ماهترین ماه، به شبهای تار!
روشنی قلب من! ای گلعذار!
سبزترین سرو به باغ امید!
نخل وجودت به سرم، سایهسار!
ای که تویی سنگ صبور دلم!
شانهی تو تکیهگهی استوار!
بود قرارت، که قرارم شوی
از چه ز قلبم بربودی قرار!؟
باورم این نیست که باشم چنین
من به غم هجر تو ای گل! دچار
جای ملامت نبوَد گر کنم
گریه ز هجران تو، من، زار زار
بی تو دلم گشته چو آتشفشان
آه برآرد جگر سوگوار
کی برسد لحظهی دیدار تو!؟
کی بنشیند به ثمر، انتظار!؟
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_شعر_سه_نقطه
۱۴۰۳/۰۵/۰۶
هر که نامت بشنود آن لحظه شیدا میشود
هر کسیبیند تو را غرق تمنا میشود
آن چنان گرم است بازارت که بین عاشقان
بر سر عشق تو در هر کوچه دعوا میشود
ای بهارم! بیتو چون پاییز، افسردم، بیا
باغ گل در مقدمت سروا! شکوفا میشود
بیتو هر روزم بوَد چون تار زلفین تو تار
ماه رویت روشنی بخشای شبها میشود
سخت دلگیر از رقیبان ریاکارم، بگو
حق و باطل پس کجا از هم مجزا میشود!؟
یوسفا! بیرون خرام از پردهی غیبت دمی
عالَمی دلدادهات، همچون زلیخا میشود
من به این امروز و فرداها که گویی، دلخوشم
کی محقق وعدهی امروز و فردا میشود!؟
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_شعر_سه_نقطه
۱۴۰۳/۰۵/۲۷
کاش! میشد که یار من باشی
روز و شب در کنار من باشی
یک دم از قلب و خاطرم نروی
ماه در شام تار من باشی
زندگی بیتو همچو پاییز است
کاش! میشد بهار من باشی
ریخت بر سر مرا فلک، آوار
آگه از قلب زار من باشی!؟
خنده کن، مثل غنچهها، گل شو
شاخ طوبیٰ و سایهسار من باشی
فصل فصل کتاب من! ای عشق!
ای که دار و ندار من باشی!
میگذاری قدم به چشمانم!؟
بیقرارم، قرار من باشی!؟
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_شعر_سه_نقطه
۱۴۰۳/۰۷/۱۸
دلم از چشمهی عشقت، شراب ناب مینوشد
به شوق دیدنت مانند یک #فواره میجوشد
شبیه #لاله، داغی بر جگر دارم ز هجرانت
چنان صیدی که از صیاد #سرب داغ مینوشد
#حسود این روزها همدست شیطان گشته میبینی
به امید جدایی بین ما، پیوسته میکوشد
ز سرمای شب یلدای این عاشق، نما یادی
تنت وقتی #حریر نازک مهتاب میپوشد
تو هم سرگرم #هستی باش هچون آن نگاری که
میان گلّه با انگشتهایش، شیر میدوشد
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_شعر_سه_نقطه
۱۴۰۳/۰۷/۲۰
بیا و بندهی پا در رکاب یزدان باش
بیا و دشمن سرسخت دیو شیطان باش
مباش کافر و مشرک؛ منافقی، هرگز!
بیا و بندهی حق شو، بیا مسلمان باش
نمکخوری که نمکدان شکست، انسان نیست
سپاسمند، از این نان و این نمکدان باش
میان جهل، چنین دست و پا زدن تا کی!؟
بیا و ریزهخور آفتاب تابان باش
به گِرد خار مگرد آنقدر که خوار شوی
بیا و بلبل نغمهسرای بستان باش
مباد! مرکب شیطان شوی و ملعبهاش
تو برتر از فرشتهای آدم، بیا و انسان باش
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_شعر_سه_نقطه
۱۴۰۳/۰۷/۲۱
هلا! که پشت و پناهت،خدای رحمان است!
به هر کجا و همیشه تو را نگهبان است
به شام تیرهی ما، ای تو اختر تابان!
چه شد که چهرهی ماهت، هنوز پنهان است!؟
کبوترانه دلم میکند هوایت را
بیا که بیتو مرا این جهان، چو زندان است
دلم به بحر غمت، مبتلا بوَد، اما
چه غم که یاد تو منجیّ ما ز توفان است!؟
کویر تشنهی جان را تو چشمهسارانی
بیا که چشم امیدم، به لطف باران است
دلم چو باد صبا در پی تو میگردد
شبیه زلف پریشان تو پریشان است
بس است، این همه جولان که میدهد پاییز
بیا که از گل رویت، جهان، گلستان است
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_شعر_سه_نقطه
۱۴۰۳/۰۹/۰۳
هرگاه طلوعی و غروبی دارم
با یاد رُخش، بزن بکوبی دارم
صد شکر که عضوی از گروهش هستم
با شعر سه نقطه حال خوبی دارم
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_شعر_سه_نقطه
#رباعی
بیا که با تو بگویم غم نهانم را
غمی که سوخته تا مغز استخوانم را
غمی که یاس مرا کرده همچو نیلوفر
خزان نموده بهاران بوستانم را
غم جدایی یارم، غمی که دست اجل
ربوده از کف من، گوهر گرانم را
چگونه باور کس میشود، غریبانه
به روی شانه برم، یار مهربانم را!؟
شبانه، دور از اغیار، میکنم پنهان
به زیر خاک، گلم، دلبر جوانم را
منی که صاحب آن ذوالفقار بیباکم
برای مصلحتی بستهام دهانم را
خدا کند برساند دگر به فریادم
بلند اختر من، ماه آسمانم را
بیا عزیز دلم! مهدیم! خدا یارت!
ربوده است دگر دوریت، عنانم را
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_شعر_سه_نقطه
۱۴۰۳/۰۹/۱۷
از سوز تو در سینهی ما تا شرری بود
کی بر دگری غیر تو ما را نظری بود!؟
در هر نفسی، نام تو شد ورد زبانم
وردی که برایم همه جا چون سپری بود
من لحظه به لحظه به هوای تو پریدم
تا لحظهی آخر که مرا بال و پری بود
هر روزِ من از دوریت ای ماه! چو یلداست
ای کاش! که یلدای مرا هم سحری بود
تا کی کنم از دوری تو ناله و فریاد!؟
ای کاش! که آه دل ما را اثری بود
از شوق تو سر را به فلک سایم و گویم
صد شکر که مانند توام، تاج سری بود
دور از منی و با منی ای ماه! کجایی!؟
ای کاش! تو را در برِ من جلوهگری بود
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_شعر_سه_نقطه
۱۴۰۳/۱۰/۰۱
بیا که عاشق و دلدادهی تو بسیار است
خوش آن دلی که به عشقی چنین گرفتار است
دلا! مباد! که از یار خود شوی غافل
که هر چه بر سر غافل رسد، سزاوار است
زمان، زمان بصیرت، زمان بیداری است
اگر تو خواب بمانی، رقیب، بیدار است
کنون که دشمنمان، بسته خنجرش از رو
بیا که سر بتراشیم، وقت پیکار است
به راه دوست، بیا تا که بگذریم از جان
متاع جان چه بوَد؟ یار اگر خریدار است
به شوق گلشن روی تو ما غزلخوانیم
بیا که بیگل رویت، جهان پر از خار است
تمام هستی من، نذر مقدمت، ای یار!
بگو کجا و کی آن لحظههای دیدار است!؟
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_شعر_سه_نقطه
۱۴۰۳/۱۰/۰۸
جلوهها داری تو از قرص قمرها بیشتر
خوبتر هستی بسی از خوبترها بیشتر
خود تو خورشیدی و مردم عاجز از توصیف تو
گر نمیآیی به چشم کور و کرها بیشتر
ما اسیران شبیم و ماهمان در پشت ابر
میزند آتش به جانم این شررها بیشتر
میوزد گویی نسیم از کوچه باغ خاطرت
مست بویت میشوم، هردم، سحرها بیشتر
از سفر یک روز برمیگردی ای خورشید من!
از تو میگویند روزی در خبرها بیشتر
هر که یادت میکند بیخود شود از خویشتن
عالمی گردد به دورت، شیر نرها بیشتر
پای بر چشمم گذار از ذوق باید جان دهم
میگذارد بر دلم آنگه اثرها بیشتر
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_شعر_سه_نقطه
۱۴۰۳/۱۱/۲۰
میرسد از راه هر دم، ماهْسیمایی دگر
لیک، روی ماه تو دارد تماشایی دگر
سرو در گلشن فقط، باید خودآرایی کند
پیش قدّ تو ندارد، قدّ و بالایی دگر
ماهرویان از خجالت، روی، پنهان کردهاند
پیش سیمای تو زیبا نیست، زیبایی دگر
بارها قلب مرا، یادت جلا بخشیده است
از دلم شاید بشویَد، گَرد غمهایی دگر
میگذارم سر به روی شانهات در خاطرم
جز سر کویت، ندارد قلب من جایی دگر
زندگانی بیتو با مردن، چه فرقی میکند!؟
با تو دارد زندگانی، رنگ و معنایی دگر
ماه من! دیگر برآی و امشب و فردا مکن
ترسم امشب را نباشد باز، فردایی دگر
#محمد_رضا_قاسمیان
#بداهه_سرایی_شعر_سه_نقطه
۱۴۰۳/۱۱/۲۷