eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍃🥀🍃 خدا ڪند پاڪ بشومـــ.... پاڪ بمانمـــ..... وپاڪ شهید شومــ..... شہادت لیاقت مےخواهد.... خداوندا وقتے بہ نماز مےایستم من تو را مےخوانمــ یا تو مرا؟... خدا ڪند این خواستنها دو طرفہ باشد.... خدا کند شهید شویمـــ.... اگر شهید نشویمـــ .... مـــیــمیـــریـــمــــ.... و چہ دردے از این بیشتر.... فرازے از مناجات شهید مڪرمے التماس دعای شہادت ... یا علے✋✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت پنجاه و یک روز عروسی و مراسم عقد وعروسیمون فرا رسید،دیگه کمتر گذرم به خونه می افتاد،یعنی کار وبار اونقدر زیاد بود که آخر شبا میرفتم خونه،یه دوسه هفته ایی میشد که مهتاب و دانیالو ندیده بودم،سیمین خودش کارت دعوت عروسیو براشون برده بود،ولی اونروز صبح ،قبل از اینکه برم آرایشگاه رفتم طبقه پایین،که به پاس احترام ازشون خداحافظی کنم،شب اصلا نتونستم بخوابم ،حالم بد بود!!همه یادگاریها و عکسای تو گوشیمو که مربوط به نهال بود از بین بردم؛همه چی برام مث، برق وباد گذشت،تند وسریع!!وقتی زنگ واحدو زدم؛دانیال اومد درو باز کرد،سلام کردم وسرمو گرفتم زمین.منتظر جواب شدم!!اما از سمت دانیال صدایی نیومد،سرمو که بلند کردم دیدم داره نگام میکنه،نوع نگاش ملامت بار بود!!دستی به صورتم کشیدم وگفتم:مامان مهتاب هس؟؟ با لحن یواشی گفت:آقای دوماد!!مبارکا باشه... باهاش چشم تو چشم شدم و پوزخندزنان ادامه داد:حق نهالو ازت میگیرم....نمیزارم همینجور ،قسر در بری!! از اینکه ،بحث نهالو پیش آورد؛چشمام از حیرت گشاد شد،خواستم حرفی بزنم که بازم با غیظ گفت:آدم کثیف مث تو رو تا حالا ندیده بودم...خیلی بی شرفی!! شوکه شدم،عرق سردی روی بدنم نشست!!همون لحظه ،مهتاب اومد دم در وگفت:دانیال کیه؟ دانیال حین نگاه کردنای غضب آلودش به من، به کناری رفت ومهتاب اومد جلو؛همینکه منو دید،لبخند روی لبش نشست و ذوقزده گفت:تویی حافظ؟! شتابزده سلام کردم،مهتاب لبخندزنان،جواب داد:سلام شادوماد!...چه خبر؟سرت شلوغه که احوال نمیپرسی؟! لبخند تلخی زدم وگفتم:ببخشید...یه کم سرم شلوغ بود...حالام قرار آرایشگاه دارم،بااجازتون میرم،...تو تالار می بینمتون... مهتاب با خوشحالی نگام کرد،برقی توی چشماش درخشید و ضمن اینکه اومد جلوتر وخواست پیشانیمو ،ببوسه گفت:خدا پشت وپناهت عزیزم...ایشالله که خوشبخت بشی؛ اما دانیال همینطور ایستاده بود،دستمو دراز کردم سمتش وباهاش دست دادم،نحوه دست دادنش سخت وزوری بود،فقط برای وانمود کردن جلو مهتاب اینکارو کرد. از خونه که زدم بیرون سوار بر ماشینم رفتم آرایشگاه؛کلی توی آرایشگاه خسته شدم،حالا دیگه مردام مث زنا ،کار آرایشگاشون طول میکشید...کت وشلوار آبیمو که پوشیدم،هرکی تو آرایشگاه بود واسم دست زد؛سعید که همراهم بود،ذوقزده بود ومیگفت:پسر محشر شدی... انگار ذوقم کور شده بود که اصلا برام مهم نبود چطور باشم؛هیچی نگفتم وسعید باخنده ادامه داد:میترسم،تو گلوی عروس خانم گیر کنی! همراه سعید از آرایشگاه به گلفروشی رفتیم،به خواست خود مستانه ؛ماشین فراری قرمزش برای ماشین عروس قرار بود تزئین بشه،تا ظهر کار گلفروشی ماشین طول کشید،بعد از اونم رفتن به آرایشگاه زنانه وآتلیه وگرفتن عکسای بی معنی!!فقط دوست داشتم بگذره وهمه چی تموم بشه،کلافه بودم از اینکه مدام فیلمبردار وعکاس میگفتن اینکارو بکنین،اونکارو بکنین!!.....حدودای ساعت شش،یا شایدم هفت بود که سوار بر ماشین گلکاری شده رفتیم سمت سالن عروسی،تو ماشین ساکت بودم ومستانه هم حرفی نمیزد،نمیدونستم که عصبی ام؟!اینو خودم احساس نمیکردم،اما مستانه یهویی بهم گفت:حافظ چرا اینقدر کلافه ایی؟؟ برگشتم ولحظه ایی نگاش کردم!!خدایا چرا هیچ حسی نسبت بش نداشتم!!برام مث یه دختر عادی و روزمره بود،نه زنی که قرار بود تا لحظاتی دیگه عروسم بشه!!مستانه،لبخندی زد وگفت:حافظ تو خیلی دوستداشتنی هستی،تو لباس دامادیم،بی نظیر شدی.... سریع نگامو ازش گرفتم وبه جلوم چشم دوختم،سرعتم بالا بود واصلا حواسم به فیلمبردار نبود،که داره تو ماشین بغل فیلم میگیره ازمون!!از پشت سر که چراغ داد متوجه شدم وسرعتمو کم کردم و مستانه ادامه داد:تو....تو چرا چیزی راجع به من نمیگی؟؟ ادامه دارد....
قسمت پنجاه و دو بازم نگاش کردم،تازه اون لحظه متوجه چهره وآرایش صورتش شدم!!آرایش ملایمی داشت وموهاش شنیون شده و باز بود،جوری که رو شونه هاشو گرفته بود!!لباس عروسشم که پوشیده بود؛فقط بازوهاش مشخص بود!!...میخواست بش چی بگم؟!من ...بدون هیچ احساسی کنارش نشسته بودم،پشت چشمی نازک ،کرد وگفت:تا حالا نظرتو راجع به خودم نشنیدم....الانم تو این لباس!!! دماغمو بالا کشیدم و با مکث گفتم:تو ...تو...خوبی!! مستانه انگار دست بردار نبود!!لبخندزنان ادامه داد:ولی تو واسه من یه مرد کاملی...میدونی حافظ؛.من ...من دلم میخواد کنار تو خوشبخت زندگی کنم،!! نگاش کردم وباچشماش بهم زل زد،نگاهش رنگ نیاز به خودش گرفت وادامه داد:دوست دارم حافظ... نگامو سریع ازش گرفتم وبیصدا به رانندگیم ادامه دادم.وقتی رسیدیم تالار ؛همه چی مرتب بود،عده ایی از مهمونا سررسیده بودن؛به همراه مستانه به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم،سفره عقد شیکی ،چیده شده بود وماهم رفتیم سرجامون نشستیم...همه شاد بودن ومیرقصیدن!!عاقدم که به جمعمون اضافه شد،شادیها بیشتر شد،سیمین ورئیس ،دور و ورمونو گرفته بودم،یه استرس نامحسوس داشتم،با خوندن خطبه عقدم بیشتر شد!!عرق روی پیشانی ام نشسته بود!!بدنم از گرما گر گرفته بود و وقتی مستانه بله رو گفت این حالتای ناخوشایندم بیشتر شد!!!بعد از خوندن خطبه،همه هدیه های سر سفره عقدو گذاشتن ورفتن تو جمع؛سیمین ازم چشم برنمیداشت!!انگاری میدونست تو دلم چه خبره ؟!جمعیت مهمونا زیاد بود !!یه عده رو اصلا نمیشناختم،از اقوام وآشناهای رئیس بودن.دانیال ومهتابم اومده بودن،از میون خونواده مامان مهتاب فقط خونواده دایی پژمانو ندیدم!!نهالم نبود،بهتر که نبود،اگه میدیدمش حال و وضعم بدتر میشد!!رئیس من ومستانه رو برای رقص به وسط سالن برد،فقط برای تظاهر کمی رقصیدم،شور وخوشحالی از چهره مستانه نمایان بود؛با حال نزارم،از ادامه رقص امتناع کردم ورفتم سرجام نشستم...اون چند ساعت هم به هر زوری وسختی که بود،گذشت،آخر شب همه مهمونا از ما خداحافظی کردن و رفتن؛ماهم به خونه برگشتیم،اما قبل از اون از سیمین ومهتاب باید خداحافظی میکردم،اونقدر که حالم گرفته بود ودلم خون بود که نتونستم درست وحسابی خداحافظی کنم،سیمین خیلی گریه کرد،شایدم برای گناه کرده اش گریه میکرد واینکه منو به دریای مشکلات هول داده بود؛احساس گناه میکرد!!هیچ حرفی نزدم وازشون جدا شدم،فقط ماشین رئیس پشت سرمون بود که خودش و زنش داخل اون بودن...برای رویارویی با زندگی جدید،خیلی نگران ومضطرب بودم؛هر دو اتومبیلو پشت سرهم به حرکت درآوردیم وداخل حیاط،کنار ساختمان متوقف کردیم.مستانه با همون لباس عروس از ماشین پیاده شد ،منم همینطور،اما چشمای رئیس به ما زل زده بود،غزاله زودتر از ما به داخل ساختمان رفت ورئیس با نگاه های موشکافانه اش به من،مکثی کرد وگفت:مستانه بهت میگه اتاقتون کجاس،ولی قبل از اون.... نگاهشو به مستانه معطوف کرد و ادامه داد:بیا اتاق من...کمی باهات کار دارم!! مستانه گوشه چشمی بهم انداخت وهیچی نگفت!!،رئیس هم لبخندزنان،بازوهای دخترشو گرفت وگفت:برات آرزوی خوشبختی میکنم ....عزیزم؛ ادامه دارد..
قسمت پنجاه و سه مستانه سرشو گرفت پایین ،نمیدونم چرا چهره اش غمگین شد وبدون هیچ حرفی ،گوشه های دامنشو گرفت وخواست بره داخل ساختمون،داشتم نگاش میکردم که رئیس،با خشمی که در صداش هم پیدا بود،گفت:برو کمکش کن!!.نمیبینی راه رفتن سختشه؟! به خودم اومدم!!بی هیچ حرفی رفتم سمت مستانه وپشت سرش یواشی گفتم:بزار کمکت کنم... انگار برق سه فاز بهش وصل کردن!!تبسمی کرد وبه سمتم برگشت،نگاش نکردم وگوشه دامنشو گرفتم،رئیس که پشت سرمون بودگفت:مستانه رو تا دم اتاقتون مشایعت کن وبعد بیا پایین ،باهات کمی حرف دارم... فقط گفتم:چشم... اینجوری که بوش می اومد باید غلام حلقه به گوش اون خونواده میشدم؛دوماد سرخونه بودم وبایدم همه چیو قبول میکردم!! درحالیکه دست مستانه رو در دست داشته وگوشه دامنشو براش گرفته بودم ،بی حرف وارد ساختمون شدیم،مستانه زیر لب گفت:باید بریم طبقه بالا... هیچی نگفتم وچشمامو به اطرافم دوختم،یه خونه دوبلکس وبسیار بزرگ بود...نمای شیکی داشت ولحظه اول به دل می نشست...تا طبقه بالا،چند پله ایی رو طی کردیم روی آخرین پله،مستانه ایستاد،توجه ام بش جلب شد،منم ایستادم،فک کردم میخواد بگه اتاقمون، کدوم یکی از اون درهاست؟؟ بش چشم دوختم وگفت:حافظ من.....من تو زندگیم اصلا عاشق نشدم......ولی تو با همه کسایی که دیدم فرق داری؛من تو رو باتموم وجودم میخوام....سرشو گرفت پایین،صداش داشت میلرزید؛باید بش چی میگفتم!!سکوت کرده بودم ومستانه باچشمایی که هاله ایی از غم و اشک،پوشانده بودش؛ادامه داد:میخوام تو زندگیم بهت تکیه کنم و توهم پشتمو خالی نکنی،،،حافظ میخوام درکم کنی!! نگامو ازش گرفتم،به سمت دیگه ایی نگریستم وگفتم:کجاس اتاق؟؟ قطره اشک روی گونه هاشو با دست پاک کرد وبی حرف جلوتر از من به سمت یکی از درهای توی سالن طبقه بالا رفت،کلید به در بود،بازش که کرد،به من رو کرد وگفت:برو پیش بابا....ولی... کنجکاو شدم،نگاش که کردم،ادامه حرفشو گرفت وگفت:ولی میخوام منو بفهمی...تو الان دیگه شوهرمی،میخوام ...میخوام!! نتونست باقی حرفشو بگه و هق هق کنان رفت تو اتاق؛ پشت در موندم!!سؤالات زیادی تو ذهنم بود،خواستم درو باز کنم،اما کلیدش کرده بود!!دستگیره رو گرفتم وگفتم:مستانه این درو واکن!! صدای گریانش اومد که گفت:فعلا برو پیش بابام. دستگیره رو رها کردم وبا تردید رفتم طبقه پایین،اتاقای خونه زیاد بودن،سمت راست سرکی کشیدم...اونجایی که رئیس اشاره کرد وگفت اتاق کارش اونجاس؛رفتم اونجا،تلنگری به در که زدم،صداش اومد وگفت:بیا تو... رفتم داخل ،دیدم کتشو از تنش درآورده و روبروی پنجره اتاقش ایستاده وداره بیرونو نگاه میکنه،گفت:بیا جلو.. رفتم،بازم نگام نمیکرد!!نمیدونستم میخواد بهم چی بگه،با لحن مقتدرانه اش،گفت:تو دیگه یکی از اعضای این خونه وخونواده شدی... به سمتم چرخید،تو چشمام نگاه کرد و یه قدم که اومد جلو گفت:مستانه روحیه حساسی داره..از بچگیش گوشه گیر وکم حرف بود،...میدونی آخه یه علتی داره. قلبم تکانی خورد از شنیدن این حرفش!!یعنی میخواست چی بگه؟؟!! با چشمای حیرانم ،نگاش کردم؛رئیس پیپ باکلاسشو روشن کرد و بعد از لحظاتی در کمال خونسردی ،گفت:حرفای امشب خیلی باید برای من وتو مهم باشه والبته عکس العمل تو مهمتر!! میخواستم بگم جون به لبم کردی دیگه بس کن!!حاشیه نرو،اصل قضیه رو بگو... که نفس عمیقی کشید وادامه داد:بدن مستانه یه ماه گرفتگی داره ... هنوز ادامه حرفشو نگفته بود که فک مینکم با چهره متعجب وبهم ریخته من مواجه شد و ،مکث کرد؛تموم بدنم یخ کرد!!آخه مگه مستانه چه لعبتی بود که ماه گرفتگیم بهش اضافه شد خدایا!!! ادامه دارد....
قسمت پنجاه وچهار رئیس،اخمی کرد وگفت:خیلی بردمش واسه دوا ودرمون،تو چند تا کشور دیگه ام لیزرش کردیم واسش ولی متأسفانه نتیجه نداد،بدتر شد ولی بهتر نشد!!مستانه همیشه به خاطر این موضوع زجر میکشید!!بیچاره دخترم خیلی سختی کشید....چند سال پیشم یه بار ازدواج کرد،ولی شوهر نالایقش تا موضوع رو فهمید طلاقش داد... داشتم خفه میشدم از این همه بی عدالتی!!آخه چرا باید من همین الان ،یعنی دقیقأ شب عروسیم این همه قضیه مخفی شده رو بفهمم ؟!!احساس میکردم هیچ اکسیژنی نیست واسه نفس کشیدن!!خواستم نفس عمیق بکشم ولی نشد!! رئیس اومد جلوم ایستاد وتو چشمام عرق شد!!دلم میخواست بهش بتوپم وبگم،خوب هالویی گیر آوردین تو و دخترت!! از روی خشم وناراحتی رومو ازش برگردوندم،صداشو شنیدم که ادامه داد:البته من باید زودتر؛ این حرفا رو به تو میگفتم....ولی به خاطر خودت اینکارو نکردم!!! تندی نگاش کردم وگفتم:کارتون خیلی اشتباه بوده....شما نباید با من اینکارو میکردین!! رئیس پوزخندی زد وبا بی اعتنایی به سمت میز کارش رفت وگفت:تند نرو پسر....من اگه زودترم به تو میگفتم،هیچ کاری نمیتونستی بکنی!! با کلافگی دستی رو سر وصورتم کشیدم وبا صدای لرزانم گفتم:شما باید به من میگفتین!! رئیس خندید و گفت:زندگی هیچوقت اونجوری نیست که تو میخوای....هرکسی تو زندگیش یه قصه ایی داره،قصه زندگی منم همینطور،یادم باشه تو یه وقت مناسب؛داستان خودمو واست بگم! بانفرت تو چشماش نگاه کردم،آخه چی میتونستم بگم؟!جز اینکه سکوت کردم!!و رئیس،پیپشو از دهنش گرفت و گفت:سعی کن آینده تو بسازی،تو الان تو موقعیت خیلی عالی هستی،پس این داستانای احمقانه عشق وعاشقیو بزار کنار وبچسب به پیشرفت کاریت...... با بغضی که تو گلوم داشتم خفه اش میکردم،گفتم:ولی عشق بخش مهمیه تو زندگی،من....دارم همه چیمو از دست میدم!!این یعنی موفقیت؟؟ بازم خندید ودور من چرخی زد وگفت:هی پسر!!یه کمی عاقلانه فک کن،زرنگ باش،بدون کجا اومدی..زن موجود چندان خارق العاده ایی نیست که بخوای تمام هوش وحواستو بهش جلب کنی؛زنها...همه مثل هم هستن،حالا چه فرقی میکنه کی و چی باشن!! سرمو پایین گرفته بودم،دوست داشتم زار بزنم وبگم:واسه منم که همه چیمو از دست دادم این موضوع صدق میکنه؛ هیچی نگفتم و اومد،بازوهامو سفت ومحکم گرفت وگفت:نگران هیچی نباش،میدونم سال دیگه این موقع میای وازم تشکر میکنی...به خاطر همه لطفی که در حقت کردم،پس....محکم باش،بچسب به زندگی وموقعیتی که برات پیش اومده!! گلوم داشت آتیش میگرفت،دوست داشتم حرف بزنم ولی نمیتونستم،بی حرف برگشتم سمت در و همونموقع،رئیس بازم به حرف اومد وگفت:حافظ.....حواست به مستانه باشه!! به سمتش چرخیدم و نگام به نگاش گره خورد ومصمم وبااقتدار ،ادامه داد وگفت:وای به روزی که ببینم رفتارت با مستانه اونطوری نیست که باید باشه،دیگه اونموقع به جای لطفم،خشممو میبینی!!و....خدا...خدا کن هیچوقت اونروز پیش نیاد!! فقط زیر لب گفتم چشم وبا یه دنیا رنج وعذاب،از اتاقش اومدم بیرون!!توی اون لحظات فقط دوست داشتم به زمین وزمان بد بگم!!آخه این چه سرنوشتی بود!!این سونامی چرا باید به یکباره می اومد و همه زندگیمو نابود میکرد؟! تا رفتن به طبقه بالا،زیر لبم به خودم وزندگیم فحش دادم؛پشت در اتاق که رسیدم،دست وپام داشت میلرزید!!الان باید چیکار میکردم!!با شک وتردید ،درحالیکه دستام داشت میلرزید،تلنگری به در زدم،هیچ صدایی از طرف مستانه نیومد واین باعث شد،بیحرف وارد اتاق بشم؛همه جا تاریک بود،تمام چراغا خاموش بود،رفتم جلوتر وچشمامو تیز که کردم دیدم مستانه روی تخت خوابیده؛آباژور کنار تختو که روشن کردم،دیدم درسته!!خودشو به پتو پیچیده وسرشم زیر پتوئه! اتاق نسبتأ بزرگی بود،چشمامو به اطرافم دوختم،دکوراسیون اتاق همه به رنگ بنفش ویاسی بود،یه رنگ آرامبخش و رمانتیک؛خوشم اومد !!درحالیکه داشتم کتمو از تنم در میاوردم ،رفتم سمت پنجره اتاق؛رو به حیاط خونه بود،پرده رو کنار زدم وپنجره رو باز کردم،گرمم بود وداشتم احساس خفگی میکردم؛صدای جیرجیرکها ،اون اطرافو پر کرده بود،دست بردم و کراواتمو شل کردم،نگامو به سمت مستانه افکندم،بازم یاد نهال افتادم!!یه روزی آرزوم بود،یه شبی مث امشب؛ به جای مستانه ،نهال کنارم باشه!!آخه چطوری بین زنا هیچ فرقی نیست که رئیس میگه اونا همه مثل همن!!؟ ادامه دارد....
قسمت پنجاه وپنج آه!!...رفتم جلو وروی لبه تخت نشستم،کفشامو باخستگی تمام از پام بیرون کندم وگوشه ایی گذاشتم،بعدهم از جام بلند شدم ورفتم سمت سرویس بهداشتی که توی اتاق بود،کرم صورت وچسب موی سرم داشت اذیتم میکرد وباید دوش میگرفتم،توی حموم داشتم به این فک میکردم،مستانه چطوری اون لباس عروسو که به سختی پوشیده بود،به تنهایی از تنش درآورده بود؟! وقتی اومدم بیرون حولمو از تنم درآوردم و با پوشیدن یه دست لباس راحت،رفتم جلو میز توالت نشستم،تو آینه روبروم،میدیدم،مستانه روی تخت داره وول میخوره؛پس نخوابیده بود!!کاش خوابش میبرد وهیچی ازم نمیخواست!! یه کمی کرم به صورتم مالیدم،به خودم عطر پاشیدم ورفتم رو تخت نشستم،بازم نگاه کردم،دیدم مستانه خودشو جمع کرده گوشه تخت؛آرام توی جام دراز کشیدم وبهش پشت کردم؛حس عجیبی داشتم ،بیقراری تو وجودم بود ونمیزاشت یه لحظه آروم باشم!!از جام بلند شدم...گرمای هوا هم ،بیشتر داشت کلافه ام میکرد...دور گردنم عرق خیسی جمع شده بود؛رفتم سمت میز ودستمالی بدست گرفتم و عرق دور گردنمو پاک کردم،تا صبح با بیقراری وپریشانی حالی که داشتم سر کردم و حتی یک لحظه هم پلک روی هم نزاشتم،شاید بگم بدترین شب زندگیمو سپری کردم!! **** فصل جدیدی از زندگیم ،داشت شروع میشد،همه چی به ظاهر آرام بود،به جز دل بیقرار من!!نمیدونستم باید چکار کنم؛فشار روحی وروانی سختیو داشتم تحمل میکردم،صبح که شد،بلند شدن مستانه رو از روی تخت احساس کردم،یه دست بلوز وشلوار راحت وگشاد تنش بود،نمیدونم چطوری با اون آرایش و مدل مو؛خوابش برده بود!!اصلا نمیدونم اونم خوابید یانه!!به هر حال،اول صبح رفت دوش گرفت،وقتی اومد بیرون روی تخت نشستم وبا صدای آروم،سلامش کردم؛گوشه چشمی بهم انداخت و با حوله ایی که به تن داشت رفت سمت میزتوالت سفیدی که کنار تخت بود و زیر لب جوابمو داد؛میدونستم الان باید ازم دلخور باشه که دیشب کوچکترین توجه ایی بهش نکردم؛صدامو صاف کردم وگفتم:اوم......میخوای...میخوای امروز بریم بیرون؟! از آینه جلوش ،نگاهی بهم انداخت؛با دستپاچگی...دستی لای موهام کشیدم وگفتم:منظورم اینه که نمیریم شرکت؛ با مکث،گفت:هر جور تو میگی!! از جام بلند شدم ورفتم سمتش، برای اولین بار صورت بدون آرایششو از نزدیک داشتم میدیدم؛به نظرم خیلی ضایع می اومد!!،چشم ازش گرفتم وگفتم:ببین مستانه....من ...تو میدونی من تو چه شرایطی ،باهات ازدواج کردم،حالام... نگاش سرد ویخ بود،طوریکه جمله مو از یادم برد!!به من من کردن افتادم،به سمتم برگشت و دستی به موهاش کشید ومن گفتم:ب...ببین...من یه فرصت میخوام!!..میدونی که من.... از جاش بلند شد،چشماشو پرده ایی از اشک گرفت وگفت:بابا همه چیو بهت گفت؟؟ سکوت اختیار کردم وسرمو گرفتم زمین!! نگاشو ازم دزدید و با بغض گفت:میدونم تو از لحاظ زیبایی چهره و قیافه خیلی از من سری...ولی این دلیل نمیشه که !!...همه چی که ظاهر آدما نیست!!این درست که من این مشکلو دارم ولی میتونم جوری باتو زندگی کنم که اصلا مشکلم به چشم نیاد... پوزخندی زدم وگفتم:مرسی به اعتماد به سقفت!! نمیدونستم اون جمله ام چقدر ویرانگره!!چهره اش شکسته شد،یه جور خیلی بدی چشماش پر از اشک شد وجلو،صورتشو با دستاش گرفت!از گفتن حرفم پشیمان بودم ولی چه باید میکردم؟!به جبران حرف نسنجیده ام ،گفتم:منظورم اینه که خوبه اینهمه به خودت اعتماد داری... ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 راهکار کلیدی برای تربیت خود 🔻 فَلْيَبْدَأْ بِتَعْلِيمِ نَفْسِهِ قَبْلَ تَعْلِيمِ غَيْرِهِ ... . انسان هرچه می‌تواند باید روی خودش کار کند. اگر می‌خواهید خودتان را تربیت کنید، روی نمازتان سرمایه گذاری کنید. مُسکِّن را دیده‌اید، که هر جایی از بدن ما درد می‌کند را خوب می‌کند، چون عصب مرکزی را ضعیف می‌کند. هم همین است. از همه منکرها، قدرت نهی دارد. روی نماز سرمایه‌گذاری کنید. روی «وقت نماز»، «حوصله کردن سر نماز» و ... . انگار می‌رود روی عصب مرکزی شهوات می‌نشیند. روی صبوری، سخت‌کوشی و کنترل شهوات اثر می‌گذارد. حجت الاسلام قاسمیان.