستاده بود با صداش یکدفعه صورتم رو بر گردوندم سمتش...
گفت: ببخشید خانم ها سوالهاتون را بپرسید چون من خیلی کار دارم...
من و لیلا که برای روز اول، به هدفمون رسیده بودیم عذرخواهی کردیم!
لیلا گفت: حقیقتا ما چند تا کتاب می خواستیم معرفی کنید برای یه تحقیق کلاسی، که حالا شما عجله دارید باشه برای یه بار دیگه مزاحمتون میشیم...
سعید هم به سرعت از ما دور شد....
لیلا زد به شونم گفت: خوب حالشو
گرفتیم!
نگاهی به لیلا انداختم چشم هام قرمز
شده بود...
لیلا که حالم رو دید گفت: نازنین قرارمون این نبود! گریه نداریم!
اشکهام رو از روی صورتم پاک کردم ...
سرم را به نشونه تایید تکان دادم و با هم
رفتیم سمت کافی شاپ...
بوی قهوه ی تلخ فضای کافه رو پر کرده بود...
حالم بهم ریخته بود!
سکوت سنگینی بر تمام فضای کافی شاپ حاکم بود! که صدای پیامک گوشی لیلا نگاهم را متمرکز چشمهاش کرد...
گفتم: میشه گوشیت را بدی به من!
متعجب نگاهم کرد و گفت: چی؟
سریع فضا رو عوض کرد و گفت: اینها را ولش کن نازی! دیدی چه جوری سعید رو گیر آوردیم بعد هم زد زیر خنده...
شاید راست می گفت: باید بی خیال می شدم! گیرم که صدای پیامک امید بود چه اهمیتی داره وقتی لیلا هم اهمیتی بهش نمیده!
نمیدونم لیلا چی با خودش فکر کرد که چند لحظه ای بیشتر نگذشت از داخل کیفش گوشی را آورد بیرون بدون اینکه نگاه کنه داد دستم...
گفت نازنین: به من اعتماد نداری!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_پنجم
لیلا دوباره از اون لبخندهای خبیثانه زد و گفت: اون دیگه با من! اینقدر سوال دارم از این جماعت بپرسم که مجبور بشه تا صبح وایسه جواب بده!
کلاس تموم شد دل تو دلم نبود ...
از طرفی یک هفته ایی بود امید را ندیده
بودم، از این طرفم نمی دونستم چه
واکنشی نشون میده؟
لیلا سریع دستم رو کشید و گفت: بدو تا دیر نشده...
مثل دوتا جن سر راه سعید قرار گرفتیم
بیچاره سکته کرد! لیلا شروع کرد به حرف زدن من حواسم به امید بود که
داشت از کلاس می اومد بیرون...
نگاهش که به من افتاد طوری وانمود کردم که انگار اصلا ندیدمش چقدر سخت بود هنوز باورم نمی شد ...
یک لحظه متوجه حرفهای لیلا شدم! ببخشید آقاسعید من یک سری سوال دارم در رابطه با رشته ی تخصصیتون!
سعید که انگارجاخورده باشه! گفت: صالحی هستم بفرمایید! کاری از دستم بر بیاد در خدمتم...
امید بهمون نزدیک شده بود دلم نمی خواست بفهمه چی میگیم جلو اومد و گفت: نازنین جان مشکلی پیش اومده؟
بعد یه نگاهی به لیلا کرد...
دلم می خواست با دو تا دستم خفش کنم! صدام رو بلند کردم و گفتم....
گفتم: به شما مربوط نیست!
نگذاشت ادامه بدم و صداش رو بلند تر کرد و گفت: آخه چرا نازنین؟؟؟
پریدم وسط حرفش گفتم: ببین همه چی رو لیلا برام تعریف کرده! چراش را هم خودت بهتر می دونی...
حالا هم لطفا برید مزاحم نشید!
انگار آب یخ ریخته باشند روی سرش!
رفت همینطوری که داشت می رفت
بلند بلند می گفت: لیلا یک دروغگو! تو
خیلی زود باوری...
عصبی شدم داد زدم پیام ها تو خوندم! خیلی عاشقانه و زیبا بود!
وقتی دید ماجرا کاملا بر علیه اش هست سریع دور شد...
بیچاره سعید که متحیر و متعجب ایستاده بود با صداش یکدفعه صورتم رو بر گردوندم سمتش...
گفت: ببخشید خانم ها سوالهاتون را بپرسید چون من خیلی کار دارم...
من و لیلا که برای روز اول، به هدفمون رسیده بودیم عذرخواهی کردیم!
لیلا گفت: حقیقتا ما چند تا کتاب می خواستیم معرفی کنید برای یه تحقیق کلاسی، که حالا شما عجله دارید باشه برای یه بار دیگه مزاحمتون میشیم...
سعید هم به سرعت از ما دور شد....
لیلا زد به شونم گفت: خوب حالشو
گرفتیم!
نگاهی به لیلا انداختم چشم هام قرمز
شده بود...
لیلا که حالم رو دید گفت: نازنین قرارمون این نبود! گریه نداریم!
اشکهام رو از روی صورتم پاک کردم ...
سرم را به نشونه تایید تکان دادم و با هم
رفتیم سمت کافی شاپ...
بوی قهوه ی تلخ فضای کافه رو پر کرده بود...
حالم بهم ریخته بود!
سکوت سنگینی بر تمام فضای کافی شاپ حاکم بود! که صدای پیامک گوشی لیلا نگاهم را متمرکز چشمهاش کرد...
گفتم: میشه گوشیت را بدی به من!
متعجب نگاهم کرد و گفت: چی؟
سریع فضا رو عوض کرد و گفت: اینها را ولش کن نازی! دیدی چه جوری سعید رو گیر آوردیم بعد هم زد زیر خنده...
شاید راست می گفت: باید بی خیال می شدم! گیرم که صدای پیامک امید بود چه اهمیتی داره وقتی لیلا هم اهمیتی بهش نمیده!
نمیدونم لیلا چی با خودش فکر کرد که چند لحظه ای بیشتر نگذشت از داخل کیفش گوشی را آورد بیرون بدون اینکه نگاه کنه داد دستم...
گفت نازنین: به من اعتماد نداری!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_پنجم
باورم نشد و گفتم:حتما اشتباه میکنی….
دوستم گفت:نه اشتباه نمیکنم ….دختر اکبر آقا دوست خواهرمه…..هفته ی پیش با یه اقای دکتر عقد کرد….خدایی هم حقش بود ازدواج موافقی داشته باشه چون خواهرم خیلی ازش تعریف میکنه،……
دوستم همچنان داشت حرف میزد و توضیح میداد اما گوشهای من انگار چیزی نمیشنید جز این جمله ،؛؛دادنش به یه دکتر؛؛…..
خیره شده بودم به انتهای کوچه و اون جمله مرتب توی گوشم اکو میشد…..
اصلا نمیتونستم باور کنم….دنیا برام تیره و تار شد و سرمو انداختم پایین و به دوستم گفتم:تو شوهرشو دیدی؟؟؟
دوستم گفت:من که ندیدم اما خواهرم میگفت که خیلی جوون برازنده و خوش هیکل و شیک پوشیه و خیلی هم بهم میاند……
در حال حرف زدن بودیم که یهو در خونه ی همون دختر باز شد و ما سه نفر سریع یه کم از اونجا فاصله گرفتیم…..
قلبم به شدت میزد و دلم میخواست ببینم کی از خونه میاد بیرون…..؟؟؟؟برگشتم و زیرزیرکی یه نگاهی کردم و دیدم بله خودش بود…..
خیلی دلم میخواست که حتما یه بار دیگه ببینمش که موفق شدم…..اسم اون دختر رو از طریق خواهر دوستم فهمیدم که سیمین هست….
سیمین از در اومد بیرون و پشت سرش هم نامزدش همون اقا دکتر……واقعا از هر نظر قابل تحسین بود….سیمین و نامزدش در حال بگو بخند از خونه اومدند بیرون و سوار ماشینی که همون اطراف پارک شده بود شدند…..
دیگه جای درنگ نبود و باید برمیگشتم خونه چون با دیدن ماشین آقا دکتر انگار آب سردی روی سرم ریخته شد…..
از دوستام تشکر کردم و با حال بد وپکر برگشتم سمت خونه…..دوستام هی صدا کردند و گفتند:یهو چی شد به تو؟؟؟وایستا؟؟
بی توجه به دوستام سرمو انداختم پایین و رفتم….مسیر اون کوچه تا خونمون اون روز بنظرم خیلی طولانی اومد….
با خودم گفتم:وای چرا نمیرسم؟؟؟چرا؟؟؟خدا جون چرا آخه؟؟؟تو که میدونستی من در طول ۲۰سال زندگی ازت فقط همین دختر رو میخواستم…..
این حرفهارو توی دلم به خدا گفتم و اشک توی چشمم جمع شد….وقتی دیدم ممکنه با کوچکترین تلنگر گریه کنم زود مسیرمو بسمت مسجد تغییر دادم……
داخل مسجد اینقدر نشستم تا اذان مغرب شد و نماز رو خوندم و برگشتم خونه…..
تا رسیدم خونه و مامان منو دید سریع متوجه ی حالم شد و گفت:حسین!!؟؟؟چی شده پسرم؟؟؟؟؟؟
بی حوصله تر از این حرفها بودم که بشینم برای مامان توضیح بدم پس گفتم:مامان!!من میخواهم فردا برگردم جبهه…..
مامان متعجب گفت:چی؟؟؟تو که تازه رسیدی؟؟؟چرا میخواهی برگردی؟؟؟
نمیخواستم واقعیت رو بهش بگم و دلتنگی به جبهه رو بهونه کردم و گفتم:هدف این بود دیداری داشته باشم و حالا میخواهم برگردم…..
انگار همه یه جورایی متوجه شده بودند که چی شده؟؟؟آخه قبل از رفتن به جبهه همه جا جار زده بودم که اولین مرخصی که برگردم میرم خواستگاری و زن میگیرم….
اونشب اصلا میلی به غذا نداشتم و به اصرار بابا فقط دو لقمه خوردم و رفتم توی اتاقم…..
چند دقیقه بعد مامان اومد پیشم و گفت:مامان جان!!!هیچ وقت توی سرنوشتی که خدا برات رقم میزنه چرا نیا!!…راضی باش به رضای خدا چون اون صلاح مارو بهتر میدونه……
حرفی نزدم و فقط گوش کردم…..
مامان مکثی کرد و ادامه داد:اگه از خدا چیزی خواستی و بهت نداد،بدون که مصلحت و خیر تو در چیز دیگه ایی هست…..اگه دلت میخواهد که برگردی جبهه و فکر میکنی اینجوری ارومتر میشی ما مخالفتی نداریم….میتونی برگردی……
حرفهای مامان یه کم ارومم کرد…..مامان راست میگفت شاید تقدیر من باید جور دیگه ایی رقم میخورد……
با خودم گفتم:شاید من توی جبهه شهید بشم و خواست خدا این بوده که سیمین مسیرش از من جدا و زندگی بهتری داشته باشه…..
اینطوری شد که فردا صبح زود برگشتم منطقه………
ادامه دارد……
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_پنجم
بالاخره موفق شدم به درسم ادامه بدم…..اما حق نداشت حتی شب امتحان تو خونه کتاب دستم بگیرم و بخونم……
هر چی توی مدرسه یاد میگرفتم همون بود…..اما کم کم یاد گرفتم که از وقتهایی که تو مدرسه داشتم استفاده کنم ….
مثلا زنگهای تفریح بجای بازی یا حرف زدن درسهای فردا رو مرور میکردم ومیخوندم……یا تومسیر برگشت به خونه درس همون روز رو میخوندم تا تو ذهنم حک بشه……
گاهی هم صبحها زودتر از خونه به مقصد مدرسه بیرون میومدم و تو مسیر خونه تا مدرسه و تا قبل از تشکیل کلاسها درس میخوندم و تکالیف انجام میدادم…….
به این طریق تمام کمبودهای درسمو جبران میکردم……
از طرفی هم چون معلمها از وضعیت خانوادگیم مطلع بودند خیلی کمکم کردند تا تونستم اونچند سال رو در کنار نگهداری از خواهر و برادرم قبول بشم…….
خاله هام هم برای دیدنم به مدرسه میومدند و هر کمکی که از دستشون برمیومد انجام میدادند…..ولی هیچ وقت خونمون نیومدند….انگار که بخاطر فوت مامان از بابا دلگیر و ناراحت بودند…..
حالا دیگه باید کنکور میدادم…….با هر سختی بود تست زنی میکردم و فقط کتابهای درسی رو نکته به نکته میخوندم…..
زمان کنکور بزرگتر شده بودم و میتونستم از پس نامادریم (الهه)بربیام و تو خونه هم درس بخونم……..از طرفی خواهر و برادرم هم کار زیادی نداشتند چون بزرگ شده بودند……..
اما سعی میکردم بهانه ایی دستش ندم……
خلاصه خیلی تلاش کردم و کنکور دادم و پرستاری ازاد قبول شدم و چون ازاد هزینه ی بیشتری داشت،، بابا والهه موافق دانشگاه رفتنم نشند…….،،،
اینجور شد که نتونستم پرستاری رو بخونم،، اما من کم نیاوردم و تایمی که بیکار بودم و میدونستم و کار خونه و بچه ها تموم شده زود میرفتم سروقت کتابها و بکوب درس میخوندم……
برای اینکه حتما دانشگاه دولتی قبول شم و بتونم دانشگاه برم بیشتر وقتها ،شبها وقتی که همه خواب بودند،،درس میخوندم….البته اجازه نداشتم لامپ رو روشن کنم…پس مجبور شدم یه چراغ پیدا کردم و با نور چراغ به خوندن ادامه دادم……….،،،،،،،
نمیدونم چرا الهه حتی اجازه نمیداد تو اتاقی که درس میخوندم بخاری بزارم تا زمستان که هوای خیلی سرد بود راحت تر باشم و تست زنی کنم،………………….
باور کنید شب تا صبح با گرمای چراغ فقط میتونستم دستامو گرم کنم ولی تا صبح پاهام از سرما بی حس میشدند……..
خیلی سخت بود اما باید تحمل میکردم…….
اون روزا همش به مامان اصلی خودم فکر میکردم و با خودم میگفتم:اگه مامان زنده بود حتما بهترین امکانات رو برام فراهم میکرد تا بتونم دانشگاه قبول شم…..
یه شب که بهمامان فکر میکردم یاد قبرش افتادم،آخه هیچ وقت منو سر خاکش نبرده بودند و اصلا اسم ونشونی ازش نداشتم…..
فردا رفتم سراغ مامان بزرگ و بهش گفتم: میتونی بگی مامانم کجا دفن شده ؟؟؟؟میخواهم برم سرخاکش…………
مامان بزرگ گفت:اینجا ها نیست….یه جای خیلی دور دفن شده…….
گفتم:دور یعنی کجا؟؟؟شهر دیگه است یا از خونه ی ما دوره؟؟؟؟
مامان بزرگ گفت:نمیدونم فقط میدونم دوره…………
گفتم:من حتی عکسشو هم ندیدم….عکسی و نشونی ازش داری تا من ببینمش؟؟؟
مامان بزرگ گفت:وای دختر!!!چقدر سوال میکنی؟؟؟من نمیدونم…..
اون روز به جواب سوالاتم نرسیدم پس تصمیم گرفتم برم سراغ خاله هام تا بتونم برم سرخاک مادرم…..مادری که هیچ وقت ندیدم…..
همانطوری که گفتم پدر ومادرم فامیل بودند پس به خاله هامو راحت میتونستم پیغام برسونم………..
یه روز به بهانه ایی رفتم مدرسه و خاله هم اومد اونجا و تونستم سوالمو از خاله بپرسم…………….،،،،
خاله گفت:مامانت تو یکی از روستاهای سنندج که روستای پدریمون هست دفن شده…..
گفتم:کدوم روستا؟؟اسمش چیه؟؟؟؟
خاله اسم روستا رو گفت …… روستا رو شناختم اما موقعیت خانوادگیم و مسیر روستا جوری بود که نمیتونستم به تنهایی برم وکسی هم منو نمیبرد………
وقتی از خاک مامان ناامید شدم از خاله خواستم حداقل عکسی از مامان بهم نشون بده تا بتونم تو تصوراتم تجسمش کنم…..
از خاله خواستم تا یه عکس از مامانم بهم بده تا حداقل گاهی که بهش فکر میکنم صورتشو در ذهنم تجسم کنم…..
خاله گفت:بابات داره …..بهتره از بابات بگیری….میترسم من بهت عکس بدم و بعد برامون مشکل ساز بشه…..اما یه روسری دارم که یادگار مادر خدابیامرزته…..دفعه ی بعد برات میارم…..،،.،،.
کمی بابت عکس به خاله اصرار کردم اما فایده نداشت ….با خودم گفتم:میرم از بابا هر جور شده میگیرم…..
رفتم خونه …..اما پیش الهه نمیتونستم به بابا چیزی بگم چون همینجوری با من لج بود،نمیخواستم متوجه بشه که من به مامانم فکر میکنم….،……
بالاخره یه روز بابا رو تنها گیر اوردم و با هزار اصرار و التماس و سختی یه عکس ازش گرفتم…..
نمیدونید اون روز چه حالی داشتم….،حالم جوری بود که انگار تازه متولد شده بودم….
عکس مامان روکه دیدم یه جوری حس کردم شبیه منه…..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_پنجم
با صدای لـرزان گفتم: بله آقا خودشه...
+برو پایین تا منم میام...
دستامو به هم گره کردم و با صدایی که از تـرس میلرزید گفتم :منو ببینه کتکم میزنه اقا..
+نتـرس برو پایین باید تو رو ببینه...من اینجام...به حرفم گوش کن...
بخاطر تـرسی که توی وجودم داشتم حس میکردم تموم بـدنم بی حس شده ،تموم توانمو جمع کردم و از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه...زن عمو که دست به کـمر ایستاده بود، نگاهش به من افتاد و با چشمایی که از تعجب بازشده بود گفت :اون ریحانِ،دختره ی چش سفید خدا بگم چکارت کنه،از صبح تا الان داریم کوچه به کوچه و دشت به دشت دنبال تو میگردیم ... عمو با غـضب بهم نگاه کردو واومد طرفم و یـقه لباسم رو گرفت و گفت :دختره ی بی آبـرو ..خودم با دستای خودم خفــه ات میکنم از خونه فـرار میکنی ها؟ میخوای منو انگشت نـمای مردم روستا کنی اره؟میدونی چند ساعته که در به در پی توام؟ دستاشو دور گـردنم حلـقه کرد و شروع کرد به فشــار دادن...نمیتونستم نفس بکشم و صورتم کــبود شده بود..
با عصبانیت گفت :اره حق داری، جواب این همه سال محبت همینه،من بزرگت کردم که اینجوری آبــروم رو ببری...
تموم سعیم و میکردم تا دستاش رو از روی گــردنم بردارم ،با شنیدن صدای فرهادخان دستهاش از دور گـردنم باز شدن و من شروع کردم به سرفه کردن و نفس نفس زدن!!!
فرهادخان به عمو نزدیک شد،اینبار فرهادخان بود که یقه ی عمو رو گرفت و گفت :مرتیکه زورت به این بچه رسیده؟اگه ما اینجا نبودیم که این دختر بیچاره رو میـکـشتی..
عمو شوک زده به فرهاد خان نگاه کرد و من من کنان گفت:اربابزاده شمایید؟!
غلط کردم اقا به من رحـم کنید ، این دختر میخواست آبـروم رو توی این روستا ببره ،اگه پیداش نمیشد دیگه بین مردم نمیتونستم سر بلند کنم،تو رو خدا من رو ببخشید ...
دستمو رو گلـوم میکشیدم و زیرلب ناله ای کردم،هنوزم گلوم درد میکرد...
لحظه ای به فرهاد خان و قدو بالاش چشم دوختم... این چند ساعت که همراهش بودم همش توی ماشین نشسته بود و اینجوری ندیده بودمش...چقدر رشید و پر ابهت بود...
عمو کنارش خیلی کوتاه تر نشون میداد...
از اینکه عمو ، فرهاد خان رو میشناخت تعجب کردم!
عمو باحالت التماسی که توی صداش بود گفت :اربابزاده خواهش میکنم من رو ببخشید چیزی به ارباب نگید ، میدونید که اگه زمین ها رو ازم پس بگیرید بیچاره میشم،چجوری شکم این همه بچه رو سیر کنم؟
عمو که اینجوری التماس میکرد دلم خنک میشد سالها بود زیر دست اون و زن عمو التماس میکردم اما اونها هیچ وقت دلشون به رحـم نمیومد...کاش فرهادخان بیشتر اذیتش کنه تا بفهمه التماس کردن چه حس و حالی داره...فرهاد خان یقه ی عمو رو ول کرد و هـولش داد، عمو افتاد روی زمین و ناله ای کرد اما چیزی نگفت ...فرهاد صداش رو برد بالا و گفت :چه بلایی سر این دختر بیچاره آوردی که اونطور هــراسان وسط جاده داشت فرار میکرد؟
عمو همونطور که روی زمین نیم خیز بود به پاهای فرهاد خان نزدیک شدوگفت :اربابزاده باور کنید من خوشبختی این دخترو میخوام ،میخواستم شوهرش بدم تا سر وسامان بگیره همین...
+شوهرش بدی به یه پیرمرد شصت ساله؟ تو مرد نیستی؟ نمیگی این دختر با این سن چطور باید این ازدواج رو قبول کنه؟
عمو که متوجه شد فرهاد خان همه چیز رو میدونه دستش رو دور پاش حلقه کردو گفت : آقا منو ببخشید قول میدم دیگه از گل کمتر بهش نگم...
باشنیدن حرفای عمو پوزخندِ دردناکی از سرِ تمسخر زدم..
فرهاد خان پاش رو با حرص از دستای عمو جدا کرد و گفت :این دختر دیگه اینجا نیست که تو بخوای اذیتش کنی! من ریحانو با خودم میبرم میخوام عقدش کنم... الانم پاشو برو به یکی بگو بیاد این عقد رو بخونه که ما باید بریم... زود باش...
بااینکه میدونستم همه چیز برای نقش بازی کردنِ و من اصلا به چشم فرهادخان نمیام اما جلوی زن عمو احساس غرور کردم و بادی به غبغب انداختم و زیرچشمی حرکاتش رو زیرنظر داشتم...
عمو با تعجب به فرهاد نگاه کرد،میخواست حرفی بزنه که فرهاد خان گفت:نمیخوام چیزی بشنوم کاری که گفتمو انجام بده...
عمو با تردید از روی زمین بلند شد و روبروی اربابزاده خــم شد و گفت چشم آقا چشم ...عمو با تعجب به فرهاد نگاه کرد میخواست حرفی بزنه که فرهاد خان گفت:نمیخوام چیزی بشنوم کاری که گفتمو انجام بده...
عمو با تردید از روی زمین بلند شد و روبروی اربابزاده خــم شد و گفت چشم آقا چشم ...شما بفرمایید توی خونه ، من الساعه برمیگردم ...
زن عمو پشت سر هم تعارف میکرد وگهگاهی نیم نگاه غضبناکی به من می انداخت...میدونستم توی دلش چه غوغایی به پا شده ودوست داره الان با اون دستاش خــفه م کنه...پوزخندی بهش زدم،از اون پوزخندهایی که حسابی حرصش رو در میاورد...از حرص لـبهاش رو میجویید.
راننده یه گوشه دست به سینه ایستاده بود و به فرهاد خان گفت :
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾