eitaa logo
کانال ادبی از سبوی عشق سروده‌های محمد رضا قاسمیان_ بشرویه
208 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
99 ویدیو
22 فایل
#از_سبوی_عشق #اشعار #قصیده #غزل #ترکیب_بند #ترجیع_بند #قطعه #دو_بیتی #رباعی #مثنوی #سه_گانی #شعر_ولایی #شعر_مقاومت #سپید #سپکو #سروده #شاعر #محمد_رضا_قاسمیان #شهرستان_بشرویه #خراسان_جنوبی #عضو_جمعیت_شاعران_آزاد_ایران #تصاویر #کلیپ #مطالب_ارزشمند
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر یک دم نباشی در برم ای یار! می‌ترسم در آغوشم بگیر از دوریت، بسیار می‌ترسم دلم مثل کبوتر در هوایت می‌پرد هر دم نگردم گر به دورت مثل یک پرگار، می‌ترسم نترسم سیل خون جاری چو شد از دیده‌ام اما ز لبخندی که بندد نقش بر دیوار، می‌ترسم رقیبم می‌نماید چهره‌ی چون سیب سرخش را ولی من از دو روی با دل بیمار، می‌ترسم برای کودکان ای والدین! باید که الگو شد که من از سختی این راه ناهموار، می‌ترسم دهان ما ببند از گفتن حق، چشم‌مان باز است گمان کردی من از خودکامه‌ی غدّار می‌ترسم!؟ ندارم هیچ پروایی که از سر بگذرم اما اگر مویی شود کم از سر دلدار، می‌ترسم ۱۴۰۲/۱۲/۰۲
اگر یک دم نباشی در برم ای یار! می‌ترسم در آغوشم بگیر از دوریت، بسیار می‌ترسم دلم مثل کبوتر در هوایت می‌پرد هر دم نگردم گر به دورت مثل یک پرگار، می‌ترسم نترسم سیل خون جاری چو شد از دیده‌ام اما ز لبخندی که بندد نقش بر دیوار، می‌ترسم رقیبم می‌نماید چهره‌ی چون سیب سرخش را ولی من از دو روی با دل بیمار، می‌ترسم برای کودکان ای والدین! باید که الگو شد که من از سختی این راه ناهموار، می‌ترسم دهان ما ببند از گفتن حق، چشم‌مان باز است گمان کردی من از خودکامه‌ی غدّار می‌ترسم!؟ ندارم هیچ پروایی که از سر بگذرم اما اگر مویی شود کم از سر دلدار، می‌ترسم ۱۴۰۲/۱۲/۰۲
در شب تیره‌ی غمم، ماه منی تو نازنین! در تب اشتیاق تو، جان به لبم رسیده بین نیست مجال صحبتی، بی تو ببین چه می‌کشم! ای مه آسمان من! باز بتاب بر زمین باور من نمی‌شود، گشته خزان، بهار من زود ورق‌‌ورق خورَد، دفتر عمرم اینچنین گرچه فراق تو بوَد، سخت برای چون منی لحظه به لحظه یاد تو با دل من بوَد قرین ای که نسیم رحمتی! مژده رسان به باغ جان باز بگو که گل شود به جای خار، جاگزین بی تو مرا در این جهان، نیست امید زندگی با تو جهان شود بهشت ای تو نگار مه جبین! ای که نثار مقدمت گوهر اشک من! بیا تا برود هر آنچه غم دیگر از این دل حزین قسم به عشق و عاشقان، بیا و پیش ما بمان نیست در این جهان مرا آرزویی به جز همین ۱۴۰۲/۱۲/۱۰
گاهی در بی‌کرانه‌ها بتکان شاخه‌ات را تا دریابد پرستوی دل‌ مدیون کدام آغوش است امنیتش را
بکن امر خدا را دم به دم گوش مکن یک لحظه یادش را فراموش شکوفا می‌شود هر گل که روزی کند از لعل نوشین لبت، نوش برای لقمه‌ی نان حلالی به کردار نکو، پیوسته می‌کوش کجایی ای گل لاله!؟ که باید لباس خاکی‌ات گیرم در آغوش بیا از مکتب قرآن بیاموز لباس متقین، بر پیکرت پوش مشو غافل ز احوال ضعیفان تو راحت باشی و همسایه مغشوش!؟ بیا دست دعا چون شاخه بردار که برگ و گل بگیری باز بر دوش به پایان کی رسد این شام هجران؟ بگیرم یار را روزی در آغوش شود عالم سراسر غرق شادی شود در هر کجا غم‌ها فراموش ۱۴۰۲/۱۲/۲۶
عشق، یعنی خواب در چشمت نیاید روز و شب با طپش های دلت، داغی ببینی بی‌سبب عشق، یعنی دل به دریا زن، مترس از موج غم تا بگیرد اشک جاری از غمش، دریا لقب سال‌ها همسایه‌ی دیوار اگر باشد کمد کی برای خواندن روزنامه بگشایند لب؟ باور هر باغبان برداشت است از کاشتن نخل عشق و عاشقی یک روز می‌بخشد رطب تا نمیرد عاشقی از بهر معشوقش، چه سان انتظاری دارد او بهرش کند یک لحظه تب!؟ می‌رسد آری طلوع بی‌غروب ماه ما آن مسیحا می‌کند هر لحظه، اعجازی عجب قاصدک روزی خبر می‌آورد از وصل یار خوب می‌فهمند منظور مرا اهل ادب ۱۴۰۳/۰۱/۲۴
آی ای رهگذر! مراقب باش! این نه قالی، که بر تنم، جان است تار و پودش سرشته‌ام از عشق سرزمینی که نامش ایران است این نه جغرافیا! نه تاریخ است! خاک نه! گوهر است و گوهر خیز مهد علم و هنر بوَد ایران باشد از عشق و عاشقان، لبریز پابه‌پای همیم هر لحظه دست هم را به مِهر می‌گیریم تب کند گر برایمان یاری ما برایش بدان که می‌میریم ماه گشتی، به آسمان رفتی عید شد لحظه‌ای تو را دیدیم بر زمین لحظه‌ای نهادی پا ابر گشتیم و باز باریدیم شرمساریم و با نقاب، اما ماه زیبای بی‌نقابی تو دائماً جاری و زلالی تو ما همه تشنه‌ایم و آبی تو خسته و دلشکسته و تنها ما به قصد نگاه، می‌آییم می‌شود خود پناه ما باشی!؟ از سفر بی‌پناه می‌آییم آه! مادر! چقدر محتاجم! یک دعا کن برای من مادر! تا بربزم به پای تو عمرم تا کنم جان فدای این کشور گفته بودی که باز می‌گردی رفتی و برنگشتی و شد دیر چشم بر راه و منتظر هستم تا بیایی اگر چه با تأخیر کودکی رفت و نوجوانی رفت پیر گشتیم بی‌تو ما دیگر بی‌تو کنعان، تمام، زندان شد یوسفا! از سفر بیا دیگر ۱۴۰۳/۰۱/۲۹
ای دلبری که بی‌تو دلم را قرار نیست! ساز دلت به سوز غمم سازگار نیست هر دم، دم از تو می‌زنم و زنده‌ام از آن ما را به جز حدیث لبانت، شعار نیست غرق سکوت گشته لب از شعله‌های عشق دل را میان سینه، توان هوار نیست این غم کجا برم که نباشی تو در برم!؟ داغی فراتر از غم دوری یار نیست دنیای بی‌تو چیست؟ به جز دخمه‌ای مخوف ما را توان ماندن در این حصار نیست جولان دهد به هر چمنی می‌رسد خزان ای گل! بیا که بی گل رویت بهار نیست در باغ گشته‌ایم و ندیدیم چون تو گل چشمی شبیه نرگس مستت، خمار نیست حتی بهشت بی‌گل رویت جهنم است گلزار بی‌تو به جز جای خار نیست بی‌تو تمام ثانیه‌ها مثل سال‌هاست بازآ مرا که طاقت این انتظار نیست ۱۴۰۳/۰۳/۰۵
بگذار که دلداده و شیدای تو باشم بگذار که مست از می مینای تو باشم از دیده‌ی من چهره‌ی ماهت ز چه پوشی!؟ سرخوش کی از آن دیدن سیمای تو باشم!؟ ای سرو چمان چمن عشق! کجایی؟ بگذار که من غرق تماشای تو باشم ای چشم خمارت ز سرم خواب ربوده! کی مست از آن نرگس شهلای تو باشم!؟ دلبسته‌ی آن سلسله‌ی سلسله مویم بگذار که در بند تولای تو باشم دریای کرَم هستی و بگذار که من هم چون قطره‌ی افتاده به دریای تو باشم نیلوفر عشقم که به دور تو بگردم بگذار که در سایه‌ی طوبای تو باشم ای کاش! وصال تو شود قسمتم ای جان! تا زنده از اعجاز مسیحای تو باشم ۱۴۰۳/۰۳/۱۲
جان و دل را می‌کنم تقدیم تو ای جان و دل! چون ندارم بهتر از این هدیه‌ای، هستم خجل سرنوشت من گره خورده است چون با عشق تو بسته‌ام با تار مویت، نازنینا! پای دل در پناه تو من ایمن می‌شوم از هر بلا گر نگیری دست من، پایم بلغزد روی گل از شمیم عشق، جانی تازه می‌گیرد دلم می‌کند باران لطفت، قلب ما را معتدل گفت معشوق آی عاشق! عاشقی را پیشه کن ای که داری دل به عشق دلبر خود مشتغل بال بگشا، وقت پرواز است تا ققنوس عشق تا به کی کنج قفس کز کرده باشی منفعل!؟ درس آزادی بگیر از مکتب آزادگان قطره دریا می‌شود چون شد به دریا متصل از تو می‌خواهد وطن مردی شجاع و پای کار کی به کار میهن آید مرد بی‌حال و کسل!؟ اوج تقوا، اوج ایمان؛ اوج انسانیت است گر نه بی‌تقوا و دین، شد آدمیت مضمحل ۱۴۰۳/۰۳/۱۸
در سینه‌ام نهان شد، داغی که برملا بود بهتر، کسی نفهمد، این قلب مبتلا بود همچون صبا که مستش، دل، داده‌ام به دستش می‌رفت از پی او، آواره هر کجا بود غیر از هوای کویش، کو شوق پر کشیدن؟ گیرم که مرغ قلبم از دام او رها بود از آتش فراقش، هر لحظه سوخت قلبم یارب! خودت گواهی، ما را چه سوزها بود! با مرگ مو نمی‌زد، عمری که زنده بودم عیشی که بی‌حضورش، پیوسته چون عزا بود ماندم غریب و تنها، غرقم، میان غم‌ها تنها امیدم ای جان! دیدار آشنا بود ۱۴۰۳/۰۴/۰۲
هر صبح به امید داشتنت کوله باری از حسرت به دوش می‌کشم و هر شب نداشتنت را در آغوش