eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
مهتاب لبش را گاز گرفت پس ماکان همه چیز را به خانواده اش گفته بود حتی ماجرای شاهین را. از صدای ماکان معلوم کلافه شده: مامان اون بار من غافل گیر شدم. تازه قراره بریم ازش شکایت کنیم. اگه بره یه عده رو دوباره اجیر کنه شکایت چه فایده داره. صدای سوری خانم حالا می لرزید انگار که می خواهد گریه کند: یه نگاه به صورتت بنداز. ببین چه به روزت آوردن. من دیگه طاقت ندارم ماکان. می فهمی. به خدا طاقت ندارم. مهتاب به چهره زخم خورده ماکان فکر کرد. سوری خانم راست می گفت. ماکان بخاطر او توی درد سر افتاده بود. چه تضمینی بود که دوباره اتفاق بدتری نیافتد. مهتاب نمی دانست برود یا بماند. نمی تواست وسط مکالمه آنها خودش را وسط بیاندازد. ماکان درحالی که صدایش خش داره شده بود گفت: باشه مامان تو حرص نخور. باشه گریه نکن. الان ترنج حالش خرابه با این کارای تو بدترم میشه. پس قول دادی ها. نری سر خود به دختر مردم قول بدی فهمیدی؟ من راضی نیستم از دستت. مهتاب بغض کرد. خانواده اش راضی نبودند. اینقدر پاهایش می لرزید که نمی توانست از جایش برخیزد. یعنی همه چی تمام شده بود. یعنی دیگر هیچ اتفاقی نمی افتاد. لبش را گاز گرفت تا اشکش سرازیر نشود. ادامه دارد
کاش به ماهرخ حرفی نزده بود. حالا چه افتضاحی می شد. صدای برخورد لیوان و پارچ و بعد هم جاری شدن آب به گوش رسید. بیا مامان این آب بخور. سکوت شد و بعد انگار که سوری خانم از ان حالت بغض درآمده باشد گفت: گفتی شهرزاد نه. من گفتم باشه. با شنیدن نام شهرزاد مهتاب تقریبا به حالت غش افتاد. سوری خانم شهرزاد را از کجا می شناخت. صدای سوری خانم دوباره افکارش را به هم ریخت. من نمی گم شهرزاد ولی بهتر نیست کسی رو انتخاب کنی که لااقل هم سطح ما باشه. خونواده مهتاب اصلا به ما نمی خورن عزیزم. ماکان باز هم اعتراض کرد: مامان یعنی پول اینقدر مهمه برای شما. نه عزیز دلم پول مهم نیست ولی شب عروسی بابای مهتاب وقتی کنار بابات وایسه مردم نگاه کنن این همه اختلاف و ببینن میشه خوراک یه عمرشون برای وراجی. بین ما و اونا دنیایی اختلافه. مهتاب لبش را محکم گاز گرفت. شهرزاد هم حرف های مشابهی زده بود. صدای ماکان این بار واقعا عصبی بود: یعنی اگر مثل ما لخت و بی حجاب تو هم بلولن به ما می خورن. چون دین و ایمون درست و حسابی دارن میشن انگشت نما؟واقعا از شما توقع نداشتم مامان. مهتاب خرد و داغان روی پله نشسته بود. دلش می خواست از آنجا فرار کند. ولی چطور از جلوی چشم های سوری خانم رد می شد. وای خدایا حالا چه می شد. مهتاب حیران مانده و فکر میکرد مکالمه انها هنوز ادامه دارد. ولی ناگهان با دیدن ماکان که از پله بالا می دود احساس کرد از خجالت فشارش به صفر رسید. ماکان با اخم چند پله را بالا دوید و او هم با دیدن مهتاب که روی پله نشسته و با چشم هایی خیس زانوهایش را بغل کرده خشکش زد. مثل ماهی که از آب دور مانده باشد. لب هایش تکان خورد و مهتاب از حرکت لبهایش اسم خودش را تشخیص داد.انگار که ماکان ناله کرده باشد: مهتاب! ادامه دارد
نگاهش را از چشمان ماکان گرفت. دستش را به نرده گرفت و به سختی بلند شد. ماکان هنوز روی پله خشکش زده بود. مهتاب اشکش را به سرعت خشک کرد مقنعه اش را مرتب کرد و به نرمی از کنار او گذشت. ماکان با تمام وجود رفتنش را نگاه کرد و با بدبختی به دیوار تکیه داد. مغزش قفل کرده بود. حرف هایشان را شنیده بود. مهتاب روی آخرین پله برگشت و به ماکان خیره شد. انگار که برای آخرین بار او را نگاه می کند. تمام اجزای صورتش را به دقت وارسی کرد و روی زخم لبش متوقف شد. آروز به دلش می ماند که آن زخم را لمس کند. ماکان با چشم هایی خون بار نگاهش می کرد. نگاه مهتاب اینقدر دردناک بود که اگر یک ثانیه دیگر طول کشیده بود ماکان پله ها را پائین دویده بود و او را در آغوش گرفته بود. مهتاب نگاهش را از ماکان که مشت هایش را توی هم گره کرده بود گرفت و زمزمه کزد: خداحافظ. پله های اخر را هم رد کرد و با چشم دنبال سوری خانم گشت. وقتی ندیدش صدایش را کمی بلند کرد و گفت: سوری خانم با اجازه من دارم می رم. سوری خانم از اتاق بیرون آمد و به مهتاب خیره شد. مهتاب نگاهش را از او گرفت و گفت: ببخشید مزاحم شدم. ترنج در حق من خواهری کرده بود. وظیفه ام بود بیام ببینمش. تا امروز که آقای اقبال گفتن من خبر نداشتم. وگر نه حتما تماس می گرفتم. ماکان در همان حالی که سرش را به دیوار تکیه داد بود مله مهتاب را زیر لب با خودش گفت: از کی تا حالا من شدم آقای اقبال؟ مهتاب نگاهش را بالا آورد و لبخند گرمی به سوری خانم زد و گفت: بابام و مامانم سلام مخصوص رسوندن. سوری خانم از این همه ادب مهتاب غرق لذت بود. ولی محبت مادرانه اش اجازه نمی داد که برای جان پسرش خطر کند. ناخودآگاه لبخندش گرم شد: شما هم سلام برسون. ممنون. با اجازه. و به سمت در رفت و سریع خارج شد. با صدای بسته شدن در انگار که ماکان از شوک بیرون آمد پله ها را پائین دوید و به چهره متفکر مادرش نگاه کرد. ادامه دارد
مامان تو رو خدا منو بفهممن غیر مهتاب هیچ کس و نمی خوام. اخم های سور خانم توی هم رفت. ماکان نه. من نمی خوام روی جون بچه ام ریسک کنم. ماکان عصبانی داد زد: مامان به خدا شهرزاد بزرگش کرده اون یارو مال این حرفا نیست. سوری خانم به طرف اتاقش رفت و گفت: همین که گفتم. ماکان چنگی توی موهایش زد و از در بیرون رفت. مهتاب دست هایش را توی جیب پالتویش کرده بود و طول کوچه را قدم زنان می رفت. ساعت از هفت گذشته و حسابی تاریک بود. زمین از باران چند روز قبل خیس بود و بخاطر سردی هوا یخ زده بود. مهتاب احساس می کرد. تمام سلول های بدنش بی حس شده. به انتهای کوچه نگاه کرد. به نظرش از همیشه طولانی تر آمد. چرا این راه تمام نمی شد؟ بغض داشت. چیزی توی سینه اش انگار فشرده شده بود و دردی به جانش می ریخت. چقدر دلش می خواست بلند بلند گریه کند. خودش را جلوی ماکان و مادرش حسابی گرفته بود تا گریه نکند. صدای بوق ماشینی از جا پراندش. به سمت صدا چرخید. ماکان کنارش توقف کرده بود. مهتاب از شیشه پنجره و توی نور کم جان کوچه به چهره نگران او خیره شد. ماکان خم شد و در جلو را باز کرد. صدایش پر از خواهش بود: مهتاب میشه سوار شی؟ مهتاب نگاهش را به او دوخت. ماکان کلافه گفت: خواهش می کنم باید صحبت کنیم. می دونم که حرفامونو شنیدی. باید یه چیزایی رو برات توضیح بدم. ادامه دارد
مهتاب هنوز از جایش تکان نخورده بود. ماکان با سرعت پیاده شد و ماشین را دور زد و مقابل او ایستاد. درخشش اشک را توی چشم هایش دید و با آرام ترین لحنی که می توانست رو به مهتاب گفت: اگر شده تا آخر‌ عمر التماس مامانم کنم من از حرفم بر نمی گردم مهتاب. لب های مهتاب لرزید. چشم هایش داشت پر اشک می شد. ولی قبل از اینکه روی صورتش سرازیر شوند یک نفس عمیق کشید. دلش نمی خواست الان مقابل ماکان گریه کند.نباید این همه ضعیف به نظر می رسید. وقتی به خودش امد ماکان بند کوله اش را گرفته بود و او را به سمت ماشین می برد. کنار ماشین ایستاد و بند کوله اش را رها کرد دستش را روی در گذاشت و خیره چشم های او شد. خواهش می کنم سوار شو. مهتاب سرش را پائین انداخت و روی صندلی نشست. ماکان نفس آسوده ای کشید و در را بست و با سرعت ماشین را دور زد و خودش هم پشت فرمان نشست و ماشین با یک حرکت از جا کنده شد. سکوت توی ماشین را پر کرده بود و هیچ کدام قصد نداشتند آن را بشکنند. مهتاب متفکر به بیرون خیره شده و مدام از خودش می پرسید ماکان می خواهد چه چیز را توضیح دهد. ادامه دارد
ماکان چند بار نفس عمیق کشید. نمی دانست از کجا شروع کند. باید از مادرش دفاع می کرد یا نه. توی این موقعیت وجهه مادرش مهم بود یا دل مهتاب. مهتاب حوصله اش سر رفته بود برگشت و به ماکان نگاه کرد و گفت: می خواستی چیزی بگی مثل اینکه. ماکان نیم نگاهی به او انداخت و دوباره حواسش را داد به رانندگی و گفت: نمی دونم از کجا شروع کنم. مهتاب با لحن آرامی گفت: ماکان لازم نیست چیزی رو برای من توضیح بدی. ماکان با حرص گفت: چرا لازمه مهتاب لازمه. مهتاب وقتی او را ناراحت دید سکوت کرد و بعد هم زمزمه کرد: می شنوم. ماکان نفس عمیقی کشید و گفت: نمی دونم شهرزاد از کجا فهمیده مامان کدوم استخر می ره. برنامه ریخته رفته خودشو به مامان نزدیک کرده و بعد هم بحث کشیده شده به خانواده ها و این چیزا.وقتی مامان... ماکان مکث کرد و فرمان را توی مشت فشرد وبعد ادامه داد: مامان گفت یه دختر مناسب برام پیدا کرده و اسم شهرزاد و برد نزدیک بود سکته کنم. همون روز اول باهاش حرف زدم و گفتم خودم انتخاب مو کردم. مهتاب به دست هایش خیره شده بود. از درون می لرزید ولی سعی می کرده ظاهرش چیزی را نشان ندهد. ماکان نیم نگاهی به نیم رخ او انداخت و گفت: ولی اسمت و نبردم می خواستم سر فرصت همه چی و برای مامان بگم. تا اینکه مامان دوباره که رفته استخر شهرزاد دوباره بحث و کشیده وسط و از خودش یه قصه در آورده و به مامان گفته. ادامه دارد
ماکان راهنما زد و ماشین را به گوشه ای هدایت کرد و متوقف شد. دست هایش را روی پاهایش گذاشت و با صدای خش داری ادامه داد: به مامان گفته...نامزد تو من و به این روز انداخته. چند نفر و فرستاده که منو از تو دور کنن. چون من تو رو دوست دارم. به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد. مهتاب بغض کرده بود. این دختر چه پدر کشتگی با او داشت که می خواست زندگی اش را خراب کند. انگار دهانش قفل شده بود. چون نمی توانست حرف بزند. ماکان به در تکیه داد وبه چهره مضظرب او نگاه کرد. صدایش غم داشت. مامان با داد و قال اومد خونه و کلی منو سین جیم کرد که راستشو بگم جریان اون حادثه چیه. منم مجبور شدم همه چیو درباره شما و شاهین به مامان بگم. مامان وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده اینقدر حالش بد شد که...که من مجبور شدم فعلا دربرابرش کوتاه بیام. ماکان از سکوت مهتاب کلافه شده بود. مهتاب تو رو خدا از دست من ناراحت نباش مامان الان بخاطر ترنج ناراحته من راضیش می کنم فقط مهلت بده. مهتاب دلش می خواست گریه کند. ادامه دارد
هدایت شده از باران جباری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگو خداياشكرت تاحال دلت خوب شه . شکرگزاری، حافظه ی قلب است. وقتی حال و هوای شکرگزاری را از درون احساس کنی، هر چه که تو از بابت آن شکرگزار هستی، در دنیای بیرون هم زیاد می شود. در واقع هدف از شکرگزاری، صرفاً عمق بخشیدن به احساس است چون هر قدر احساست عمیق تر باشد، وفور نعمت بیکرانی نصیب تو خواهد شد🤍
📝صوت آیت الکرسی 👆 🎤استاد 📌برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان عجل الله آیت الکرسی بخوانیم
🌸🍃🌸🍃 "ابن سیرین"جوانک شاگرد بزاز، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده. او نمی‏دانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد می‏کند، عاشق دلباخته او است، و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا بر پاست. یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی‏ جدا کردند، آنگاه به عذر اینکه قادر به حمل اینها نیستم، گفت: " پارچه‏ها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه‏ به من تحویل دهد و پول بگیرد". مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغیار خالی بود، جز چند کنیز اهل سر، کسی در خانه نبود. محمد بن سیرین - که عنفوان جوانی را طی می‏کرد و از زیبایی بی بهره نبود - پارچه‏ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد. ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق‏ گذاشت. ابن سیرین در یک لحظه کوتاه فهمید که دامی برایش گسترده شده ‏خواهش کرد، فایده نبخشید. زن گفت چاره‏ای نیست باید کام مرا بر آوری. و گرنه الان فریاد می‏کشم و می‏گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که‏ چه بر سر تو خواهد آمد". موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می‏داد که پاکدامنی خود را حفظ کن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می‏شد... چاره‏ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد یک راه‏ باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من‏ دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک‏ لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضاء حاجت، از اطاق بیرون‏ رفت، سر و صورت خود را به نجاسات کرد و با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و با عصبانیت فورا او را از منزل خارج کرد. چقدر برای یک جوان با آبرو سخت است او را با آن قیافه و وضع در خیابانها ببینند اما نه...!! خداوند هم کار او را بی اجر نگذاشت و همانجا مزد کار او را داد: ابن سیرین با همان قیافه از خانه آمد بیرون ، اما : انگار اون روز و آن ساعت همه مرده بودن.... هیچ کس ابن سیرین را با آن قیافه ندید ، واز آن روز به بعد تا همیشه از او بوی خوشی استشمام می شد و همچنین خداوند مشابه حضرت یوسف علیه السلام علم تعبیر خواب به او عنایت فرمود.... راستی ما اگر جای او بودیم چه می کردیم... ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا