شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_نوزدهم با خودم گفتم با چوب بزنم تو سرش ولی گفتم اینجوری اگر بمیره از این که هستم بدبخت تر میشم
#بخش_بیستم
از گوشه در نگاه کردم که به قصد کشت خودشو میزد و صورتشو چنگ مینداخت و می گفت مال و اموالمو برده هر چی طلا داشتم برده و یهو از حال رفت و زنگ زدن آمبولانس و همین که همشون رفتن تو خونه من از خونه بیرون زدم .
طلاها رو به زور کردم تو لباسم و فقط میدویدم ، چادرمو با دست روی سرم نگه داشتم و اونقدر دویدم که از نفس افتادم. نمیدونستم کجام ولی خیلی از خونه دور شده بودم . هوا تاریک بود و کوچه ها کم کم داشت خلوت میشد
رفتم خیابون اصلی و یه تاکسی گرفتم و گفتم ترمینال
سوار تاکسی که شدم به سرفه افتاده بودم که تاکسی داره گفت آبجی برات یه آب بگیرم؟
رفت با یه بطری آب برگشت که چشمش خورد به صورت و چشم من و گفت تصادف کردی؟
چشام پر از اشک شد و گفتم شوهرم کتکم زده منو برسون ترمینال تا برم خونه پدر و مادرم .
تاکسی داره تمام طول مسیر شروع کرد به حرف زدن از خواهراش که هر کدوم یه جایی ازدواج کردن و همش دل نگرانه و پدر و مادرشم فوت شدن .
از بین طلاهای خودم یه انگشتر ظریف که داشتم بیرون آوردم و گفتم من کل داراییم همینه ، میتونی اینو برام بفروشی یا خودت برداری و پولشو بدی؟
گفت پول نداری آبجی؟
حدودا چهل پنجاه ساله بود و مرد خوبی دیده میشد .
گفتم نه فقط ده تومن دارم
از تو داشبورد ماشین صد تومن بهم پول داد و گفت باشه پیشت ، هر کار کردم انگشترو ازم نگرفت . شروع کرد به فحش دادن به احمد که انسان نیست و گفت رسیدی شهر خودتون حتما برو واسه چشمت دکتر انگاری عفونت کرده.
به ترمینال که رسیدم حس کردم راننده تاکسی یه فرشته بود از سمت خدا که منو از اون جهنم فراری بده .
سریع رفتم بلیط اتوبوس گرفتم که گفت کلا یه اتوبوس هست اونم واسه ده دقیقه پیش بوده شاید حرکت کرده باشه . تمام طول ترمینال جنوب اونقدر دویدم که گلوم مزه خون میداد تا به اتوبوس رسیدم و رو صندلی نشستم. اصلا باورم نمیشد که بالاخره فرار کردم.
سرمو رو صندلی تکیه دادم و زیر لب دعا میخوندم تا خدا كمكم كنه و زودتر از تهران خارج بشیم .
همین که اتوبوس افتاد تو جاده یه نفس راحت کشیدم و خوابیدم و با صدای راننده که گفت خانم چرا پیاده نمیشی به خودم اومدم. باورم نمیشد از اون جهنم خلاصی پیدا کرده باشم ، تاکسی گرفتم و رفتم دم خونمون ، خودمو آماده کرده بودم تا اگر بابا بیرونم انداخت به دست و پاش بیفتم و التماسش کنم .
پشت در خونه بودم و استرس داشتم...طلاهایی که مادر احمد با پولای بابای من خريده بود تو جیبم سنگینی می کرد
زنگ آیفون زدم و افسانه با تعجب بله ای گفت و من با صدای بغض دار گفتم باز کن.
افسانه انگاری خیلی تعجب کرده بود . گفت تویی هدی؟
در باز شد و من اونجا بود که فهمیدم که چه بهشتی رو از دست داده بودم .
افسانه تند تند پله های حیاط و اومد پایین و چشمش به من که افتاد زد تو صورتش و گفت پناه برخدا . تصادف کردی؟ این چه ریخت و وضعيه.
گفتم میشه بیام داخل؟
افسانه گفت آره چرا نشه، بیا تو ولی بابات تو اتاق خوابه اینجوری ببینتت حالش بدتر میشه...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#ویزیت و #مشاور طب اسلامی 👇🏻🌱
https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a