||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part11☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
این داستان هنرمندکد16
.آخرهفته رسید زنگ دررا زدند
وقتی خانواده اش واردشدند دوتاجوان همراهشان بودویک نفرکه سنش بیشتربودما
نمی دانستیم کدام داماداست
همه منتظربودیم تادامادمعرفی شود
وقتی مادردامادگفت:که اوداماداست
من که فشارم افتادسن اوازمن خیلی بیشتربودومتاسفانه
اوفوق العاده چهره زشتی داشت
من هرگزنمی توانستم اوراکنارخودم تصورکنم
همیشه می گوینداولین مورد
برای انتخاب همسرظاهروچهره اوست
حداقل بایدبتوانی چهره فردرا
دوست داشته باشی
رفتم داخل آشپزخانه وقتی مادرم آمد
گفت:چایی بیار گفتم نمی توانم
من حتی چهره اورانمی توانم تحمل کنم😔
مادرم گفت:حالاچایی بیار
وقتی شب آنهارفتندگفتم:جوابم منفی است
ولی خانواده ام می گفتند
استاددانشگاه است وموقعیت خوبی دارد
ووضع مالی خوبی هم دارد
زیبایی بعدازمدتی کنارمیرودوفقط اخلاق است که مهم است
من آن قدرازدیدن اوشوکه شده بودم که حوصله جواب دادن هم نداشتم رفتم توی اتاقم
چطورمی توانستم اوراقبول کنم
چندین باردیگه هم صحبتش به میان آمد
دل من که هرگزراضی نمی شد
ولی خانواده ام اصرارداشتندقبول کنم
هرچه زودتربایدجوابشان رامی دادم
بالاخره بااصراراطرافیان واینکه سنت بالامیرود همه را
نمی شودجواب منفی بدهی جواب
او رادادم
وقرار شد که عقدکنیم
چندهفته ای ازعقدم گذشته بود دیدم رفتارهای ناپسندی دارد
حتی دربعضی مسائل رفتارهایی می کردکه من ازاومی ترسیدم
جای تعجب داشت اوکه تحصیل
کرده بودچرااینگونه است
ابتدافکرکردم شایدهمسرداری بلدنیست
ولی بعدازمدتی دیدم نه مشکلاتش حادترازاینهاست
رفتارهایی می کردکه نمی توانستم برای کسی حتی به زبان بیاورم
وکنارش احساس امنیت
نمی کردم
باخودم گفتم اوکلکسیونی از
رفتارهای ناپسنداست
دلم رابه چی این آدم خوش کنم
تفاوت سنی زیادی که بامن دارد
چهره اش راکه اصلانمی توانم تحمل کنم
رفتارهایش هم که این شکلی است
هرچه می گشتم یک موردمثبت دراوپیداکنم تابتوانم کنارش بمانم پیدانمی کردم
باخانواده ام تاجایی که امکان داشت درمورداوصحبت کردم وگفتم تحمل اوبرایم خیلی سخت است
ولی خانواده ام می گفتند
علاقه بعداززندگی می آید
بعدازازدواج خوب می شود
چندماهی عقدبودیم
برای ازدواج حتی بایدازمشهدمهاجرت می کردم
به دلائل مختلفی بالاخره
راضی شدم تابااوزیریک سقف زندگی کنم
ادامه دارد✍
#دستان هنرمند
❤️👩💻❤️
_______________________
اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک.
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part12☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
این داستان دستان هنرمندکد16
شب عروسی هیچ ذوق وشوقی نداشتم وته قلبم می دانستم دارم باآدم اشتباهی ازدواج می کنم
ازهمان روزهای ابتدائی رفتارهای اوبدترهم شد
وقتی می خواست ازخانه بیرون بروددرراقفل می کرد
چندین باردرخانه دست به چاقوشدومن راتهدیدمی کرد
پرخاشگری می کرد
وقتی اعتراض می کردم من تازه عروس تو هستم
چرااین رفتارهارامی کنی ؟؟!
می گفت:من کس دیگری رادوست داشتم خانواده ام اجازه ندادندبااوازدواج کنم
ومن به اجبارخانواده ام باتوازدواج کردم
مانده بودم چه کنم چندهفته بیشترنگذشته این بود وااای
به اینکه چندماه یاچندسال بگذرد
اصلااحساس امنیت نمی کردم
باحالتهایی که داشت حدس میزدم ازلحاظ روانی مشکل داشته باشد
همه کارش با زور وپرخاشگری بودو
من جرات مخالفت بااورانداشتم
بیشترشبیه یک اسیردردستان اوبودم تایک عروس درخانه خودم
بایدکاری می کردم
یک روزکه خواب بودبه آرامی سروسایلش رفتم دسته کلیدش رابرداشتم دررابازکردم
ورفتم ازروی کلیددرخانه یک کلیدساختم
وسریع برگشتم ودسته کلیدش راسرجایش گذاشتم
یک روزکه درراقفل کردورفت
منم وسایلم راجمع کردم
وازخانه اش فرارکردم
وخودم رابه خانه مادرم رساندم
وبرای طلاق اقدام کردم
وقتی دادگاه رفتم درآن شعبه
دادگاه به عروس پانزده روزه معروف شده بودم
چون فقط دوهفته توانستم کنارش دوام بیاورم
خودش می گفت:مرانمی خواسته ولی برای جدائی ازاوهم بایدکلی سختی می کشیدم تااورضایت بدهدجلسات دادگاه رابیاید
یاازدادگاه تمکین کند
اگریک انسان اشتباهی باانسان زندگی کندنمی گذاردآسایش را حتی برای یک لحظه کنارش احساس کنی
درتمام مدت دادگاه هم ازهرراهی برای آزاردادنم استفاده می کرد
ازتهدیدکردن،مزاحمت برای خودم وخانواده ام وزدن حرفهای رکیک دردادگاه و یامی گفت:طلاقت
نمی دهم
مجبورم کردبه خاطراینکه به دادگاه بیایدوپای برگه طلاق راامضاء کند مهریه ام راببخشم
وقتی برای مشاوره وتکمیل پرونده هردویمان راپیش روانشناس فرستادند بیماری اومشخص شد
آن موقع آرزومی کردم ای کاش
همه زوجهارامجبورمی کردندقبل ازازدواج حتماپیش مشاوریا روان پزشک بروندتامشکلات شان قبل از ازدواج مشخص شود
ادامه دارد✍
#دستان هنرمند
❤️👩💻❤️
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part13☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
این داستان دستان هنرمندکد16
بعدازگرفتن طلاق بایددنبال کار
می گشتم
تاخرج خودم رادربیاورم
برای پیداکردن کارهروزبیرون
می رفتم تاشایدکاری پیداکنم
ولی هرکاری پیدامی کردم
خانواده ام مخالفت می کردند
چرابااین لباس بیرون میری؟
چرااین طوررفتارمی کنی؟
چرااین طورآرایش می کنی
این کارنکن ویااون کارانجام بده
وازوقتی جداشده بودم
خانواده ام خیلی بیشترازقبل به من سخت می گرفتند
چون آن موقع هنوزاین قدرطلاق زیادنشده بودوهرکس که طلاق می گرفت بیشترزیرذره بین مردم بود
برادربزرگترم بادختری عقدکرده بودوبرادرکوچکم هم قرارازدواج بادختری راگذاشته بود
ولی برادرکوچکم به خاطرشرایط مالی خانواده نمی توانست ازدواج کند
برادرکوچکم هرموقع بحث ازدواجش می شدبه مادرم اصرارمی کردخانه رابفروشد
خانه کوچکتری بگیردتابرادرم بتواندهمسرش رابه خانه ببرد
ولی مادرم که سالهادراین خانه زندگی کرده بودراضی نمی شدو
می گفت:من دراین خانه خاطرات شما وپدرتان رادارم
به هرکجانگاه می کنم کارهاوحرفهای پدرتان وبچگی های شمارامی بینم
ولی برادرم آن قدراصرارکردکه مادرم راضی به فروش خانه شد
خانه رابرای فروش گذاشتیم
روزی که معامله کردیم
مادرم مقداری پول برای ازدواج برادرم کنارگذاشت وبقیه راهم برای خریدخانه قراردادیم
فردای آنروزغروب زنگ خانه رازدند
دررابازکردیم ودیدیم دوتاخواهرهایم
آمدندودوباره دوتاازبرادرهایم آمدند
تعجب کردیم چی شده ؟؟
بچه هایکی یکی دارندمیایند
وکسی هم چیزی نمی گفت!!
وقتی همه جمع شدند
یکی ازبرادرهایم به مادرم گفت:حالاکه خانه رافروختیدوسهم داداش دادیدبقیه هم سهم خودشان رامی خواهند
مادرم شوکه شده بوداگرسهم همه رابدهدبرای خودش چیزی
نمی ماندتاخانه بخرد🥺😔
آنروزتمام مدت حواسم به مادرم بود
چشمانش بارانی بودوشایددلش شکسته بود
دراین سن بایدبه مستاجری برود؟؟!
سهم بچه هاازفروش خانه خیلی زیادنبودولی اگربچه هاصبر
می کردندمادرم راحت ترزندگی
می کرد
آن شب وقتی همه رفتندمادرم تاصبح نخوابیدومدام روی خانه راه میرفت
ومن متوجه می شدم که چه حالی دارد😭
بچه هاهم حق داشتندسهم خودرامی خواستند
ولی این طوری من ومادرم باید
میرفتیم مستاجری😭
پولی که ازبیمه پدرم هم
می گرفتیم آن قدرنبودکه هم اجاره بدهیم وهم برای خرجی زندگی مان باشد
مادرم پول به برادربزرگم دادتاآن رابین بچه هاتقسیم کند
همه سهمشان رابرداشتند
ودرآخرمجبورشدیم
باپول سهم من ومادرم ودوتاازخواهرانم ویکی از برادرانم خانه کوچکی خریدیم
ومن ومادرم به آنجارفتیم
به دلیل طلاق من ،درمحله دیگری خانه خریدیم
ومن بازهم دنبال کارمی گشتم
ولی به دلیل سخت گیریهای خانواده تصمیم گرفتم به اولین خواستگارم جواب مثبت بدهم
ادامه دارد✍
#دستان هنرمند
❤️👩💻❤️
____________________
اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part14☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
این داستان دستان هنرمندکد16
به خاطرسخت گیریهای خانواده تصمیم گرفتم هرچه زودترازدواج کنم
بعدازچندماه به اولین خواستگارجواب مثبت دادم
بعدازچندهفته ازدواج کردیم
ازجروبحث خسته شده بودم
خانه ای می خواستم
که درآن آرامش و آسایش باشد
تابعدازمدتهادرآن به آرامش برسم
مردمهربان وحمایتگری بود
یکی دوسال ازازدواج مان
می گذشت
تااینکه دختراولم به دنیاآمد
گاهی می دیدم زمانی که به خانه میایددوباره لباس می پوشدوبه خودش میرسدوبیرون میرود
وبعضی اوقات زمانی که بایدبه خانه بیایددیرترمی آمد
ونسبت به من بی توجهی می کرد
بااینکه حالافرزندمان به دنیاآمده
بایدبیشتربه من ودخترش برسد
یکبارگوشی اش راچک کردم ودیدم
باکسی چت می کند
همیشه می دیدم درمهمانی ها
یادرجمعهاباخانمهاخیلی راحت است
به راحتی باخانمهاارتباط می گیرد
وبااینکه من کنارش هستم باخانمهاصحبت می کندشوخی
می کند
وتمام مسائل زندگی رابرایشان تعریف می کندو
می خواهدازمسائل آنهاسردربیاورد
بارهابه اوتذکرمی دادم که من این رانمی پسندم
ولی هرباربهانه ای می آوردکه
بایداجتماعی بود
حالادیگراین حرفهاقدیمی شده
من سعی می کردم به خودم بیشتربرسم وبیشترهوایش راداشته باشم
ولی فایده ای نداشت وقتی درخیابان راه می رفتیم
می دیدم که چطورچشمش سمت خانمهاجذب می شود
ویاحتی گاهی بلندمی گفت:
اااِِه نگاه کن این زن رو
من خیلی ناراحت می شدم
وهرچه بااوصحبت می کردم برایش مهم نبود
گاهی حتی جلوی من وقتی داخل اینستاگرام می شودبا خانمهاچت
می کندویاگاهی جلوی من تماس می گیردوباخانمی صحبت می کند
واین امنیت راازمن گرفته است
هرگزکنارش احساس آرامش
نمی کنم
همه زنان ومردان دوست دارند
تمام توجه همسرشان به سمت خودشان باشد
این طورازدواج چه معنایی دارد؟؟!
خیلی ازآقایون وخانمهاصحبت کردن وپیام دادن به خانمهاوآقایان روکلاس
می دانند
درصورتی که می گویندکسی که بامردیازن نامحرم ارتباط داشته باشدمثلاداخل گوشی چت کنداول فقیرمی شود
بعدمحبت طرف مقابل ازدلش
می رود
ودرآخرآن خانه برسرصاحبانش ویران می شود(طلاق)
این قانون خداوند است ولی متاسفانه امروزکسی به آن اهمیت نمی دهد
همه بادلیلهای متفاوت رفتارخودشان راتوجیح می کنند😔💔
ادامه دارد✍
#دستان هنرمند
❤️👩💻❤️
_______________________
اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part15☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
این داستان دستان هنرمندکد16
بارهارفتارهای اورامی دیدم وچیزی نمی گفتم
ولی خیلی وقتهاهم بااوجروبحث می کردم ولی فایده ای نداشت
یکبارکه به اومشکوک شدم
دنبال اورفتم وازاوعکس وفیلم گرفتم
وقتی به اوگفتم که به من خیانت می کنی؟
صدایش رابالابردو
انکارکردوگفت: تو توهم داری چرااین قدر من آزارمی دی؟!
عکس وفیلمهارابرایش روکردم
گفت:هرکاری دوست داری بکن همینه که هست😭
چندین بارخواستم ازاوجداشوم
ولی به خاطراینکه پشتوانه مالی نداشتم مجبورشدم بمانم
یکباردیگریک نفربه من آماراوراداد
وقتی به اوگفتم که دوباره به من خیانت می کنی؟! باهم دعوایمان شدومرا
کتک زدو بعدهم مراازخانه بیرون انداخت😭
وقتی درزندگی دونفرباهم مشکلات راحل نکنند یک نفربه جایی نمی رسد
وقتی مردیازن تبربرمی دارد وهرروز تنه درخت زندگی راباتبر
می زند
این زخمهاروی درخت می ماند
ودرخت راازنفس می اندازد
حالادوتادختردارم که آنهاهم به رفتارپدرشان معترض هستند
وقتی مردی تنوع طلب است ویا
خیانت می کندمطمئناً بیماراست
وبایدروان پزشک حاذق برای درمانش اقدام کند
به شرط آن که بیمارهم همکاری کند
یک بارکه ازیک مشاورکمک خواستم
مشاورگفت:کسی که برای زندگی متاهلی خودش چارچوب ندارد فاقدعقل وشعورمتاهلی است این گونه رفتارهاعین موریانه زندگی رامی خورد خیانت که شاخ ودم نداردرفتارصمیمانه وبدون چهارچوب ازهرنوعش خیانت محسوب می شوداول ازهمه همسرتون بایدقبول کندکه بیماراست وبایدبامیل خودش برای درمان اقدام کند
حتی اگردکتری که قراراست اورادرمان کنددراین زمینه تبحرنداشته باشد می تواند اوضاع رابدترکند
ولی هرچه بااوصحبت می کنم فقط فریادمی کشدو می گوید
توبیماری نه من!!
درتمام این سال ها نه درست وحسابی برای من وبچه هاخرج می کند ونه اجازه می دهدمن کارکنم
ازهمان بچگی که به کارهای هنری علاقه زیادی داشتم سعی
می کردم تمرین کنم تاخیاطی یادبگیرم
آن زمانها که نه تلفن همراهی بود
تابتوانم درگوشی یادبگیرم وشرایط رفتن به کلاس راهم نداشتم
باهمه مشکلات زیادی که داشتم
برای خودم باپارچه های دورریز
آن قدرخیاطی کردم
که حالامی توانم لباس بدوزم
وخیلی دوست دارم برای دیگران هم خیاطی کنم
ادامه دارد✍
#دستان هنرمند
❤️👩💻❤️
______________________
اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part16☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
این داستان دستان هنرمندکد16
همیشه وضع مالی خوبی نداشتیم البته اوهم برای من وبچه هاکم
می گذارد
بعضی اززنهاوآقایون هستندکه رفتارشان درخانواده و دربیرون تفاوت دارد
شوهرمن هم اینگونه است
وقتی درجمعی قرارمی گیریم
مجلس رادست می گیرد
باهمه صحبت می کند
بلندبلندمی خندد
ولی درخانه فقط سرش درگوشی است
بامن وبچه هادوکلمه صحبت
نمی کند
دخترم همیشه می گویدمامدت زیادی است خنده پدرمون ندیدیم
مشکلات من وبچه ها همیشه به خودمان مربوط است
ولی این اواخرباخانمی درارتباط است که حتی جلوی من بااوصحبت می کند
وقتی اعتراض می کنم
می گویدمافقط باهم دوستیم ومشکلات همدیگرراحل می کنیم
بین مارابطه ای نیست!!😔
می گویم اگرمی خواهی مشکلی حل کنی مشکلات زندگی خودت راحل کن
ولی گوشش بدهکارنیست
دوتادخترم الان دانشجوهستند
بچه هااصرارمی کنندکه مامان زودترجداشو!!
من به آنهامی گویم کارمناسبی پیداکنیدکه بتوانیم خرج زندگی رابدهیم بعدازپدرتان جداشویم
حالاکه دوست دارم برای مردم خیاطی کنم اونمی گذارد
می گویدحق نداری مشتری به خانه مان بیاوری
من هم تعداد کمی کارقبول
می کنم فقط ازفامیل
ولی برای اینکه بخواهم برای همه
خیاطی کنم بایدمشتری مدام بیایدوبرودوبرای کارم تبلیغ کنم
ولی اواجازه نمی دهد
وقتی دختراولم به دنیاآمد بعدازمدتی بیمارشدم
بعدازانجام آزمایشهای مختلف
گفتندبه خاطراسترس واضطراب زیاد سیستم ایمنی وسیستم عصبی ات دچارمشکل شده وحالابایدتاآخرعمردارومصرف کنم
واین ثمره همه عمروجوانیم کنار
این مرداست
گاهی که زندگیم رامرورمی کنم
باخودم می گویم مسبب
تمام بدبختی های من رضااست اگرآن موقع بارضاآشنانشده بودم
شایدمی توانستم انتخابهای بعدیم رابهترانجام دهم
یک سال پیش برای یک پزشک درگوگل جستجومی کردم
که نام وتصویررضارا اتفاقی دیدم
همین که تصویرش رادیدم تمام گذشته ام مثل فیلم ازجلوی چشمانم گذشت
حالاشماره وآدرس مطبش رادارم
چندین بارباخودم گفتم برایش نامه بنویسم وبه صورت ناشناس بدست اش برسانم
وبرایش بگویم آیاعذاب وجدان
نداری؟؟
ازرفتارهایی که بامن آنروزها کردی وهرچه برسرآمدم ریشه درآشنایی باتوداشت وبعدهم ناجوانمردانه مرارهاکردی ورفتی؟؟!!
برایش بنویسم که چطورزندگیم تغییرکردوهنوزنمی دانم که توراببخشم ویاتورابه خدا واگذارکنم؟؟!!
پایان
#دستان هنرمند
❤️👩💻❤️
______________________
اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
داستان زندگی محمدحسین🌪
Part1🌊
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
این داستان اختیار کد17
من محمدحسین هستم پسردوم خانواده
من وقتی کوچک بودم تقریباپسرآرومی بودم شیطنت داشتم ولی آن قدرنبودکه خانواده ام رااذیت کنم
درزمان مدرسه هم متوسط بودم
نه خیلی درسم عالی بودونه خیلی
ضعیف بودم
همیشه راه وسط پیش می گرفتم ومیرفتم😂
تااینکه سال آخردبیرستان بودم
هنوزنه کاری داشتم ونه خانه ای
مادرم وپدرم گفتندبایدازدواج کنی😳
دخترخالم راهم پیشنهاددادند
گفتم هنوزخیلی زودنیست؟؟
گفتندنه هیچ راه فراری هم نیست
البته نظرشون این بودبرای اینکه
پاک بمونی بایدازدواج کنی!!
من هم خوب سنم کم بود
ودوران نوجوانی وقبول کردم
من ودخترخالم که اون هنوز۱۶
سالش بودباهم عقدکردند
هردومون سنمون کم بود
برای همین همیشه بزرگترهابرامون تصمیم می گرفتند
اینجابرید اونجانرید
اینکارانجام بدیدوآن کارانجام ندید
من هم حرف مادرم برام الویت داشت
می گفتم هرچی مادرم بگه همان درست است
برای همین خیلی وقتهانظرم با
فاطمه یکی نبود
هرچی فاطمه می گفت:می گفتم بزاربه مامانم بگم اگرقبول کردباشه
دخترهابازهم زودتربه بلوغ فکری میرسند
فاطمه گاهی روی حرفش
می ایستادوباهمه مخالفت می کرد
آن موقع فکرمی کرداخلاقش بداست ولی حالاکه سالهاگذشته
وقتی به آن فکرمی کنم باخودم
می گویم بااینکه ازمن کوچکتربود ولی چقدررفتارش بهتروسنجیده تربوده است
اوهمیشه تلاش می کردتاخودمان برای زندگی مان تصمیم بگیریم
ولی من همیشه فکرمی کردم بزرگترهانظرشان مهمتراست
بنابراین همیشه بافاطمه دعواداشتم
اگرقهرمی کردیم هم بیشتراوبرای آشتی پیش قدم می شد
کادوهایی که می خریدم همیشه سلیقه مادرم بودچون من شغلی نداشتم که استقلال مالی داشته باشم
هروقت هم خانه خاله میرفتم
مدت کمی بافاطمه تنهابودم وبیشتردرجمع کناربقیه باهم آرام صحبت می کردیم البته چون سن مان کم بود
بیشتردرحیاط خاله اینهافوتبال ووالیبال بازی می کردیم
تقریبادوسال ونیم ازعقدمان گذشته بود که من وفاطمه هرروزدعواداشتیم
فاطمه حالانزدیک۱۹ سالش
می شدودوست داشت زودترازدواج کنیم ولی من هنوزکارهم نداشتم
وشاگردیک مغازه دوچرخه سازی شده بودم
ادامه دارد✍
#اختیار
❤️👩💻❤️
______________________
اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
داستان زندگی محمدحسین🌪
Part2🌊
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
این داستان اختیار کد17
جهزیه فاطمه آماده بودولی من هنوزنه خانه داشتم ونه شغل
وهربارفاطمه بامن جروبحث
می کردزودتریک شغل خوب پیداکن تابتونیم بریم سرزندگی مون
البته مراسم ازدواجم قراربودپولش پدرم بده و یک زمین خانه
هم برام گرفته بود
کم کم اختلافات من وفاطمه به خانواده هاکشیده شد
بین مامانم وخالم هم جروبحث
سختی پیش آمد
وقتی ازدواج فامیلی باشه توقعات هم بیشترمیشه برای همین حساسیت هاهم بیشتراست
من وفاطمه بعدازمدت کوتاهی دیدیم همه دارن زمزمه جدایی
سرمیدن
خیلی نگران شدیم😔
ولی کسی دیگه به مافکرنمی کرد
حالاکه دعواشده بودهمه به فکرآرام کردن خودشون بودند
من هم چون حرف مامانم برام حجت بودروحرفش حرفی
نمی زدم
فاطمه دوست داشت من محکم بایستم واون بین همه انتخاب کنم
ولی حالاکه فکرمی کنم می بینم
شایداون هم ازاین همه بی لیاقتی من واهمه داشت😔
من انسان قوی برای تکیه کردن نبودم
بالاخره قرارشداون زمین خونه وپولی که برای مراسم ازدواج کنارگذاشته بودیم روبرای مهریه بدیم وتوافقی جدابشیم
فاطمه روزطلاق خیلی گریه
می کرد😭
هنوز۱۹ سال هم نداشت
موقع پس دادن حلقه ، حلقه روازدستش درآورداومدجلوم توچشام زل زد وگفت:بیامحمدحسین بگیرش 😭من هم همین طورکه نگاهش می کردم
اشکام ریخت وحرفی نداشتم بزنم فقط زمین نگاه می کردم
ومن که دوستام هنوزبه فکرفوتبال کردنشون بودن ومن به فکرجدایی
دوروزبعد روزتولد۲۱سالگیم بود
یادفاطمه افتادم که سال گذشته
روزتولدم چقدرمن باخامه کیک خامه مالی کرد
بعداون فرارمی کردومن خامه روروی صورتش میزدم
ولی امسال توتنهایی هیچ کس حتی یه تبریک خشک وخالی هم بهم نگفت😭
بعدازمدتی ماکه همدان زندگی
می کردیم
به خاطرشغل پدرم به اراک مهاجرت کردیم
فاطمه بعدازیک سال ونیم بایکی ازهم شهری هامون ازدواج کرد
اون مدت شغلهای زیادی امتحان کردم ولی هربارمشکلی پیش
می آمدومن مجبورمی شدم شغل ام را تغییربدم
مدتی دریک رستوران کارمی کردم
که چندتاخانم که دوست بودندباهم اومدندتوی رستوران
من نگاهم به یکی ازاون خانمهاجذب شد
وقتی غذاشون خوردند
جلورفتم تاصورت حساب براشون ببرم
وروکردم به لیلاوگفتم شماره تون روهم بدیدتادرقرعه کشی شرکت داده بشیدخندیدوگفت ماهرسه اینجاغذاخوردیم
گفتم خواب مشکلی نیست هرسه شمارتون بدید
ولی دعامی کردم کسی ردنشه که ببینه من دارم شماره می گیرم که ازاینجاهم اخراج میشم
بعدازچندروزبه لیلازنگ زدم وخودم معرفی کردم
گفتم اگراجازه بدیدباشماملاقات داشته باشم تاباهم بیشترآشنابشیم
قبول کردوآمد
تویک پارک بااوقرارگذاشتم
وقتی آمدخودمون معرفی کردیم
وازخانواده هامون گفتیم
وسعی کردم دفعه اول نظرشوجلب کنم
ازش خواستم بیشترباهم آشنابشیم واون هم قبول کرد
خانواده مامذهبی بود
مخصوصامادرم روی حجاب خیلی سخت گیری می کرد
ولی من وقتی به دلم نگاه
می کردم میدیدم
انتخابم بامادرم متفاوت است
مادرم درمراسمات دینی برای من دنبال همسرمی گشت
ومن کششم به سمت خانمهایی شبیه لیلابود
لیلا درنگاه اول دخترساده
ومهربانی به نظرمی رسید😍
ادامه دارد✍
#اختیار
❤️👩💻❤️
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
داستان زندگی محمدحسین🌪
Part3🌊
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
این داستان اختیار کد17
هنوزهم گاهی فکرفاطمه اذیتم
می کرد
هنوزهم جای زخمی که ازازدواج قبلی خورده بودم دردمی کرد
گاهی باخودم فکرمی کردم
من چقدردرموردفاطمه ضعیف عمل کردم
بایدمحکم ومردانه می ایستادم وزندگیم راحفظ می کردم
مادرم بااینکه بسیارمهربان ودلسوزبودولی قاطع ومحکم عمل می کرد
باخودم فکرمی کردم مادروپدرم
هردواین طورهستندپس من به کی رفته ام؟؟😒
البته مادرم ازپدرم محکم تراست بنابراین حرف آخررادرخانه مادرم میزند
وقتی گفت:این کاربایدانجام شود
به سرعت نوروقاطع انجامش
می دهد😂
من چندماهی بودکه بالیلارابطه داشتم ومطمئن شده بودم او
همانی است که من می خواهم
ولی نمی دانستم چطوربامادرم درمیان بگذارم
چون مطمئن بودم به خاطر
ظاهرش واعتقاداتش درجلسه اول اورا ردمی کند
من به دلیل اینکه صبح ها می خوابیدم همیشه دیربه رستوران میرفتم وصاحب رستوران عذرم راخواست وازآنجاهم بیرونم کردند
ولیلامی گفت:اگرقرارباشداین طورکارکنی روزخواستگاری شغل نداری حواست راجمع کن😐
دوباره دریک کارخانه مشغول به کارشدم
وتقریباهرروزلیلارامی دیدم
وضع مالی خانواده لیلادرحد متوسط بود
ومن باپولی که درمی آوردم
گاهی برایش لباس وکفش یاهرچیزدیگری که دوست داشت می خریدم
ازهمان ابتدامی خواستم برای مادرم بگویم که لیلا رابرای ازدواج انتخاب کرده ام ولی نمی توانستم
مادرم هم اصرارداشت زودتربایدازدواج کنی
حتی چندین مرتبه باچندخانواده قرارگذاشته بودکه به خواستگاری برویم ولی من بهانه می آوردم
وحتی یکبارکه کنسل هم نکردومجبورشدم
آن شب به خواستگاری بروم😔
ادامه دارد✍
#اختیار
❤️👩💻❤️
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
داستان زندگی محمدحسین🌪
Part4🌊
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
این داستان اختیار کد17
شبی که برای خواستگاری رفتم
خیلی خودم گرفتم
مادرم می گفت:محمدحسین اخم هاتوبازکن 😐
ولی وقتی رفتیم من نه حرفی زدم ونه چهره ام بازکردم
وقتی برگشتیم گفتم من مخالفم
مادرم گفت:توحتی درست وحسابی دختررونگاهم نکردی
گفتم من فعلاقصدازدواج ندارم
ولی مادرم دست بردارنبود
می گفت:بایدهرچه زودترسروسامان بگیری
چندماهی گذشت به لیلا گفتم می خواهم درموردت بامادرم صحبت کنم
ولی به خاطرحجابت می دونم که
مخالفت میکنه وگفتم که خانوادمون مذهبی هستند
لیلا گفت:مشکلی نیست
من جلومادرت موهام می کنم زیرروسری🙄
گفتم مادرم تیزوسریع متوجه رفتارات میشه ومی فهمه که افکارتون باهم متفاوته
لیلابااینکه سنش ۱۸ سال بود
ولی زبان نرمی داشت گفت:تومامان توبفرست خونمون من راضی برش می گردونم
موضوع بامادرم درمیان گذاشتم
گفتم :دختری هست که من
می خوام که برام بریدخواستگاری
مادرم گفت :باشه آدرس وشماره خونه شون بده تابرم
خیلی استرس داشتم ولی به لیلا هم اعتمادداشتم گفتم کارش بلده!!
مادرم تنهارفت خونشون
من ازظاهروافکارلیلا براش چیزی نگفته بودم
مادرلیلاوخودلیلا هردوزبان نرم ومهربانی داشتند
مادرم وقتی برگشت گفت:به نظرخانواده خوب وگرمی می آیند
لیلاهم دخترزیباومهربانی است
ولی بایدتحقیق کنیم
پدرم چندباربه محل کارپدرلیلارفت
وهمین طوردرمحله شان تحقیق کرد
وهمه گفتندخانواده آرام و خوبی هستند
مرحله اول خانواده ام اکی رادادندوقبول کردندکه به خواستگاری برویم
ولی من هنوزهم قلبم آرام نبود
چون مادرم ظاهرلیلارابیرون ازخانه ندیده بود
شب خواستگاری به لیلا گفتم لباسی بپوش که مادرم حساس نشود
وقتی واردشدیم دیدم لیلامانتوبلندی پوشیده وروسری بلندی هم سرکرده بااینکه حجاب کرده بودولی بازهم برایم زیباودوست داشتنی بود
حالامی دانستم که واقعاعاشقش هستم
چون دیگربرایم فرق نمی کرد
چی بپوشد چه شکلی باشد
چه بگوید
فقط دوست داشتم زودتربرای من باشدوازجانب اوخیالم راحت باشد
وقتی برگشتیم بازهم مادرم وپدرم به نظرراضی بودند
ولی پدرم می گفت:به نظرم پدرلیلا
افکارش شبیه مانیست
گاهی دربین صحبت هایش
چیزهایی می گفت که من رابه شک می اندازد
من چیزی نگفتم ورفتم داخل اتاقم
تاببینم نظرخانواده لیلادرموردماچه بوده است؟!!
ادامه دارد✍
#اختیار
❤️👩💻❤️
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
داستان زندگی محمدحسین🌪
Part5🌊
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
این داستان اختیار کد17
نظرخانواده لیلاهم درموردما
تقریبامثبت بود
ولی درمورداعتقادات آنهاهم، متوجه تفاوت هاشده بودند
یکروزکه من بالیلا بیرون قرارگذاشته بودم
مادرم ماشینش رابرداشته بودودنبال من آمده بود
ولیلارا کنارمن دیده بودوهمه چیزبرایش روشن شده بود
شب وقتی به خانه آمدم
دیدم مادرم جلوی درآشپزخانه دست به سینه ایستاده
سلام کردم جوابم رادادازنگاهش
فهمیدم اتفاقی افتاده
گوشی اش رانشانم داد
یک عکس ازمن ولیلاگرفته بود
سرم راپایین انداختم وگفتم کاری ازدست من برنمی آید
حالادیگردلم ازدست رفته است💓
مادرم گفت:نه محمدحسین عزیزم شماخودت میری وماجراروکنسل می کنی
من گفتم مامان بااحترامی که برات قائلم ولی این بارکوتاه
نمی آیم
من به جزلیلا باهیچ دختردیگری ازدواج نمی کنم
چندروزی تنش درخانه مان زیادبود
خانواده ام قبول
نمی کردندومرا تهدید می کردندکه برای
ازدواجت کاری نمی کنیم
ولی باصحبت های من واصرارهای زیادی که کردم
بالاخره خانواده ام کوتاه آمدند
من گفتم من قراراست ازدواج کنم ومی خواهم کناراوزندگی کنم
ولی خانواده ام می گفتندماازلحاظ
اعتقادی وسیاسی ورفتاری فردادرخانواده بااومشکل خواهیم داشت وبه بن بست میرسیم
چون تفاوت دیدگاه داریم
ولی من ایستادم ومحکم اوراانتخاب کردم
شایدخواستم تلافی زمان فاطمه راهم درآورم
قرارعروسی راگذاشتند
شب عروسی برایم بسیارباشکوه بود
تمام نگاهم وتوجهم سمت لیلابود
لبخندازروی لبم دورنمی شد
انگارکه تمام آرزوهایم برآورده شده باشد به زندگی امیدزیادی پیداکرده بودم وفکرمی کردم حالاکه لیلاواردزندگیم شده ازاین به بعدبه هرچه بخواهم میرسم
اادامه دارد✍
#اختیار
❤️👩💻❤️