#آگاه به قلب ها
#بخش چهاردهم
#قسمت_چهلم:
.
_حتما آقا داداش...
_مخلصیم آبجی خانم...بیا...رسیدیم...
سجاد منو کنار مرکز خرید پیاده کرد و خودش رفت تا ماشین رو کمی جلو تر پارک کنه و تایید کرد تا از جام تکون نخورم...
_خوب سلما خانم...بزن بریم!
دستش رو طرفم دراز کرد و منم با کمال میل دستم رو تو دستش گذاشتم...
همیشه سعی می کردم با سجاد بیام خرید...
دوست نداشتم تنها بیام...
می خواستم یه مرد همراهم باشه...
سجاد قبلا بهم گفته بود که حتی باچادر هم چشمام تو چشه و نمی خواد کسی فکر کنه به قول خودش این چشم خوشگله صاحب نداره...
حتی یک دفعه بهم گفت نمی شه پوشیه بزنی که چشمات معلوم نشه؟!...
و منم قبلا به این غیرت دوست داشتنیش لبخند زده بودم...
و حالا باهم وارد مرکز خرید شدیم...
_سجاد...
_جونم!؟
_جانت بی بلا...هیچ وقت نشد ازت بپرسم...این همه وقت که هم دیگه رو پیدا کردیم، سختت نیست که با یه خانم چادری بیای بیرون!؟
_تو چی؟!...توی خانم چادری سختت نیست بایه پسر سوسول بیای بیرون؟!
از اصطلاح سوسول لبخند به لبم امد که اونم به خنده ی من خندید...
_نخیر آقای سوسول...
ولی اگه همه ی پسر های سوسول مثل داداش
من آقا و متین بودن، که عالی می شد...
_پس این سوال رو از من هم نپرس!... برای من مهم تویی...تویی که خواهر منی...و به نظر من انتخابت از بهترین انتخاب های ممکنه... که تورو در برابر هر دیده ای محفوظ می کنه...
پس من هم به انتخاب و عقیدت احترام می ذارم...به بقیه چه مربوط!... وقتی انسان به درست بودن تصمیمش ایمان داره،
دیگه کاری به بقیه نداره...
_با این حرفات بیشتر از قبل عزیز شدی برام...
اصلا شما یه چیز دیگه ای داداش من!
_خودت یه چیز دیگه ای...
ءءء...سلما...اون مانتو یشمی رو ببین!
_کدوم...!؟
_بابا...همون که بلنده و کمرش سنگ کار شده!
_آهان...دیدمش...دیگه توام فهمیدی سلیقه من چه!
_اگه من نفهمم که به درد جرز دیوارم نمی خورم!
_بعله...یادم نبود شما در این زمینه متخصصی...
_بیا...بیا بریم تو مغازه...کم منو دست بنداز...
_بریم...
اون شب یه دست مانتو شلوار و یه شال و یه جفت کفش برای خودم خریدم...
برای مامان و عزیز و اقاجون هم هر کدوم یه دست لباس گرفتم...اصلا خسیس نیستم...
ولی از اصراف بدم میاد و تا نیاز نباشه چیزی نمی خرم...
_سلما...
_جانم داداش!
_بیا بریم تو این مغازه...
_واسه چی...من که دیگه چیزی نیاز ندارم...
_تو بیا...
.
#قسمت_چهل_یکم:
.
مشکوک می زد این سجاد!...
باهم رفتیم تو مغازه و منو به زور فرستاد تو اتاق پرو گفت تو کاریت نباشه و در اتاقک رو بس...
چند لحظه بعد در اتاق پرو باز کرد و دستش رو به همراه یه لباس از لای در آورد تو...
_اینو می پوشی، حرف اضافه هم نمی زنی!
در رو که بست، از پشت قفلش کردم و به لباس نگاه کردم...
یه پیرهن مغز پسته ای حریرِ آستین بلند که زیرش آستر می خورد و تا روی زانوم بود و در نهایت زیبایی خیلی پوشیده بود...
و وقتی تنم کردم متوجه شدم که خیلی ام بهم میاد...
صدای سجاد رو از پشت در شنیدم...
_آبجی جان، لباس رو پرو که کردی بیا بیرون...
من هم زودی لباسم رو عوض کردم و امدم بیرون...
من رو که دید امد سمتم...
_پسندیدی؟
_آره...خیلی قشنگ بود...فقط من نه نیاز دارم و نه...
نذاشت بقیه حرفم رو بزنم و رفت طرف فروشنده و هزینه لباس رو حساب کرد...
.
#قسمت_چهل_دوم:
.
از مغازه که امدیم بیرون نالیون لباس رو داد دستم و گفت:
تو مغازه های قبلی که خودت رو جر دادی نذاشتی من حساب کنم...نمیشه که با من بیای بیرون و منم برگ چغندر!... دوست داشتم واسه خواهرم یه هدیه بگیرم...به توام ربطی نداره...
_می ذاری منم حرف بزم؟
_بله...بفرمایید؟
_دست داداشم درد نکنه...خیلی ممنون بابت هدیه...
ولی من!...
_تو چی؟
مظلوم نگاهش کردم...
_روده کوچیکه روده بزرگ رو خورد...
_اوه...ببخشید...یادم رفت...منم خیلی گرسنم شده...
دستم رو گرفت...
_بریم به داد این شکما برسیم...
وقت گذروندن با سجاد خیلی خوبه...به قول خودش، خود زندگیه... می دونم اونم کم دغدغه نداره، اما وقتی با منه به روی خودش نمیاره...منم وقتی با اونم همه چی یادم میره...
_خب جقله، امر می فرمایید کجا بریم؟
یه خم بهش کردم و گفتم...
_مگه از جقله ها هم نظر می پرسن؟!
دست بین ابرو هام و برد اخمم رو باز کرد...
_اگه اون جقله سلما نامی باشه، که عزیز دل داداشش باشه، نظر که هیچی، صاحب اختیار هم هست...
_هِییییی...حیف که تو این دوساله هنوز یه جای درست حسابی تو تهران پیدا نکردم...و الا از فرصت استفاده می کردم و می بردمت یه جای خفن و حسابی تیغت می زدم...ناچاراً بریم همون جای قبلی...غذاش خوب بود...
_به روی چشم خانم خانما...
.
... ادامه دارد...
🌸یاعلی🌸
.✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
کپی❌🚫
بسم رب العشاق
#قسمت_چهل_یکم
#حق_الناس
بعداز این حرفها رفتیم سمت فاطمه
تا رسیدیم مرتضی گفت :یسنا خانم دیروقته بفرمایید ما میرسونیمتون
فاطمه با لبخند نگاهمون کرد
موقعه خداحافظی بالبخند ازشون خداحافطی کردم
****************************
روای مرتضی
زنداداش لطفا با سلیقه خودتون برای یسنا خانم بخرید
لطفا خودتون هم با مادر صحبت کنید
تماس بگیرن منزلشون
زنداداش:نگران نباشید بسپرید به من
-ممنونم
رسیدیم خونه
من مشغول بازی با محمد بودم که علی اومد
زنداداش رفت برای علی چای بیاره
به علی که چای داد
درحالیکه به من چای رو تعارف کرد گفت مادر زنگ نمیزنید خونه یسنا اینا بریم خواستگاری
سرم انداختم پایین
بعد با لبخند ادامه داد با اجازه ی شما و داداش من یه انگشتر نشانم خریدم
مادر:خواهری در حق برادرت تموم کردی
مادر شماره منزل یسناخانم گرفت
و برای فرداشب ساعت ۸شب قرار گذشت
با استرس من بیچاره یه شب گذشت
ساعت ۷همه به سمت خونه مادر یسناخانم حرکت کردیم
یه گل خیلی خوشگل گرفتیم
بالاخره رسیدیم منزلشون
یسنا و پدر و مادرش جلوی در به استقبال اومده بودن
وقتی نشستیم مادرش گفت یسنا جان دخترم چای میاری
بعد مادر یه نگاه به زنداداش کرد و زنداداش شروع کرد
آقای رفیعی برادرمن و یسنا خانم حرفهاشون زدن بااجازه شما امشب نشون کرده هم بشن
بعد ان شالله ۵روز دیگه همزمان با سالروز ازدواج خانم حضرت زهرا و آقاأمیرالمومنین عقد هم بشن
پدر یسنا:بله حتما
انگشتر نشان مادر دست یسنا کرد
الحمدالله تموم شد
😍😍😍😍
نام نویسنده :بانو....ش
ادامهــ دارد 📝
🚫کپی
باران جباری:
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_چهل_یکم (قسمت اخر)
تابوت مثل قایقی روان،
روی امواج حرڪت میڪند.
سیدمهدی وقتی میرفت،
فقط مال من بود؛ اما حالا مال یک شهر است.
حالا،
ڪه از بین دود اسفند و پرچم های
“لبیڪ یا زینب(علیها السلام)” به طرف قطعه مدافعان حرم میرود،
خیالم راحت است،
ڪه تا ابد ڪنارم می ماند.
خاطرات قشنگمان،
از جلوی چشمهایم رد میشود.
با همین فڪرهاست،
ڪه گریه و خنده ام درهم می آمیزد.
انگشتر عقیقش،
حالا در دستان من است، البته چون گشاد است مدام دور انگشتم می چرخد.
زیر لب با تسبیحش ذڪر میگویم،
تا آرام بمانم.
میثم لباس نظامی پوشیده،
(البته آستین هایش ڪمی بلند است) و با بشری بازی میڪند.
به بچه ها گفته ام،
بابا انقدر بزرگ شده ڪه رفته پیش خدا، و ما دیگر نمیتوانیم ببینیمش، اما او ما را می بیند و ڪنارمان هست.
گفته ام انقدر بزرگ شده،
ڪه بدنش به دردش نمیخورد!
گفته ام چون بابا شهید شده،
همه ما را می برد بهشت.
گفته ام بابا قهرمان شده،
و حالا همه او را می شناسند و دوست دارند…
این حرفها را روزی صدبار،
برایشان می گویم تا بلڪه خودم ڪمی آرام شوم.
بچه ها هم با حرف های من،
خوشحال می شوند، حتی بشری دوست دارد اندازه بابا بشود تا خدا را ببیند. میثم هم از الان شغلش را انتخاب ڪرده؛ میخواهد #دوستحاجقاسم شود،
منظورش #پاسدار است.
از وقتی سیدمهدی را،
در قطعه مدافعان حرم به خاڪ سپرده اند، هربار ڪه آنجا میروم احساس روز اول را دارم،
حس میڪنم سیدمهدی صدایم میزند.
از آن روز به بعد،
همیشه اول میروم از آقا محمدرضا بخاطر این نسخه ڪه برایم پیچیده #تشڪر میڪنم.
حالا سهم من از دنیای عاشقانه مان، بشری و میثم و خاطرات گذشته است
و سهم ام از جهاد در دفاع از حرم، #تنهایی و #گریه های نیمه شب.
هر وقت بتوانم میروم گلستان شھدا،
به یاد وقت هایی ڪه خودمان دوتایی بودیم…
هنوز هم کنار مزار شهدای فاطمیون،
می نشینم و سیدمهدی از آن طرف قطعه با لبخند نگاهم میڪند
(ببخشید باهاتون نسبتی دارن…؟؟).
هنوز هم جانماز سیدمهدی را،
وقت نماز جلوی خودم پھن میڪنم و پشت سرش نماز میخوانم،
به یاد وقت هایی ڪه #مقتدایم بود…
ݐــایان💞🍃💞
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀