#داستان_زندگی 🧡
#اسامی_مستعار_هستند
سلام من سیما هستم متولد سال ۷۲ ساکن یکی از شهرهای شمالی کشور . داستانی که تعریف میکنم برای وقتیه که فقط ۱۸ سالم بود یعنی سال ۹۰. اتفاقاتیو تجربه کردم که شاید خیلیا فقط توی فیلما دیده باشن.
یادمه روز آخر مدرسه بود دقیقا اخرين امتحان داده بودیم داشتیم با دوستم نسيم برمیگشتیم خونه که یه پسری از جلوی مدرسه تا نزدیک خونه با موتور افتاد دنبالمون ، نزدیک خونه که شدیم نسیم تصمیم گرفت شماره رو ازش بگیره .
وقتی شماره رو گرفت خیلی خوشحال شد ، دوتایی رفتیم باجه به شماره زنگ زدیم همون پسر گوشیو برداشت ، گفت اسمش پدرامه ، دانشجوئه و از خیلی وقت پیش عاشق نسیم شده . از همونجا رابطشون باهم شروع شد .
چون منو نسيم باهم دوست و همسایه بودیم هرجا میرفتن یا هرحرفی میزدن بهم میگفت.
دو ماهی باهم دوست بودن تا اینکه اواسط مرداد ماه بود که یه روز نسيم اومد خونمون، ترسیده به نظر میرسید ...
تا منو دید گفت سیما توروخدا یه کاری بکن من دارم بدبخت میشم ...
گفتم چی شده نسیم؟ مگه اتفاقی افتاده؟
گفت آره منو پدرام سه روز پیش باهم بیرون بودیم از همون روز ازش خبری نداشتم تا اینکه امروز یکی زنگ زد گفت پدرام مرده آخرین کسیم که باهاش بوده منم گفت خانوادش ازم شکایت کردن قراره پلیس بیاد سراغم...
گفتم خب نسیم تو که کاری نکردی برو خونتون پلیس که اومد سراغش بهشون بگو کاری نکردی اونا باور میکنن .
گفت نه پلیسا باور نمیکنن ممکنه حتی اعدام بشم توروخدا کمکم کن ...
گفتم اخه من چه کمکی میتونم بکنم؟
همون موقع گوشیش زنگ زد شماره رو نشونم داد گفت ببین این همون دوست پدرامه دوباره زنگ زده بهم حالا چیکار کنم ؟
گفتم جواب بده زودباش ببین چی میگه شاید خبر مهمی داره .
خلاصه جواب داد دوست پدرام که اون روز فهمیدم اسمش بابکه بهش گفت دارن پلیسا میان سراغش گفت چون میدونه نسیم بی گناهه میخواد کمکش بده و فراریش بده ...
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••