بسم رب العشاق
#قسمت_چهاردهم
#حق_الناس
ماموریت محمد۷روز طول کشید
وقتی دیدمش محبتم نمایان کردم
اما اون یخ بود
وقتی اومد نماز بخونه
داد زدم
محمد خیلی نامردی
خیلی
من عاشقتم
از ۷سالگی تا الان ک ۱۷سالمه
انقدر گریه کردم که از حال رفتم
وقتی چشمام باز کردم
دیدم سرم زدن به دستم
مادرم :محمد آقا خودش سرمت زد
رو ازش برگردوندم
مادرم اینا که بیرون رفتن محمدگفت: فکر نمیکردم خانمم انقدر خشمگین باشه
یسناجان تو از یه چیزای بیخبری
بعداز مرگم میفهمی
با این حرفش اشک توچشمام حلقه زد😢
_محمد بسه حرف مرگ نزن😔
ولی حواست هست بهم گفتی یسنا جون☺️
گونه هام سرخ شد محمد لبخندتلخی زد و از اتاق خارج شد ولی تو دل من به خاطر این کلمه جشن بود😍
نام نویسنده: بانو....ش
ادامه دارد🚶
🚫کپی
بسم رب الصابرین
#قسمت_چهاردهم
#ازدواج_صوری
شب ششم مراسم شیرخوارگان حسینی تموم شد
اون شب انقدر گریه کردم 😢
من خودم عمه ام
برادرزاده دارم
یه گشنه یا تشنه میشه من میمرم
بمیرم برای بی بی زینب چی کشیدی خانم جان
عباس
علی اکبر
قاسم
عبدالله
داغ برادر و برادرزاده آدم رو پیر میکنه
خدایا وای زینب وای حسین بمیرم برای بی بی
تصورش یه خواهر (عمه )از پادرمیاره
حال من اونشب بد شد با هیچی آروم نمیشدم
فقط به سارا میگفتم :بگو پوریا بیاد
وقتی پوریا اومد به آغوشش پناه بردم
تو بغل پوریا آروم نمیشدم
اما دلم میخواست بدونم برادرم سالمه
آخرسرم تو آغوش برادرم از حال رفتم
پوریا منو برد درمانگاه
بهم آرام بخش و سرم زدن
من ۱۲-۱۳ساعت به دنیای بی خبری پا گذشتم
اما وقتی چشمامو باز کردم برادرم پیشم بود
برادر داشته باشی به دنیا می ارزه،
امروز هفتم محرمه ما امروز میریم هئیت شب ۱۲محرم میایم خونه
از امروز میریم مرغ ،لپه ،برنج وگوشت و....پاک میکنیم
البته برادرا بهمون رحم کردن گوشت خودشون خرد میکنن
از امروز گاز و وسایل دیگه رو میارن هئیت
نویسنده بانو....ش
🚫کپی
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهاردهم
#داستان_عشق_آسمانی_من
بعد از اون اتفاق جالب 😊
یک بار منو محمد همراه خواهرم و همسرش برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید☺️
رسیدیم اصفهان رفتیم خونه اقوام
فردا صبح بعداز خوردن صبحونه رفتیم برای گردش😃?😋😋
اول رفتیم سی سه پل 😌
اون موقعه زاینده رود آب داشت
محمد: بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦
شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊
بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت :علی آقا لطفا جواد نگه دار منو آذر بریم خرید 😂😂😂😁😁
سه ساعتی طول کشید
وقتی برگشتیم 🙂
محمدو علی آقا :سه ساعت خرید😐😐😐
محمد در حالیکه میخندید:آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم
خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😁😁😁😁😁😁
-واقعا آقا محمد؟😒😒😒
محمد:بله آذر خانم ☺️
-من قهرم 😒😒😒
نزدیکم شد و آروم در گوشم گفت آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍
#ادامه_دارد
نام نویسنده : بانوی مینودری
🚫کپی
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_چهاردهم
این مسیر به پندار دیدگان ظاهر بین غبار آلود ما خام اندیشان ناسوتی،جاده ای است مثل تمام جاده ها که شهری را به شهری دیگر متصل می سازد 🌿 اما در نظر اهل بصیرت و ارباب معرفت این راه نه فقط جاده ای از نجف به کربلا که سلوکی است از غدیر تا عاشورا که تنها وفاداران به آن میثاق ازلی می توانند آن را به سرانجام رسانند و بهای سلوک عاشورایی خویش را به خون بپردازند.🍂
ورنه شمر نیز روزگاری جانباز صفین بود...
برگرفته از کتاب سفر عشق))
دیگه آخر های راه بودیم.این راه هم داشت تموم می شد😔.مثل همه ی راه های دیگه.این همه راه رفتیم و به پایانش رسیدیم اما شیرین تر از این راه به والله پیدا نمیشه❤️فکر کردن به این که تا چندتا تیر دیگه میرسیم به ارباب....اما فکر اینکه چندوقت دیگه دوباره این راه رو میبینیم؟بگذریم...
حرف از راه اومد یاد یکی از متن هایی که نوشته بودم افتادم.
موضوع انشا این بود: اگر من جای راه بودم.
نوشتم:من اگر جای راه بودم هیچ گاه بسته نمی شدم.من اگر به جای راه بودم هیچ گاه جلوی انسانی را نمی گرفتم☝️
هرچه با خود می اندیشم به این میرسم که چرا راه را می بندند؟هرکار و عملی هدفی دارد.ولی با خود تکرار می کنم:نه من بازهم اگر جای راه بودم بسته نمی شدم.‼️
بسته بشوم که چه؟که زنی سیلی خورده و پهلو شکسته را به دام بیاندازم😭؟بسته بشوم که پسر کوه غیرت،فرزند غیرت الله کتک خوردن مادر باردارش را ببیند؟😭
بسته بشوم که چه؟مگر جای قاری قرآن زیر دست و پاست؟آن هم تشنه...آن هم حاجی...آن هم جوان...💔💔
نه!من جلوی کسی را نمی گیرم.هیچ گاه روبه روی هزاران حاجی خسته و تشنه بسته نمی شدم.بسته می شدم که خون بی رنگ ریخته شده شان را ببینم؟😔
من اگر جای راه بودم اسم آب و تشنگی که می آمد خود را به آتش می کشیدم☝️.اگر جای راه بودم بسته نمی شدم رو به دخترک سه ساله تشنه و زخمی ابا عبدالله...💔
نه من اصلا دوست ندارم به جای راه باشم که مرا ببندند....
یک روز در کوچه های مدینه...یک روز در منا...اگر روزی در نینوا بسته شوم چه....
نه من دوست ندارم جای راه باشم..😞
#کپی_با_صلوات🌸
📚 #رمان
باران جباری:
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_چهاردهم
دو هفته می گذشت و مادر هر روز با خاطرات خوش بزرگ شدن علی، روزگار می گذارند و از جانش پرستاری می کرد.
علی تازه خوابش برده بود،لوله های زیادی به پاره تنش وصل بود،زخم گلوی جانش،جگر مادر را خون می کرد اما دلش به شنیدن صدا و دیدن خطوط شکسته دستگاهی که ضربان قلب وجودش را نشان می داد خوش می شد.
مادر یاد زمان بارداری اش افتاد، هر روز را زیارت عاشورا می خواند تا فرزندش در راه سید الشهدا باشد،همانطور هم شد،علی اکبرش همچون امام حسین علیه السلام در راه امر به معروف و نهی از منکر در چهار راه سیدالشهدا علیه السلام حبل الوریدش جراحت برداشت.
علی اکبرش،ثمره باغ زندگی مشترکش با عشق فاطمی بزرگ شده بود و غیرت علوی داشت.
لبخند کمرنگی بر لبهای مادر نشست،😌یادش آمد علی از کودکی علاقه ی زیادی به مُهر و تسبیح و کتاب دعا داشت.
انگار دنیای کودکی هایش با رنگ و بوی خدا رنگارنگ می شد.
بزرگتر شده بود و به نماز خواندن علاقه مند شد،پاتوقش شده بود مسجد محله، روزها که مدرسه می رفت و نمی توانست به نماز جماعت مسجد خود را برساند، شب حتما باید به مسجد می رفت .
روزهای جمعه که پایش در سنگر نماز جمعه بود.
مادر یاد صدای دلبرش افتاد،اشکی گونه هایش را خیس کرد و ردی از خود بر جا گذاشت.
_مامان، می خوام برم حوزه، اجازه میدی؟
مادر ته دلش با شنیدن این حرف قند آب شده بود،البته بعید نبود از پاره تنش که علاقمند به درس دین شده باشد،
پسری که هر روزش با بوسیدن دست و پای مادر،و کمک به او و مهربانی های فروانش سپری می شد اگر حوزه را انتخاب نمی کرد جای تعجب داشت.
مادر دلش برای شنیدن یک بار مامان گفتن جگر گوشه اش لک زده،دلش برای خنده ها و شوخی ها و شیطنت های علی اش تنگ شده بود،اما چاره نداشت جز صبوری.
دو هفته از بستری شدن علی می گذشت و مادر مثل پروانه به دور علی می گشت😍😍.
مادر امیدوار بود به رحمت خدا،ته دلش قرص بود به عنایت دیگر خداوند،بالاخره خدایی که پسرش را بعد آن همه خونی که از نای سوخته و پاره اش نجات داد و به اوجانی دوباره داد،حتما می تواند با معجزه ای دیگر رگ های صوتی فرزندش را شفا دهد.
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
╠🍃╣╔🍃╗╚🌺╝╔🍃╗╠🍃╣╠
﷽
🍃❤️📚
#داستان_مذهبی
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت_چهاردهم
#نویسنده زهرا اسعد بلند دوست
عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم...یعنی نمی خواستم که بشنوم.مگر میشد که دانیال را دفن کنم،آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟
عثمان اشتباه میکرد...دانیال من،هرگز یک جانی نبود و نمیشد...او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود.. دستی که نوازش کردن از آدابش باشد،چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر.. محال است.
پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر...
چند روزی با خودم فکر کردم.شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن...ولی هر چه میگشتم،دلیلی وجود نداشت محضه دروغ و اجیر شدن...
باید دل به دریا میزدم...دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود...اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود...اما این پیش فرض نگرانترم میکرد...اگر به این گروه ملحق نشده،پس کجاست؟؟چه بلایی سرش آمده؟؟
نکند که….
چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان؛کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر....
و بیچاره مادر...که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش؛که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش،دانه های تسبیح را ورق میزد...
و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نمیفهمید!شاید هم اصلا،هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛عدم علاقه به جگرگوشه ها بود... نمیدانم،اما هر چه که بود،یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد!
تصمیم را گرفتم.و هروز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش،خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم. هر کجا که پیدایشان میشد،من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما،محضِ پهن کردن تور و صید برادر.
هروز متحیرتر از روز قبل میشدم... خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود...دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری...چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد.
روزانه در نقاط مختلف شهر،کشور و شاید هم جهان؛افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند.تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع میشد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم میشد.
و این وسط من بودم و سوالی بزرگ... که اسلام علیه اسلام؟؟؟مسلمانان دیوانه بودند...و خدایشان هم...
از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان،گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه،کانادا،آمریکا،آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی است.که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد. و باز چرایی بزرگ؟؟؟
در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان،به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام میکرد.
ادامه دارد…
┄┅═══✼☀✼═══┅┄
باران جباری:
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهاردهم
روي تخت نشسته بودم که صداي در بلند شد.
- بله ؟
در باز شد و زن دایی وارد اتاق شد و گفت:
- هنوز حاضر نیستی؟ الان خواهرم اینا میان زود باش دیگه مادر.
کلافه گفتم:
- حتما باید باشم زن دایی؟
- باز که دختر بدي شدي!
اصـرارم بـراي نیامـدن بـی فایـده بـود، از وقتـی آمــده بـودم اینجـا زن دایـی مـدام مـن رو بـا خــودش مهمـانی و روضـه و سـفره و... مـی بـرد. مـی گفـت بـراي روحیـه ام مناسـب اسـت. در حـالی کـه نمـی دانسـت ایـن قبیـل مهمـونی هـاي کسـل کننـده اصـلاً بـرایم جالـب نیسـت امـا بـه خـاطر دلخوشـی اش تا جایی که می توانستم همراهی اش میکردم!
- باشه الان حاضر می شم.
با گیجی نگاهی به لباسام کردم. یه دست کت و دامن سورمه اي بهترین انتخاب بود.
پوســت ســفید بــا موهــا ي خرمــایی، لــب هــا ي نســبتاً کلفــت و صــورتی، بــا رنــگ چشــمان قهــوه اي روشـن، شـبیه مـادرم بـودم بـا ایـن تفـاوت کـه مـادرم سـبزه بـود و مـن پوسـت سـفیدم را از پـدرم بـه ارث برده بودم!
کـت و دامـن سـورمه ایـم را بـا روسـري سـاتن سـفید پوشـیدم. اول مـی خواسـتم پـاي بـدون جـوراب بـرم ولـی منصـرف شـدم و یـه سـاق کلفـت مشـکی پوشـیدم. هـر چنـد دامـن خیلـی بلنـد بـود امـا ایـن
طوري بهتر بود. هم ساده بود هم پوشیده!
مختصري هم آرایش کردم. دستبند دانه تسبیحی را هم دستم کردم حالا دیگه تکمیل بودم.
«خوشگل شدي سهیلا خانم!»
بــا ورودم بــه پــذیرایی و دیـدن دو خــانم بســیار محجبــه بــه طــور ي کـه کــه چهــره اشــون ز یــاد قابــل
تشخیص نبـود هـول شـدم و بـه سـرعت موهـایم را زیـر روسـري دادم. هـر دو بـا
دیدنم بلنـد شـدند و با هم روبوسی کردیم.
کنـار زن دایـی جـاي گرفتـه بـودم کـه تـازه متوجـه علیرضـا و یـه پسـر جـوان در مبلهـاي رو بـه رویـم شدم.
بـا دیـدن آنهـا مثـل بـرق گرفتـه هـا از جـام بلنـد شـدم در حـالی کـه لبخنـد بـروي لبـانم نشسـته بـود.
بــدون اینکــه کــوچکترین محلــی بــه علیرضــا بــدم. خیلــی صــمیمانه بــا آن جــوان احوالپرســی کــردم.
البتـه ظـاهراً ایـن صـمیمت بـراي آن جـوان عجیـب بـود و چهـره اش رنـگ تعجـب بـه خـود گرفـت و من خجالت زده سر جایم نشستم.
مهمانــان زن دایــی ، مهــر ي خــانم خــواهرش بــه اتفــاق دختــرش هانیه و پســرش حامــد بودنــد !
شـوهرش مهنـدس نفـت بـود و در جنـوب زنـدگی مـی کردنـد بعـد از فـوت همسـرش بـا بچـه هـایش
حدود دو سالی می شد که به تهران آمده بودند.
زن دایی و مهـری خـانم بـه بهانـه خیاطی مـا جوانهـا را تنهـا گذاشـتند . مسـلماً اگـر در بـین اقـوام پـدرم بودم کلی بگو و بخند داشتم ولی نمی دانم میان سه تا آدم مذهبی چه کار باید می کردم؟
میان افکارم گیر کرده بودم که هانیه گفت:
- شما قبلاً با حامد آشنا بودین؟
لبخند زدم و گفتم:
-نه، دفعه اوله می بینمشون.
- احوالپرسی تون که یه چیزه دیگه می گفت؟
تازه فهمیدم هانیه از حرفهایش منظور خاصی را پیگیري می کند.
با لحن سردي که از خوش رویی لحظات پیش خبري نبود گفتم:
- شما اشتباه برداشت کردید.
- که اینطور!
آنچنان خصمانه این حرف را زد که مثل روز برام روشن بود که از من خوشش نمیاد.
دیگر هیچ حرفـی بینمـان رد و بـدل نشـد . حوصـله ام داشـت سـر مـی رفـت . هانیـه همـراه فـوق العـاده
خسـته کننـده اي بـود. بـی اختیـار آه بلنـدي کشـیدم کـه حامـد سـرش را بلنـد کـرد و بـا لبخنـد نمکـی گفت:
- فکر کنم سهیلاخانم خیلی حوصله اشون سر رفته؟
علیرضا نگاهی گذري به من کرد که دوباره حامد گفت:
- هانیه چرا با سهیلا خانم حرف نمی زنی؟
هانیه هم با گستاخی تمام گفت:
- فکر نمی کنم بین من و سهیلا جون موضوع مشترکی براي حرف زدن وجود داشته باشه.
عصـبانی شـدم. پیـام بـه خـوبی دریافـت شـده بـود لابـد خـودش مـادر مقـدس بـود مـنم یـه کـافر بـت پرست! دختـرِ پـررو از وقتـی آمـده بـود شمشـیرش را از رو بسـته بـود . چـه زبـان گزنـده و تنـدي هـم
داشت. معلوم بود پسرخاله و دخترخاله هر دو توي کنایه زدن استادن.
***
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔
باران جباری:
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_چهاردهم
نزدیک #اربعین بود،
و حال و هوای من هم اربعینی و حسابی از اینکه نمیتوانم بروم ڪربلا میسوختم.
آن روز زودتر حرفهایش را تمام ڪرد و در آخر حرفهایش گفت:
_خواهرای عزیز! هرچی از بنده دیدید حلال ڪنید؛ بنده عازم ڪربلا هستم. انشاءالله خدا توفیق شھادت رو نصیب ما بکنه؛ البته ما ڪه آرزو داریم در راه #دفاع از حرم اهل بیت(علیهم السلام) شھید بشیم. انشاءالله در این یڪ هفته ڪه بنده نیستم، یڪ حاج آقای دیگه درخدمتتون هستند ڪه برنامه نماز جماعت لغو نشه.
اشکم درآمد.
«خدایا چرا هرڪی به تور ما میخوره میخواد بره ڪربلا؟»
بعد نماز عصر با گریه پرسیدم:
-این نامردی نیست ڪه مردها میتونن برن سوریه و ما نمیتونیم؟
لبخندی زد و گفت:
-فکر نکنم نامردی باشه، خانم ها هم با حفظ حجابشون، با تقویت روحیه مردها و ڪمڪ از پشت جبهه میتونن موثر باشن و جهاد کنن. مطمئن باشین اجر این ڪارها ڪمتر از جهاد مردها نیست.
قانع نشدم اما باخودم گفتم،
اگر بیشتر معطل کنم جلوی آقاسید بلندبلند گریه خواهم ڪرد…
زیر لب التماس دعایی گفتم و همانجا نشستم.
رفت،
و من حال عجیبی داشتم…
نمیدانم،...
چرا دنبال شنیدن خبری از ڪربلا بودم.
نمیدانم،....
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_چهاردهم
در حال جر و بحث با هم بودیم که خانم
حسینی تلفنش تموم شد گفت: دخترهای گلم کار واجبی پیش اومده باید جایی برم اگر موافق باشید ادامه صحبت هامون رو بذاریم برای جلسه ی دیگه...
من لبخند ی زدم و گفتم: باشه خوبه فقط کی؟ لیلا گفت: خوبه فقط هروقت گفتید اینجا نباشه یه جای بهتر قرار بذاریم!
یه نیم نگاهی به لیلا کردم و به خانم
حسینی گفتم: منظور دوستم اینه که یه
فضای صمیمی تر چون اینجا یه خورده
فضاش سنگینه!
خانم حسینی در حالی که وسایلش رو جمع و جور میکرد با همون لبخند گفت: باشه حتما وقتش را هم انشاالله باهاتون هماهنگ می کنم خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون ...
لیلا شال روی سرش رو شل کرد و
نفس عمیقی کشید و گفت: آخیش راحت شدیم...
گفتم: لیلا راحت شدیم!!!
گفت: آره دیگه تموم شد! چقدر بی خودی
استرس کشیدم ...
نگاهی بهش کردم گفتم: ولی حرفهای خوبی رد و بدل شد بعد نگاهی بهش کردم گفتم: البته ظاهرا در حد حرف بوده!
گفت: ببین نازی من اینقدر سوال دارم بی
جواب که هنوز خیلی مونده تا حجاب
رو بپذیرم ضمن اینکه من یه کم موهام
بیرون کلا که کشف حجاب نکردم به نظرمن مهم اینه دلت پاک باشه بقیش شعار دادنه!
گفتم با حرفهایی که امروز زده شد من احساس کردم باید بیشتر تحقیق کنم، لیلا نگاهی بهم کرد و گفت: باز فیلسوف شدی!
بریم تا خانم حسینی نیومده بیرون!
ازحرفش خندم گرفت گفتم: چیه نکنه هنوز ازش می ترسی!
گفت: تو این جماعت رو نمیشناسی...
نگاهی بهش کردم و گفتم: ولی لیلا واقعا
فکر نمی کردم این طوری برخورد کنه به
نظر خانم مهربونی می اومد خیلیم با
منطق... لیلا گفت: ساده ایی دختر میگم
این جماعت رونمی شناسی ... حالا بذار
دفعه دیگه ببین کجا و چه جوری ازمون
پذیرایی کنه اینجا محل کارش بود مجبور بود اینجوری باشه!
سوار ماشین شدیم لیلا دست انداخت
توی فرمون گفتم: لیلا کمربند! رعایت
قوانین یادت نره! با لبخند تلخی گفت: نازنین روزگار رو ببین از کجا به کجا رسیدیم...! گفتم اتفاقا داره جالب میشه! لیلا نگاهی بهم کرد و گفت تو دیوانه ایی دختر!
اون از پروژه ی امید اون از سعید حالا خانم حسینیم اضافه شده! بعد ادامه داد:
نازی جون این ره که می روی به ترکستان است...
لبخندی زدم و ترجیح دادم ساکت باشم
داشتم به صحبت های خانم حسینی فکر میکردم واقعا تا حالا چرا من از این زاویه نگاه نکرده بودم اگر قرار باشه حتی یک نفر بزنه زیر قوانین چه بلوایی میشه!
ولی لیلا می گفت من یکم از موهام
بیرونه که چیزی نمیشه !شاید راست
میگه ! اینکه آدم دلش فقط پاک باشه آیا
دلیل میشه هر کاری بکنه؟ در همین
افکار بودم که لیلا ضبط ماشین رو زیاد
کرد و گفت: از هپروت بیا بیرون نازنین
خانم بریم رستوران حالمون عوض
بشه ؟ هنوز حرفش تموم نشده بود که
یکدفعه ماشین چنان تکان خورد که
گفتم چپ کردیم!
خداروشکر کردم کمربند بسته بودیم به
سختی پیاده شدیم لیلا گفت: نازی
خوبی!؟ سری تکون دادم یعنی اره...
لیلا رفت سراغ ماشین عقبیه آقا با
پیشونی زخمی پیاده شد ولی حالش
خوب بود گفت خانما ببخشید لیلا شروع کرد به داد زدن! مرد حسابی زدی ماشین رو داغون کردی حالا میگی ببخشید!!
تا لیلا مشغول جر و بحث بود و کلی آدم
دورش جمع شدن من زنگ زدم پلیس
راهنمایی رانندگی، یه ربعی گذشت و
پلیس اومد آقاهه رو جریمه کرد خلاصه
اعمال قانون شد و قرار شد خسارت
ماشین ما رو هم بده...
نمی دونم توی اون لحظات لیلا به ماشینش که الان داغون شده بود فکر میکرد یا به بی فکری و بی قانونیه اون آقایی که زده بود به ماشین!!! ولی من به این فکر میکردم رعایت نکردن قوانین چه ضربه هایی که نمی زنه چه بسا اگر ما کمر بند نبسته بودیم معلوم نبود با این شدت ضربه زنده میموندیم یا نه....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_چهاردهم
در حال جر و بحث با هم بودیم که خانم
حسینی تلفنش تموم شد گفت: دخترهای گلم کار واجبی پیش اومده باید جایی برم اگر موافق باشید ادامه صحبت هامون رو بذاریم برای جلسه ی دیگه...
من لبخند ی زدم و گفتم: باشه خوبه فقط کی؟ لیلا گفت: خوبه فقط هروقت گفتید اینجا نباشه یه جای بهتر قرار بذاریم!
یه نیم نگاهی به لیلا کردم و به خانم
حسینی گفتم: منظور دوستم اینه که یه
فضای صمیمی تر چون اینجا یه خورده
فضاش سنگینه!
خانم حسینی در حالی که وسایلش رو جمع و جور میکرد با همون لبخند گفت: باشه حتما وقتش را هم انشاالله باهاتون هماهنگ می کنم خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون ...
لیلا شال روی سرش رو شل کرد و
نفس عمیقی کشید و گفت: آخیش راحت شدیم...
گفتم: لیلا راحت شدیم!!!
گفت: آره دیگه تموم شد! چقدر بی خودی
استرس کشیدم ...
نگاهی بهش کردم گفتم: ولی حرفهای خوبی رد و بدل شد بعد نگاهی بهش کردم گفتم: البته ظاهرا در حد حرف بوده!
گفت: ببین نازی من اینقدر سوال دارم بی
جواب که هنوز خیلی مونده تا حجاب
رو بپذیرم ضمن اینکه من یه کم موهام
بیرون کلا که کشف حجاب نکردم به نظرمن مهم اینه دلت پاک باشه بقیش شعار دادنه!
گفتم با حرفهایی که امروز زده شد من احساس کردم باید بیشتر تحقیق کنم، لیلا نگاهی بهم کرد و گفت: باز فیلسوف شدی!
بریم تا خانم حسینی نیومده بیرون!
ازحرفش خندم گرفت گفتم: چیه نکنه هنوز ازش می ترسی!
گفت: تو این جماعت رو نمیشناسی...
نگاهی بهش کردم و گفتم: ولی لیلا واقعا
فکر نمی کردم این طوری برخورد کنه به
نظر خانم مهربونی می اومد خیلیم با
منطق... لیلا گفت: ساده ایی دختر میگم
این جماعت رونمی شناسی ... حالا بذار
دفعه دیگه ببین کجا و چه جوری ازمون
پذیرایی کنه اینجا محل کارش بود مجبور بود اینجوری باشه!
سوار ماشین شدیم لیلا دست انداخت
توی فرمون گفتم: لیلا کمربند! رعایت
قوانین یادت نره! با لبخند تلخی گفت: نازنین روزگار رو ببین از کجا به کجا رسیدیم...! گفتم اتفاقا داره جالب میشه! لیلا نگاهی بهم کرد و گفت تو دیوانه ایی دختر!
اون از پروژه ی امید اون از سعید حالا خانم حسینیم اضافه شده! بعد ادامه داد:
نازی جون این ره که می روی به ترکستان است...
لبخندی زدم و ترجیح دادم ساکت باشم
داشتم به صحبت های خانم حسینی فکر میکردم واقعا تا حالا چرا من از این زاویه نگاه نکرده بودم اگر قرار باشه حتی یک نفر بزنه زیر قوانین چه بلوایی میشه!
ولی لیلا می گفت من یکم از موهام
بیرونه که چیزی نمیشه !شاید راست
میگه ! اینکه آدم دلش فقط پاک باشه آیا
دلیل میشه هر کاری بکنه؟ در همین
افکار بودم که لیلا ضبط ماشین رو زیاد
کرد و گفت: از هپروت بیا بیرون نازنین
خانم بریم رستوران حالمون عوض
بشه ؟ هنوز حرفش تموم نشده بود که
یکدفعه ماشین چنان تکان خورد که
گفتم چپ کردیم!
خداروشکر کردم کمربند بسته بودیم به
سختی پیاده شدیم لیلا گفت: نازی
خوبی!؟ سری تکون دادم یعنی اره...
لیلا رفت سراغ ماشین عقبیه آقا با
پیشونی زخمی پیاده شد ولی حالش
خوب بود گفت خانما ببخشید لیلا شروع کرد به داد زدن! مرد حسابی زدی ماشین رو داغون کردی حالا میگی ببخشید!!
تا لیلا مشغول جر و بحث بود و کلی آدم
دورش جمع شدن من زنگ زدم پلیس
راهنمایی رانندگی، یه ربعی گذشت و
پلیس اومد آقاهه رو جریمه کرد خلاصه
اعمال قانون شد و قرار شد خسارت
ماشین ما رو هم بده...
نمی دونم توی اون لحظات لیلا به ماشینش که الان داغون شده بود فکر میکرد یا به بی فکری و بی قانونیه اون آقایی که زده بود به ماشین!!! ولی من به این فکر میکردم رعایت نکردن قوانین چه ضربه هایی که نمی زنه چه بسا اگر ما کمر بند نبسته بودیم معلوم نبود با این شدت ضربه زنده میموندیم یا نه....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_چهاردهم
گفتم:خب!!!حالا کی بریم؟؟؟
دوستم گفت:فردا عصر خوبه؟؟؟؟
گفتم:باشه،،،من چند ساعت مرخصی ساعتی میگیرم و زودتر از کارخونه میام بیرون….
دوستم(علی)گفت:خوبه،،،،فردا که مرخصی گرفتی بیا فلان آدرس ،،،،منو خواهرم زودتر میریم و اونجا منتظرت هستیم…..الان هم من میرم به خواهرم میگم که برای فردا با سیمین هماهنگ کنه…………….
از علی که جدا شدم زود رفتم آرایشگاه و یه دستی به سر و صورتم کشیدم……….از آرایشگاه مستقیم رفتم خونه و یه دوش گرفتم چون فردا باید از محل کارم مستقیم میرفتم خونه ی سیمین دیگه فرصتی برای این کارا نداشتم …..
از حمام که اومدم بیرون معصومه چپ چپ نگاه کرد و گفت:چیه؟؟خوشگل کردی؟؟؟
گفتم:تورو خدا ول کن معصومه….
بعد ته دلم گفتم:اون موقع که من سفت و محکم چسبیده بودم به زندگیم کچلم کرده بود،،،الان ناراحت میشه و چپ و راست بهم متلک میندازه……..عجب گیری کردم هاااا از دست این زن….
اون شب حرف زیادی با معصومه نزدم…..معصومه هم یه جورایی گرفته و ناراحت بود و سعی میکرد کلا نگاهم نکنه…..
از وقتی که تلاشمون برای بچه دار شدن بی نتیجه مونده بود و معصومه همش دنبال بهانه و بحث و دعوا بود رابطمون هم روز به روز کمتر شده بود………
البته من چندین بار تلاشمو برای رابطه کرده بودم ولی معصومه وقتی دید خیلی گیر میدم از اتاق خواب رفت پذیرایی و همین شد که دیگه اکثروقتها از من جدا میخوابید و همین جدایی باعث سرد شدن من شده بود……
از طرفی هم زن صیغه ایی بهانه ایی شد تا احساساتم بیش از پیش قوی بشه...
اون شب هم بالاخره من توی اتاق خوابیدم و معصومه همچنان پذیرایی…..
صبح زود بیدار شدم …..هزار تا فکر توی سرم بود آخه برای اولین بار بود که میخواستم رو در رو با عشق قدیمی برخورد کنم و باهاش حرف بزنم…………
مونده بودم چی بپوشم…..اگه کت و شلوار میپوشیدم معصومه شک میکرد و بهم گیر میداد برای همین یه لباس معمولی پوشیدم و رفتم کارخونه…..
تا ظهر سرکارم بودم و بعداز ناهار رفتم پیش مدیر و ازش مرخصی گرفتم و با سرعت رفتم بازار و یه دست کت و شلوار شیک خریدم و همونجا داخل مغازه پوشیدم……بعدش یه ادکلن گرونقیمت و خوشبو هم گرفتم تا اولین دیدار خوش عطر و بو باشم……
اون موقع وضع مالیم خوب شده بود و حتی ماشین و خونه هم خریده بودم…..
احساس عجیبی داشتم حس یه نوجوون عاشق که با معشوقش قرار داره…..اون روز کل زندگیمو فراموش کرده بودم و تصور میکردم برای اولین بار میخواهم برم خواستگاری……
شوق و ذوقم از روز خواستگاری معصومه صددرصد بیشتر بود و حس خوشایندی داشتم انگار که روی ابرا باشم و لحظه ی رسیدن به آرزوم باشه..…………..
حس اون روز رو نمیتونم توصیف کنم شاید مثل مجنون بودم که لیلی در انتظارم بود…..در کل اون روز معصومه به کل از ذهنم رفته بود انگار اصلا وجود نداشت…..
لباسهایی که صبح پوشیده بودم رو انداختم داخل ماشین و گاز دادم بسمت خونه ی سیمین……
وقتی رسیدم نمیدونم چرا استرس تمام وجودمو گرفت….انگار میترسیدم جواب منفی بشنوم…………
زنگ زدم …..خواهر علی در رو باز کرد…..در که باز شد قلبم به تالاپ و تولوپ افتاد مثل همون روزایی که ۲۰ساله بودم و سیمین رو میدیدم.،…
پاهام داشت میلرزید….با همون لرزش وارد حیاط شدم…..حیاطشون پر از گل سرخ بود…..
سرم پایین بود که یه وقت بخاطر لرزش پاهام نیفتم…..با صدای خوش اومدید بفرمایید سرمو بلند کردم و سیمین رو دیدم……
سیمین یه چادر حریر سفید سرش بود که لباسهاش مشخص بود ……یه کت قرمز و دامن مشکی و روسری زرشکی سرش کرده بود و یه آرایش ملیح هم داشت……..
اون روز برای اولین بار متوجه شدم که رنگ چشمهاش سبزه و چون بیرون همیشه چادر مشکی سر میکرد رنگ چشمش تیره بنظر میومد و شاید هم از شرمم با دقت بهش نگاه نکرده بودم………….،،،
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهاردهم
از بالا تـنگ دوخته شده بود و از کمر به پایین با اون چین های پلیسه ایش خیلی تو تـنم قشنگ نشون میداد...
به آستین های پف دار و یقه ی مدل دارش نگاه کردم،همه چیز عالی بود... فقط تنها مشکلی که داشت این بود که از بالاتـنه بـدنم رو نشون میداد... تاحالا اینجور لباس تنگی نپوشیده بودم و لباس قبلی که تـنم بود اینقدر گشاد بود که هیچی معلوم نبود .. اینجوری قشنگ بود ولی من خجالت میکشیدم .روسری که خانم بزرگ بهم داد بود رو برداشتم که سرم کنم اما موهام بعدِ حموم شونه نشده بود و هنوزم نم داشت و بخاطر بلندیش خیلی دیر خشک میشد...
یه نگاهی به اتاق انداختم و پی یه شونه میگشتم که روی طاقچه چشمم به اون شونه ی چوبی افتاد...
شونه ی فرهاد خان بود اما چاره ای نداشتم و باید بی اجازه ازش استفاده میکردم...قبل از اومدنش میزاشتمش سر جاش و مطمئنم متوجه نمیشه...
شروع کردم به شونه کشیدنِ موهام ،عاشق موهای بلندم بودم .هر چند همیشه خوراک دستهای عمو و زن عمو بود ،اصلا شانسی که آوردم تا زن عمو موهام رو کوتاه نکنه همین بود ،موقع عصبانیت دور دستاشون میپیچیدنش و با هر کشیدنش حـرصشون رو خـالی میکردن اما من عاشق موهای بلند و موج دارم بودم .تا زیر کمـرم بود و الان که با اون شامپوها شسته بودمش هم نرم تر شده بود هم بوی خیلی خوبی میداد...
موهامو کامل شونه کردم،مثل ابریشم شده بود... کلی ذوق و شوق داشتم و خوشحال بودم ،زیر لـب آوازی زمزمه میکردم، خجالت میکشیدم اما مدام حرفای خانم بزرگ تو ذهنم تکرار میشد و سـرخابی که خانم بزرگ بهم داده بود رو به گونه و لـب هام زدم ...
یادمه یبار دختر همسایه ی عمو عروسی کرد و اون روز اینجوری به صورتش سرخاب میزدن و بعد به چشام سرمه کشیدم .توی آینه به خودم نگاه میکردم صورتم خیلی شاداب تر از قبل نشون میداد واین حس خوبی بهم میداد...
از حال خوشم شروع کردم چرخ خوردن دور خودم با اون پیراهن چیندار و اون موهای بلندم انگار رو ابر ها راه میرفتم...
اینقد خوشحال بودم که از خوشحالی می رقـصیدم اشک از گوشه ی چشمام سرازیر شد .یدفعه با صدای در و باز شدنش سر جام خشکم زد!!!با دیدنِ فرهادخان توی چهار چوب در سر جام خشکم زد .اونم کمی مکث کرد ویه نگاه به سرتاپام انداخت . فوری نگاهش رو ازم برداشت و رفت سمت کمدش....
بُهت زده پریدم و روسری که خانم بزرگ بهم داده بودو سرم کردم ...هر چند تموم موهام از زیرش معلوم بود...
با بـاز کردن دکمه ی پیراهنش فهمیدم که میخواد لباسش روعوض کنه، قبل اینکه چیزی بگه خودم رو کردم به دیوار...
کاش میشد توی دو اتاق جدا از هم میموندیم آخه اینجوری که نمیشد...
بالحنی جدی گفت:+سکینه گفت نهار حاضرِ من میرم تو هم همراهم بیا ..
__ممنونم آقا .شما برید من میرم مطبخ...
خیلی جدی یه نیم نگاه بهم انداخت وگفت :انگار تو حرف حالیت نیست...چند بار بهت گفتم من فقط هر حرفو یکبار میگم ...
فوری گفتم :بله آقا چشم ...
ادامه داد: قرار نیست تو دور از بقیه غذا بخوری ،دیشب هم اگه رفتی تو مطبخ بخاطر این بود که گفتم شاید جلوی ارباب راحت نباشی...
یه دستی به روسریم کشیدم میخواستم موهامو ببافم اما وقت نکردم برای همین باهمون موهای باز بعد از فرهاد خان از اتاق زدم بیرون ...
بااون لباس خوش رنگ وجدیدم خیلی از خودم خوشم میومد ولی هنوزم بخاطر تنگ بودنش خجالت میکشیدم وهمش سعی میکردم با روسریم بپوشونمشون ...
وارد اتاق غذا خوری شدیم .انگار این خونه چیزهای زیادی داشت که حالاحالا باید از دیدنشون تعجب میکردم.یه اتاق با وسایل طلایی رنگ... انگار همه چیز با طلا تزیین شده بود...به میز نزدیک شدیم با دیدن ارباب و خانم بزرگ و زن عمو ی فرهاد و شیرین دوباره دست و پـامو گم کردم ..
با نگاههایی که به سر تا پام مینداختن معـذب شده بودم...زن عموی فرهاد و شیرین از جاشون بلند شدن و بی توجه به من به فرهاد خان سلام کردن...ناخوداگاه دلم کمی لـرزید..نمیدونم چم شده بود...
منم تموم توانمو جمع کردم و به همه سلام کردم...ارباب یه نیم نگاهی بهم انداخت و با تکون دادن سرش بهم سلام کرد...متوجه نگاههای تحسین آمیـز خانم بزرگ شده بودم.اما از نگاههای پر از نفــزت زن عمو و شیرین نمیشد فرار کرد...
فرهاد نشست وبا اشاره ش فهمیدم که من هم باید کنارش بشینم...نگاهم به روی میز افتاد،پر از غذاهای رنگارنگ و خوش عطر و طعم بود،مرغ شکم پر و برنج زعفرانی بااون ترشی های رنگارنگ وخورشتی که نمیدونم چی بود وپارچ های پر از دوغ...همه چیز عالی بود...از غذاها چشم برداشتم و سرمو به مرتب کردن روسریم گرم کردم...
دلم نمیخواست کسی از ولـعِ من نسبت به اون غذاها باخبر بشه!!!نمیدونستم چطور شروع به خوردن غذا کنم...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾