eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞 _همیشہ ترس از دست  دادنشو داشتم.... براے همیـݧ میترسیدم کہ اگہ بہ خوانوادم بگم مخالفت کنـݧ ولے رامیـݧ درک نمیکرد..... بهم میگفت دیگہ طاقت نداره.... دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم. _بهم میگفت کہ هر جور شده باید خوانوادمو راضے کنم چوݧ بدوݧ مـݧ نمیتونہ زندگے کنہ. چند وقت گذشت اصرار هاے رامیـݧ و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت  گفتـݧ قضیہ رامیـݧ و پیدا کنم. یہ روز کہ تو خونہ با ماماݧ تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. _رفتم آشپزخونہ دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے از اوݧ پولکے هاے زعفرانے هم ک ماماݧ دوست داشت گذاشتم  و رفتم رومبل کناریش نشستم. _با تعجب گفت: بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اوݧ اتاقت دل کندے. _چایے هم ک آوردے چیزے شده❓❓چیزے میخواے❓❓ کنترل و برداشتم و تلوزیوݧ و روشـݧ کردم با بیخیالے لم دادم ب مبل و گفتم وااااا ایـݧ چہ حرفیہ ماماݧ چے قراره بشہ❓ ناراحتے برم تو اتاقم. ݧ _مادر کجا❓چرا ناراحت میشے تو ک همش اتاقتے اردلانم ک همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے یا دائم تو اتاقتے  یا بیروݧ چیزے هم میگیم بهت مث الاݧ ناراحت میشے. پوفے کردم و گفتم  ماماݧ دوباره شروع نکـݧ. _ماماݧ هم دیگہ چیرے نگفت چند دیقہ بیـنموݧ با سکوت گذشت. ماماݧ مشغول دیدݧ تلویزیوݧ بود گفتم: _ماما❓❓ -بلہ❓❓ _میخوام یہ چیزے بهت بگم _خب بگو _آخہ.... _آخه چے❓❓ _هیچے بیخیال _ینے چے بگو ببینم چیشده جوݧ بہ لبم کردے. _راستش.راستش دوستم مینا بود یہ داداش داره _ماماݧ اخم کردو با جدیت گفت خب❓ _ازم خواستگارے کرده ماماݧ وایسا حرفامو گوش کـݧ بعد هرچے خواستے بگو گفتـݧ ایـݧ حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامیـنہ ۲۴سالشه و عکاسے میخونہ از نظر مالے هم وضعش خوبه منم هم _تو چے اسماء❓ سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم  _دوسش دارم _ینے چے کہ دوسش دارے❓ تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے حتما باهم بیروݧ هم رفتیـݧ میدونے اگہ بابات و اردلاݧ بفهمن چے میشہ‌❓❓❓ _اسماء تو معلوم هست دارے چیکار میکنے از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیہ چرا شلوغش میکنے ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم❓ _اخہ دخترم اوݧ خوانواده بہ ما نمیخورن اصلا ایـݧ جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے ناسلامتے کنور دارے _ماماݧ بهانہ نیار چوݧ رامیـݧ و خانوادش مذهبے نیستن،چون مسفرتاشون مشهد و قم نیست چوݧ مثل شما انقد مذهبے نیستـݧ قبول نمیکنے یا چوݧ مثل اردلاݧ از صب تا شب تو بسیج نیست❓ _ایـنا چیہ میگے دختر❓خوانواده ها باید بہ هم بخور..... حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم ماماݧ تو نمیتونے منو منصرف کنـے ینے هیچ کسے نمیتونہ مـݧ خودم براے خودم تصمیم میگیرم ب هیچ کسے مربوط نیست.. _سیلے ماماݧ باعث شد سکوت کنم دختره ے بے حیا خوب گوش کـݧ اسماء دیگہ ایـݧ حرفا رو ازت نمیشنوم فهمیدے بدوݧ ایـݧ کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم _بغضم گرفت رفتم جلوے آینہ دماغم داشت خوݧ میومد بغضم ترکید نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت ماماݧ انقد گریہ کردم کہ خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و مـݧ خواب موندم. ماماݧ حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامیـݧ داشتم _بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ ازم پرسید چیشده❓ نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتوݧ از اتاق رفتم بیروݧ هیچ کسے نبود ماماݧ برام یادداشت هم نذاشتہ بود رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود _رفتم سر خیابوݧ و منتظر رامیـݧ شدم ۵ دیقہ بعد رامیـݧ رسید.... ￿ ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2960588911C96b59641fb
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠 : آغاز یک تغییر . روح از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها ... فقط نفس می کشید و کار می کرد ... نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ... من می ایستادم و نگاهش می کردم ... یه چیزی توی من فرق کرده بود ... برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم ... هدفی که باید براش می جنگیدم ... با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم... مادرم اصلا راضی نبود ... این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ... می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده ... می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم ... دنیایی که همه توش سفید بودن ... و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن ... دنیایی که کاملا توش تنها بودم ... اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه ... . . برگشتم مدرسه ... و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم ... اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم ... علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم... به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم ... همین کار رو هم کردم ... و به دانشکده حقوق درخواست دادم ... اما هیچ پاسخی به من داده نشد... . . منم با سرسختی تمام ... خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون ... من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ... کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم ... حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها ... . این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم ... بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم ... با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم ... اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم ... و راهی دانشگاه شدم ... . 💠 : ملاقات غیرممکن گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم ... تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ ... . خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ... می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید ... اول باورش نشد ... اما من خیلی جدی بودم ... . - اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم ... و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی ... تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ... اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد ... حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم ... نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن ... . وارد دفتر ریاست شدم ... چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید ... خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ... - کوین ویزل هستم ... قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم ... . چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... چند لحظه صبر کنید آقای ویزل ... باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ... بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس ... به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ... . - متاسفم آقای ویزل ... ایشون شما رو نمی پذیرن ... . مکث کوتاهی کردم ... اما من از ایشون وقت گرفته بودم ... و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد ... و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس ... یه ضربه به در زدم و وارد شدم ... . . با ورود من، سرش رو آورد بالا ... نگاهش خیلی سرد و جدی بود ... اما روحیه خودم رو حفظ کردم ... . - سلام جناب رئیس ... کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم ... و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ... بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ... از نگاهش آتش می بارید ... برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم ... . ⬅️ادامه دارد... ✅✅✅🌷🌷🌷✅✅✅ 💐 🍃 💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐🍃💐
-کجا؟...باهات کار دارم...باید امشب برای من باشی ..می دونی چند وقته منتظر این روز و این ثانیه هام...؟ چشماش از فرط مستی قرمز شده بود... یه لحظه ترس تو کل وجودم پخش شد... از سر تا نوک پا داشتم می لرزیدم... راهی برای فرار نبود... بازوم رو گرفت و منو کشون کشون برد طرف یه اتاق تنها کاری که اون لحظه می تونستم بکنم جیغ زدن بود -مهرداد ...تو رو خدا... ولم کن. .جون هر کی دوست داری...مهرداد بزار برم... نازی کمک...نازی... اما اون کار خودش را می کرد... انگار صدای منو نمی شنید... تمون زورمو جمع کردم تا از دستش فرار کنم، از دست و پا زدنم خسته شد و بلندم کرد...وارد اطاق که شدیم با پاش در رو بست و منو رو تخت انداخت...از شدت ضربه پهلوم درد گرفت اما باید می رفتم ... نمی دونم داشتم چوب کدوم اشتباهم رو می خوردم... خواستم بلند شم که دوباره محکم تر منو گرفت -گوش کن رها..امشب شب منه..میخام رویایی باشه برای هر دوتامون..باشه عروسک؟...بعد هم من این همه نقشه نکشیدم که تو بخوای همش رو بهم بریزی... محکم با ناخنم رو صورتش کشیدم و داد زدم... - ولم کن عوضی...بزار برم...نازی ...کمک... عصبانیت مهرداد با سیلی محکمی توی گوشم همراه شد ... دنیا دور سرم می چرخید...شوکه شده بودم.. از نگاه اون پست فطرت می شد خیلی چیزها رو دید...حیثیت و دختری من لبه تیغ بی آبرویی داشت بر باد فنا می رفت... داشتم با تموم ذره ذره بدنم دردی که هستی کشیده بود رو می چشیدم... سعی کردم از راه دیگه ای وارد بشم... -مهرداد جان تو رو خدا نذار همه ذهنیتم نسبت بهت خراب بشه...من.. دوستت دارم...خواهش می کنم بزار برم... همه اینا رو می ذارم پای بد مستیت... هرچی پول بخوای می دم فقط بذار از اینجا برم... -حرفات منو یاد هستی می ندازه... دختره بی عقل خودش رو بدبخت کرد ... اون یه احمق خوشگل بود... وقتی فیلم و عکس های خودشو نشونش دادم... دیوونه شد... بهش گفتم اگه دختر خوبی باشه و اذیت نکنه کاری ندارم ..اونم خفه شد..اما 4 روز بعد مثل احمق ها خودش رو کشت... سرش داد زدم - خیلی کثیفی مهرداد... تو یه جونوری. . عوضی کثافت... آرزوی اینکه بهم برسی رو به گور می بری... داشت به طرفم می اومد.. -واقعا؟ا ...پس من وحشیم. . یه کاری می کنم که اسمت یادت بره .. ..هر چی اون بهم نزدیک میشد من عقب می رفتم ...خوردم به دیوار ...هیچ راهی برای فرار نبود... تو یه حرکت مهرداد منو بلند کرد و انداخت رو تخت... تنها اسمی رو که به ذهنم رسید از ته دل صداش کردم - خخخدددددددااااا آره... اسم کسی رو صدا کردم که تا حالا تو زندگیم حسش نکرده بودم... خدای من مرده بود ولی نمی دونم چی شد زبونم به خدای مرده باز شد... نباید می ذاشتم سرنوشت هستی دوباره تکرار بشه... یه لحظه چشمم به گلدون کنار تخت افتاد سریع دستم رو سمتش دراز کردم و بعد چند ثانیه خورده های شیشه و قطره های خون رو صورتم نشست.. مهرداد از شدت ضربه روی زمین ولو شده بود... خواستم از روش رد بشم و فرار کنم که با دستش منو هول داد ...پشتم به لبه تخت خورد و خودش هم افتاد رو زمین... شدت ضربه به حدی بود که احساس کردم نفسم بالا نمیاد..چشام را بستم و دستم را به پشتم گرفتم.. وقت مکث نبود باید فرار می کردم..باید سریع از این جهنم دور میشدم تا قبل اینکه اون عوضی به خودش بیاد... از اطاق اومدم بیرون و از سالن رد شدم..حالم با دیدن اون حیوون صفت ها بدتر شد انگار بهشون اطاق نرسیده بود... درحالی که دستم به کمرم بود خواستم از در برم بیرون که یادم افتاد لباسام مونده توی اتاق نگاهی به دور و اطرافم انداختم و چشمم به لباسای پخش شده روی زمین افتاد درد امانم نمی داد... خم شدم یه مانتو و روسری که نمی دونم مال کدوم بخت برگشته ای بود برداشتم و از در رفتم بیرون ... نازی کجا بود؟ یعنی تو یکی از اون اتاق ها بود؟ نه ... نمی تونستم باور کنم... رسیدم به در خروجی ویلا و پریدم تو کوچه تاریک خواستم سرعتمو بیشتر کنم ولی انگار از پاهام وزنه آویزون شده بود... حالت تهوع شدید باعث شد بالا بیارم..لحظه به لحظه حالم بدتر میشد..کاش یکی پیدا می شد و منو از این کابوس نجات می داد... از ترس اینکه دارن تعقیبم می کنن یک نفس داشتم می دویدم... تلو تلو خوران به یه در رسیدم و نمی دونم چرا اما با شدت کوبیدم... -کیه این وقت شب؟... -امیر علی! مادر در رو باز کن ببین این موقع شب کیه؟... در که باز شد چهره یه پسر جوونو دیدم که پشت سرش یه خانم داشت میومد سمت در ... فقط یه کلمه تونستم بگم -کمک...و دیگه چیزی نفهمیدم... ادامه دارد
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ❣ 💫شهید احمد علی نیری💫 ادامه قسمت قبل نکته قابل توجه برای من این بود که وقتی ما در شرایط عادی هستیم حضور قلب در نماز نداریم.یا اگر مشغله فکری داشته باشیم،دیگر حواسی برای ما نمی ماند. یا اگر کار اجرایی به عهده ما واگذر شود که دیگر هیچ!کاملا حواس ما در نماز پرت میشود. احمد آقا عارفی وارسته بود که نماز هایش بوی ملاقات با پروردگار میداد... معمولا چنین انسان هایی یا از جامعه فاصله می گیرند.یا اگر وارد جامعه و مسجد شوند،خود را درگیر هیچ کاری نمی کنند تا حضور قلب داشته باشند.بارها از این عارف نماها دیده این که فقط سجاده و عبای خود را می شناسند و دیگر هیچ... اما این شاگرد وارسته آیت الله حق شناس درس ایمان و عمل را از استادش فرا گرفته بود.. او سخت ترین کار های مسجد را بر عهده داشت و در عین حال روز به روز بر معنویتش افزوده میشد!! 🔶..
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 عشق کتاب 》 🖇زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمیز می‌کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ...✨ نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب‌هاش📚 افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن‌های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...😱 حالش که بهتر شد با خنده گفت😁 ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ... منم که دل شکسته💔 ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره‌اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می‌کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...🤔 🔸- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می‌کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می‌خوای بازم درس بخونی❓... از خوشحالی گریه‌ام گرفته بود😭 ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم❓ ... - نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می‌کنم ...😊 🔹ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می‌شنیدم باور نمی‌کردم ... گریه ام گرفته بود😭 ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می‌کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...👧 خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... 📂پرونده‌ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... 🔸اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی‌گرده مدرسه ...✨✨✨ ✍ ادامه دارد ... •┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
باران جباری: 🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 4⃣1⃣ 🔻کانال سوم ✨بچه ها زیر آتش سنگین دشمن پل دیگری را روی کانال دوم انداختند. نیروها توانستند از کانال دوم هم عبور کنند. بچه ها حرکت خودشان را از کانال به سمت پاسگاه الرشید عراق از میان میدان مین و معبر ساخته شده توسط بعثی ها ادامه دادند. فاصله کانال دوم و سوم زیاد نبود. حدود دویست الی سیصد متر. خیلی سریع مسیر را طی کردیم. نزدیک کانال سوم هشت ردیف سیم خاردار حلقوی بود و با نبشی فلزی محکم کرده بودند. دیگه فکرمون به جایی نمی رسید. ابراهیم هادی به همراه دو نفر دیگر به کانال دوم برگشتند و پل را آوردند. آن پل را روی سیم خاردارها انداختند، ولی اندازه آن کافی نبود. در ادامه آن هم دو عدد برانکارد قرار دادند. بچه ها با کمک ابراهیم از این سیم خاردارها عبور کردند. هر چند، چند نفر در اثر ترکش انفجارها مجروح و شهید شدند. ✨حالا دیگر به کانال تی شکل سوم رسیده بودیم. تعداد کانال های تی شکل زیاد بود. و ارتفاع کانال زیاد نبود و حداکثر به سینه انسان می رسید. داخل کانال هم باریک بود و دو نفر به سختی از کنار هم رد می شدند. مابین این کانال ها به طول چند متر صاف و مسطح بود تا تانک ها و خودروهای دشمن بتوانند از میان کانال ها عبور کرده و کانال دوم و سوم را زیر آتش سنگین خود قرار دهند. اما پشت کانال سوم خاکریز های ب شکل قرار داشت که بسیار دقیق و هدفمند ساخته شده بود. نیروهای کماندو و زبده دشمن، در برخی از مواقع، از خاکریز ب شکل خارج می شدند و به درون کانال تی شکل می آمدند. آنها بچه ها را هدف تیراندازی خود قرار داده و به سرعت باز می گشتند. ✨با درایت فرمانده گردان برادر ثابت نیا یک گروهان از گردان کمیل به کانال سوم رسید. نیروهای ما یکباره حمله کردند. بعثی ها که از داخل کانال تیراندازی می کردند شوکه شدند. آنها فکر نمی کردند ما به کانال سوم رسیده باشیم. تعدادی از آنها کشته و تعدادی هم زخمی شدند و تعدادی هم فرار کردند. در این میان آتش دشمن یه لحظه امان نمی داد، هر لحظه بر تعداد شهدا افزوده می شد. ما به ورود به کانال سوم، کار خودمان را به پایان رساندیم. پشت کانال سوم، جاده آسفالته ای بود که به مرحله دوم عملیات مربوط می شد. حالا دیگر نوبت گردان مالک بود که جلو بیاید و کار را ادامه دهد. من با خوشحالی سمت فرمانده رفتم. بی سیم در دستش بود و با نگرانی حرف می زد. اتفاق بدی افتاده بود. هر چی برادر ثابت نیا تماس می گرفت از گردان مالک خبری نبود! 🔴 ...🖊
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و باهم حرف هم میزنن. . اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😔 دلم میخواست خفش کنم😠 . وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته: . -سلام سمی . -اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😊 . -ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم😕..چیا میخواد؟! . -اول خلوص نیت 😂 . -مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم😐 . -واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری . -اولی چیه؟! . -خلوص نیت دیگه 😄😄 . -میزنمت ها😐 . -خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من☺ . .. خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن.. . یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت: . -ریحانه . . -بله؟! . -دختره بود مسئول انسانی☺ . -خوب😯 . -اون داره فارغ التحصیل میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا😕 . وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم . -کارش سخت نیست؟!😯 . -چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش😊....ولی!!😕 . .-ولی چی؟!😟 . -باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی 😐 . -وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟! . -کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن . -دلت خوشه ها😑.میگم کاملا مخالفن😯 . -دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه😉😉 . . توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم.. . . -مامان؟ . -جانم . -من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!😐 . -اره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی . بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟! . -هیچی...چیز مهمی نیست😕 . مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم . -نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم . بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.. . . نويسنده✍🏻 .
به قلب ها پنجم . _باشه...اشکالی نداره...من شروع می کنم... همه انسان ها تو زندگیشون یک سری ایده آل دارن که دوست دارن بهش دست پیدا کن و از خدا هم خواهان بهترین ها هستن...از طرفی هم هر انسانی دارای عزت نفسِ و هیچ وقت حاضر نمیشه که جز در برابر خدا، در برابر کس دیگه ای ضعیف دیده بشه... اما... _بله...منم این دو مسئله رو قبول دارم...اما چی؟! _ اما، بعضی شرایط تو زندگی انسان پیش میاد که برای امر خیلی مهم تری، مجبور می شی این ها رو بگذاری کنار...سخته ولی... _ولی چی؟! منظورتون رو از این حرف ها نمی فهمم...! _من...من همه چیز رو می دونم آقا امیر... از حالاتش کاملا می شد فهمید که سردرگمه...شایدم داره تو ذهنش دنبال اون "همه چی" ای می گرده که من ازش باخبرم...دلم برای خودم می سوزه...چقدر دوست داشتم الان می تونستم دست هاش رو بگیرم و بهش بگم نگران نباش...من از دلت خبر دارم...اما من از اینم محرومم... چند لحظه ای توی سکوت گذشت و بعد ماشین رو کنار خیابون پاک کرد... برگشت طرف من و نگاهش رو دوخت به جایی حدود پایین روسریم...نگاهش کلافه بود... _سلما خانم، تا اون جا که من می دونم حرف هایی که امشب باید رد و بدل شه یه چیزای دیگه است... معنی این حرفاتون چیه؟ اون "همه چی" که ازش حرف می زنید !!! . : . _کاش خودتون می فهمیدید...گفتنش سخته...خیلی... من...من می دونم که شما امشب برای چی به خواستگاری من امدید... _خوب معلومه که برای چی امدم... نذاشتم ادامه حرفش رو بزنه... از نقش بازی کردنش خسته شدم... اون نمی خواست بازی رو تموم کنه... سختش بود، می فهمیدم...اما می خواست ادامه بده... ولی من نمی ذاشتم... _آقا امیر...بس کنید...من می دونم که شما به اصرار خانوادتونِ که الان اینجایید... من می دونم که شما... ...برای اولین بار بود که به چشمام خیره می شد...چقدر این چشم ها رو دوست داشتم...همه وجودم تمنای یک نگاهشو داشت اما...اما این نگاه برای من نبود...باید حرفم رو می زدم... "...چشمم افتاد به چشم تو، ولی خیره نماند... شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت..." _من، چی؟!؟! _من می دونم که شما...به کس دیگه ای علاقه دارید و به هیچ وجه خواهان من نیستید...لازم به انکار نیست... چند لحظه تو چشمام خیره شد... دنبال حقیقت می گشت...داشتم تو شب چشماش غرق می شدم...کاش شب چشماش،یلدا بود... امیرعلی، بعد از چند دقیقه تسلیم شد...نگاهش رو از چشمام گرفت و سرش رو پایین انداخت... _شما از کجا فهمیدید؟!؟... من... من نمی دونم چی بگم...!!! ...حرفت که در دل بماند سنگین می شود، آنوقت جور زبان را باید کمر به دوش بکشد... و چقدر کمر من زیر کوله بار حرف های مانده در دلم، درد می کرد... . : . چشمام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم...دونه های تسبیح رو با ذلت وصف ناپذیری لمس کردم و تا آرامش حاصل از این کار رو برای لحظات آینده ذخیره کنم... _نمی دونم...نمی دونم که اطرافیانم تو وجود من چی می بینن که باعث میشه سراغم بیان و منو برای حرف های دلاشون لایق بدونن...حدود یک سال پیش بود... خواهرم، عزیز دلم، امد پیش من و سر روی شونه هام گذاشت...بهم گفت که چقدر دلش پره، بهم گفت که نتونسته به کسی جز من اعتماد کنه و حالا می خواد راز دلش رو به من بگه تا شاید کمی سبک شه...بهم گفت که من رو امین تر از هر کس دیگه ای می دونه...از چهار سال پیش گفت...از زمانی که همه اون رو بچه ای بیش نمی دونستن، اما اون دقیقا در همون روز های زندگیش عاشق میشه... عاشق میشه در حالی که می دونسته که سال ها طول میکشه تا آدم بزرگ های زندگیش اون رو لایق عاشقی بدونن... عاشق میشه و هر روز با فکر و خیال عشقش به سر می کنه به امید این که شاید این عشق تنها احساسی زود گذر باشه و اون رها بشه از همه انتظار های بی پایان...اون برام گفت از لحظه لحظه ی زندگیش که به حکم بچگی و بی اعتمادی ، سکوت کرده برای این عشق ، آب شده تو سوز این عشق... و کاش درنظرش عشقش انقدر خوب نبود و می تونست بی خیالش بشه و آزاد شه از گریه های شبانه ی این چند سال که تسکینیِ برای دل بی قرارش... و ای کاش که امیدی می داشت برای وصال تا انقدر عذاب نمی کشید.... . ... ادامه دارد... 🌸یاعلی🌸 . ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو کپی❌🚫