#ی_حس_خوب
🌷 امیرالمومنین امام علی (عليه السلام) فرمودند :
🖋 مؤمن کسی است که :
☘ کسبش حلال است.
☘ اخلاقش مهربان و رئوف است.
☘ قلبش سالم از کینه و کدورت است.
☘ زیادی مالش را انفاق کند.
☘ زیادی سخنش را نگه می دارد.
☘ مردم از شرّش در امان باشند و به خیرش امیدوارند.
☘ با انصاف با ديگران برخورد مي كند.
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 بسم الله بگو!!!
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌿شیخ جعفر شوشتری(ره):
هر وقت شـیطان وسوسه کرد و نتوانستید
حریف نفس بشوید، هفت مرتبه بگوئید:
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِیمِ ،
لا حَولَ وَلا قُوَّة اِلّا بِاللهِ العَلےِّ العَظیم»
🧚♂وقتے این ذکر را مےگوئید، هفت
مَلِک به کمک شما مےآیند و آنها را دفع مےکنند...
بارها تجربه شده است که انسان وقتے
آن را مےخواند احساس قوّت مےکند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️اومیدوار کننده ترین پیام قرآن
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴 حکایت بهلول عاقل
روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.
باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیازبخر و هندوانه.
سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز وهندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟
تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.
دعایی مجرب برای #دفع_اضطراب و #آرامش_اعصاب
🌺🍃برای آرامش اعصاب و از بین رفتن اضطراب ، ذکر
✨ما شاءَ الله لا حَولَ وَ لا قوَّهَ إلّا باللهِ العَلِیِّ العَظیم✨
را چهارده مرتبه به ظرفی از آب پاک بخواند و آب را بنوشد.
اضطرابش از بین میرود و اعصابش بطور عجیبی آرام می شود.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_نهم
یک سال بعداز شهادت محسن یعنی سال۶۷منو معصومه ازدواج کردیم و زندگیمونو توی یکی از اتاقهای خونه ی بابا شروع کردیم…..
هم زمان کم کم زمزمه های آتش بس و پایان جنگ هشت ساله شد و بالاخره جنگ تموم شد و برادرام هم برگشتند سر خونه و زندگیشون…..
خانم محسن که در طول چند سال بچه دار نشده بود با شهادت محسن رفت خونه ی باباش و گاهی به ما سر میزد…..
هر بارکه میومد مامان باهاش صحبت میکرد تا راضیش کنه به ازدواج مجدد و به خواستگاراش جواب مثبت بده اما قبول نمیکرد….
منو معصومه هم خوشبخت و راضی بودیم و کم کم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم…..
تقریبا یک سال از زندگیمون گذشت ولی خبری از بچه نشد…..این وسط دو تا زن داداشام برای بچه ی سوم حامله شدند و خبر بارداریشون کل خونه رو گرفت ولی ما همچنان منتظر بودیم…………..
زن داداشام هر روز صبح با حالت تهوع میدویدند حیاط و بالا میاوردند و بعد بی حال گوشه ایی از بالکن دراز میکشیدند….
یه بار صبح با دیدنشون با خنده به معصومه گفتم:همین روزهاست که تو هم بری پیش جاریهات دراز بکشی و باهم بالا بیارید….
اینحرف رو گفتم و قهقهه زدم و معصومه هم خندید و با دستش محکم زد به شونه ام….
اون روز حس کردم درسته که معصومه میخنده ولی انگار غم بزرگی پشت نگاه و خنده هاش وجود دارد…..
چند ماه گذشت و زن داداشهام ۷ماه و ۶ماه شدند ولی از بچه ی ما خبری نبود…..میدیدم که معصومه با حسرت به اونا نگاه میکنه و کاری جز دلداری دادن نداشتم…..
مامان وقتی نگاهها و ناراحتیهای معصومه رو دید دیگه اصلا اسم بچه رو نیاورد که مبادا دلش بشکنه………..
چند ماه گذشت وپسر احسان (برادر بزرگه)بدنیا اومد و تعداد بچه هاش شد سه تا پسر…..چند هفته بعداز اون هم دختر حسن بدنیا اومد و تعداد بچه هاش شد دو پسر و یه دختر…..
روزی که برای دیدن دختر حسن رفتیم داخل اتاقشون معصومه خیلی گرفته و ناراحت بود….برای اینکه کسی متوجه ی ناراحتیش نشه ،زود سردرد وخستگی رو بهونه کردم و به معصومه گفتم:پاشو بریم دیگه…..
معصومه هم بدون حرفی سریع بلند شد…….به محض اینکه وارد اتاق خودمون شدیم معصومه بغضش ترکید و شروع به گریه کرد…..هر چی دلداریش دادم فایده نداشت تا اینکه بهش قول دادم در اولین فرصت میریم دکتر…..
با این حرفم یه کم اروم گرفت…….از فرداش کار ما شد این دکتر و اون دکتر رفتند…..ماهها گذشت و ما همچنان هر دکتری رو که معرفی میکردند میرفتیم اما خبری از بارداری نبود…….
اینم بگم که من بعنوان مهندس توی کارخونه ی ریسندگی کار میکردم و برادرام هم بعنوان کارگر…..درآمدمون خوب بود و زندگیمون میچرخید…..
تعداد نوه ها زیاد شده بود و همیشه حیاط شلوغ و سر و صدا بود و گاهی بچه ها هم با هم دعوا میکردند ،،همین باعث اختلاف بین جاریها شد………..
بعداز این اختلافات جزیی که باعث بگو و مگو میشد داداشا تصمیم گرفتند تا اوضاع بدتر نشده و تا بین برادرا هم اختلاف نیفتاده برای خودشون خونه اجاره کنند و از خونه ی بابا برند…..
به این طریق هر کدوم جداگانه دو تا اتاق تودرتو اجاره کردند و خیلی زود اسباب کشی کردند و رفتند…..
با رفتن داداشام ما موندیم و مامان و بابا و خواهرام…….حیاط خلوت شده بود و یه جورایی دل آدم میگرفت آخه ما به شلوغی عادت کرده بودیم………….
مامان که طاقت دوری نوه هاشو نداشت در هفته دو بار مهمونی میداد و پسراشو دعوت میکرد تا هم بچه ها داخل حیاط بازی کنند و هم همگی دور هم باشیم چون شنیده بود اونجایی که مستاجر هستند بچه ها اجازه ی سرو صدا و بازی ندارند……
همون روزها بود که برای خواهر م زینب خواستگار اومد……در طول ازدواج زینب سرگرم شدیم و برای مدتی فراموش کردیم که بچه دار نمیشیم…..
اما بالافاصله بعداز اینکه زینب به خوبی و خوشی رفت خونه ی بخت(خداروشکر خوشبخت هم شد)دوباره یاد بچه و دکتر و دارو افتادیم…….
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_دهم
هفته ها و ماهها جاشونو دادند به سالها و پنجمین سال ازدواجمون رسید و دریغا از بچه…..
دیگه دکتری نمونده بود که بریم…..
معصومه بداخلاق و بهانه گیر شده بودو حال روحی خوبی نداشت…..
یه شب که اتاق خودمون بودیم معصومه خیلی گرفته و عصبی گفت:حسین!!!یه خونه بگیر و از اینجا بریم…
منعجب گفتم:چرا!؟؟؟کسی حرفی زده؟؟؟؟
معصومه گفت:نیازی نیست حرف بزنند از نگاه و رفتارشون میفهمم که چی میخواهند بگند……………..
شوکه گفتم:از کی و چی حرف میزنی؟؟؟
معصومه گفت:من نمیتونم تو نگاهشون باشم بهتره از اینجا بریم….هر بار که جاریها با بچه هاشون میاند خجالت میکشم…………..از بابا و مامانت هم خجالت میکشم…..اصلا میخواهم از خانواده ات دور باشم…..
خلاصه با اصرار معصومه یه خونه ی مستقل اجاره کردم و چون درآمدم خوب بود خیلی زود یه خونه ی خوشگل خریدم…..
موقع اسباب کشی به معصومه پیشنهاد دادم وسایل خونه رو هم عوض کنیم….
معصومه استقبال کرد ….. با این کار میخواستم یه کم حال و هواش بهتر بشه و روحیه بگیره اما هیچ فرقی نکرد……..
بقدری ناراحتی و اعصاب خرد کنی میکرد که یه روز گفتم:باباااااا من بچه نمیخواهم….من ارامش و اسایش میخواهم…..چرا خودت و منو با رفتارت ناراحت میکنی؟؟؟؟چرا آخه اینجوری میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟
معصومه با گریه گفت:مگه میشه یه مرد بچه نخواهد؟؟؟؟خودم دیدم پسر کوچیکه ی احسان رو چطوری با ذوق بغل میکنی……تازه همین نوزادشو که هیچ مردی بغل نمیکنه تو بغلش کردی……………..
معصومه راست میگفت آخه همون روزا بچه ی چهارم احسان هم بدنیا اومده بود ….. یه دختر خوشگل و کوچولو بود که منو واقعا به وجد میاورد……
شاید حق با معصومه بود و ته دلم بچه میخواستم ولی معصومه برام در اولویت بود آخه واقعا دوستش داشتم و خاطرشو میخواستم و زندگی باهاش برام از هر چیزی با ارزشتر بود…..
توی همین گیر و دار که سر بچه دار نشدن به بن بست رسیده بودیم برای خواهر کوچیکه هم خواستگار اومد و خداروشکر اون هم رفت و خوشبخت شد……
دیگه مامان و بابا توی اون خونه ی به اون بزرگی تنها شده بودند و من دلم میخواست کنارشون باشم که معصومه رضایت نمیداد و هر روز بداخلاق تر و عصبی تر میشد…..
کم کم طاقت من هم تموم شد و دیگه توی بحثهای معصومه شرکت میکردم و دو تا اون میگفت و یکی من……
تا اینکه یه روز معصومه لابلای گریه و بحث هاش گفت:اره….حسین آقا….میدونی چرا بچه دار نمیشیم ؟؟؟چون ایراد از خودته …وگرنه ما توی فامیلمون نازایی نداشتیم و نداریم…..
از حرفش جا خوردم و گفتم:نه که کل فامیل ما نازا هستند…..بگو ببینم کدوم فامیل ما بچه ندارند؟؟؟؟؟؟
معصومه گفت:من نمیدونم….تنها چیزی که میدونم اینه که من ایرادی ندارم و ایراد از توعه………
از حرفش خیلی دلم گرفت ولی ادامه ندادم….نمیخواستم بحث به دعوا ختم بشه،،برای همین از خونه زدم بیرون…..
توی کوچه و خیابون قدم زدم و به حرفها و رفتار معصومه فکر کردم و تازه متوجه شدم که چرا معصومه بداخلاقی و بحث میکنه…..معصومه چون فکر میکرد از نظر بچه دار نشدن من مشکل دارم مرتب بدعنقی میکرد تا شاید دستش به جایی برسه……
نمیدونم اون روز چند ساعت بی هدف راه رفتم و فکر کردم….…وقتی به خودم اومدم حسابی خسته شده بودم…….مسیر برگشت رو در نظر گرفتم و شروع به قدم زدن کردم …..
اصلا دلم نمیخواست به خونه برگردم……راستش معصومه بدجوری دلمو شکونده بود……
من از معصومه تنها توقعم این بود که اینقدر بچه بچه نکنه و بشین و زندگیشو بکنه اما…….
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_یازدهم
بنظر من معصومه نباید دنبال مقصر میگشت چون ما بدون بچه هم خوشبخت بودیم و بعد از نتیجه ی بی ثمر داروها باید مسپردیم به خدا …..آخه هنوز اوج جوونیمون بود و وقت زیاد داشتیم برای بچه دار شدن………..
ولی نمیدونم چرا معصومه این همه گیر داده بود به بچه دار شدن……؟؟
با خودم گفتم:امشب نمیرم خونه تا معصومه متوجه ی اشتباهش بشه……….
با این فکر مسیرمو به سمت خونه ی بابا کج کردم……اما هنوز چند قدم نرفته بودم که پشیمون شدم و با خودم گفتم:اگه برم اونجا،،،هم اونا غصه میخورند و هم از مشکلات منو معصومه خبردار میشند…..
دوبار برگشتم توی مسیر خونه ی خودمون…….
اون شب بدون اینکه با معصومه حرف بزنم رفتم خوابیدم و صبح هم بدون صبحونه رفتم سرکار………البته معصومه هم خیلی با من سرو سنگین بود و محل نمیداد….
سه روز به همین منوال گذشت و روز سوم یه شاخه گل و یه جعبه شیرینی گرفتم وخودم برای اشتی پیشقدم شدم و آشتی کردیم….
آشتی کردیم ولی همچنان حال روحی معصومه خوب نبود…..انگار تمام خوشبختی و خوشی رو توی بچه دار شدن میدونست……مشخص بود که سکوتش در مورد بچه بخاطر من بود و مثلا در قبال من فداکاری میکنه وگرنه توی دلش آشوبی بود……….
بعداز آشتی ،،،معصومه یک هفته ایی سعی کرد حرفی در مورد بچه نزنه اما بعدش دوباره شروع کرد و گیر داد که ایراد از توعه…….
منم سعی میکردم جوابشو ندم تا مشکلاتمون از اونی که بود فراتر نره ……
با خودم فکر کردم و گفتم:هیچی نگم یه کم میگه میگه و بعد خودش خسته و بیخیال میشه…………….
اما معصومه اصلا بیخیال نشد…..تا اینکه یه شب هی گریه کرد و گفت و گفت و گفت……
واقعا دیگه صبرم تموم شد و عصبی گفتم:چرا در مورد چیزی که مطمئن نیستی اینطوری حرف میزنی؟؟؟؟چرا دل منو میشکونی؟؟؟؟اصلا روی چه حسابی میگی ایراد از منه؟؟؟؟
معصومه خیلی قاطع و مطمئن گفت:میخواهی بهت ثابت کنم؟؟؟؟؟
من هم چون میخواستم دست از سرم برداره از خدا خواسته گفتم:اره ….ثابت کن…..
معصومه خیلی جدی گفت:برو یکی رو شش ماهه صیغه کن بدون اینکه کسی متوجه بشه بعداز ۶ماه که بچه دار نشد و بهت ثابت شد میفهمی که من الکی حرف نمیزنم،…..
از پیشنهاد معصومه جا خوردم و سرمو نزدیک صورتش کردم و به چشمهاش زل زدم و گفتم:خوبی تو؟؟؟خل شدی؟؟؟
بعدش هم سرمو رو به اسمون کردم و بلند گفتم:خدایاااا همه ی مریضهارو شفا بده و این زن خل و چل مارو هم توی اونا……
معصومه در حالی که هقهق میکرد ساکت فقط گوش میداد انگار که خودش هم از پیشنهادی که داده بود پشیمون شده بود….اون موقع معصومه ۲۱ساله بود…..
وقتی دیدم ساکته ادامه دادم:بار آخرت باشه همچین حرفی میزنی وگرنه میرم به پدر ومادرت میگم که چطوری داری زندگیمونو خراب میکنی………
معصومه وقتی مخالفت منو دید دیگه ادامه نداد……
چند وقت گذشت…..این وسط دو تا خواهرام هم با فاصله ی چند ماه باردار بودند ….
قبلا از بچه دار شدن همه خوشحال میشدم ومنتظر دیدن بچه میشدم ولی دیگه بجای اینکه از این خبرها خوشحال بشه غم بزرگی میومد سراغم و بیشتر ناراحت میشدم…..
یه روز که جمعه خونه ی مامان اینا جمع بودیم معصومه با دیدن شکمهای قلمبه ی خواهرام با سردی بهشون تبریک گفت و اومد سراغ من که توی جمع آقایون نشسته بودم….
معصومه اروم به من گفت:پاشو بریم …حالم اصلا خوب نیست……
ادامه دارد……
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_دوازدهم
با این حرفش حدس زدم که برای چی حالش خوب نیست و با خودم گفتم:یا خدااااا….الان بریم خونه زندگی رو برام زهرمار میکنه….خودت بدادم برس خدااااا……
دقیقا هم وقتی رسیدیم خونه همین اتفاق افتاد با این تفاوت که این بار معصومه سفت و سخت میگفت برو پنهانی یه خانم رو صیغه کن……..
از اون روز هر چی سعی کردم از خر شیطون بیاد پایین ومنو توی دردسر ننداز معصومه کوتاه نیومد و گفت:هیچ دردسری نداره،،قرار نیست کسی متوجه بشه….
بعدش معصومه با مهربانی طوری که مثلا خرم کنه گفت:حسین!!!این کار رو بکن ،،،حتی به من هم نگوکیه و کی صیغه میکنی چون اگه بفهم حالم بد میشه…..در عوض بعداز شش ماه متوجه میشی که مشکل داری و یه فکری به حالش میکنی…حسین!!این کار رو بکن اما نزار من جزئیاتشو بدونم………….::::::
از این حرفها و حرکات معصومه حالم خیلی بد شد….آخه همه جوره فقط میخواست منو مقصر بدونه و لای منگنه بزار…..
از ناراحتی زدم بیرون…..رفتم پارک محله و کمی قدم زدم و فکر کردم…..به بچه هایی که مشغول بازی بودند نگاه کردم و گفتم:خدایا!!!اصلا من به درک….چی میشد یه دونه از این بچه ها به ما هم میدادی تا این همه معصومه عذاب نمیکشید؟؟؟؟؟؟؟
کمی که قدم زدم بعد نشستم روی نیمکت و مشغول تماشای بچه ها شدم…..از بین بچه ها دو تا بچه بود که تقریبا ۵-۶ساله بودند و از نظر چهره مشخص بود که باهم خواهر و برادر هستند…..موهای بور و لختشون توجهمو جلب کرد و فقط به بازی کردن و خنده های اونا خیره شدم…..
تقریبا نیم ساعتی گذشت و یهو یه خانمی اون بچه هارو صدا کرد…..برگشتم سمت صدا…..
وای خدای من ….سیمین بود……و اون دو تا بچه دوقلوهاش بودند……
سیمین مثل همون روزایی که من عاشقش بود جذاب و خوشگل بود و هیچ تغییر نکرده بود البته سن و سالی هم نداشت……. همونجوری لاغر اندام و قد بلند وکشیده…..صورتش حتی یه لک هم نداشت و مثل بلور میدرخشید……
محو تماشاش بودم که یهو به خودم اومدم و توی دلم گفتم:وای حسین!!!تو زن داری،،چرا به زن مردم زل زدی؟؟؟؟
بیخیال شدم و دوباره رفتم توی فکر……درسته که خواست معصومه این بود که پنهانی به مدت کوتاهی زن صیغه ایی داشته باشم اما من موافق نبودم چون اولا معصومه رو دوست داشتم دوما مگه احساسات زن دیگه اینقدر بی ارزش بود که چند ماه برای امتحان صیغه کنم و بعد هر وقت معصومه دستور داد ولش کنم؟؟؟
اصلا شاید این وسط در عرض همون شش ماه علاقه ایی بوجود اومد…..
خلاصه رفتم خونه…..اون شب معصومه باهام قهر بود و حرف نزد…..انگار خیلی به خودش مطمئن بود و به من از نظر وفاداری به خونه و خانواده ایمان داشت برای همین اون پیشنهاد رو میداد……….
چند روز بعد دوباره آشتی کرد و باز پیشنهاد داد……..اینقدر گفت و گفت تا من هم شل شدم….به هر حال یه جوون ۲۷ساله بودم و هیچ جوونی از این پیشنهادها بدش نمیاد…..
کوتاه اومدم و به معصومه گفتم:اگه من برم و یه نفر رو صیغه کنم و اون خانم هم باردار نشه هزار بار خدارو شکر میکنم که مشکل از منه و زود از زندگیت بیرون میرم و طلاقت میدم تا دوباره ازدواج کنی و صاحب بچه بشی و به ارزوت برسی…………..:
یه کم مکث کردم و ادامه داد:خب معصومه!!!اگه اون خانم بچه دار بشه چیکار میکنی؟؟؟؟من ولش نمیکنم به امون خدا ،گفته باشم!!….
معصومه با اطمینان گفت:نه نمیشه من مطمئنم……
گفتم:باشه!!!به هر حال گفتنیهارو گفتم که بعدا حرف وحدیثی نباشه…..اگه مشکل از من بود دکترا حتما میگفتند پس چرا حرفی نزدند و فقط گفتند هیچ کدوم مشکلی ندارید؟؟؟؟
معصومه گفت:درست گفتند من مشکل ندارم اما هیچ وقت مشکل مردا رو نمیگند،….
گفتم:باشه!!!!حالا کی رو بگیرم؟؟؟
معصومه گفت:به من هیچی نگو…..
از اون شب هر روز فکر میکردم که کی رو بگیرم که اخلاقش با من سازگار باشه…؟؟؟
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_سیزدهم
یه روز که معصومه رفته بود روی منبر و با داد و هوار و گریه میگفت:یکی رو صیغه کن تا همه چی معلوم بشه،منم عصبی شدم و تصمیم خودمو گرفتم و گفتم:باشه ….باشه…..من میرم یکی رو صیغه میکنم فقط بس کن دیگه…..دست از سر من بردار……
یهو معصومه بطرف من خیز برداشت و گفت:با کی میخواهی صیغه کنی؟؟؟؟
گفتم:قرار شد نپرسی….خواست خودت هم هست و منو به اون سمت هول دادی ،،، پس هیچی نپرس……..اگه قراره با صیغه کردن یکی دوباره روی مخم باشی اصلا بیخیال میشم……
طفلک معصومه هم که توی دو راهی قرار گرفته بود گفت:باشه باشه!!!دیگه هیچی نمیپرسم……………
از اون روز به خانمهای زیادی فکر کردم….باید تنهایی تصمیم میگرفتم چون قرار بود کسی از این قضیه بو نبره…..
با خودم گفتم:هر کی رو که خواستم صیغه کنم کل ماجرا رو براش تعریف میکنم و بهش میگم که اگه باردار نشد مجبورم ولش کنم و اگه باردار بشه عقدش میکنم…..
البته به معصومه نگفتم که اگر طرف باردار بشه عقدش میکنم……
به هر کی فکر میکردم آخرش میرسیدم به سیمین…..کلا از وقتی دیده بودمش عشقم دوباره شعله ور شده بود…..هنوز دوستش داشتم و از طرفی سیمین هم بیوه بود…..
مجبور شدم از طریق اون دوستم وارد عمل بشم تا محل زندگی سیمین رو پیدا کنم و حتما باهاش صحبت کنم و نظرشو بدونم…..
دوستم میگفت سیمین بعداز شهادت دکتر چند وقت خونه ی پدرشوهرش بوده و چون به مشکل بر خورده بودند اومد خونه ی پدرش موند و این اواخر انگار خونه ی پدرش هم با داشتن دو تا بچه سختش میشه و مجبوری یه خونه ی نقلی همون کوچه ی باباش اجاره کرده و زندگی میکنه……
دلم برای سیمین خیلی سوخت……اما خودم مستقیم نمیتونستم برم سراغش….
بخاطر همین به دوستم گفتم:میشه خواهرت بره و با سیمین حرف بزن و نظرشو بپرسه؟؟؟اینطوری راحتتر میتونم پا پیش بزارم……
دوستم قبول کرد و گفت:بهت خبر میدم…..
تشکر کردم و ازش جدا شدم……چند روز گذشت اما خبری از دوستم نشد….نمیدونم چرا اونچند روز هوایی شده بودم و همش به سیمین فکر میکردم……میدونستم گناهه و من متاهلم و نباید بهش فکر کنم اما دست خودم نبود…..
وقتی دیدم خبری نشد رفتم مسجد شاید ببینمش و ازش بپرسم……اما مسجد هم نبود….
تا یک هفته هر روز برای نماز مغرب میرفتم مسجد تا زودتر از سیمین خلردار بشم اما دوستم نبود…روم هم نمیشد برم دنبالش خونشون……
بالاخره روز دهم دوستم رو توی مسجد دیدم و رفتم سمتش……..دوستم تا منو دید با خنده سلام و احوالپرسی کرد و قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت:حسین بیا بشین که خبرای خیلی خوب دارم برات…..
با این حرفش روحیه گرفتم و یادم رفت که میخواستم دعواش کنم و گفتم:همیشه خوش خبر باشی؟؟؟بگوببینم چیکار کردی؟؟؟
دوستم گفت:خواهرم سه روز پیش رفت خونه ی سیمین و باهمدیگه از ایام قدیم و مدرسه و غیره حرف زدند تا رسیدند به شهادت دکتر و سختیهایی که سیمین کشیده و در نهایت خواهرم بهش گفته که اگه خواستگار خوب برات پیدا بشه قبول میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوستم به اینجای حرفش که رسید گفت:میدونی سیمین خانم چی گفت؟؟؟
با ذوق گفتم:نمیدونم….چی گفت….؟؟؟
دوستم یه قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:سیمین خانم به خواهرم گفته فقط با داداشت ازدواج میکنم هر چند متاهل باشه….
اینو که گفت قهقهه زد و خندید ….
یه مشت کوبیدم شکمشو و گفتم:درست حرف بزن ببینم سیمین چی گفت..؟؟؟
دوستم گفت:شوخی کردم…..سیمین خانم به خواهرم گفته تا ببینم طرف کی باشه….باید باهاش حرف بزنم بعد جواب بدم…..
گفتم:خب حالا باید چیکار کنیم؟؟؟
دوستم گفت:سیمین قراره یه روز بچه هاشو ببره بسپاره به مامانش تا بدون حضور بچه ها منو خواهرم و تو بریم خونشون و شما باهم صحبت کنید………
ادامه دارد……
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾