eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و دوم ✨ بابغض گفت: _یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود.😢تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود.😔دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود. دلم خیلی سوخت.😒به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود.😣😞گفتم: _خب الان شما چرا ناراحتی؟!! سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت👣 قسمت هرکسی نمیشه.. با شیطنت گفتم: _شما که بهتر میدونی دیگه.😉 با دست به خودش اشاره کردم و گفتم: _بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن.☺️ لبخندی زد و گفت: _این الان دلداری دادنته؟!!😒😊 خنده م گرفت.گفتم: _من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد.😜پاشو برو بیرون، مریض میشی.😁 وحید بلند خندید.😂دلم آروم شد. سه ماه گذشت... وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت.😕تولد پسرها نزدیک بود.☺️🎂منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه. چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت: _خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت. خوشحال شدم.😍👏 دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.😇بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن.☺️ روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم.😥 آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. بودم. خوندم و براش کردم. ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.😥🙁چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود... شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن. بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت: _وحید میاد؟😕 گفتم: _گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده.😊 محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم: _اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه. محمد تعجب کرد.گفت: _چرا نگرانی؟!!😟 -قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.😥 محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم: _چرا نگاه میکنی زنگ بزن.😐 همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.😑مامان اومد تو اتاق.گفت: _شما چرا نمیاین بیرون؟ لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت: _بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن. تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن.😅 بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت: _ما دیگه بریم.😊 بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.😍😥محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت: _شرمنده.☺️✋ محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت: _کجایی قربان؟ مراسم تموم شد.😁✋ وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت: _همه کیکهارو خوردی؟😁👊 بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.😊فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن... وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم... 😍👀 ادامه دارد... پ.ن:التماس دعا🖤 ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿
••• 🌹سلام بر ابراهیم🌹 بعد روشن شد. ما مشغول تکمیل مواضع دشمن شدیم. همینطور که کار بودیم یکدفعه دیدم مار بسیار بزرگی درست به سمت مخفیگاه ما آمد؟ به آن بزرگی تا حالا ندیده بودم. در سینه ما حبس شده بود. هیچ کاری نمی شد انجام دهیم. اگر به سمت مار می کردیم عراقی ها می فهمیدند، اگر هم فرار می کردیم عراقیها ما را می دیدند. مار هم به سرعت به ما می آمد. فرصت تصمیم گیری نداشتیم. آب را فرو دادم. در حالی که ترسیده بودم نشستم و چشمانم را بستم. گفتم: و بعد خدا را به عاليا دادم! زمان به سختی می گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز کردم. با تعجب دیدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد را عوض کرده و از ما دور شده! آن شب آقا ابراهیم چند خاطره دار هم برای ما کرد. خیلی خندیدیم. بعد هم گفت: سعی کنید آخر شب که مردم می خواهند استراحت کنند نکنید. از فردا هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم. حتی وقتی فهمیدم صبح ها برای مسجد می رود. من هم به خاطر او مسجد می رفتم. تاثیر آقا ابراهیم روی من و بچه های محل تا حدی بود که نماز ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود. مدتی بعد وقتی ایشان راهی شد ما هم نتوانستیم دوریش را تحمل کنیم و راهی جبهه شدیم. •••
✨جهت خلاصی از آزارو اذیت همزاد اگر همزاد باعث آزار و اذیت می شود و یا روحی به شما و افراد خانواده تان آزار می رساند این اعمال را انجام دهید: تعرض ارواح بر طرف می شود. انشااللّه هر یک از سوره های زیر را 10مرتبه نوشته +حمد +ناس +فلق وهمراه آن شخص که مورد آزار ارواح می باشد کنند. سپس این سوره ها را (هرکدام 10مرتبه) در ظرفی نوشته (بامشک و زعفران ) سپس از این آب , غذا-آب وضو- وغسلش داخل کنند تا مشکلش حل شود. انشااللّه (مداومت در انجام این عمل تا حل مشکل لازم است.). •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
باران جباری: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه جلو آمد... _اشکال نداره. هرچی شما دوست دارین بگین. همون دختر داداش هم خوبه. منم هرچی شما بگی صداتون میکنم. اگه مادرجون خوشتون نمیاد، زن عمو فخری میگم. خوبه..؟☺️ فخری خانم به ریحانه شک نداشت اما حریف دلش نمیشد. دوست نداشت ریحانه را عروسش ببیند.😕 _همون زن عمو فخری خوبه. کوروش خان_ حالا هدیه ت رو باز کن من که خیلی دلم میخاد ببینم چیه..! ریحانه_ اصلا قابلتونو نداره.. شما بهترین مادر دنیایین.😊 فخری خانم کادو را باز کرد... روسری ابریشمی بود. به رنگ یشمی. اطرافش طلاکوب شده بود. مجلسی بود. ریحانه روسری را.. از فخری خانم گرفت. روی سر مادر شوهرش انداخت. کوروش خان که حس جوانی به او برگشته بود. _خیلی زیبا شدی فخری.دست خریدار روسری درد نکنه.. مگه نه؟!😍 فخری خانم هم خوشش آمده بود. کمی از موضعش عقب رفت. نرمتر جواب داد. _آره خیلی قشنگه. مجلسیه.😊 رو به ریحانه گفت: _ممنونم ازت😊 ریحانه مادر یوسفش را در آغوش گرفت. _قابلتونو اصلا نداره.. ببخشید اگه کم هست.🤗 آن شب گذشت... ریحانه حکم را خوب اجرا کرده بود... روحیه مردش بحالت اول .. هرچه را که فامیلها رشته بودند. پنبه شده بود... هر از گاهی کسی حرفی میزد،.. یوسف درعمل، به آنها ثابت میکرد.. ✨ماه رجب ✨ بود... و عاشقانه هایشان. باهم هفته ای دو روز را میگرفتند.. را یا درمسجد بجماعت... و یا خودشان خلوتی عارفانه و عاشقانه رقم میزدند.😍✨☺️ بعد از خرید... دلشان لک زده بود برای زیارت.به امامزاده رفتند. کنار حوض⛲️ قرار گذاشتند نیمساعت دیگر بیایند. هرکدام، از ورودی های مخصوص وارد حرم امامزاده شدند. اذن دخول، دعا، نماز حاجت... ریحانه کنار حوض ایستاده بود به انتظار یارش. کمی آنطرف تر... یوسفش نظرش را جلب کرد. نزدیکش رفت هرچه او را صدا زد. تاثیر نداشت.... یازهرا میگفت و تکانش میداد.... یوسف مچاله شده افتاد... 😰😱😭 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
یکی از آشنایان خواب شهید «احمد پلارک» را می‌بیند. او از شهید تقاضای شفاعت می‌کند. شهید پلارک در جواب می‌گوید: «من نمی‌توانم شما را شفاعت کنم. تنها وقتی می‌توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه و عنایت داشته باشید، همچنین زبان‌هایتان را نگه دارید. در غیر این صورت، هیچ کاری از دست من برنمی‌آید.» ‏🌷 ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
هدایت شده از 🌴سنگر عشق🌴
شهیدے ڪہ قرائت بہ نیت او گرہ گشاست... 💠مادر شهید مے گوید مواقعے ڪہ دلتنگ💔 او مے شوم با عڪسش صحبت مے ڪنم و مطمئن هستم ڪہ صداے من را مے شنود و بہ حرف هایم گوش مے ڪند. بیشتر دوستان و اقوام مے گویند هنگامے ڪہ مشڪلے برایمان پیش مے آید بہ نیت حسین مے خوانیم و هنوز تمام نشدہ مشڪلمان حل میشود. 💠مادر شهید مدافع حرم حسین بواس ڪہ تصویرے از این شهید در دستانش بود با بیان اینڪہ پسرم و روزہ قضا نداشت گفت: او از همان دوران ڪودڪے ڪارهاے شخصے اش را خودش انجام مے داد و تمام نمازهایش را مے خواند و روزہ هایش را مے گرفت شهید مدافع حرم
🌷 پانزدهم مهر سال 63 در اهواز و در یک و ، در اهواز به‌عنوان اولین فرزند خانواده به‌دنیا آمد. از همان دوران کودکی بود و اما با همه مهربان و رئوف بود. پدرش سیدحسن معلم بود و مادرش سکینه‌خانم نام داشت، از بچگی همراه پدر به مسجد می‌رفت و در و شرکت می‌کرد و در نوجوانی در مسائل دینی تسلط داشت و به آنها پایبند بود و با هرگونه رفتار خلاف شرع به‌شدت مخالفت می‌کرد و همیشه راهنمای بچه‌هایی بود که در دل‌شان موج می‏زد، لیکن مفهوم ولایت را نمی‌دانستند، و می‏گرفتند اما دلیلش را نمی‏دانستند، سعی می‌کرد تا توان داشت آنها را راهنمایی کند. وی دبستان را در مدرسه دکترعلی شریعتی و راهنمایی را در مدرسه سروش و دبیرستان را در مدرسه شهدا و دوسال آخر را در مدرسه 22بهمن در آخر آسفالت با موفقیت به پایان رساند. در سال 1382 در وارد دانشگاه آزاد شد و فوق‌دیپلم شد و پس از پایان این دوره مقطع کارشناسی را با رشته مدیریت بازرگانی آغاز کرد. وی ، و بود و در سال 1388 با سیده‌اسما موسوی ازدواج کرد، به گفته خانواده از ابتدا عاشق شهید و شهادت بود و در آخر سال 1391 به جنگ با سوریه اعزام شد در دهم تیرماه 1392 به رسید و پیکر او در همان شهرستان در قطعه 2 به خاک سپرده شد .🌷 ❤️
💙 °•🌺 💝 فرزند عزیزم را به درس خواندن ٬ تقوای الهی ٬ و توصیه می کنم. ✍🏻فرازی از وصیتنامه مدافع حرم اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 اصلاح ، مستلزم اصلاح ظاهر و باطن و دوری از منکرات ظاهریه و باطنیه است. و از راههای اصلاح نماز، جدی در حال شروع به نماز به حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.
💠 🔸 امام صادق(علیه السلام): اولین چیزى که از هر انسانى سؤال مى شود نماز است، در صورتى که نماز او پذیرفته بود بقیه اعمال او نیز امکان دارد پذیرفته شود. ولى اگر نماز او پذیرفته نبود بقیه اعمال او نیز مردود خواهد بود. 📚 کافى/ج3/ص268 ✍🏼 همچنان که جسم انسان شستشو مى خواهد روح او نیز احتیاج به تطهیر دارد و شستشوى روح با اقامه نماز ممکن است.
💌 🌹شهـــید ابراهیم همت: 🌱انسان يک تذکر در هر ٤ ساعت بخودش بدهد بد نيست، بهترين موقع! بعد از وقتی سر به سجده می‌گذاريد، مروری بر اعمال صبح تا شب خود بيندازد آيا کارمان برای رضای بود؟
جریمه تأخیر اول وقت ✍يكى از دوستان چنين مى گويد: روزى حدود ظهر نزد شهيد بزرگوار رجائى بودم صداى اذان شنيده شد، در حالى كه ايشان از جايش حركت كرده، مى خواستند خود را براى اقامه نماز آماده كنند، يكى از خدمتگزاران وارد اتاق شد و گفت: غذا آماده است سرد مى شود، اگر اجازه مى فرماييد بياورم. ✨شهيد رجائى فرمود: "خير بعد از نماز" وقتى كه خدمتگزار از اتاق خارج شد، ايشان با چهره اى متبّسم و دلى آرام خطاب به من فرمود: "عهد كرده ام هيچ وقت قبل از نماز نهار نخورم اگر زمانى ناهار را قبل از نماز بخورم، يك روز روزه مى گيرم."