eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت سیصدوسوم زرین خاتون دستانش را مشت کرد و با نفرت در چشمانم زل زد ... نگاهم را به پرونده دوختم و به یاد اوردم ..به یاد آوردم آن روز ي را که آروین در آغوشم بی جان افتاده بود ... به یاد آوردم آن روز ي را که یک قدمی تا مرگ رفته بود ... به یاد آن تن لرزان و کبود شده اش ... چشمانم را به موها ي رنگ شده اش دوختم - گفتم اگه کار کنی ي بلایی به سرت در می آرم که به عزا بشینی نگاهم را به چشمانش برگرداندم - گفتم مگه نه زرین خاتون : پس مواظب خواهرت باش دندانهایم را بهم فشردم ... می دانست ..او می دانست چطور باید عصبی ام کند ... سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به قاب عکس بزرگی از ساشا.. سوسن و اتوسا کنار هم دوختم .... عصبانیتم فروکش رفت ... نگاهم را به زرین خاتون دوختم و گفتم - به جا ي من یکی دیگه ازش مواظبت می کنه زرین خاتون : پس یادت رفته اون یکی که میگی از خونه منه لبخند عمیقی زدم -اینم می دونم که از جنس تو نیست زرین خاتون با عصبانیت از جایش بلند شد ...تکیه ام را از دیوار کنار شومینه گرفتم و کنار شومینه دو زانو نشستم و نگاهی به زرین خاتون گفتم - بهتره بشینی با هم معامله کنیم زرین خاتون : شکایتت رو پس بگیر انبر را برداشتم و شروع به دست بردن در شومینه کردم .... - نه هیچ وقت زرین خاتون : مهتاب نذار که زندگیت از اینی که هست بدتر بشه نگاهم را از شومینه گرفتم و نگاهش کردم - اما من به همین زندگی قانع ام زرین خاتون : نیستی .. من خودم می دونم نیستی اما تو حق نداري... حق ندار ي که اي... با خشمی بلند شدم و نگاهش کردم ...اخمهایم از نفرت در هم بود ...از آن بدن ها ي کبود شده ... غریدم - از کدوم حق حرف میزنی ... هان ...از کدوم ...از قلب اون بچه که بعد از دو ماه اگه قلب گیرش نیاد می افته سینه قبرستون مثل دخترت ... هـا از اون حق زرین خاتون با قدم ها ي بلند خودش را به من رساند و رخ به رخم ایستاد زرین خاتون : اسم دختر منو بر رو ي زبون کثیفت نیار پوزخند ي زدم و خیره شدم در چشمانش و با نفرت گفتم پس اسم خواهر منو رو ي اون زبون نجست نیار محکم بر روی سینه اش زدم و او را پس زدم ...به لبه ي مبل خورد و بر رو ي آن افتاد ..با خشمی بالا ي سرش ایستادم و غریدم - گفتم این بچه رو وارد این باز ي نکن که به خــاك سیاه می نشونمت ... نگفتم حکیمه : دخ... با خشمی به طرف او برگشتم و بلندتر از قبل غریدم - تو یکی خفه شو خشمگین بودم و پر از نفرت پر از نفرتی که با فهمیدن چیزهایی که نباید می فهمیدم فهمیده بودم ..با همان خشم به طرف زرین خاتون برگشتم و انگشتم را با تهدید به طرفش گرفتم - دور خواهر من و بخصوص آروین روخط سرخ می کشی پوزخند ي زد و راست بر رو ي مبل نشست و گفت زرین خاتون : قول نمی دم اشاره ای به پرونده کردم و با همان خشم زل زدم در چشمانش و گفتم - پس منتظر منم باش مادر شوهر عزیز راست ایستادم و نگاهش کردم ... به اویی نگاه کردم که از خشم می لرزید.. درست مانند زمانی که خواهر من زیر دستها ي او از درد میلرزید و کسی نبود که به او بفهماند اونم آدم بود ... نگاهم را از او گرفتم و به شومینه دوختم - میخوام باهات معامله کنم صدایی از زرین خاتون شنیده نشد .. به شومینه نزدیک شدم و نگاهم را به بالا ي شومینه به عکسهایی که از ساشا و سوسن و اتوسا بود چشم دوختم ...می خواستم به چه چیز ي معامله کنم ... معامله اي از زندگی خودم یا او .. زرین خاتون : چه معامله ا ي - معامله ي زندگی اروین به طرف زرین خاتون برگشتم و چشم دوختم به او که با تعجب نگاهم می کرد زرین خاتون : یعنی چی - خبلی مسخره است اما به شرطی می تونم شکایت رو پس بگیرم که بذار ي آروین بره از جایش بلند شد و با اخمها ي در هم رفته نگاهم کرد زرین خاتون : کجا بره؟ جایی که متعلق به اونجاست ... جای انسانها زرین خاتون : درست حرفاتو بزن دختر ادامه دارد ..... 👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾
رمان قسمت سیصدوچهارم نفسم را پر صدا بیرون دادم و با لبخند خونسرد ي نگاهی به شومینه کردم و گفتم اینجا هم من هم تو می دونیم که از آروین خوشت نمی آد ... زیر چشمی نگاهش کردم ...رنگش پریده بود و منتظر نگاهم می کرد - دارم باهات معامله می کنم ..معامله زندگی آروین و حق سکوت من زرین خاتون : حق سکوت در برابر چی؟ سرم را بلند کردم و نگاهی به قاب عکس آتوسا کردم - در برابر اتفاقی که برا ي آتوسا افتاده صدا ي قدم ها ي بلندش را از پشت که به من نزدیک شد شنیدم .... بازویم را گرفت ...و من را به طرف خودش برگرداند زرین خاتون : چی می خوای بگی دختر هیچ اتفاقی برا ي آتوسا نیوفتاده پوزخندی زدم - مطمئنی بازو ي زخمی ام را در مشتش فشرد ...از درد اخمهایم در هم رفت و چشم دوختم در چشمان پر از نفرتش زرین خاتون : خفه میشی و هیچی نمیگی - قول نمی دم بازویم را با خشونت از دستش خارج کردم و زل زدم در چشمانش ... درست شده بود عین خود او ...همان شخص بی احساس و مخفی کار ... لبخند ي به چشمان ترسیده اش زدم - چی میگی وارد معامله میشی یا نه سرش را به طرف حکیمه برگرداند که با اخمی نگاهم می کرد و آرام گفت زری خاتون : قبوله حکیمه : خانوم جان... زرین خاتون دستش را بالا برد و حکیمه را به سکوتی دعوت کرد ... زرین خاتون :باید چه کار کنم سرم را تکان دادم ... تکیه ام را به کنار شومینه دادم - تا وقتی که آروین رو از اینجا نفرستادم ...مواظبش باش ..هم مواظب آروین هم آناهيتا پوزخند ي بر رو ي لبش نشست ...اخمهایم را در هم بردم و نگاهم را به انبر که بین هیزم ها بود دوختم و گفتم - اگه ببینم غمی توی چشما ي هر دو ي اونهاست یا.. حتی صدمه ا ي بهشون رسونده ..قول نمی دم که شایا حقیقت رو ندونه ... حقیقت آتوسا ...حقیقت بچه ام رو که کشتی و بچه ي اتوسا که می خوا ي بکشیش سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم - حالا فکر کن...شایا به حرف من گوش می ده یا مادر خونده اش که تن همسر و خواهر زاده اش رو کبود کرده زر ین خاتون رنگ پریده و ترسیده نگاهم کرد ... قدمی به عقب رفت و بر رو ي مبل نشست ...نفسها ي عصبی و تند حکیمه را به راحتی میشنیدم ... نگاهی به او کردم ... خوابهایی برا ي او نیز داشتم ...لبخند دندون نمایی به حکیمه زدم ...با اخمی صورتش را برگرداند و نگاهی به زرین خاتون کرد و گفت حکیمه : خانوم جان شما که نمی خواین به حرفای این دختر گوش بدین - چرا که نه.. حکیمه قدمی به طرفم برداشت و انگشتش را با تحدید به طرفم گرفت حکیمه : تو چطور جرئ... - هیس آرومتر باز دار ي پاتو از گلیمت دراز تر میکنی نگاهی به حکیمه کردم که از خشم می لرزید و لبخند خونسرد ي زدم ...دستی به چترهایم کشیدم و نگاهم را به زرین خاتون دوختم ...او نیز می لرزید اما از خشم نبود ...از ترسی بود که از رنگ پریده اش می توانستم به راحتی ببینم ... به خود حرکتی دادم و به طرف در راه افتادم - درست فکراتو بکن ... خیلی حقیقتها هست که شایا باید بدونه ...اما می سپرم دست خودت که وارد معامله میشی یا نه لبخندي زدم و بی آنکه به عقب برگردم ...دستگیره را در دست گرفتم و آروم گفتم - شما که نمی خوای اون اتفاقی که به گل سر سبدتون افتاده برا ي ساشا نیز بیوفته در اتاق را باز کردم و از آن خارج شدم ... با دیدن ساشا که با اخمها ي درهم به طرف اتاق می امد لبخند ي زدم و با ابرو ي بالا رفته نگاهش کردم ....به طرفش رفتم و رو به رویش ایستادم ... ساشا از بالا تا پایین نگاهم کرد ... ابروهایم با این کارش بالا پرید - هوووم قابل پسندم یا نه ساشا : تو ي اون اتاق چیکار می کرد ي شانه ای بالا انداختم یک گپی با مادر شوهر عزیزم داشتم او را پس زدم و از کنارش گذشتم که پشت سرم راه افتاد ساشا : شما دوتا سایه همدیگرو با تیر میزنید - خوب که چی ساشا : که اینکه تو تو ي اتاق اون چیکار می کرد ي ستاره ایستادم و به طرفش برگشتم ... نگاهی به اطراف و به او کردم و با اخمها ي درهم رفته گفتم - اولا" ستاره صدام نکن تو مکان عام بعدشم ادامه دارد .... 👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾
رمان قسمت سیصدوپنجم قدمی به طرفش برداشتم - مگه نه اینکه تو آناهیتا سایه همو با تیر نمی زنید پس چطور اون چغولی منو کرده ساشا دستی در موهایش کشید و کلافه گفت ساشا: یعنی چی؟ شانه ای بالا انداختم و باز پشتم را به او کردم - یعنی اینکه وقتی تو آناهیتا نمیتونین دو دقیقه همدیگرو تحمل کنین منو مادرشوهرم چرا نه ساشا نفسش را صدادار بیرون داد و همانطور که به طرف خروجی می رفت گفت ساشا : با تو حرف زدن فایده نداره همون شایا بهتر می تونه باهات کنار بیاد _یعنی چی ایستاد و به طرفم برگشت که دست به کمر زده نگاهش می کردم ساشا : یعنی اینکه خواهرت نگرانت بود و از آروین شنیده بود که می خوای بری پیش مامان من - نگرانیش بی دلیله ساشا قدمی به طرفم برداشت ساشا : از چه نظر میگی ستاره ...مگه تو نبود ي که می گفتی اون بلا رو سر خواهرت اورده پس حتما با... حرفش را ادامه نداد و صورتش را برگرداند ...به طرفش رفتم و دست بر رو ي شانه اش گذاشتم ... صدا ي خنده ها ي بلند آناهيتا و پویا را از بیرون می توانستم بشنوم ..می دونستم باز پویا معرکه گرفته ... شانه ي ساشا را فشردم و همانطور که ارام از کنارش می گذشتم گفتم - میدونم که اون نیز که مادر توه ... هیچ وقت بی دلیل کاری نمی کنه ساشا : يعني چی دستی به موها ي جلو دیدم کشیدم و نگاهش کردم ... نگاه مهربانش غمگین شده بود ... می دانستم خیلی سخت بود که فکر کنی مادرت ...کسی که هیچ بدي در حقت نکرده ...به دیگران بد کند ...لبخند ي زدم -یعنی اینکه خیالت بابت مادرت راحت باشه بی آنکه حرف دیگر ي بزنم به بیرون رفتم از ساختمان خارج شدم و به طرف آن دو که کنار آلاچیقی دوره کرده بودن نزدیک شدم ... پویا همانطور که ستون را گرفته بود با خنده گفت پویا: اوهک آنی خانوم نمی دونی که در به در ي به خاطر این ابجیت یعنی چی آناهیتا: یعنی چی پویا: یعنی سرت رو بکنی تو گل و خودت رو ندیده بگیري هر دو با صدا ي بلند خندیدن ... سرم را با تأسف برای پویاتکان دادم و با پس گردنی که به آناهيتا زدم ...رو به پویا گفتم - کم مزه بریز که حرفت خنده نداشت چشمکی به آناهیتا زد پویا: مهم خنده آنی خانوم بود که خنديد...مگه نه آنی خ ... هنوز حرفش تمام نشده بود که با پس گردنی که ساشا به سرش زد با خنده بر رو ي صندلی نشستم و با چشمک شیطونی رو به پویا گفتم - خوب پویا چی گفتی پویا همانطور که پشت گردنش را میمالید با اخمی نگاهی به ساشا کرد پویا: در بس که با این ستاره گشتی دستت هرز رفته من و ساشا خنده ا ي کردیم و نگاهمان را به پویا دوختیم ... آناهیتا کنارم بر رو ي صندلی نشست و نگاهش را به تک تک اجزا ي صورتم دوخت ... ریز چشمی نگاهی به آناهيتا کردم و با تعجب گفتم - چته ..چرا اینطور نگاهم میکنی آناهيتا سرش را نزدیکتر آورد ... نگاهی به پویا و ساشا کردم که در حال سرکله زدن با یکدیگر بودن به طرف آناهیتا برگشتم ابرویم را بالا دادم آنی دار ي منو بو میکنی آناهيتا خنده ا ي کرد و مشتی به بازویم زد آناهيتا : گمشو دیونه داشتم نگاه می کردم سالمی یا نه - مگه باید سالم نباشم آناهیتا شانه اش را بالا انداخت آناهيتا : نمی دونم نمیشه به این زن اعتماد کرد دست به سینه نشستم و نگاهم را به چشمانش دوختم و گفتم - نکنه به خاطر اعتماد نکردنت به این زنه که اینطور با شایا برخورد می‌کنی - من برخورد ي با این پسره ندارم چشمانم را ریز کردم - پس این بد اخلاقیت مال چیه باری دیگر شانه اش را بالا انداخت و گفت آناهیتا: حس منفی ام به اونه نفسم را سخت بیرون دادم و به آرامی گفتم - چرا اینقدر از ساشا بدت می آد ؟ آناهيتا : بدم نمی آد ولی از اون خوشتم نمی آد ...چرا؟ آناهیتا نگاهش را از من گرفت و به ساشا که با خنده در گوش پویا چیزي می گفت چشم دوخت ...شانه اش را بالا انداخت ادامه دارد ..... 👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾
رمان قسمت سیصدوششم آناهیتا : احساس می کنم همه کاراش تظاهره .. - برا ي همین هروقت از چیزی می ترسی پشت او قایم میشی آناهيتا نگاهم کرد و با پوزخند ي زد آناهیتا : مسخره است نه ...کسی که ازش خوشم نمی آد اون رو محکمترین حامی میدونم ... دیواري که هیچوقت اجازه نمی ده صدمه ا ي به من برسه نگاهی به ساشا کردم ... حق را به آناهیتا دادم ...احساسم به شایا همینطور بود ... ان زمانی که او را باعث بانی بلایی که براي مهتاب افتاده بود می دانستم ... درست احساسم همانند آناهيتا بود ... دست آناهیتا را در دست گرفتم و همانطور که نگاهم به ساشا بود گفتم - مرد خوبیه انی ... همراه و حامی خوبیه ... ایرادی تو کارش نیست .. با قلبش جلو می ره .. نگاهم را به آناهيتا دوختم که نگاهش به دستانمان بود و ادامه دادم - من با این شخص...با این دوست چهارسال زندگی کردم ... هم دوست خوبی بود هم همراه ... اشتباه مادر رو پا ي فرزندش نذار ... خودت تو این موقعیت بودی آنی. یادت نیست آناهیتا سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد ... با دیدن نگاه غم گرفته اش از گذشته ..دستی به گونه اش کشیدم و آروم گفتم - همونطور که تو دختر اون مادر ي که همه می گفتن نبودی‌... پس اون هم نیست ... تا حالا به جز مهربونی ازش چیزی دیدي آناهيتا سرش را به نه تکان داد - پس به راه دلت گوش کن آناهیتا : مغزم نا فرمانی می کنه لبخند ي زدم اونی که قدرتش بیشتره به اون اعتماد کن .. به جدال مغز و قلب کدوم یکی پیروز می شه آناهیتا : اگه مغزم برنده شد چی - اون موقع همه چی دست خودته ... اما آنی دستم را بر رو ي قلبم گذاشتم و با لبخندي گفتم -می دونم که قلب برنده است آناهیتا : از کجا می دونی - از چشمات خم شدم و چشمانش را بوسیدم ... لبخند ي بر رو ي لبش نشست و به فکر فرو رفت ... از جایم بلند شدم ...نگاه آن دو به من دوخته شد ... خمیازه ای از خستگی کشیدم و گفتم - میرم بخوابم خیلی خستمه پویا: خوبه به تو اجازه خواب می دن - مگه از تو این اجازرو گرفتن پویا اشاره ا ي به ساشا و آناهیتا کرد پویا: اوضاع بد خرابه این دوتا رو تنها بذارم تیکه پاره می شن خنده ای کردم و نگاهی به آناهیتا و گفتم - نه اوضاع بر وقف مراده باید فرصت داد پویا: واقعا" چشمکی زدم و همانند او گفتم - واقعا" ساشا با تعجب نگاهم کرد ..خنده ا ي کردم و پشتم را به آن ها کردم و به طرف ساختمان راه افتادم ... احساس می کردم که بار ي از دوشم خالی شده بود ... اما خیلی کارها بود که باید انجام می دادم ... وارد ساختمان شدم و راه پله ها را در پیش گرفتم که زرین خاتون را ایستاده کنار دخترش دیدم ... لبخند ي به هر دو ي انها زدم و سرم را برایشان تکان دادم ...هر دو اخم کرده برگشتن ....با خونسرد ي و لبخند به لب پایم را بر رو ي پله اول گذاشتم نمی دانستم چطور فکر حقیقت اتوسایی که نمی دانستم چه به سرش آمده بود را بیان کرده بودم ... اما هر چه بود زرین خاتون از گفتن حقیقت به شایا ترسید ... و این برا ي من بهترین بهانه بود برا اویی که باید وارد معامله اش می کردم.. ... نگاهی به اتاق ها کردم و وارد اتاق شایا و مهتاب شدم ...با دیدن آروین که به خواب عمیقی فرو رفته بود ...لبخندي زدم بالا سرش رفتم و با نوازشی که بر سرش کشیدم .. لبخند به لبخند تلخی تبدیل شد و آرام زیر لب زمزمه کردم نمی دونم چه بلایی سر آتوسا اومده ..اما این رو می دونم که تقدیر مامان تو عین خواهر من به بن بست خورده بوسه ای بر پیشانی اش نهادم و کنارش دراز کشیدم ... نگاهم را به سقف دوختم و اجازه دادم که اشک راه خود را برا ي سرازیر شدن باز کند ...هیچ وقت نمی توانستم آن عکسها ..حتی نامه ي مهتاب را از یاد ببرم ... چطور اون بی وجدان جسم مهتابم را انطور به باز ي گرفته بود آهی کشیدم و به پهلو خوابیدم ... نگاهم را از پنجره به آسمان دوختم ... خدا گناه مهتابم چه بود ...مهتابم رو به تو سپردم ازش اونجا محافظت کن ...اینجا که کسی از او محافظت نکردن ... انجا هوایش را داشته باش ...چشمانم را از خستگی بر رو ي هم گذاشتم و خودم را به دست خواب سپردم... * ** به طرف نور قدم برداشتم ... دستم را بر رو ي قلبم گذاشتم ... آه باز سوزشش بیشتر و بیشتر می شد و نور کمرنگتر می شد ...نگاهی به نور کردم و نالیدم - دارم کم می آرم مهتاب نمی تونم برسم ادامه دارد .... 👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾
رمان قسمت سیصدوهفتم دستم در دستان سردش جا گرفت و با صدا ي لرزانی همراه با ترس گفت مهتاب : نه ستاره من می دونم تو مز تونی - اما قلبم داره می سوزه ..دارم تپشش رو احساس نمی کنم مهتاب با همان ترسش رو به روم ایستاد و بازوهایم را در دستش گرفت مهتاب : نذار از تپش به ایسته ... به ارامش فکر کن ..به همون آرامشی که من و شایا رسیدیم - چطور مهتاب .. آخه چطور سرش را نزدیک آورد ...بوسه ا ي بر روی پیشانی ام نهاد و کنار گوشم آرام گفت مهتاب : همون جایی که شایا بیشترین وقتش رو می گذرونه بازوهایش را از دست خارج کردم و به زانو نشستم ... دستم را از رو ي قلبم برداشتم و نگاهی به دست خونینم انداختم - مهتاب صدا ي تپش قلبم رو دارم نمی شنوم کنارم زانو زد و نگاهش را به نگاهم دوخت... باز همان لبخند تلخش را زد و همانطور که نور دور تر می شد آرام گفت مهتاب : گوش کن ستاره ..دارم صدا ي تپش قلبت رو می شنوم ...گوش کن با صدا ي کوبیده شدن ملود ي قلبی در گوشم چشمانم را بستم ...سوزش کم شده بود و صدا ي تپش بلندتر شده بود ...با فشرده شدن بازویم در دست شخصی که تکانم می داد .. از درد چشمانم را باز کردم ....نگاهم خیره در چشمان مشکی رنگش خیره ماند شایا : ستاره.. قفسه سینه ام از نفسها ي بلندم با سرعت بالا و پایین رفت و نگاهم خیره به چشمان نگرانش بود ... دستش را دراز کرد و موهایم را کنار زد و آرام گفت شایا : داشتی کابوس میدیدي باز - کابوس سرش را تکان داد ... راست نشستم و دست ی بر رو ي موهایم کشیدم و نگاهی به مهتابی وارد اتاق می شد چشم دوختم ....دستی بر رو ي قلبم کشیدم و نگاهی به دستم کردم ... _ولی حقیقت بود شایا کنار پایم نشست و موهایم را که باز بر رو ي صورتم ریخته بود را به پشت گوشم بود و لبخند نایابش را به لب آورد و ارام گفت شایا : نگاه من اینجام تو اینجایی دستش را جلو آوردم و گونه ام را نوازش کرد شایا: می تونم لمست کنم دستم را بالا آورد و بر رو ي گونه اش گذاشت ..چشمانش را بست و به همان آرومی گفت شایا: می تونی لمسم کنی... پس تو بیداري منم بیدار...لبخند ي رو ي لبم نشست و چشم دوختم به مرد ي که سعی در آرام کردن نفسها ي بلندم داشت ...به مرد ي که هر لحظه برا ي آرام کردنم پیش قدم می شد.... شایا ارام چشمانش را باز کرد و خیره در چشمانم شد ...چطور یک هفته این نگاه را از من گرفته بود ..چشمانی که اگرچه درد داشت ... اگر چه غم داشت ...اما پر بود از خواستن ...وابستگی ... مهربونی دستش را بر رو ي گونه ام کشیده شد... دستم را بر رو ي دستش گذاشتم.... کاش این چشمها ..این نگاه خواستن و وابستگی مال من بود ..برا ي من بود ... دستان شایا بر رو ي گونه ام شل شد ... نگاه پر از غمم را دید و پس کشید ... لبخند تلخی به لب آوردم و نگاهش کردم از من فاصله گرفت ... ایستاد ... کلافه دستی در موهایش کشید و نگاهم کرد .. نگاهش را برگرداند و به قاب عکس خودش و مهتاب که بر رو میز بود چشم دوخت ... نگاهش را دنبال کردم و همانند او چشمم را به قاب عکس دوختم ... عذاب وجدان گرفته بود همانند من ...همانند منی که آنقدر به او نزدیک شدم که اجازه ي ان بوسه را به او دادم و هر دو در آتش گناه سوختیم ... با آهی که شایا کشید نگاهم را به طرفش برگرداندم که او را خیره به خود دیدم شایا: باید با هم حرف بزنیم سرم را تکان دادم - آره باید حرف بزنیم لبخند تلخی به لب آورد و همانطور که نگاهش را به قاب عکس می دوخت آرام گفت شایا: مثل تو نمی تونم با شعر یا حتی داستان منظورم رو بهت برسونم که فکر دیگه ای نکنی نفسی کشید شایا: خیلی فکر کردم ستاره ... نمی دونم کجا ي کارم اشتباه بود...نمی دونم این راه رو می خوام درسته برم یا اشتباه ...اما می خوام این راه رو انتخاب کنم از رو ي تخت بلند شدم و نگاهش کردم چی میخوای بگی شایا شایا : نمی دونم .. نمدونم گفتنش درسته .. میتونم مفهومم رو برسونم یا نه .... نزدیکش رفتم و نگاهش کردم ... نگاهش را از قاب عکس گرفت و به من دوخت چی داره اینقدر اذیتت میکنه شایا : تو ...نگاهت ... ای لبخندا ...حرفی که می خوام بزنم ... همه چی اذیتم می کنه غمگین نگاهش کردم و پوزخند ي زدم - میخوا ي چه حرفی رو بزنی.. دستانش را مشت کرد و نگاهش را از من گرفت و به طرف پنجره رفت شایا : نمی دونم ستاره ... نمی دونم چطور منظورم رو برسونم که فکر نکنی که دا... ادامه دارد .... 👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾
رمان قسمت سیصدوهشتم وسط حرفش پریدم و گفتم - برو سر اصل مطلب شایا نگاهم کرد غمگین و پر از سوال .. لبخند ي به لب آوردم و به او نزدیک شدم چی شده شایا شایا : نمی دونم ... هنوز هم نمی دونم - همون ندونم رو بگو شایا : اما... سرم را کج کردم و با اطمینان نگاهش کردم - برو سر اصل مطلب رو به رو ي شا یا ایستاده بودم ... نفسش را به سختی بیرون داد شایا : باشه خودت می خوا ي برم سر اصل مطلب کلافه دستی در موهایش کشید شایا:باید به هم محرم بشیم صدا ي پوزخندم پر صدا شد - متوجه نمی شم نگاه شرمنده اش را از من گرفت و سرش را به زیر انداخت و گفت شایا: محرم بشیم ستاره ... هیچ چیز درست نیست باید. وقتی تو ی یک اتاقیم محرم بشیم - بازم متوجه نمی شم سرش را بالا گرفت و اخمی کرد شایا : متوجه چی نمیشی - متوجه اینکه چرا محرم شیم شایا : منظورت چیه همانند او اخمی کردم و گفتم - منظورم خیلی واضحه باید ي در کار نیست شایا: تو متوجه حرف من شدی چی گفتم ... این همه حرف رو ولش کرد ي چسبیدی به بایدی که گفتم - آره چون باید ي که به کار بردی یعنی حتما" اخمهایش درهم رفت و در میان دندان هاي فشرده شده اش گفت شایا : پس چی ستاره ..انتظار ندار ي که من و تو ...تو ی يک اتاق بسته باشیم - این همه روز بودیم چرا حالا نشه شایا : ستاره خودت رو به اون راه زدی یا منو خر فرض کرد ي دست به سینه ایستادم و نگاهم را از او گرفتم و با همان اخمها گفتم هیچکدوم ... شایا : پس چی میگی - دارم اینو میگم که من مشکل توی این نمیبینم شایا پوزخند ي زد و با خشمی که در صدایش بود ارام گفت شایا: یعنی تو مشکلی به اینکه منو تو روی یک تخت بخواب نمیبینی از نگاهش ترسیدم و سرم را برگرداندم ... نمی خواستم در چشمانم دروغم را بخواند... من احساس گناه داشتم ... کنار مرد ي در یک اتاق بودن مرد ي که همسر من نه همسر خواهر مرحومم بود...این یک گناه بود...اما مرحم شدن با او ... در توانم نبود ...دلیلش برا ي قلب عاشقم قانع کننده نبود ... شایا رو به رویم ایستاد .. بازوهایم را گرفت و خیره شد در چشمانم شایا : وقتی حرفی میزنی به من نگاه کن خیره شدم در چشمانش ...و با نفرت و گناهی که در دلم جان گرفته بود غریدم -باز نگاه کردم و تکرار هم می کنم ... من مشکل تو ی این کار نمیبینم شایا پوزخند ي زد و بازویم را در دستش فشرد شایا : اما من میبینم ... من نگاها ي اون مردم رو میبینم وقتی بفهمن تو مهتاب نیستی... اون تهمت های بی جارو می شنوم ... - نکنه می ترسی .. همونطور که به مهتاب تهمت ناپاکی بزنن به من هم بزنن و تو باز متهم بشی شایا: سـتاره!! با فریادي که کشید .. من را محکم به دیوار کنار پنجره کوبید... از درد اخمهایم جمع شد و نیم نگاهی به آروین کردم که تکانی خورد و باز به شایا که با چشمان به خون نشسته نگاهم می کرد چشم دوختم .. شایا : با عصبانی کردن من چی گیرت میاد - حقیقت بازوم را بیشتر در دستش فشرد ...از درد بازو ي زخمی ام چشمانم را بستم ... سرش را نزدیک گوشم آورد ...نفس هایش به گردنم می خورد شایا : حقیقت ... پس گوش کن فشار ي به بازویم وارد کرد ... آرام و با خشمی که در صدایش بود کنار گوشم گفت شایا: می خوام وقتی بهت دست می زنم ...نگاهت پر از گناه نشه ... می خوام وقتی کنارت هستم...پس زده نشم ... می خوام... سرش را از گوشم فاصله داد و خیره شد در چشمانم و زمزمه وار گفت شایا: می خوام وقتی خیره میشم در این چشما به جا ي تلخی مهربونی ببینم ادامه دارد .... 👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾
رمان قسمت سیصدونهم - چه نیازي به محرم شدن داره شایا : اما این که داره با حس نفس هایش بر رو ي صورتم ... صدا ي کوبش قلبم را به راحتی شنیدم .. قلبی که با این بوسه آنطور از جایش بيرون می زد ... از من فاصله گرفت ...با تعجب نگاهش کردم ... تعجبی را که در نگاهم دید ... دستی به لبش کشید.. لبخند ي زد و گفت شایا : دلیل قانع کننده تر از این برا ي محرم شدن دیگه نمی شه پیدا کرد نگاهی به من کرد سرش را تکان داد شایا: می شه سرم را به منفی تکان دادم .. لبخند دیگر ي زد ... خم شد ... کنار گوشم زمزمه کرد شایا: من از حرف مردم ترسی ندارم ستاره ... اینجا پاکی تو وسطه و مهمتر از همه اون حرمتیه که نباید شکسته بشه بوسه ای بر رو ي سرم نهاد و بی هیچ حرف دیگر ي از اتاق خارج شد .. دستم را آرام بالا آوردم ..و بر رو ي لبهایم گذاشتم ...لبخند زدم و ریز لب زمزمه کردم یعنی خواب بود دستی به گردنم کشیدم ... نفسها ي گرمش را هنوز احساس می کردم ...لبخند عمیقی نا خداآگاه بر رو ي لبهایم نشست و از پنجره به بیرون نگاه کردم ... او را دیدم که کتش را به تن کرد و قامت بلندش در میان جنگل ها پنهان شد ...صدایش در گوشم پیچید " دلیل قانع کننده تر از این محرم شدن دیگه نمی شه پیدا کرد" لبخندم عمیق تر شد و دستی به حلقه ي مهتاب در دستم کشیدم... _یعنی ممکنه... صدایی در درونم فریاد زد "نه ممکن نیست"اما صدا ي تپش قلبم و گرما ي بوسه اش این باور را می رساند که "ممکن است"...به باور ممکن است لبخند دیگر ي زدم و به جا ي خالی اش چشم دوختم .. به جا ي خالی مرد ي که با تمام وجود دوستش داشتم خیره شدم و خودم را قانع کردم .. قانع به حرفی که گفتنش براي او سخت بود اما انجامش آسان **** آناهیتا: چیییی گوشم را گرفتم و چشم دوختم به او که برا ي هزارمین بار داد زده بود - بابا خفه گوشم زنگ زد آناهيتا با پس گردنی که به سرم زد رو به رویم نشست و آبمیوه يا را که به لبم نزدیک کرده بودم را از دستم گرفت و سر کشید و باز با صدا ي بلند ي داد زد آناهیتا: چی اخمی کردم - زهرمار و چی.. کوفت کن اون آبمیوه تو چیو زهر انار و انا: خوب هنوز قابل هضم نیست واسم که با شایا محرم بشی لبخند ي زدم و تکیه ام را به صندلی پشت سرم دادم ...هنوز که یاد آن چند ساعت پیش و آن بوسه ي شایا می افتم ..گونه هایم ازگرما داغ می شود ... با مشتی که آناهیتا به دستم زد از رویا خارج شدم و با اخمی نگاهش کردم - هـان چته آناهیتا : ستاره نمی دونم می خوا ي راه درست بر ی یا نه دستی به موهایم که از شال بیرون زده بود کشیدم و گفتم - دروغ چرا آنی ... دارم همین سوال رو از خودم میپرسم ..اما از یک طرف حرف شایا هم درسته... اینکه من و اون این همه روز تو ی يک اتاق بودیم... فقط ما می دونیم که تو ي اون اتاق اتفاقی نیوفتاده ... اما کساي دیگه وقتی بفهمن من مهتاب نیستم .. از این فکرها نمی کنن آناهيتا: درسته ..اما .. - اما می دونم نمیشه جلو ي دهن مردم رو گرفت ..بازم اگر محرم بشیم حرف پشت سر ما هست آناهیتا: اینم درسته آهی کشید و همانند من تکیه اش را به صندلی داد ... لیوان شیر بر روي میز را به طرف آروین که کنارم نشسته بود و با تعجب به آناهیتا نگاه می کرد دادم و چشمکی برایش زدم ... لبخند شیرینش زد .. خم شدم و بوسه ا ي بر رو ي نوك بینی اش گذاشتم که باز صدا ي داد آناهیتا بالا رفت آناهیتا : یا خـدا نفسم را پر صدا بیرون دادم و به طرفش برگشتم - باز چی شد آنی آناهیتا : هنوز باورم نمی شه خنده ای کردم و سرم را با تأسف برایش تکان دادم ... منم باور نداشتم... باور چيزی که اگر چه برا ي ابد نبود...اما گناه هم نبود ..از عذاب وجدان راحت می شدم ... با احساسم شرمنده نبودم ... سرم را برگرداندم ...با دیدن زرین خاتون که از پشت پنجره نگاهمان می کرد ...با لبخند ي سرم را تکان دادم ... خیالم از بابت آروین و آناهیتا نیز راحت شده بود ...زرین خاتون معامله را قبول کرده بود ... بهترین محافظت از طرف دشمن بود.... می دونستم زرین خاتون هیچ صدمه ا ي به ان دو نمی رساند ولی حقیقت دیگری به حقیت ها اضافه شده بود ...حقیقت اتوسا ...حقیقتی برا ي آتوسا اتفاق افتاده بود که زرین خاتون از به گفتنش به شایا واهمه داشت... آناهیتا : ستاره بدون آنکه به طرفش برگردم ...آروم گفتم - هووم...چی شد آناهیتا: کی میریم پیش عمو ادامه دارد .... 👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾
رمان قسمت سیصدودهم نگاهم را برگرداندم و به او دوختم ... یکهفته ای... شاید بیشتر از آن می شد که منتظر این حرفش بودم...منتظر اویی که بگوید برویم و من آماده ي رفتن ... - با خودت کنار اومد ي آهی کشید و خیره به لیوان در دستش شد آناهیتا : هنوز نه ...هنوز نه ستاره .. پوزخند ي زد و ادامه داد آناهیتا : مگه می شه فراموش کرد .....وقتی اون طعنه ها یادم می افته ...نگاه ها ي مردم و ا ین مرد که خودش برعهده گرفت ..بر عهده گرفت که مواظبم باشه اما نبود ...مواظبم نبود و گذاشت طعنه ها و اون نگاهارو ببینم و بشنوم ... سرش را بالا گرفت و با چشمانی که اشک در آن حلقه زده بود نالید آناهيتا: یعنی این حق رو ندارم که ازش بپرسم ...تو که برعهده میگیر ي چرا امانت دار نميکنی ... چرا امانت داره خوبی نیستی ... میخوام فقط ازش بپرسم چرا دنبالم نگشت ...چرا نیومد سراغم...چرا مواظب دختر خونده اش نبود... آنی ... وسط حرفم پرید و با صدا ي به بغض نشسته ادامه داد -هیس این دفعه بذار من حرفایی که 19ساله تو ي دلم سنگینی میکنه بگم ...حرفایی که فکر می کردم یادم رفته ...حرفایی که فکر کردم فراموش کردم ...اما نکردم ستاره ...حقیقت این مرد می اومد تو ي نگاهم ولی می سپردم به گذشته ها یم... سپردم به کابوس هام ...همه اش با خودم می گفتم آناهیتا دیگه تموم شد ... دیگه بابا شهاب تورو نمی بره پیش اونا ... اما یک سوال بزرگ داشتم چرا بابا شهرام من از این کارا کرد چرا.. قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد ... آناهیتا : چه مزه ي خوبی داره بابا گفتن به مرد ي که احساسش ...خواستنش ازان هیچ کس نبود ... تو فکر کن به اون چه مزه اي می داد وقتی که دختر عشق گذشته اش رو با خودش بلند کرد اورد جلو ي همه گفت این دختره منه ...در صورتی که من دخترش نبودم ... من هیچ کاره اش نبودم ...بلکه دختر زنی بودم که نصف اموالش رو بالا کشیدو با کس دیگه ای ازدواج کرد ... من چیکاره بودم ستاره ..تو بگو چکاره بر رو ي صندلی کنارش نشستم ... اشکش را پاك کردم .. پیشانی ام را به پیشانی اش چسپاندم و زمزمه کردم - تو خواهر منی.. آناهيتا بختياري .. خواهر من ...نه دختر عشق شهرام بختياری ... بلکه خواهر ستاره بختياري...دختر شهاب بختیاری ... نوك بینی سرخ شده از گریه اش را بوسیدم و ادامه دادم - دنیا زیرو رو بشه هیچوقت این عوض نمی شه که تو خواهر منی آناهیتا : ستاره می خوام ازش بپرسم چرا بابا شهرام تبدیل شد به عمو شهرام موهایش را از جلو ي چشمانش کنار زدم میر یم بپرسی ... با هم خیلی سوالها رو ازش می پرسیم آناهیتا : تنهام که نمی زار ي - هیچوقت به هیچ عنوان لبخند ي زد... لبخند ي زدم و چشمانش را بوسیدم .. آناهیتا : دوستت دارم خواهري - منم خیلی دوستت دارم خنده ای کردم و او را در آغوش گرفتم ... می دانستم آرام کردن او احساس او فقط دست یک نفره ..اونم شهرام بختياری .. جوابهایی که من نداشتم او به راحتی میتوانست به آناهیتا بدهد ....به آناهيتایی که اگر چه فراموش کرده بود ..اما تک تک لحظات را هم مانند کابوسی د ید یم ... او را بیشتر به خود چسپاندم و کنار گوشش به آرامی گفتم - میبرمت تا به همه سوالهات برسی ... اما هیچ وقت یادت نره ...من خواهرتم ...پشتتم هیچ.. وقت این رابطه ي خواهر ي از هم نمی شکنه دستانش را دورم حلقه کرد و همانند من آرام کنار گوشم گفت آناهیتا: هیچ وقت پشتمو خالی نکن ستاره - هیچوقت از او فاصله گرفتم ...لبخند ي به صورت معصومش زدم ...موهایش را به زیر شالش بردم ...خنده ا ي کرد و آرام گفت آناهیتا : شدی عین زمان مدرسه خنده ای کردم و شکلکی برایش در آوردم _باید مراقب خواهر کوچولوم باشم دیگه ساشا : اگه اجازه بد ي منم مواظب این خواهر کوچیکه باشم خنده ي بلندتر ي کردم و به طرف ساشا که سینی صبحانه اش به دست داشت چشم دوختم و گفتم - تو اشکش رو در نیار مواظبت پیش کش ساشا خنده ا ي کرد ...ورو به روی ما نشست ...نگاهی به آروین کرد و گفت ساشا : دایی اینا دارن چی می گن آروین خنده ي نمکی کرد ...ساشا لبخند شیرینی از خنده ي آروین زد و نگاهش رو به من دوخت ساشا : اگه آبجی تو اشک منو در نیاره من غلط کنم اشکش رو در بیارم آناهیتا : پس می خوا ي اشک منو دربیاري تکیه ام را به صندلی دادم و لقمه ا ي که گرفته بودم را به طرف آروین گرفتم ..ساشا لیوان آبمیوه اش را بالا گرفت و با چشمکی به آناهيتا با شیطنت گفت ساشا : آنی خانوم شما تاج سرمایی اشک چیه ادامه دارد .... 👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 دو نعمت هستند كه [در زمان بودنشان]، ناديده گرفته مى شوند: ‌ و . ‌ 🌸 نِعمَتانِ مَكفورَتانِ : الأمنُ والعافِيَةُ. ‌ 💕 رسول الله (ص) ‌ 📕 بحار الأنوار : 81 / 170 / 1 ‌ 🍃 ذڪر نٻڪ❤️
شهیدی که اولین پل بشکه‌ای در دوران جنگ تحمیلی ساخت مرتضی شادلو در پاییز ۱۳۶۱ به همراه جهادگران ستاد پشتیبانی استان سمنان برای تشکیل ستاد پشتیبانی حمزه، سیدالشهدا(ع) در مناطق عملیاتی شمال غرب کردستان و آذربایجان غربی عازم شد. این گروه پس از جابه جایی، در اولین فرصت با توجه به شرایط سخت زمستانی و وجود برف و یخبندان، به احداث دژ و جاده‌ای بین صائین دژ و بوکان پرداختند. با تلاش شبانه روزی وی و دیگر برادران ایثارگر جهادسازندگی پس از سالیان دراز، اولین پل بشکه‌ای بر رودخانه نصب و همچنین عملیات احداث جاده‌ی ۴۰ کیلومتری صائین دژ بوکان نیز همزمان آغاز شد.... 📕 سردار کوهستان « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »