◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆
داستان زندگی صدیقه
Part3🗓
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆
این داستان ارثیه کد18
مقداری پول دست برادربزرگترم بود تاتمام خرج مراسمات پدرومادرم رابدهد
روزچهلم بااینکه کلی مهمان ازشهرهای دیگرآمده بود
ساعت ۹یا۱۰صبح بودگفتیم امروزچه می کنید؟؟
زنگ زدیم برادرم آمدگفت:پولی نیست
گفتیم یعنی چه پولی نیست؟
بالاخره برادردومم غذاسفارش دادوگفت:فعلاآبروداری کنید تابعدبه این موضوع رسیدگی شود
آن روزهم گذشت😔
همه ده فرزنددورهم جمع شدیم گفتیم پدرمابسیاروضع مالی خوبی داشته !
حالاچطورمی شودکه پولی نداشته باشدمادرحدمتوسط خرج کردیم
برادرم گفت:پولی نیست همین مقداربوده ومن خرج کردم!
چندماه آخرعمرپدرومادرم خیلی حالشان خوب نبود ورفت وآمد
بچه هابه خانه شان زیادبود
وهرکس هرچیزی که می خواست برمی داشت ومیرفت
اگرازدورماجراراتماشاکنی می بینی حتی اگربیمارباشی ویاحافظه ات
ضعیف باشدکسی به تورحم
نمی کند
وهمه چیزذره ذره ناپدید می شود
ماده تافرزندباهم دعواوقهر
نمی کردیم اگربه برادرم هم
می گفتیم
فقط درحدچندجمله بودکه باهم صحبت می کردیم
شایدبرادرم ناراحت می شد
ولی قهرنمی کرد
بعداز۶ماه گفتیم وصیت پدرمان رابیاوریدوبخوانید
ولی کسی ازوصیت نامه خبری نداشت!!
بعدازکلی گشتن درخانه
بالاخره وصیت نامه راپیداکردیم
همه املاک وزمینهای کشاورزی را
دوبخش پسرویک بخش دخترتقسیم کرده بود
خانه پدری هم همین طور
گفتنداول وسایل خانه راهرکس یک تکه اش رایادگاری بردارد
هرتکه رابه اسم یک نفرنوشتند
یکی ازبرادرانم بیشترمراعات
می کردومردآرام تری بود
آن چه به نام اونوشته بودندیکی ازبرادرزاده هایم برداشته بودورفته بود
من که خواهرش بودم گفتم چراهیچ نمی گویی سهم تو را
برده اند
گفت:من به خاطریک یادگاری
چیزی نمی گویم خودش بایدمراعات می کرد😔
خانه راهم باحرف وحدیث فروختیم
وهرکس سهم خودش رابرداشت
زمینهای کشاورزی راهم تقسیم کردیم وهرکس سهم خودش رابرداشت
ادامه دارد✍
#ارثیه
❤️👩💻❤️
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆
داستان زندگی صدیقه
Part4🗓
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆
این داستان ارثیه کد18
.
بعدازتقسیم ارثیه مقداری زمین بودکه بایدآن هاراهم تقسیم
می کردیم
پدرم زمینهایی داشت درشمال
چون مادرم شمالی بودپدرم وقتی جوان بودکنارخانه پدربزرگم زمینهای زراعی خریده بودکه حالا تغییرکاربری داده بودندو
می توانستنددرآن خانه بسازندکه مقداری ازآن راسالهاپیش پدرم بایک نفرازافرادبومی آنجامعامله کرده بودومقداری راهم عده ای برای مصارف عمومی غصب کرده بودند
درگذشته زمینهاراباقدمهایشان مترمی کردندو می گفتنداین ورزمین کنارزمین فلانی است واین ورزمین کنارزمین فلانی است
هرچهارطرف زمین رامی نوشتندکه باچه کسی مشترک است
آن موقع این طورنوشته بودند
درقولنامه وپول آن راهم پدرم پرداخت کرده بودندولی برگه قولنامه ای بود
فرزندان آن آقا آمدند وادعا داشتندکه شماآن موقع پدرتان باقدمهایش بیشترزمین گرفته است
پرونده به دادگاه رفت وسالهاپرونده بازبود
هرچقدر دادگاه رای به مامی داد
دوباره اعتراض روی آن می زدند
سالهامعطل این آقاشدیم وکلی پول وکیل دادیم ورفتیم وآمدیم تا
بالاخره رای نهایی به نفع ماصادرشد
برای بقیه زمین، برادربزرگترم پیشنهادداد
که من حاضرم نماینده زمین شماباشم
وکاردادگاه آن رابه جای همه پیگیری کنم
مقدارچندمترآن راافرادی برای
استفاده عمومی ساکنین آن منطقه غصب کرده بودندواستفاده می کردندوحالاادعامی کردندکه ازابتدازمین برای خودشان بوده
که قرارشدبرادربزرگترم کارهای دادگاه آن راانجام دهد
برای این که نماینده ماباشدبایدثبت می شد
اوقراردادی راتنظیم کرده بودکه طبق این قراردادمااورانماینده خودمان می کردیم ودرعوض چندمترزمین که به زبان امروزی
می شودچندویلا ازهمین زمین هایی که بایدازآنهادردادگاه دفاع می کرد
ماهمه چون زمینهاارزش زیادی نداشتند وازمتراژ آن سردر
نمی آوردیم
همه دردادگاه امضاکردیم واونماینده مانه نفرشد
ادامه دارد✍
#ارثیه
❤️👩💻❤️
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆
داستان زندگی صدیقه
Part5🗓
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆
این داستان ارثیه کد18
برادرم نماینده ماشد تادربرابرادعاهای آقایی که گفته بود
زمین ازابتدابرای اوبوده ازمادفاع کند
اوسندی نداشت فقط ادعاداشت این زمین برای پدراوبوده وحالاهم برای استفاده عموم مردم است
برادرم وکیل گرفت چندتااززمینهارابرای پول وکیل فروخت
هرموقع دورهم جمع می شدیم برای صحبت کردن بازهم بینمان بحث می شدویک عده ناراحت
می شدند
برادرم می گفت:دردادگاه حق باماست
روزهاوسالهاوماههاگذشتند
وهمین طوردادگاه رای نهایی را
نمی داد
هرچه برادرم دادگاه میرفت
اون آقااستشهادجمع می کردازتمام کسانی که ازآن زمین استفاده
می کردند
که آن زمین ازآنهاست
وبه دلیل اینکه زمینها قولنامه ای بود
برای دادگاه اثبات نمی شدکه این زمینهاازمابوده است
واین وسط فقط خواهروبرادری مابودکه داشت ازبین میرفت
برادرم که دیگرخسته شده بود
دیگردرست دنبال کارهارا
نمی گرفت
تقریبا۱۵سال گذشته بود
وبرادرم برای اینکه زمینهائی راکه درتعهدنامه ای که بین خودمان
امضاکرده بودیم بگیرد
گفت:رای دادگاه به نفع ماصادرشده است
البته مادرقراردادبین خودمان نگفته بودیم اگرکارتمام شدحق داردزمین رابگیرد
حالابعدازاین همه سال زمینهاارزش پیداکرده
ومامتوجه شدیم این مقدارزمین شش تاخانه می شود
وبعدازچندسال دوباره این آقاهم هست
ومی گویدزمین برای من است
ومااجازه کاری درآن زمین رانداریم
ادامه دارد✍
#ارثیه
❤️👩💻❤️
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆
داستان زندگی صدیقه
Part6🗓
◆◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◆
این داستان ارثیه کد18
.
بعدازکلی دوندگی وپول وکیل دادن درتمام این سالهاحالادوباره پرونده به جریان افتاده وهنوزهم رای نهایی دادگاه صادرنشده است
کلی پول خرج کردیم وحالابه هرنفریک زمین خانه میرسد
همه خانواده هابابرادربزرگم رابطه خوبی ندارندچون اورامقصروسهل انگارمی دادند
برادرم زمینهایی که درقراردادنوشته شده بودرابرای خودش جداکرد وفروخت درحالی که هنوزمشکل آنهاحل نشده وحالابازهم می گوید من سهم خودم راهم جدای ازاین زمینها می خواهم
وکلی زمین راهم که فروخت تاپول وکیل دادومقداری برای خودشهر
برداشته شد وحالاسهم ماازآن زمینها فقط ناراحتی وغصه هایی بود که خوردیم
من خواستم تجربه ام رابامخاطبان کانال شمابه اشتراک بگذارم تابدانند بهترنبودهمان ۲۰سال پیش همه باهم به دادگاه میرفتیم تاآن آدم ازجمعیت زیاد ما ترسی بدلش بی افتدودست ازادعای دروغین خودش بردارد!!
ویادرست قرارداد رامی خواندیم ودرموردآن سوال می کردیم که بدانیم متراژزمینی که درقرار داد آمده چقدراست ؟؟
تابدانیم آیاارزش داردبرای کاری که قراراست انجام شودیاخیر؟!
دادگاه پراست ازدعواهاوادعاهای این شکلی البته مادعوای خودمان بابرادرم رابه دادگاه نبردیم و سعی کردیم مشکلات رابین خودمان حل کنیم که البته هنوزهم راه به جایی نبرده ایم
ودرموردآن مردهم
ماهنوزدرنقطه ابتدا و آن مردهم هنوزمدعی است
.
پایان
#ارثیه
❤️👩💻❤️
■■■■■■■■■■■■■■■■■
داستان زندگی الهه👩👧👦
Part1🧶
■■■■■■■■■■■■■■■■■
این داستان بچه کد19
.
من الهه هستم دختری که صاحب یک خانواده کم جمعیت ودرشهرآستارابدنیاآمدم
من یک خواهردارم که همه دنیام وپدرومادری که حالابه رحمت خدارفته اند
من وقتی سنم خیلی کم بودتقریبا۱۷ساله بودم
که شیطنت های پسرعمه ام توجه من به خودش جلب کرد
هرکجامی دیدمش به سمتم می آمدم ومدام بامن صحبت میکرد
ویامی گفت اگردرس هات خوب بلدنیستی من حاضرم باهات کارکنم
من هم به مرورزمان وپشتکاری که اوداشت به اوعلاقه مندشدم
وآن موقع چون تلفن همراه نبود
برایم نامه های مثلا عاشقانه
می نوشت😂😍
که البته بااینکه اوآن زمان۲۱ سالش بودوخط اش خرچنگ قورباغه بودوغلط املایی هم زیادداشت😂
وبااینکه سعی می کردجملات عاشقانه بنویسه ولی سطح اش هم بسیارساده بود
بااینکه من متوجه اینهامی شدم ولی می گفتم شایدنویسنده خوبی نیست
چون اگرقراربودمن برای اوبنویسم جملاتم عاشقانه ترازاوبود
بالاخره خانواده هامون متوجه شدندوبرای ازدواج مان پاپیش گذاشتند ومن و احمدرابه عقدهم درآوردند😍❤️
احمدیکمی درموردهمسرداری ضعیف بود
مثلابعدازعقدشب بادوستانش بیرون می رفت ویامسئولیت پذیری اش درموردمن کم بود
من همیشه به او
می گفتم:توحالادیگرشوهرمن هستی درجمع بابزرگترهابشین بچه هارارهاکن
وقتی ماراجایی دعوت
می کنندبایدزودبیایی!!
هنوزفکرمی کردبچه است ودیگران بایداوراهدایت کنند
برای همین بیشتروقتهاباهم قهربودیم
اگرقهرمی کردیم تامن پاپیش
نمی گذاشتم آشتی نمی کرد
باخودم می گفتم عمه این چه پسری است که تربیت کرده ای؟؟😬
ادامه دارد✍
#بچه
❤️👩💻❤️