eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت پانزدهم رعنا با سرعت از کنارم رد شد ...چنان تند تند راه میرفت که به گرد پاش هم نمیرسیدم ...میدونستم اگه پافشاری کنم دوباره ضایع ام کنه برای همین پشت سرش آروم آروم میرفتم...منتظر یک فرصت بودم که علوفه ها رو به روی زمین بزاره و خودم برشون دارم...از جلوی پیرزن ها که رد شدیم هاشم به جلوی رعنا پیچید و سلام کرد با خودم گفتم""اینم عین زبل خان همه جا پیداش میشه!!!"" هاشم به رعنا گفت: *اجازه بدین کمکتون کنم... به هاشم گفتم : -سلام زیاد اصرار نکن نمیذاره کسی کمکش کنه ... در کمال ناباوری رعنا ایستاد... علوفه ها رو از روی کولش پایین گذاشت و به هاشم گفت : ★حالا که انقدر اصرار میکنی بیا کمک کن فقط بگم بدجور داری منو شرمنده خودت میکنی!!! هاشم نگاهی به من انداخت و با یک یا علی علوفه ها رو به روی کولش گذاشت...نگاهش رنگ غرور نداشت ...آدم ساده ای بود ولی برای من همون نگاه خالی از حرف هم عذاب آور بود.. هاشم قدمهاش رو با من تنظیم کرد و گفت : *چرا ناراحتی ؟ خودم رو به اون راه زدم و گفتم: -نه ناراحت نیستم... چیه آب مهر آباد جوش کرده؟!!!((یک اصلاح محلی یعنی رابطه دو نفر باهم خوب شده!!!))هاشم سرش رو به زیر انداخت و آروم خندید...دلم از خنده پر شرم و حیای هاشم لرزید...اعصابم خورد بود...از هاشم جلو زدم و گفتم من زودتر میرم آتش زیر چایی رو خاموش نکردم... *********************** از پشت پنجره کوچکم شاهد اومدنشون بودم...نگاه رعنا یک لحظه به پنجره افتاد سریع نشستم اما دیر عکس العمل نشون دادم مطمئن بودم من رو دیده... از اتاقک بیرون اومدم و به ته مزرعه رفتم ،زیر چشمی نگاهشون میکردم...هر دو سر به زیر بودن حرفاشون به درازا کشید...دلم عین سیر و سرکه میجوشید با خودم گفتم""حمید این دوتا بین این رفت و آمدها بهم دل ندن؟!!!"" الکی تو مزرعه دور خودم میچرخیدم فقط نگاهم به اونها بود دوباره با خودم گفتم""پس این زنهای آبادی کجا هستن؟فقط موقعی که من بدبخت باهاش حرف میزنم سر میرسن؟؟؟"" هاشم از رعنا فاصله گرفت و از راه دیگه ای رفت...رعنا هم به درون کلبه اش رفت...اون وسط من موندم و یک دل پریشون .... ادامه دارد... نویسنده:آرزو امانی
قسمت شانزدهم رعنا هاشم وقتی علوفه ها رو به در کلبه رسوند، گفت: *من تا حالا حسی شبیه به الان نداشتم ...نمیتونم حسم رو بگم ولی یک چیزی تو دلم هست که جز مادرم به هیچکسی نمیتونم بگم... از حرفاش سر در نمیاوردم تو کل مسیر هم از این شاخه به اون شاخه میپرید...با ملایمت بهش گفتم: ★اگه از دست من کاری برمیاد حتما بگو ... هاشم سرخ و سفید شد و گفت: *نه ...نه...خودم حلش میکنم ،کاش منم عین حمید بلد بودم حرف بزنم... اوردن اسم حمید باعث شد که نگاهم به سمت مزرعه اش کشیده بشه...حمید بین بوته ها راه میرفت و به ما نگاه میکرد...میدونستم پیش خودش چه فکرایی میکنه ولی اصلا برایم اهمیت نداشت... *********************** کناره جوی آب نشسته بودم و به روستای پدری فکر میکردم ...دلم برای زهرا پر میکشید با خودم گفتم""دیگه الان زن رحمت شده!!!"" با فکر ازدواج زهرا با اون دیو بی شاخ و دم بغض گنده ای راه گلویم رو بست... به پهنای صورت اشک میریختم ،دلم پیش زهرا بود چنان غرق فکر و خیالاتم بودم که متوجه نشستن حمید نشدم...با صدایش به خودم اومدم -رعنا خانم گریه میکنید؟ به سمتش برگشتم و گفتم: ★کی اومدین؟ -خیلی وقت نیست ... چیزی نگفتم ...از رو زمین بلند شدم و گفتم: ★ این عادت رو ترک کنید... حمید هم همزمان با من بلند شد و گفت: -کدوم عادت؟ ★همین که با یواشکی اومدنتون آدم رو غافلگیر میکنید... -یواشکی نبود ... ★اصلا حق با شما...خداحافظ -کجا میرید؟باهاتون کار دارم... ★باشه برای بعد، الان کسی ما رو با هم ببینه برای من بد میشه... حمید صدایش رو کمی بالا برد و گفت: -پس چرا دوش به دوش هاشم راه میری نگران حرف مردم نمیشی؟ از حرفش جا خوردم...زبونم به حرف زدن نمیچرخید...تو چشمهاش جز خشم و ناراحتی چیزی دیده نمیشد...یک لحظه ازش ترسیدم برای همین به سمت کلبه ام دویدم ... اون شب تا صبح نخوابیدم...حق با حمید بود من چرا وقتی با هاشم راه میرفتم عین خیالم نبود؟؟؟؟!!!! خودم در جواب سوالم گفتم""چون هاشم بچه همین آبادیست کسی جرات نداره پشتش حرف در بیاره،ولی حمید چی یک پسر غریبه است که واسه کار اینجا اومده"" باز با خودم گفتم""پس تو این وسط چی؟"" از این همه فکر و خیال سرم در حال انفجار بود...حرف حمید منطقی بود ولی به اون چه مربوط بود ؟!! ************************* عروسی یکی از پسرهای آبادی دعوت شده بودم...خاله زیور به همراه مادر داماد برای دعوت از من به کلبه ام اومدن... عروسی از روز شروع میشد و تا شب ادامه داشت...از اینکه اهل ابادی من رو غریبه نمیدونستن خوشحال بودم...حس میکردم من رو از خودشون میدونن... *************************** روز عروسی فرا رسید...صبح زود دامن قرمزم رو از توی صندوق چوبیم بیرون آوردم و با کت مخمل زرشکیم که یادگاری از مادرم بود تن کردم... جلوی آینه روسری سفیدم که گلهای درشت قرمز به رویش بود رو سر کردم...میخواستم تو چشم دخترها و زن های آبادی خوب به چشم بیام برای همین کمی سرمه به چشمهام کشیدم...چشمهای کشیده ام با سیاهی سرمه خیلی خوشگل تر از قبل به نظر میرسید...انگشتام رو به درون دهنم کردم و با خیسی بزاق به مژه هام حالت دادم...از گونه هامم چندین بار نیشگون گرفتم تا قرمز بشه...خیلی خوب به نظر میرسیدم...در آخر گردنبند مادرم که شکل پروانه بود به گردنم انداختم با یک بسم ا...از در کلبه بیرون اومدم و راهی خونه مادر داماد شدم.... ادامه دارد... نویسنده :آرزو امانی
هدایت شده از 🇮🇷لاله های زندگی🇮🇷
از شیخ بهایی پرسیدند: سخت می گذرد، چه باید کرد؟ گفت: خودت که می ‌گویی سخت می ‌گذرد، سخت که نمی‌ ماند پس خدارو شکر که می ‌گذرد و نمی‌ ماند! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت هفدهم از جلوی مزرعه حمید که میگذشتم قدمهام رو تندتر کردم تا من رو نبینه...چند قدم که دور شدم از پشت سر صدام زد: -رعنـــــــــــــــــــا خانم؟ به سمتش برگشتم ولی چیزی نگفتم...چند قدم به جلو اومد و گفت: -همیشه به شادی... عروسی میرید؟ در جوابش گفتم: ★بله... -بسلامتی ،منم یکی دو ساعت دیگه میام ... تو دلم گفتم به من چه مربوطه اصلا نیا... چیزی نگفتم و راه افتادم به سمت عروسی ************************** تو فضای باغ مانند خونه پدر داماد دیگهای ناهار و شام برپا بود...صدای کل کشید دختران نوید مراسم گرمی رو میداد... از دور خواهره هاشم به سراغم اومد و من رو با خود به خونه برد... خاله زیور تا من رو دید بلند گفت : *اوه رعنا جان ...خوش اومدی چقدر قشنگ شدی بترکه چشم حسود ... با تعریفی که مادر هاشم کرد کل دخترها به سمت من برگشتن... لپهام از نگاهشون گل انداخت مادر داماد بالای مجلس جایی برایم باز کرد تا بشینم...دخترها شعرهای محلی میخوندن و دست میزدن ،از عروس خبری نبود....رسم بود که بعد ناهار همگی به در خونه پدر عروس بریم و دخترش رو سوار بر اسب به خونه خود داماد ببریم... صدای رقص و پای کوبی مردان نیز از بیرون میومد...دخترها با کسب اجازه از مادرانشون به ایوان رفته تا رقص و پای کوبی رو از نزدیک تماشا کنند من بین چندین پیرزن نشسته بودم و فقط به صدای ساز و اواز گوش میدادم... سامیه خواهر هاشم از پشت پنجره بهم اشاره کرد که به جمعشون بپیوندم...از جایم بلند شدم و به ایوان رفتم... پسرها دستهای هم رو گرفته بودن و به طور هماهنگ رقص محلی میکردن...نگاهم به دنبال حمید بود کناره یک درخت ایستاده بود...پیرهن ابی اسمانی به تن داشت...موهایش رو حسابی اب و جارو کرده بود...پوست سبزه اش با رنگ مشکی چشمهاش هماهنگی قشنگی ایجاد کرده بود... هاشم بین جمعیت مشغول پخش کردن نقل و شیرینی بود... سامیه در گوشم گفت: *اون که در دیگ غذا رو برداشته میبینی؟ در گوشش گفتم: ★ آره ... با صدایی لرزون گفت: *پسر عمومه،منو میخواد اما میترسه به آقام بگه آخه سربازی نرفته... ★تو هم میخوایش؟ *‌به کسی نگو،آره میخوامش ... لبخندی ناخوداگاه به روی لبهام اومد ...هاشم شیرینی به دست از پله ها بالا اومد به من که رسید گفت: *بفرما شیرینی ...خوش میگذره؟ لبخندی بهش زدم و گفتم: ★خیلی مگه میشه تو جشن و شادی به ادم خوش نگذره؟ همین که یک شیرینی برداشتم نگاهم به حمید افتاد...به درخت تکیه داده بود و به ما نگاه میکرد... ازش خجالت کشیدم ...رنگ نگاهش عین سابق نبود...سرم رو به سمت دیگه ای چرخوندم اما میدونستم هنوز نگاهش به منه... ادامه دارد... نویسنده: آرزو امانی
قسمت هجدهم بعد از خوردن ناهار همگی به سمت خونه پدر عروس راه افتادیم...زن و مرد شادی کنان به سراغ عروس میرفتیم...حمید هم شونه به شونه من میومد...سامیه آروم در گوشم گفت: *انگار من مزاحمتونم میخوای برم دنبال نخود سیاه ؟ از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: ★نه...اشتباه فکر نکن ،اون با من کار نداره!!! *من که فکر میکنم یک خبرایی هست...اگه هاشم بفهمه ...!!! ★چه ربطی به داداشت داره؟ سامیه لبخندی زد و گفت مادرم گفته به کسی نگم اما من طاقت ندارم ...رعنا هاشم تو رو میخواد،چند وقته حرف تو سر زبونشه،آقام به مادرم گفته زودتر جلو بیاد اما مادرم میگه باید اول عمویت رو در جریان بزاریم... از حرفهای سامیه حسابی جا خوردم ...توقع هر حرفی رو داشتم الا دلدادگی هاشم ... ************************** حمید تمام حرفهای خواهره هاشم رو میشنیدم...از حرفی که زد خیلی ناراحت شدم..با خودم گفتم""حمید اقا کلاهتو بزار بالاتر ...انگار حدست درست بود؟؟؟!!!"" به کل حس و حالم عوض شد...به سمت رعنا چرخیدم...نگاهش به جلو، ولی حواسش جای دیگه بود...چشمهای کشیده و مشکیش رو دوست داشتم ،پوست گندمیش با رنگ مشکی موهایش بدجور جلوه میکرد...چهره بکر دخترونه رعنا برای من شهری جذاب بود... شروع دلبستگیم رو نمیدونستم اما مطمئن بودم حسم زودگذر نیست ... *************************** عروسی رو به پایان بود...پدر عروس دست عروس و داماد رو بهم داد و راهی زندگی جدیدشون کرد...صدای مادر هاشم رو میشنیدم ...جوری که رعنا هم متوجه بشه گفت: *هاشم...رعنا رو تا در کلبه اش برسون و برگرد ... با شونه هایی افتاده مسیر برگشت رو پیش گرفتم ...با خودم گفتم""معلومه رعنا هم از هاشم خوشش اومده اگه خوشش نمیومد مخالفت میکرد""!!! چند قدم ازشون فاصله گرفتم ... رعنا صدایم زد و گفت: ★حمید آقا صبر کنید منم بیام،ممنون خاله زیور با همسایه میرم احتیاج به آقا هاشم نیست... با این حرف رعنا جون گرفتم... ************************ هر دو شونه به شونه راه افتادیم...دلم میخواست مسیر کش پیدا کنه...زیر چشمی به رعنا نگاه میکردم...نمیدونستم چطوری سر صحبت رو باهاش باز کنم تو ذهنم دنبال یک سوال میگشتم تا ازش بپرسم که خودش گفت: ★کاش زهرا هم با عشق به خونه بخت میرفت... از اینکه خودش سر حرف رو باز کرد خیلی خوشحال شدم...با ذوق زدگی گفتم: -‌زهرا کیه؟ ★دوستم ،هم روستاییم... -ازدواج کرده؟ ★تا الان حتما به زور شوهرش دادن...دلم به حالش میسوزه ،اصلا بچگی نکرد... نمیدونستم چی بگم که دلش آروم بشه ترجیح دادم موضوع رو عوض کنم ... ادامه دارد... نویسنده :آرزو امانی
قسمت نوزدهم -رعنا خانم بعد از برداشت محصولات برمیگردید ‌؟ ★چرا همه این سوال رو میپرسن؟ -‌مگه کی پرسیده؟ ★اقا هاشم چند وقت پیش همین سوال رو پرسید... تو دلم گفتم""‌نخیر انگار این هاشم همیشه یک قدم از من جلوتره"" سعی کردم عصبانیتم رو پنهون کنم ...با تردید گفتم: -هاشم شما رو میخواد؟ رعنا یک لحظه ایستاد و گفت: ★چیزی بهتون گفته؟ -نه چیزی که نگفته اما ... باقی حرفم رو نزدم ،یعنی نخواستم بگم حرفهای خواهرش رو شنیدم... دیگه نه من حرفی زدم نه رعنا... باقی راه رو تو سکوت طی کردیم . **************************** برای اینکه بهونه ای واسه به دشت رفتن داشته باشم دوتا گوسفند خریدم تا همراه رعنا ساعاتی رو تو دشت بگذرونم... رعنا زودتر از من به دشت رفته بود ...من هم با دوتا گوسفندهام راهی دشت شدم... از دور میدیدمش روی یک تخته سنگ بزرگ نشسته بود...به جلو رفتم و سلام کردم آروم جوابم رو داد... توی دشت ،برای خودم بی هدف گشت میزدم...نگاه رعنا به گوسفندهاش بود اما نگاه من فقط به رعنا بود... اروم اروم به سمتش رفتم،کنارش روی تخته سنگ نشستم...رعنا از جایش بلند شد ...بهش گفتم: -بازهم میترسی کسی ببینتمون؟ ★اینجا محل گذر چوپان هاست ... -خب باشه...مگه نشستن روی تخته سنگ عیبه؟شما هم چوپانی منم چوپانم! ★آقا حمید شما شهری هستیدچرا سعی میکنی خودت رو با ما روستایی ها یکی بدونی؟ -این چه حرفیه؟والا این روستایی ها وضعشون از من شهری بهتره...همین خود شما مزرعه از خودتونه،گاو و گوسفند از خودتونه...من چی این گوسفندها فقط از خودمه...که اونم نصف پولش مونده تا به صاحبش بدم...رعنا خانم من خودم رو تافته جدا بافته نمیدونم...منم یکی هستم عین شما عین هاشم... ★من فکر میکنم شما اینجا زیاد دوام نمیارید و دوباره به شهر برمیگردید... -‌نه اینطوری نیست،هر چند که مادرم و خواهرم راضی به اینجا موندنم نیستن ولی من همینجا میمونم و پا به پای این اهالی کار میکنم ... ★به هر حال من نظرم رو گفتم ... -رعنا خانم شما قصدتون برای اینده چیه؟ ★نمیدونم ...اما من هم اینجا میمونم و همین جا زندگی میکنم از دور چندتا دختر روستایی رو دیدیم برای همین رعنا از من فاصله گرفت و به سمت دیگه ای رفت ... چه موقع ای هم دخترها اومدن جایی که من میخواستم به رعنا پیشنهاد ازدواج بدم!!! ادامه دارد... نویسنده:آرزو امانی
قسمت بیستم یک ماه بعد مادرم به همراه داییم به مزرعه اومدن...قضیه رعنا رو به مادرم گفتم ...خیلی ناراحت شد...همه حرفشم این بود که ما شهری هستیم و رعنا روستایی...هر چی گفتم من همه معیارهای زن آیندم رو تو رعنا میبینم زیر بار نرفت...مادرم معتقد بود که بعد از ازدواج پشیمون میشم ...مسیر رسیدن من به رعنا خیلی دشوار بود ولی تصمیم من برای رسیدن بهش جدی بود... *************************** رعنا خاله زیور چندبار به سراغم اومد و از من خواست یک جوری عمویم رو خبر کنم ،چندباری نه آوردم اما خاله و سامیه ول کن نبودن... بلاخره شماره باربری هادی رو به هاشم دادم تا وقتی به شهر رفت بهش زنگ بزنه و ماجرا رو برایش تعریف کنه... *********************** یک هفته بعد از تماس هاشم ،عمویم به اتفاق خاله حلیمه و یکی از عمه هام اومدن... کل ماجرا رو براشون تعریف کردم عمو از اینکه برایم خواستگار پیدا شده بود خوشحال بود ... هاشم به پدر و مادرش خبر رسیدن اقوامم رو داده بود... همگی جلوی در کلبه نشسته بودیم و حرف میزدیم که از دور خاله زیور و شوهرش رو دیدم ... به عمو گفتم مادر و پدر پسره دارن میان... خاله زیور با یک سبد پر تخم مرغ و یک بقچه بزرگ نان به سمتمون اومد...از جلوی مزرعه بلند گفت: *خوش اومدین خوش اومدین چه عجب چشمم به قوم و خویش عروسم روشن شد...چنان بلند بلند حرف میزد و میخندید که حمید سرش رو از اتاقکش بیرون آورد...مطمئن بودم حرفهاش رو شنیده... خاله حلیمه و عمه ام جلو رفتن تا از مادر هاشم میزبانی کنن... پدر هاشم روی عمویم رو بوسید و گفت : *کجایی مرد مومن چقدر باید پیغام بفرستیم تا بیای؟ عموگفت: رعنا تو رسوندن پیغام ها کوتاهی کرده از چشم من نبینید!!! جلوی در کلبه ام نشستن و شروع کردن به حرف زدن...نگاهم به اتاقک حمید بود...ازش خبری نبود...دوست داشتم بیرون بیاد و از ماجرای خواستگاری باخبر بشه... دلم میخواست بدونه که عمویم اومده تا تو مراسم خواستگاریم شرکت کنه... ولی ازش خبری نشد...پدر هاشم به عمویم گفت : *با اجازت فردا شب خدمت میرسیم تا حرفهامون رو بزنیم...هاشم پسر خوبیه فردا شب خودت باهاش حرف بزن و ببین چه جور پسریه ببین اصلا به دختر داداشت میخوره یا نه...ریش و قیچی دست شما!!! *************************** حمید هاشم بهم گفته بود که قراره عموی رعنا برای مراسم خواستگاری بیاد...صدای خانواده رعنا و هاشم رو میشنیدم...اعصابم خورد بود...فکر نمیکردم انقدر زود مراسم خواستگاری جور بشه... از اتاقک بیرون نرفتم...نمیخواستم چیزی ببینم... ولی با خودم عهد کردم منم به جلو برم و حرف دلم رو به عمویش بزنم...و بهش بگم حق انتخاب رو به رعنا بدید تا خودش بین ما یکی رو انتخاب کنه.... ادامه دارد... نویسنده:آرزو امانی
ڪاش می شد لحظه ها را پس گرفت عشق های بی صدا را پس گرفت يا ورق زد ڪودڪی را باز هم روزهای با صفا را پس گرفت روے بودن يا نبودن خط ڪشيد لطف بی حدّ خدا را پس گرفت بار ديگر يك غزل را كوك ڪرد قصه هاے آشنا را پس گرفت انتهاے عشق را ول ڪرد و رفت ابتداے ماجرا را پس گرفت پرسه زد در ڪوچہ ی ديروزها باز آن حال و هوا را پس گرفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
CQACAgQAAx0CVc35HwABATIhZ2rhHq6rBV6Fo_tBL3F7GHWnR6UAAtIRAALFSjlSG5Se-eKlVgY2BA.mp3
3.68M
🔉 🎧 عنایت مولای نازنین ما امام زمان عج الله تعالی فرجه علیه السلام، به یک مردمسیحی. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•