#دل_نوشت 🌸
#به_بهانه_سالگرد_رفتنت
مقابل صفحه نمایشی بزرگ ایستاده بودم و
به اسم هایی که بر روی آن نوشته شده بود نگاه میکردم.
قسم میدادم خدا را که تمامش یک خواب باشد و قشنگترین اسمی که تا به حال شنیده ام بر روی آن صفحه نوشته نشود.
تا من انقدر بلند بخندم و رو به تمام آشناهایی که اطرافم ایستاده بودند و میخواستند روحِ طغیانگرَم را آرام کنند
بگویم خودتان دیدید؟
همه اش خیالِ باطل بود
حالا هم بروید و مشغول روزمرگی هایتان شوید.
آدم گاهی دلش میخواهد با یک پلک بهم زدن همه چیز را مثل یک معجزه درست ببیند.
اما هیچکدام از قسم هایم افاقه نکرد.
چند دقیقه بعد نوشته بودند:
مرحومه آماده ی تحویل...
بر روی زمین نشستم
گوشهایم را گرفتم ؛
تا صدای زجه زدن و درد کشیدنِ هیچ آدمی را نشنوم.
چقدر بلند گریه میکردند،
حواسم را از خاطراتی که پی ات میگشتند؛
پرت میکردند.
سرم را بالا آوردم که بگویم چقدر بی ملاحظه اید،
مزاحم استراحتش نشوید.
که تکه ای سفید بر روی دست ها که گل ها رویش پرپر شده بود دست به دست چرخید و از مقابلم عبور کرد و من تنها گوش سپردم به صدای لا اله الله جمعیت...
مامان میگوید:
کجا میری این وقت شب؟
میدانم که اگر بگویم سر خاک،
میخواهد هزار دلیل بیاورد که نروم.
میگویم:میرم یک دوری بزنم.
_ تو این گرما با پالتو میری؟
میخواهم هیچ نگویم تا با سکوتم حرف بزنم.
راه میوفتم در خیابان های شهر،
خودمرا داخل مترو غرق جمعیت میکنم،تا برسم به ایستگاهِ تو...!
میدانم که از تنهایی میترسی،
اینجا کنارت نشسته ام
تکه ی اَمنِ خیالَم.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••