#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتودو
+آقا فرهاد من حالم ازش به هم میخوره!
انگار فرهادخان منتظر شنیدن این جمله ازمن بود،از چشماش عصبانیت میبارید و گفت:میدونم باهاش چیکارکنم! مرتیکه چشم چرونِ !
حالا که مطمئن بودم فرهادخان حرفمو باور کرده ملتمسانه گفتم:آقا منو باخودتون ببرین!من از اینجا متنفرم.. حاضرم منو بفرستین خونه ی عموم اما اینجا نباشم!
فرهادخان مکثی کرد و گفت:یه فکری میکنم که چطور تو رو از عمارت خارج کنم باید بفهمم این تله کار کی بوده!هنوز حرفِ فرهاد خان تموم نشده بود که چندتا ضربه به در خورد!قلبم محکم خودشو به قفسه سـینه ام میکوبید! یعنی کی میتونست باشه؟اگه کسی فرهاد رو توی اتاق من میدید خیلی برامون بد میشد.
هردو شوکه شده بودیم و به هم نگاه میکردیم که اینبار محکمتر به در ضربه خورد!
باترس نزدیک در شدم و خودمو چـسبوندم به در و گفتم:بله؟
فرهاد بی صدا ایستاده بود و استرس رو میشد از توی چشماش خواند.
صدای ثریا توی گوشم پیچید که میگفت:اومدم سینی غذارو ببرم خانم
نفسِ راحتی کشیدم و بدون اینکه درو باز کنم گفتم:هنوز غذامو نخوردم ثریا،بزار بمونه بخورم بعد بیا ببر!
چشمی گفت و صدای پاش که از اتاق دور میشد رو شنیدم!!!
فرهاد هم نفس راحتی کشید و باعجله گفت:تا کسی منو اینجا ندیده باید برم،یه فکری میکنم و تورو از این عمارت کوفتی میارم بیرون!همین الانشم تو زن عقدی منی،اگر بخوام بااون نامه میتونم راحت از اینجا ببرمت اما حالا که شاپور تورو به همه نامزد خودش معرفی کرده،نمیتونم اینکارو بکنم بااینکار خودمو میبرم زیر سوال و مردم میگن چطور زن عقدی فرهادخان،نامزد شاپور شده!ناراحتی رو میتونستم از چشماش بخوانم...
نزدیک در شد و گفت:منتظر بمون،پیغام میفرستم که چیکار کنی،اما تااون موقع نزار شاپور بهت نزدیک بشه مستقیم نگاهم نمیکرد،انگار ازم دلخور بود...از حرفاش هم میتونستم اینو بفهمم...
درو به آرومی باز کرد سرشو برد بیرون و به اطراف نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی اون دور و ور نیست بدون اینکه ازم خداحافظی کنه،یا حتی نگاهم کنه از اتاق رفت بیرون با رفتنش دلم هزار تیکه شد! تا کی باید منتظر بمونم که بیاد و منو از اینجا ببره؟ قطره های اشک به آرومی از گوشه چشمم سرازیر شدن پشت پنجره نشستم و به بیرون خیره شدم به آینده ی نامعلومم فکر میکردم و نمیدونستم چی در انتظارمه!وقت رفتن مهمونا شده بود و مهمونا یکی یکی از عمارت خارج میشدن فرهاد خان رو دیدم که با شاپورخان خداحافظی کرد و رفت سمت ماشینش
احمدآقا درِ ماشینو براش باز کرد و منتظر بود که فرهادخان سوار بشه فرهاد قبل ازاینکه سوار بشه زیرچشمی به پنجره ی اتاقم نگاهی انداخت و سوار شد... اون نگاهش کافی بود تا دوباره اشکام سرازیر بشن ماشینِ فرهادخان از عمارت خارج شد.. بارفتن فرهادخان حسِ خیلی بدی داشتم،حسِ بلاتکلیفی،سردرگمی نمیدونستم باید چیکارکنم و تاکی منتظر بمونم دلیلِ رفتارهای شاپورخان رو هم نمیفهمیدم نمیدونم چرا منو توی اون اتاق زندانی کرده بود و بهم اجازه نمیداد بیام بیرون امیدوار بودم شاید بارفتن مهمونا بیاد سراغم و بگه که میتونم برگردم توی اتاق خدمتکاری.. بیاد بگه نقش بازی کردن بسه..اما خبری ازش نشد سراغی ازم نمیگرفت و همین رفتارهای ضدونَقیضش بیشتر منو میترسوند...نمیدونستم تو سرش چی میگذره.شاپورخان بخاطر زمین هایی که بهش داده شده بود حسابی سرش شلوغ شده بود و بیشتر وقتش رو بیرون از عمارت میگذروند!!!
من فقط اجازه داشتم موقع خوردن غذا از اتاقم خارج بشم دلم میخواست برگردم پیش خدمتکارا اما شاپورخان این اجازه رو بهم نمیداد...خوشحال بودم که سرش شلوغ شده و نمیتونه سراغ من بیاد.. حسابی ازش میترسیدم...اماخداروشکر اصلا وقت سر زدن به منو نداشت و حتی مهمونی هاش رو هم دیگه برگزار نمیکرد...خیالم ازاین بابت راحت شده بود که شاپور خان کاری به من نداره و فقط باید منتظرِ پیغامی از سمت فرهادخان باشم !دوسه روزی به همون روال گذشت و من بیشتر وقتم رو توی اتاقم میگذروندم حتی گاهی ناهارم رو هم توی اتاقم میخوردم هربار که صدای در رو میشنیدم فکر میکردم کسی پیغامی از فرهادخان برام آورده اما خبری نبود
چهارروزی از رفتن فرهادخان گذشته بود..
صبحِ زود شاپور خان با دوتا از نگهبان ها از عمارت خارج شدن فقط یه نگهبان جلوی درایستاده بود اونروز هم حسابی ناامید بودم وفکر میکردم که فرهادخان دیگه بیخیال من شده و نمیخواد سراغم بیاد توی اتاقم درازکشیده بودم که چندتا ضربه به در خورد سراسیمه بلند شدم و خودمو به در رسوندم درو باز کردم و دیدم نگهبان عمارت جلوی در ایستاده و داره به اطراف نگاه میکنه منو که دید با عجله گفت:خانم فرهادخان پیغام دادن طرفای ظهر که عمارت خلوت میشه،از عمارت خارج بشین کوچه ی کنار عمارت یه ماشین منتظرشماست از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم و بی اختیار اشکام میریختن
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتوسه
از نگهبان تشکر کردم و با عجله از اتاق دور شد لحظه شماری میکردم تا بعد از ناهار بشه و بتونم از عمارت خارج بشم نزدیک ظهر بودم که ثریا ناهارمو برام آورد توی اتاق،میدونستم دیگه نمیبینش برای همین ازش خواستم بیاد پیشم ،سینی غذا روگذاشتم روی تخت و با ثریا لبه پنجره نشستیم..دستشو تو دستم گرفتم و گفتم:تو دختر خیلی مهربونی هستی ثریا،من تورو خیلی دوست دارم..ثریا لپاش گل انداخت و گفت:منم فکر میکردم یه دوست پیدا کردم ریحان،اما تو سریع از پیش ما رفتی یه پیراهن و روسری زیبا از لباس های اتاق گذاشتم توی بغـلشو گفتم:من همیشه دوست توأم ثریا میخوام از طرف من به عنوان یادگاری پیش خودت نگه داری!!!
کمی با ثریا گپ زدم و بخاطر لباسا ازم تشکر کرد..میخواست از اتاق بره بیرون که بغلش کردم و گفتم:من همیشه دوست تو میمونم ثریا..لبخندی زد و ازاتاق رفت بیرون..
نزدیکِ رفتنم شده بود و حسابی استرس داشتم..چندتا لقمه از مرغی که توی سینی بود خوردم و از شدت استرس میلی به غذا نداشتم و حالت تهوع گرفته بودم یک ساعتی از زمان ناهار گذشت و میدونستم این ساعت عمارت خیلی خلوته و همه برای استراحت به اتاقاشون رفتن
وسایلم رو توی بقچه گذاشتم و به آرومی دراتاقو باز کردم کسی توی سالن نبود از پله ها رفتم پایین و جلوی در عمارت بودم که دیدم خدیجه خانم توی حیاطه باعجله از جلوی در رفتم کنار... از پنجره میدیدمش که داره میره سمت اتاقِ خدمتکاری.. از رفتنش که مطمئن شدم درعمارتو باز کردم و با قدم هایی تند رفتم سمت دری که نگهبان ایستاده بود... نگهبان منو که دید با سرش بهم اشاره میکرد که عجله کن هرچی توان داشتم جمع کردم و قدم هامو تندتر کردم نزدیک درِ خروجی بودم که نگهبان درو باز کرد و به اطراف نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی جلوی در نیست...بدون معطلی بمن گفت:برو سمت راست،یه ماشین توی کوچه منتظرته از عمارت خارج شدم و رفتم سمت راست نفس نفس میزدم و صدای تپش های قلبمو میشنیدم لحظه ای از فکرم گذشت،اگه اینم یه تله باشه چی انگار پاهام سست شدن و لحظه ای ایستادم ماشینی رو دیدم که برام آشنا نبوداما همونطور که نگهبان گفته بود منتظر من ایستاده بود میترسیدم برم سمت ماشین،اگه اینم از سمت فرهادخان نباشه چی آروم به سمت ماشین قدم برمیداشتم و شـک داشتم که سـوار بشم یانه...همونطور که درحال فکرکردن بودم شیشه ماشین پایین کشیده شد چهره ی فرهاد رو دیدم که داره بانگرانی بهم نگاه میکنه با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن شروع به دویدن کردم و در کسری از ثانیه خودمو به ماشین رسوندم ...درعقب ماشین باز شد و خودمو بدون معطلی انداختم توی ماشین در ماشینو بستم و ماشین راه افتاد چنددقیقه ای نفس نفس میزدم ونمیتونستم حتی سلام کنم دهنم خشک شده بود و نفس کشیدن برام سخت بود.. نفسم که کمی تازه شد با شرمندگی گفتم:سلام آقا ببخشید،از ترس زبونم بنداومده بود و از استرسی که بهم وارد شد نمیتونستم حرف بزنم ..فرهادخان هم صندلی عقب نشسته بود یادم از روزی اومد که منو از دست عمو نجات داد انگار واقعا فرهاد فرشته ی نجاتِ من بود بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم کرد!!!
چندثانیه ای مکث کرد و گفت:کسی ندید از عمارت خارج شدی؟ بااطمینان گفتم:نه آقا فقط نگهبان ! حرفمو قطع کرد و گفت:اون آدم خودمه..
چقدر کنارش آرامش داشتم ..دلم میخواست ساعت ها بدون اینکه چشم روهم بزارم،بشینم و نگاش کنم معلوم بود فرهادخان خیلی فکرش مشغوله
با جدیت همیشگیش تو چشمام نگاه کرد و گفت:دیگه هیچوقت نباید شاپور خان و افرادِ این عمارت توروببینن،نمیخوام آبروریزی بشه که زن من توی عمارت این مرتیکه بوده عصبانیت رو میشد از چهره اش خوند!
با مظلومیت گفتم:اما اقا من که نخواستم اینجا باشم منو به اینجا کشوندن نمیدونم کی باهام دشمنی کردو!
نذاشت حرفم تموم بشه و گفت:ازهمه چیز خبر دارم ..همه چیزو از زیر زبونِ مهین کشیدم
با کنجکاوی گفتم:خــب کارِ کی بود اقا؟
فرهاد خان دستی به ته ریشش کشید وگفت:به زودی میفهمی،همه میفهمن تویِ یه فرصت مناسب ...
فکرم مشغول شد نمیدونستم کی بامن اینکارو کرده تا هزاران بار لعنتش کنم زیرچشمی به فرهادخان نگاه کردم ... چقدر دلم براش تنگ شده بود...به دستای کشیده و مردونه اش نگاه کردم
دلم میخواست ساعت هــا براش حرف بزنم از دلتنگی هام بگم...از روزایی که توی اون عمارت داشتم..از حسِ بدی که نسبت به شاپور داشتم..دلم میخواست همه چیزو براش تعریف کنم..اما اون بازم مثل همیشه جوری رفتار میکرد که نمیتونستم باهاش حرف بزنم..اما همین که کنارش بودم برام کافی بود..حتی دلم برای همای هم تنگ شده بود..میتونستم وقتی رسیدم به عمارت حرفامو به همای بزنم از عمارتِ شاپور تا عمارت فرهاد خان راه زیادی بود...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتوچهار
چندساعتی توی راه بودیم..
فرهادخان بامن حرفی نمیزد اما هرازگاهی راجب زمین هایی که ازشون رد میشدیم با احمد آقا حرف میزدن ..توجهم به ماشین جلب شد که ماشینِ خوداقا نبود..
انگار ماشینش رو عوض کرده بود تا اون اطراف شناسایی نشه ..خیلی زرنگ بود و میدونست باید چیکار کنه..به وقتش جدی و مغرور بود،به وقتش مهربون و دلسوز همین خصلتش خیلی جذابش کرده بود..
خوشحال بودم ازاینکه منو هنوزم زن خودش میدونه و برای برگردوندن من تلاش کرد!اما هیچوقت نفهمیدم چرا اینکارارو میکنه و پی یه دختر اربابزاده نمیره تا زنِ واقعیش بشه!!!
توی افکارِ خودم بودم که چشمم به روستا افتاد..این نشون میداد که داریم به عمارت نزدیک میشم..دست و پام یخ کرد نمیدونستم چطور باید با ارباب و خانم بزرگ روبرو بشم.. فرهادخان زیرچشمی نگاهی بهم انداخت انگار متوجه حالِ بدم شد و گفت: به جز شیرین و مادرش کسی توی عمارت نیست ارباب و خانم بزرگ رفتن به عمارتِ یاورخان.. بچه ی رعنا توی شکمش مُرده و مجبور شدن برن اونجا.. نیاز نیست نگران باشی،چندروزی اونجا میمونن ..نفس راحتی کشیدم و از مُردن بچه ی رعنا خیلی ناراحت شدم ..
بااینکه از خودش خوشم نمیومد اما اون بچه که گناهی نداشت.. لـبهامو برچیدم و ناخودآگاه گفتم:آخـــی طفلک !فرهاد با تعجب نگاهم کرد،انگار از قیافه ام خنده اش گرفت..لبخند ریزی زد و به روبرو خیره شد..
به درِ عمارت رسیدیم و کاظم در عمارتو باز کرد..خدای مـــن،سکینه هم جلوی در بود و با استرس دستاشو به هم میمالید..چقدر دلم براش تنگ شده بود.. با ماشین وارد عمارت شدیم و کاظم در ماشینو باز کرد از ماشین پیاده شدم و لبخندِ پت و پهنی روی لبام نشست.. سکینه دستاشو به سمت آسمون گرفت و پشت سرهم میگفت خدارو شکر،خداروشکر که برگشتی خانم بهش نزدیک شدم و بی اختیار بغلش کردم.. سکینه اول شوکه شد اما اونم دستاشو دورم حلقه کرد و چشماش خیس شد.. چشمم به عمارت افتاد عمارتی که انگار بهش تعلق داشتم و جز اینجا همه جا احساس غریبی میکردم.. چشمم به مهین افتاد که جلوی در مطبخ ایستاده بود و با چشم هایی نگران و سرخ داشت به ما نگاه میکرد ..دلم میخواست با دستام خفه اش کنم.. داشتم بااخم نگاش میکردم که فرهادخان گفت:بیا بریم ریحان..با صدای فرهادخان به خودم اومدم و پشت سرش راه افتادم با سر به سکینه اشاره کردم که همراهمون بیاد... سکینه خودشو بمن رسوند و بقچه رو از دستم گرفت و باهم به سمت عمارت رفتیم..خیلی دلم میخواست بدونم توی این مدت که نبودم چه اتفاقی توی عمارت افتاده...دوست داشتم فرصتی پیداکنم تا با سکینه خلوت کنم و همه چیزو ازش بپرسم..فرهاد خان داشت میرفت سمت اتاق مهمان..تعجب کردم و گفتم:اقا نمیشه برم توی اتاق؟
فرهادخان بدون اینکه نگاهم کنه گفت:فعلا نه...
از اون لحن جدی کمی ترسیدم شاید دیگه نمیخواست اتاقشو بامن شریک بشه!
غصه توی دلم نشست به اتاق مهمان رسیدیم..فرهاد رو به سکینه کرد و گفت:به شیرین و مادرش بگو بیان!!!ج
سکینه چشمی گفت و با قدم هایی تند اتاقو ترک کرد دلشوره به دلم افتاده بود هزار جور فکر از ذهنم گذشت نکنه فرهاد میخواد بگه که شیرینو عقد کرده و دیگه اتاقشو بامن شریک نیست...بعداز این مدت اتفاقات زیادی ممکنه اینجا افتاده باشه صدای پاشون اومد و من قلبم داشت از سینه میزد بیرون.. شیرین اولین نفر وارد شد و بادیدن من خشکش زد... چندثانیه ای مکث کرد و با لبخندی زوری که معلوم بود میخواد حرصش رو پنهان کنه به فرهادخان سلام کرد ..اصلا انگار منو ندید و حتی سلامم بهم نکرد جایی نزدیکی فرهاد خان روی یک صندلی نشست وقتی نزدیک فرهادخان میشد قلبم بی قراری میکرد..پشت سر شیرین مادرش و سکینه هم وارد شدن..
فرهادخان به سکینه گفت:برو مهین رو صدا بزن و بگو سریع بیاد اینجا .. از کارهای فرهاد خان تعجب کرده بودم چشمم به شیرین افتاد که رنگش پریده بود و رنگ به رو نداشت ..من گوشه ای ایستاده بودم و فرهادخان به صندلی کنارش اشاره کرد و ازم خواست بشینم... ازاین حرفش خیلی خوشحال شدم و به سختی میتونستم خوشحالیمو پنهان کنم اما سعی کردم کمی خودمو کنترل کنم..
روی صندلی کنارِ فرهادخان نشستم ..
پامو روی پام انداختم و کمرمو صاف کردم و باغرور سرمو بالا گرفتم ...مهین و سکینه وارد اتاق شدن مهین باگوشه ی روسریش بازی میکرد و با ترس به شیرین و مادرش نگاه میکرد.. رنگ هرسه تاشون پریده بود و لب هاشون مثل گچ سفید شده بود.. فرهاد از روی صندلی بلند شد و رفت سمت مهین بهش نزدیک شد و گفت:همه اونچیزایی که برای من گفتی رو دوباره تکرار کن..مهین من من کنان گفت:آقا،یه بار براتون گفتم دیگه... فرهادخان صداشو بلند کرد و گفت:دوباره بگو مهین گریه اش گرفت و با صدایی لرزان گفت:اقا یه شب شیرین خانم و رعناخانم اومدن توی مطبخ،من توی مطبخ تنها بودم...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتوپنج
بهم یه کاغذ دادن و گفتن اینو بدم به ریحان خانم و بگم این نامه از طرفِ فرهادخانِ و خواسته که ریحان خانم یواشکی و بدون اطلاع از عمارت خارج بشه و بره پیش فرهادخان.. مهین گریه میکرد و به هق هق افتاده بود حسابی ترسیده بود و دستاش میلرزید!!!
با تنفر به شیرین نگاه کردم چطور تونست اینکارو بامن بکنه؟
فرهاد سرِ مهین داد زد:تو چرا اینکارو کردی؟
مهین که از ترس میلرزید از اون دادِ فرهاد بدنش به لرزه افتاد..
گفت:مجبورم کـردن آقا!
آقا به سکینه گفت که مهینو ببر بیرون..
شیرین که مثل همیشه پی مقصر بود از جاش بلند شد و گفت:اینحرفا دروغه من از چیزی خبر ندارم..همه ی اینحرفا پاپوشه که این دختر برای من درست کرده به من اشاره کرد و بااون چشمای پراز نفرتش به من خیره شد.. شیرینو خوب شناخته بودم میدونستم خیلی راحت میزنه زیر همه چیز و اشتباهاتش رو میندازه گردن دیگران ..
فرهادخان رو به من کرد و گفت: اون نامه رو بده به من ..بااین حرف شیرین کمی خودشو جمع و جور کرد.. نامه رو از بقچه درآوردم و توی دست فرهادخان گذاشتم... فرهاد خان کاغذ مچاله شده رو باز کرد و جلوی صورت شیرین گرفت و گفت:بعد از این همه سال ،دست خطِ دخترعمومو خوب میشناسم.. شیرین آب دهنشو قورت داد و نتونست حرفی بزنه صورتش از حرص سرخ شده بود و لب هاش رو میجویید ...
فرهادخان توی اتاق قدم زد وگفت: تو و خواهرم رعنا،کسایی که هم خون من هستین به من خیانت کردین از دشمن برام دشمنتر بودین ...زنِ منو باهزار تا دوز و کلک فرستادین به عمارت اون مرتیکه تا اذیتش کنه..اما حالا نوبت منه،نوبت منه که تلافی کنم.. همه ی این روزایی که من و ریحان رو عذاب دادین...
شیرین اشک میریخت و خودشو به فرهادخان نزدیک کرد و وگفت:غلط کردم پسرعمو،اشتباه کردم..تو بزرگی کن و مارو ببخش ..
اولین بار بود که میدیدم شیرین اینجوری التماس میکنه دلم اصلا براش نمیسوخت..اینقدر عذابم داده بود که این التماس ها دربرابرش هیچی نبود.. کاش فرهاد یه تنبیه درست و حسابی براشون درنظر بگیره.. توی همین فکرها بودم که فرهاد باخشم گفت: بااینکاری که کردین،مطمئنا ارباب شمارو از این عمارت بیرون میکنه و به عمارتِ پایین میفرسته!!
با این حرفِ فرهاد خان گریه شیرین شدت گرفت و با صدای بلند به فرهادخان التماس میکرد...مادرِ شیرین هم بهش ملحق شد و هردو جلوی فرهادخان ایستاده بودن و ملتمسانه اشک میریختن... فرهاد به بیرون چشم دوخته بود و نگاهشون نمیکرد،توی فکر بود چند ثانیه بعد گفت:اربابِ بزرگ به هممون گوشزد کرده بود که توی این عمارت،خیانتِ هم خون مساوی هست با طرد شدن از عمارت ..من همه چیزو بهشون میگم و ارباب خودش تصمیم میگیره که با شما چیکار کنه..
شیرین با هق هق میگفت:خواهش میکنم چیزی بهشون نگوفرهاد خان،اگه ارباب بفهمه حتما مارو از اینجا بیرون میکنه و میفرسته به عمارتِ پایین..
فرهادخان چشماش رو ریز کرد و گفت:به یک شرط با ارباب صحبت میکنم تا شمارو از اینجا بیرون نکنه.. شیرین خودشو کمی جمع و جور کرد و گفت:هرچی باشه قبول میکنم اقا،هرچی باشه..
آقا با جدیت گفت:هیچکس نباید بفهمه ریحان توی عمارتِ شاپور بوده هیچکس
اگر کسی بفهمه خودم ازاینجا بیرونتون میکنم...
شیرین با دستش زد روی دهنشو گفت:این زبون قفل میشه آقا،قول میدم هیچکس نفهمه..
آقا پوزخندی زد و گفت:خوبه !و....
شرطِ دیگه اینکه دیگه کاری به کارِ ریحان ندارین و اذیتش نمیکنید ..شیرین کمی مکث کرد و زیرلب گفتم:چشم فرهادخان
شیرین و مادرش هنوز آروم اشک میریختن و از ترسِ اینکه از عمارت طرد نشن اون شرطارو قبول کردن،اما پشیمونی توی نگاهشون به من دیده نمیشد فرهاد خان سری تکون داد وگفت:حالا میتونین برین،به احترام عموی خدابیامرز ازتون گذشت میکنم اما شرطایی که گذاشتم رو فراموش نکنید وگرنه منم همه چیزو زیرپا میزارم...
شیرین به نشونه ی تایید سری تکون داد و همراهِ مادرش بدون معطلی از اتاق خارج شدن..
فرهادخان نفس عمیقی کشید،روبه من کرد وگفت: جلسه ی تنبیه تو میفته برای بعد،حالا میتونی بری توی اتاقت
با چشم هایی پراز نگرانی گفتم:تنبیهِ من آقا؟من که کاری نکردم خودتون فهمیدین که همه ی اینا مقصرش شیرین و رعنا خانم بودن..
فرهاد از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:تو هم نیازه یه سری توضیحات برای من بدی..
اون غرورش گاهی منو میترسوند!!!بدون اینکه حرفی بزنم بقچه ام رو گرفتم و رفتم سمت اتاقم فکرمیکردم همه چیز حل شده و وقتی فرهاد حقیقتو بفهمه دیگه بمن کاری نداره،اما مثل اینکه به این راحتیا بیخیال نمیشه..از سالن گذشتم و به اتاق رسیدم درو باز کردم و وارد شدم
بی اختیار لبخند روی لبم نشست..
هنوز همه چیز همونطور چیده شده بود،
چشمم به تابلو افتاد و بهش لبخند زدم،
ازهمه بیشتر دلم برای اتاق تنگ شده بود،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتوشش
ااتاقی که حس امنیت رو توش تجربه کردم...فکر نمیکردم دوباره این اتاقو ببینم..چشمامو بستم و نفسِ عمیقی کشیدم و زیرلب گفتم:خدایاشکرت بقچه رو گذاشتم کنار اتاق و رفتم سمت کمد در کمدو باز کردم اشک تو چشمام حلقه زد.. لباسایی که اینجا جامونده بود، تمیزو مرتب توی کمد فرهادخان کنارِ لباسای خودش چیده شده بود..فکر میکردم حتما تاالان لباسارو انداختن دور،با خوشحالی داشتم به لباسا نگاه میکردم و ذوق میکردم که فرهادخان وارد اتاق شد.. بدون توجه به من اومد سمت کمد و لباس هایی که همیشه داخلِ عمارت میپوشید رو برداشت با شیطنت گفتم:فکر میکردم لباسامو تاالان دور انداخته باشین!
فرهادخان همونطور که جوراب های پشمی رو از پاش درمیاورد گفت:من به اونا دست نزدم،حتما سکینه چیده توی کمد..لبخندم روی لبم خشکید و خورد توی ذوقم!ای ریحانِ خوش خیال چقدر تو ساده ای،چرا فرهادخان باید لباسای تورو بچینه توی کمد آخه دختر!؟چرا همیشه بدون فکر حرف میزنی آخه!درحال سرزنش کردن خودم بودم که فرهادخان با کنایه گفت:اگه شما ناهارتو میل کردی ما گرسنه ایما! روتو اونور کن میخوام لباس عوض کنم برم ناهار بخورم از این لحنش خنده ام گرفت مثل بچه های لجباز صحبت میکرد ...
رومو سمت دیوار کردم و منتظر موندم تا لباسشو عوض کنه چنددقیقه بعد گفت:میتونی برگردی ...
زیرلب گفتم:منم ناهار نخوردم آقا! فرهاد انگار خوشحال شد اما سعی میکرد پنهانش کنه...با لحنی که سعی میکرد طبیعی بنظر برسه گفت:پس بیا بریم برای ناهار که دیرشد..
از خداخواسته چَشمی گفتم و پشت سرش راه افتادم وارد اتاق غذا شدیم و میز غذا چیده شده بود،منو فرهادخان تنها بودیم و سکینه و ملیحه جلوی در ایستاده بودن چشمم به صورت سکینه افتاد که کمی ورم داشت و انگار پف کرده بود!!!
با دقت بیشتری به سکینه نگاه کردم حس کردم کمی چاق شده حدس زدم که حامله باشه..آروم زیرگوش فرهادخان که مشغول کشیدن غذا بود گفتم:آقا فکرکنم سکینه حاملست!فرهادخان زیرچشمی به سکینه نگاه کرد و بعد بمن نگاه کرد و پوزخندی زد...
با تمسخر گفت:مگه تو قابله ای؟!که از قیافه زنا بفهمی حامله ان!
بهم برخورد و کمی اخم کردم و گفتم:مگه فقط قابله ها میتونن تشخیص بدن آقا! زن عموم این چیزارو خوب بلد بود و منم یاد گرفتم!
فرهادخان همونطور که غذاش رو میجویید گفت:پس زن عموت به جز زدن این چیزارو هم یاد داشته!
خنده ام گرفته بود و فرهاد خان هم روی لـبش خنده ی ریزی نشسته بود،نمیدونم چرا اینقدر دربرابر خندیدن مقاومت میکرد..
قبلا اینجوری نبود شاید ازم دلخوره!
با اطمینان گفتم:آقا من شک ندارم که حاملست،گناه داره که اینجا ایستاده،میشه بهش بگین که بره و استراحت کنه؟
آقا بدون اینکه جواب منو بده به سکینه نگاه کرد و گفت:سکینه تو میتونی بری،کاری نیست که اینجا ایستادی ،ملیحه میزو جمع میکنه تو برو..
سکینه که انگار حالِ ایستادن نداشت با خوشحالی گفت:چشم آقا کاری داشتین صدام بزنین،بدون معطلی از اتاق رفت و ملیحه با اخم جلوی در ایستاده بود،منتظر بود ما غذامونو بخوریم و میزو جمع کنه،از همون اولم حس خوبی به ملیحه و مهین نداشتم و آخرشم همینا برام دردسر درست کردن غذارو خوردم و به فرهادخان گفتم:آقا من میتونم از سرمیز بلندشم؟میخوام برم پیش سکینه.. فرهادخان باتعجب به بشقابم نگاه کرد و قبل ازاینکه حرفی بزنه گفتم:
آقاعجله داشتم برم پیش سکینه بعداز اجازه ی فرهادخان بدون معطلی از اتاق خارج شدم و رفتم توی مطبخ پیش سکینه !
سکینه روی قالیچه ای کوچیک توی مطبخ نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود ..بادیدن من باعجله از جاش بلند شد و گفت:چیزی احتیاج دارین ریحان خانم؟
دستشو گرفتم توی دستمو کمی فشردم
با مهربونی توی چشماش خیره شدم و گفتم: تو حامله ای سکینه؟!!!سکینه که انتظار چنین حرفی رو نداشت لپاش سرخ شدو گفت:نه خانم سرشو پایین انداخت و
گفت:یعنی نمیدونم خانم چندروزیه حالم خوب نیست و همش بی حالم ،دستاشو محکمتر فشار دادم،سکینه لـبشو گزید و چیزی نگفت،فهمیدم از من خجالت میکشه مشغول حرف زدن بودیم که مهین با چشمایی سرخ وارد مطبخ شد معلوم بود خیلی گریه کرده حرفمو ادامه ندادم نمیخواستم جلوی مهین حرفی بزنم به مهین اخم کردم و نگاهمو ازش برداشتم ،رو به سکینه کردم و گفتم:سکینه خانم بیا توی اتاقم کارت دارم و بدون اینکه به مهین توجهی کنم از مطبخ خارج شدم و رفتم توی اتاقم.. منتظر اومدن سکینه بودم که چندتا ضربه به در خورد با شورو اشتیاق گفتم:بیا تو سکینه. سکینه دستاشو به هم گره کرده بود و وارد اتاق شد روبروی من روی زانوهاش نشست و سرشو انداخت پایین با ناراحتی گفتم:تو که انگار باز داری بامن غریبی میکنی سکینه مگه نگفتم دوست دارم باهم راحت باشیم حالا بگو چند وقته؟
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتوهفت
سکینه با خجالت گفت:دو سه ماهه خانم... از خوشحالی بغـلش کردم و باصدایی بلند گفتم:مبــــارکه سکینه ...
سکینه شروع کرد به گریه کردن و از خوشحالی تند تند میگفت:ممنون خانم و اشکاشو پاک میکرد..
بعدازاینکه آرومتر شد یه دستمال ابریشمی که از خانم بزرگ گرفته بودم رو بهش دادم و گفتم:این اولین هدیه ی من به تو و اون بچه!
سکینه نمیخواست قبول کنه و گفت:این دستمال خیلی گرونه خانم،این دستمال برازنده ی شماست نه من ! دستمالو گذاشتم توی دستشو گفتم:تو حالا مادرشدی و بهترین چیزا برازنده ی توئه... سکینه با خجالت دستمالو گرفت توی دستشو پشت سرهم ازم تشکر میکرد ..
میدونستم خیلی دوست داره بره پیش کاظم،بااین که خیلی باهاش حرف داشتم و کلی سوال داشتم که ازش بپرسم گفتم:الان برو پیش کاظم ، اما به این زودیا حتما بیا پیشم کلی باهات حرف دارم و باید همه چیزو برام تعریف کنی.. سکینه که انگار عجله داشت چَشمی گفت و از اتاق رفت بیرون من موندم و لبخندِ پت و پهنی روی لـبام! داشتم باخودم خوشحالی میکردم و میخندیدم که در اتاق باز شد و فرهاد خان وارد شد!!!
درست روبروی در نشسته بودم،برای همین قبل ازاینکه خندمو جمع کنم دید و گفت:برای چی داری باخودت میخندی؟با خوشحالی از جام بلند شدم و گفتم:دیدین گفتم سکینه بارداره؟
من این چیزارو خوب میفهمم.. انگار فرهادخان هم خوشحال شد لبخندی زد و زیرلب گفت:خداروشکر ..
بی هوا پرسیدم:شما هم بچه دوست داری؟لبمو گاز گرفتم و خودمو لعنت کردم
نمیدونم چرا یهو این سوالو پرسیدم
فرهادخان کمی مکث کرد ..توی دلم داشتم خودمو از پرسیدن این سوال سرزنش میکردم که فرهادخان گفت:آره خیلی دوست دارم!
باورم نمیشد که فرهادخان انقدر صریح و بدون معطلی جوابمو داد...
ته دلم خوشحال شدم ..اما سریع بحثو عوض کردو گفت:بیرون از عمارت کاردارم و باید مطمئن بشم که تو توی عمارت شاپور شناخته نشدی، تاشب برمیگردم، تو میتونی کمی استراحت کنی فقط مطمئن باش من هیچوقت اینجوری پیغام نمیفرستم که از عمارت خارج بشی! بااین حرفش تپش قلب گرفتم ..انگار میخواست بهم همه چیزو یادآوری کنه و بگه که باید حواسمو جمع کنم، سری تکون دادم و با رفتن فرهاد خان خودمو انداختم روی تخت و به سقف خیره شدم.. وقتی فرهاد خان از عمارت خارج میشد منم احساس خـطر میکردم ..
بعداز اون اتفاق فقط کنار فرهادخان احساس امنیت میکردم همه ی اتفاقات این چندوقت توی ذهنم مرور شد و از خستگی خوابم برد..کمی خوابیدم و با صدای چند پرنده پشت پنجره از خواب بیدار شدم نزدیک غروب بود اما هوا هنوز روشن بود ،انگار فرهادخان هنوز برنگشته بود،رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم
توی این مدت حسابی از قیافه افتاده بودم و موهای صورتم دراومده بود، باید قبل از اومدن فرهادخان کمی به خودم میرسیدم ،از ملیحه خواستم حموم رو گرم کنه تا اول حمام کنم دلم نمیومد دیگه به سکینه بگم که این کارهای سختو انجام بده..به همین خاطر از ملیحه میخواستم کارامو انجام بده ..
ازاتاق رفتم بیرون و رفتم سمت حمام
از شیرین و مادرش خبری نبود، انگار بعدازاون الـتماس ها روشون نمیشد از اتاقشون خارج بشن!!!غروب بود و هوا کمی سردتر شده بود..
بعداز حمام سریع رفتم توی اتاقم که مبادا بااون موهای خیس سرمابخورم از سکینه خواستم بیاد توی اتاقم و موهای صورتمو بند بندازه حسابی درد داشت.. سکینه مشغول بود که گفتم:ممنون که لباسامو توی کمد جمع کردی و نذاشتی که ازاتاق بندازن بیرون ..سکینه مکثی کرد و با تعجب گفت:کدوم لباسا خانم؟من که اصلا به لباسای شما دست نزدم یعنی اصلا توی این مدت آقا نذاشت کسی بیاد توی اتاقتون و همه چیزو خودش مرتب میکرد دلم هُــــــری ریخت، لبخندی روی لبم نشست و انگار توی دلم قند آب شد
فرهادخانِ مغرور چقدر این کاراش به دل مینشست ..کارِ سکینه تموم شد و میخواست از اتاق بره بیرون که گفت:خانم ،توی این مدت که شما نبودین آقا مثل دیوونه ها شده بود همه جارو پی شما گشت و به هر دری زد تا شمارو پیدا کنه،لحظه ای حس کردم قلبم از تپیدن ایستاد..این حرفِ سکینه باعث شد بغض کنم..سکینه از اتاق رفت بیرون و با رفتنش اشکام روی گونه هام ریخت باورم نمیشد،پس چرا فرهاد جلوی من اینقدر غد و مغروره؟چرا باور نمیکنم اون این کارهارو کرده باشه؟صورتم بخاطر بندی که انداخته بودم حسابی سرخ شده بود آبی به صورتم زدم تا کمی بهتر بشه با سرخاب و سرمه کمی صورتم رو شادابتر کردم..لباس سرخابیمو پوشیدم و موهامو بافتم،میخواستم روسریمو سرم کنم،اماپشیمون شدم و بدون روسری توی اتاق منتظر فرهاد بودم..
از پنجره دیدم که بااسب وارد عمارت شد،
سریع از جلوی پنجره رفتم کنار و خودمو سرگرمِ تاکردن و مرتب کردن لباس هام کردم..پشتم به در بود و فرهادخان وارد اتاق شد..از جام بلند شدم و با لبخند بهش سلام کردم...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتوهشت
نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:موهات خیسه،روسری سرکن هوا سرده خورد توی ذوقم..اما سعی کردم نشون ندم و گفتم:نه آقا اتاق گرمه..
فرهاد خان بدون اینکه جوابی بده مشغولِ عوض کردن لباس هاش شد من هم خودمو سرگرمِ لباسام کردم تا کارشو بکنه،رفت سمت تخت و روی تخت نشست بی مقدمه گفت:بعداز اون شب شاپور دیگه بهت کاری نداشت؟
برگشتم سمتش و گفتم:نه آقا،حتی سراغی ازم نگرفت پوزخندی زد و گفت:ناراحتی که سراغی ازت نگرفت؟ از حرفش عـصبانی شدم اما سعی کردم خودمو کنترل کنم!!!
_نفس عمیقی کشیدم و گفتم:نه اقا چرا باید ناراحت بشم،خوشحال هم بودم همونطور که گفتم من ازش خیلی بدم میومد،حالم ازش به هم میخورد اون مجبورم کرد و گفت اگر قبول نکنم به زور متوسل میشه منم برای اینکه دست از سرم برداره و کاری باهام نداشته باشه قبول کردم..
فرهاد خان اب دهنشو قورت داد و سکوت کرد،سعی میکرد بهم نگاه نکنه و سعی داشت نگاهشو ازم بدزده!
به آرومی گفت:همه ی کارهایی که نیاز بود انجام دادم تا ارتباط عمارت ما و عمارت شاپور قطع بشه،ادم هایی رو هم که نیاز بود توجیه کردم تااین قضیه هیچ کجا پخش نشه، بعداز رفتن تو به اندازه کافی آبروریزی راه افتاد با شرمندگی کنارش نشستم و گفتم: پس ارباب و خانم بزرگ چی؟چی باید بهشون بگیم؟
فرهادخان کمی جابجا شدو گفت:حقیقت...
دلهره گرفتم و گفتم:یعنی میخواین بگین که من کی ام و از کجا اومدم؟
تو چشمام نگاه کرد و گفت:این حقیقت نه،حقیقتِ رفتنت از عمارت و کاری که شیرین و رعنا کردن..
چشم ازش برنمیداشتم و دلم میخواست تا ابد همونطور نگاش کنم نمیدونم چطور جرئت پیدا کرده بودم که اینجوری تو صورتش خیره بشم توی همون حالت گفتم:اگر حقیقتو بفهمن که بخاطرِ این خیانت شیرینو از عمارت بیرون میکنن و رعنا رو هم ترد میکنن.این باعث میشه اوناهم بگن که من تو عمارت شاپور بودم ..
فرهاد خان جواب داد:من با ارباب صحبت میکنم که ازشون بگذره و باهمین کار ازاونا هم میخوام که دهنشون رو قرص نگه دارن و حرفی نزنن و تهدیدشون میکنم که اگر کسی چیزی بفهمه و این حرف جایی درز کنه خودم تـنبیهشون میکنم...
نفسِ راحتی کشیدم و گفت:ممنونم ..
خوشحال بودم که بعداز مدت ها تونسته بودم اینطوری درست و حسابی و درآرامش بافرهادخان حرف بزنم ..وقتی کنارم بود از همه چیز خیالم راحت بود..
حواسش به همه چیز بود حتی به جزئی ترین مسائل ..
وقت شام شده بود و با فرهادخان به اتاق غذا رفتیم بازم تنها بودیم شیرین و مادرش از خجالت جلوی فرهاد خان آفتابی نمیشدن و غذاشون رو توی اتاقشون میخوردن..
مشغول خوردن غذا بودیم که فرهادخان گفت:ارباب و خانم بزرگ دوروز دیگه برمیگردن..
نمیدونم چرا این خبرو بهم داد اما من خوشحال شدم حالا که خیالم از روبرویی باهاشون راحت شده بود دوست داشتم ببینمشون،دلم برای خانم بزرگ تنگ شده بود!!!بعدازخوردن شام رفتیم توی اتاق.. این چندروز قضیه ی اومدن شیرین همراه ِ فرهادخان به عمارتِ شاپور روفراموش کرده بودم،اما حالا که خیالم کمی راحت تر شده بود،فکرِ اون شب و رفتارهای فرهادخان باشیرین مثل خوره ذهنمو میخورد اما نمیدونستم چطور باید حرفشو پیش بکشم فرهادخان رختخوابش رو جای همیشگی پهن کرد و درازکشید ،آخیشی و گفت و بدنشو کش و قوس داد،دوتا دستشو گذاشت زیرسرش و به سقف خیره شده بود اما من هنوز روی تخت نشسته بودم،بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم: قبل ازاینکه منو توی عمارت شاپور ببینین و از ماجرا باخبربشین قصد داشتین با شیرین ازدواج کنین؟
برگشت سمت منو با تعجب نگاهم کرد،اما جوابی نداد گوشه پیراهنمو گرفته بودم و موهای بافته شده ام ازیک سمت روی شونه ام افتاده بود،منتظر بود حرفمو ادامه بدم با بغض گفتم:چرا اونشب شیرین با شما به اون مهمونی اومد؟
فرهادخان اخمی کرد و گفت:خب معلومه چون زمانِ دعوت از همه خواسته بودن با نامزدشون...
فرهاد حرفشو قورت داد! بغضم سنگین تر شد و گفتم:پس شیرین هم نامزد شما بود درسته؟ این فقط من نبودم که اشتباه کردم شماهم اشتباه منو تکرار کردین فرهادخان سرجاش نشست و گفت:معلوم هست داری چی میگی؟
نمیدونم چطور جرئت کردم،صدامو بالا بردم و باگریه گفتم:شمامنو مـتهم کردی و مقصر دونستی و هزار بار سرزنشم کردی که نقش نامزد شاپور رو بازی کردم اما خودت چی فرهادخان؟شیرینو به عنوان منامزدت وارد اون مهمونی کردی، باهاش بگو بخند کردی و براش غذا کشیدی،از اول مهمونی حواسم بهت بود..
به هق هق افتاده بودم فرهادخان بلندشد و اومد سمتم کنارم نشست دستمالی نخی از جیبش بیرون آورد وگرفت سمتم
با ملایمت گفت :گریه نکن من از اون حرف منظوری نداشتم فقط عنوانِ دعوتِ شاپورو گفتم...
شیرینو فقط نمادین واردمهمونی کردم تا بتونم به کارم برسم پ..
باگریه گفتم:پس اون رفتارا و محبتا برای چی بود؟
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شصتونه
فرهادخان سرشو پایین انداخت و گفت:وقتی دیدم کنار شاپوری ،منم خواستم مثل خودت باشم تا حسی که دارمو درک کنی همه میدونستن که شیرین دختر عموی منه!!!باورم نمیشد فرهادخان داره حسِ حسادتش رو اقرار میکنه..همونطور که اشکامو پاک میکردم گفتم:پس همه میدونستن که دخترعموت از بچگی شیرینی خوردت هم هست!
فرهاد خان جواب داد:کسی این موضوع رو نمیدونه ریحان!فقط خانواده و دوستای نزدیکمون میدونن اما من هیچ حسی به شیرین ندارم هیچوقت هم به چشم زنم بهش نگاه نکردم خوشحال بودم که اینحرفارو میشنوم..کمی آرومتر شده بودم و حرفاشو باورکردم...نمیخواستم دیگه اون بحثو ادامه بدم..به همین خاطر دیگه حرفی نزدم،فرهادخان از کنارم بلند شدوگفت:دیگه بگیر بخواب دیروقته فردا باید صبحِ زود بیدارشیم ...
باتعجب گفتم:چرا صبحِ زود؟
فرهادخان گفت:میخوام قبل از اومدنِ ارباب و خانم بزرگ اتاقو جابه جا کنیم و کارارو کرده باشیم.. غمی توی دلم نشست،یعنی فرهادخان میخواد اتاقمونو ازهم جدا کنه؟
باناراحتی گفتم:آقا اگه شما سختتونه روی زمین بخوابین من میخوابم اما منو جدا توی اتاق نزارین،من از تنهایی میترسم.
فرهادخان پوزخندی زد و رفت سمت چراغ تا خاموشش کنه..
+قرار نیست تنها باشی،قراره اتاقِ بزرگ تری داشته باشیم تا بتونم دوتا تخت توی اتاق بزارم،برای همین باید جابجا بشیم.. پووووفی کردم و نفس راحتی کشیدم فرهادخان چراغو خاموش کرد و هردو سرِجامون درازکشیدیم..
پتو رو دورم کشیدم و بعداز مدت ها قرار بود خوابِ آرومی داشته باشم توی اتاقی که فرهاد هست و نفس میکشه اتاق تاریک بود اما مهتابی که از پنجره تابیده میشد کمی اتاق رو روشن کرده... بودبرگشتم سمت فرهاد و نگاهش کردم
نگاهمون به هم گره خورد و قلبم به لرزه افتاد... اونم داشت نگاهم میکرد، اما هربار اینطور ناگهانی نگاهمون به هم میفتاد سریع نگاهشو ازم برمیداشت
لبخندی روی لب هام نشست و چشمامو بستم،با مرورِ حرفای فرهاد به خوابی عمیق رفتم...
صبح با صدای فرهاد از خواب بیدارشدم
همیشه زودتر از من بیدار میشد
+بیدار شو،ظهر شد هنوز هیچکار نکردیم
چشمامو با پشت دست مالیدم و سرِ جام نشستم،بافتِ موهام باز شده بود.موهام ژولیده و به هم ریخته دورم ریخته بود،به زور چشمامو باز کردم و چشمم به سینی صبحانه ای افتاد که گوشه اتاق بود،فرهاد نگاهی بهم انداخت فکر کنم از قیافه ام خنده اش گرفته بود که زیرزیرکی میخندید!!!همونطور که چای توی استکان میریخت گفت:آبی به دست و صورتت بزن و بیا صبحانه بخور تا قوت داشته باشی امروز خیلی کارداریم..
با چشم هایی پف کرده و موهای ژولیده از روی تخت بلند شدم و زیرلب سلامی کردم و رفتم جلوی آینه خودم خنده ام گرفته بود چه برسه به فرهادخان!
ابی به صورتم زدم و موهامو مرتب کردم و نشستم کنار سینی صبحانه...
+به ملیحه گفتم امروز صبحانه رو بیاره توی اتاق تا نیاز نباشه بریم بیرون..
لقمه ای نون و پنیرِ محلی دهنم گذاشتم و گفتم:بله اینجوری خیلی بهتره آقا..
فرهادخان کارهای عجیبی انجام میداد که هیچوقت ازش ندیده بودم،با ملایمت بیشتری باهام رفتار میکرد،بیشتر باهام حرف میزد و بیشتر بهم توجه میکرد...
حس میکردم اونم به من حس هایی داره اما ازاون همه غرورش کلافه شده بودم،گاهی باخودم میگفتم حتما دلش برام میسوزه که باهام مهربون شده اما کارهایی میکرد که میفهمیدم از دلسوزی نیست..
صبحانه رو خوردیم فرهادخان گفت:به سکینه و ملیحه میگم بیان کمک تا وسیله ها رو جمع کنی،من و کاظم هم کمد و وسایل بزرگو میبریم...
فوری گفتم:نه آقـــا،سکینه حاملست
من و ملیحه همه کارو انجام میدیم.. سکینه نباید کارِ سنگین انجام بده.. فرهادخان سری تکون داد و رفت بیرون تا ملیحه و اقا کاظم رو صدا بزنه..
همگی مشغول کار شدیم و سیکنه هم اومد برای کمک اما بهش اجازه ندادم که به چیزی دست بزنه،ازش خواستم فقط بشینه و بگه که ما چیکار کنیم...
همراهِ ملیحه همه وسایل ریز و لباس هارو جمع کردیم و بقچه پیچ کردیم فرهادخان و آقاکاظم هم تخت و کمد رو بردن توی اتاقی که قرار بود اونجا مستقر بشیم دوتا اتاق اونطرف تر بود،هم بزرگتر بود و هم دید بهتری داشت..
فرهادخان و آقاکاظم بقچه ها و وسایل ریز رو هم بردن توی اتاق تا ما بریم و اونارو بچینیم..
داشتم میرفتم توی اتاقِ جدید که توی سالن چشمم به شیرین افتاد که برای فضولی ازاتاقش اومده بود بیرون،زیرچشماش گود افتاده بود و از ریخت و قیافه افتاده بود اولین بار بود که بدون آرایش دیدمش!آش دهن سوزی هم نبود فقط با آرایش قیافه اش خوب بود،باهمون نفرت همیشگی بهم نگاه کرد اما بخاطر قولی که به فرهادخان داده بود میترسید حرفی بزنه خوشحال بودم که دیگه نمیتونه توی عمارت جولان بده!!!
با بی تفاوتی از کنارش رد شدم وارد اتاق شدم..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هفتاد
چشمم به تخت دونفره ی خیلی بزرگی افتاد که گوشه ی اتاق گذاشته شده بود
هرچی اطراف رو نگاه کردم تخت خودم رو ندیدم...کنارِ تخت آینه ی قدی هم قرارداشت،همونطور که مشغول تماشای وسایل جدید بودم فرهادخان وارد شد و پشت سرم ایستاد...
قبل ازاینکه حرفی بزنم گفت:این تخت خیلی بزرگه راحت میتونیم با فاصله ازهم بخوابیم،اینجوری برای دیگران هم طبیعی تره،انگار توی ذهنم بود و ذهنم رو میخواند..
همیشه قبل ازاینکه چیزی بپرسم جوابِ سوالاتمو میداد،ملیحه و سکینه در زدن و اجازه ی ورود خواستن با ورود اون دونفر فرهادخان از اتاق رفت بیرون تا ما بقیه ی کارهای اتاق رو انجام بدیم،سکینه به تخت نگاهی کرد و گفت:مبـــارکه خانم کوچیک خیلی قشنگه!
ملیحه هم حرفِ سکینه رو تایید کرد..
کمی خجالت کشیدم اما خوشحال بودم که از امشب با فاصله ی کمتری از فرهادخان میخوابم...
مشغولِ چیدن وسایل شدیم و حینِ کار از حرفای سکینه متوجه شدم که مهین از عمارت رفته،درسته ازش خوشم نمیومد اما دلم براش سوخت،میدونستم که رعنا و شیرین مجبورش کردن..
چیدنِ وسایل و لباس ها تموم شد که متوجه شدم تابلوی عکسِ فرهادخان رو هنوز نیاوردن،بدون اینکه به فرهادخان چیزی بگم،از اقا کاظم خواستم که تابلو رو بیاره و روی دیواری درست جلوی تخت نصبش کنه!
اتاق تکمیل شد و من از خوشحالیِ داشتنِ اتاق و وسایل جدید در پوست خودم نمیگنجیدم..
از ظهر گذشته بود و همه رفتن برای استراحت و فرهادخان وارد اتاق شد..
فرهادخان با دیدنِ اتاق و تابلو که روی دیوار نصب شده بود لبخندِ رضایت روی لبهاش نشست...
لـبه ی تخت نشست و کمی بالا و پایین شد و گفت:از تخت قبلی خیلی نرم تره،
کنارِ اتاق ایستاده بودم و به فرهادخان نگاه میکردم زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:نمیخوای یکم استراحت کنی؟
خجالت میکشیدم که برم روی تخت اما چاره ای نبود بالشتمو آورم لبه ی تخت و درازکشیدم...
فرهادخان هم لـبه ی دیگه تخت دراز کشید و هردو خجالت میکشیدیم به هم نگاه کنیم و سعی میکردیم باهم چشم تو چشم نشیم!!اون روز به همین روال گذشت قرار بود فردای اونروز ارباب و خانم بزرگ به عمارت برگردن،بااینکه خیالم ازهمه چیز راحت بود اما کمی استرس داشتم!
صبحِ زود از خواب بیدارشدم فرهادخان هنوز خواب بود و رو به من دراز کشیده بود،چنددقیقه ای بهش نگاه کردم..
موهای مشکیش روی پیشونیش ریخته بود و وقتی خواب بود خیلی مظلوم به نظر میرسید...دلم نمیخواست ازش چشم بردارم،صبحِ زود بود و هوای اتاق کمی سرد بود،پتو از روی فرهاد کنار رفته بود .. لبه ی پتو رو گرفتم تا بکشم روش،پتو رو کشیدم و تا میخواستم ازش فاصله بگیرم دیدم چشماش بازه و داره بهم نگاه میکنه...
بهم خیره شده بود... با سرفه ی فرهادخان به خودم اومدم و ازش فاصله گرفتم ...
زیرلب گفتم:اتاق سرد بود میخواستم پتورو روتون بکشم آقا بدون اینکه حرفی بزنه لبخندِ دلنشینی زد و پتورو محکم دورِ خودش پیچید و دوباره چشماش رو بست انگار دلش نمیخواست که بیدار بشه به آرومی رفتم جلوی پنجره ...
سکینه و کاظم رو دیدم که توی حیاط ایستادن و دارن باهم حرف میزنن خیلی براشون خوشحال بودم به شکمم نگاه کردم و دستی بهش کشیدم...
زیرلب گفتم:یعنی میشه منم روزی مادر بشم؟دستم روی شکمم بود که فرهاد با صدایی خواب آلود گفت:صبحِ به این زودی ازاون بیرون چی میخوای؟؟ به سمتش برگشتم، لبه ی تحت نشستم و بهش خیره شدم وگفتم:داشتم به کاظم و سکینه نگاه میکردم خوشبحالشون چه عشقِ قشنگی دارن...
فرهاد کمی جابجا شد و باهمون صدای دورگه گفت: تو تاحالا عاشق شدی؟
شوکه شدم از سوالش جا خوردم و نمیدونستم چی جواب بدم عاشقِ اون صداش بودم وقتی صبح از خواب بیدارمیشد و دورگه میشد...
زیرلب گفتم:نمیدونم!
پوزخندی زد گفت:مگه میشه آدم عاشق بشه و ندونه؟ گفت: نمیدونی یا نمیخوای بگی؟!!!
ناخوداگاه چشمامو بستم و گفتم:عاشق شدم! توی چشمام خیره شد،نمیتونستم نگاهمو ازش بردارم...
لبخندی زد و با عشق بهم نگاه کردوگفت:
+منم به تازگی فهمیدم که عاشق شدم...
بدون اینکه حرفی بزنیم فقط نگاهمون باهم حرف میزد...زیر گوشم گفت:عاشقتم ریحان....
قلبم به تندترین حالت ممکن میزد صدای تپش های قلبمو میشنیدم...
دلم میخواست زمان بایسته...به صورتش نگاه کردم،باورم نمیشد،اون مرد،اون اربابزاده،کسی که منو ازتوی اون جاده نجات داد،حالا داشت اقرار میکرد که عاشقمه، باورش برام سخت بود این عشق از کجای ماجرا سرو کله اش پیدا شد؟
حالا شاید میتونستم بگم که من خوشبخت ترین و خوش شانس ترین دخترِدنیا بودم....بعدازاون همه بی کَسی،آدمی رو پیدا کردم که همه کَسم شده بود....ازوقتی فهمیدم فرهاد عاشقمه دیگه اون ریحانِ بی کـسِ رعیت زاده نبودم انگیزه ای به زندگی پیدا کردم که هیچوقت نداشتم...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾