eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
145.4هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ گذر ایام ( تجربه نزدیک به مرگ) جـوان گـفت: یکی از رفقای مذهبی‌ات را مسخره کردی. این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد. بعد بدون اینکه حرفی بزند، آیه سـی‌ام سـوره یس برایمی‌ادآوری شد: روز قـیامت بـرای مسخره‌ کنندگان روز حسرت بزرگی است. «یـا حَسـرَةً عـلی الـعِباد ما یأتیهم من رسولٍ الاّ کانوا به یستهزؤن» خـوب بـه یـاد داشتم که به چه چیزی اشـاره دارد. مـن خـیلی اهـل شـوخی و خـنده و سـرکار گـذاشتن رفقا بودم. بـا خـودم گـفتم: اگه این‌ طور باشه که خیلی اوضاع من خرابه! رفـتم صـفحه بـعد، روز بـعد هـم کلی اعــمال خــوب داشـتم. امـا کـارهای خـوب مـن پـاک نشد. با اینکه آن روز هـم شـوخی کـرده بـودم، امـا در این شـوخی‌ها، بـا رفـقا گفتیم و خندیدیم، امـا بـه کـسی اهـانت نـکردیم. غیبت نـکرده بـودم. هـیچ گـناهی هـمراه با شـوخی‌های مـن نـبود. بـرای هـمین، شـوخی‌ها و خـنده‌های مـن، به عنوان کـار خـوب ثـبت شـده بـود. بـا خودم گفتم: خدا را شکر.(۴) خـوشحال شـدم و رفـتم صـفحه بعد، بـاتعجب دیـدم کـه ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده! بـه آقـایی کـه پـشت میز نشسته بود بـالبخندی از سـر تـعجب گفتم: حج؟! مـن ایـن اواخـر مـکه رفـتم، در سنین نـوجوانی کی مکه رفتم که خبر ندارم!؟ گـفت: ثـواب حـج ثـبت شـده، برخی اعـمال باعث می‌شود که ثواب چندین حـج در نامه عمل شما ثبت شود. مثل ایـنکه از سـر مـهربانی به پدر و مادرت نـگاه کنی (۵). یا مثلاً زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و... امـا دوباره مشاهده کردم که یکی یکی اعـمال خـوب مـن در حـال پاک شدن است! دیگر نیاز به سؤال نبود. خـودم مـشاهده کـردم که آخر شب با رفـقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کـردن یـکی از دوستان بودیم، یاد آیه ۶۵ سـوره زمـر افـتادم که می‌فرمود: « بـرخی اعـمال بـاعث حـبط (نـابودی) اعــمال (خــوب انــسان) مـی‌شود.» بـه دو نـفری کـه در کنارم بودند گفتم: شــما یـک کـاری بـکنید!؟ هـمین‌طور اعـمال خـوب مـن نـابود می‌شود و... سری به نشانه ناامیدی و اینکه نـمی‌توانند کـاری انـجام دهـند بـرایم تـکان دادنـد. هـمین‌طور ورق می‌زدم و اعـمال خـوبی را مـی‌دیدم کـه خیلی بـرایش زحـمت کشیده بودم، اما یکی یکی محو می‌شد. فشار روحی شدیدی داشتم. کم مانده بود دق کنم. نابودی همه ثـروت مـعنوی‌ام را به چشم می‌دیدم. نمی‌دانستم چه کنم! هـرچه شـوخی کرده بودم اینجا جدی جـدی ثـبت شـده بـود. اعـمال خوب مـن، از پـرونده‌ام خـارج مـی‌شد و به پـرونده دیـگران مـنتقل مـی‌شد. نکته دیـگری که شاهد بودم اینکه؛ هرچه به سنین بالاتر می‌رسیدم، ثواب کمتری از نـمازهای جـماعت و هیئت‌ها در نامه عملم می‌دیدم! به جوانی که پشت میز نـشسته بـود گـفتم: در این روزها من تـمام نـمازهایم را به جماعت خواندم. مـن در این شب‌ها هیئت رفته‌ام. چرا این‌ها در اینجا نیست؟ رو بـه من کرد و گفت: خوب نگاه کن. هـرچه سن و سالت بیشتر می‌شد، ریا و خـودنمایی در اعـمالت زیـاد می‌شد. اوایـل خـالصانه بـه مـسجد و هـیئت مـی‌رفتی اما بعدها، مسجد می‌رفتی تا تـو را ببینند. هیئت می‌رفتی تا رفقایت نگویند چرا نیامدی! اگـر واقـعاً بـرای خـدابود، چرا به فلان مـسجد یـا هیئت که دوستانت نبودند نمی‌رفتی؟ ۱
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#دل_نوشت ❤️ گذر ایام ( تجربه نزدیک به مرگ) جـوان گـفت: یکی از رفقای مذهبی‌ات را مسخره کردی. این عم
❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت) «و کـتاب اعـمال آنـان در آنجا گذارده مـی‌شود. پـس گنهکاران را می‌بینی در حـالی کـه از آنـچه در آن است ترسان و هـراسان هستند و می‌گویند: وای بر مـا، ایـن چه کتاب است که هیچ عمل کـوچک و بـزرگ را کـنار نگذاشته، مگر ایـنکه ثـبت کـرده است. اعمال خود را حـاضر مـی‌بینند و پـروردگارت به هیچ کس ستم نمی‌کند (۱)» صــفحات را کــه ورق مـی‌زدم، وقـتی عـملی بـسیار ارزشـمند بـود، آن عمل، درشت‌تر از بقیه در بالای صفحه نوشته شده بود. در یـکی از صـفحات، بـه صورت بسیار بزرگ نوشته شده بود: کمک به یک خانواده فقیر شـرح جـزئیات و فیلم آن موجود بود، ولی راستش را بخواهید من هرچه فکر کـردم به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم! یعنی دوست داشتم، امـا تـوان مـالی نـداشتم کـه به آن‌ها کـمک کـنم. آن خانواده را می‌شناختم. آن‌هـا در همسایگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند. خیلی دلم مـی‌خواست بـه آن‌ها کمک کنم، برای همین یک روز از خانه خارج شدم و به بـازار رفـتم. به دو نفر از اعضای فامیل کـه وضـع مـالی خوبی داشتند مراجعه کــردم. مـن شـرح حـال آن خـانواده را گــفتم و ایـنکه چـقدر در مـشکلات هـستند، امـا آن‌هـا اعـتنایی نـکردند. حــتی یـکی از آن‌هـا بـه مـن گـفت: بـچه، ایـن کـارا به تو نیومده. این کار بـزرگترهاست. آن زمـان مـن ۱۵ سـال بـیشتر نـداشتم، وقـتی ایـن برخورد را بـا مـن داشـتند، من هم دیگر پیگیری نـکردم. اما عجیب بود که در نامه عمل مـن، کـمک بـه آن خـانواده فقیر ثبت شده بود! بـه جـوان پـشت مـیز گفتم: من کاری بـرای آن‌هـا نـکردم!؟ او گفت: تو نیت ایـن کـار را داشـتی و در این راه تلاش کـردی، امـا بـه نـتیجه نرسیدی. برای هـمین، نـیت و حـرکتی کـه کردی، در نامه عملت ثبت شده. (۲) الـبته فـکر و نـیت کار خوب، در بیشتر صـفحات ثـبت شـده بود. هرجایی که دوسـت داشـتم کـار خوبی انجام دهم ولــی امـکانش را نـداشتم، امـا بـرای اجـرای آن قـدم برداشته بودم، در نامه عـمل مـن ثـبت شده بود. ولی خدا را شـکر که نیت‌های گناه و نادرست ثبت نمی‌شد. در صــفحات بـعد و جـای جـای ایـن کـتاب مـشاهده مـی‌کردم کـه چـنین اتـفاقی افـتاده. یـعنی نیت‌های خوب من ثبت شده بود. الـبته بـاز هم مشاهده کردم که اعمال خـوبم با اشتباهات و گناهانی که هیچ مـنفعتی بـرایم نـداشت از بـین رفـته! بـه قـول معروف: آش نخورده و دهان سوخته. هرچه جلو می‌رفتم، نامه عملم بیشتر خالی می‌شد! خیلی از این بابت ناراحت بودم. از طرفی نمی‌دانستم چه کنم. ای کـاش کـسی بـود کـه مـی‌توانستم گـناهانم را بـه گردن او بیندازم واعمال خـوبش را بگیرم! اما هرچه می‌گذشت بدتر می‌شد. جوان پشت میز ادامه داد: وقتی اعمال شـما بـوی ریـا بدهد پیش خدا ارزشی نـدارد. کـاری که غیر خدا در آن شریک بـاشد بـه درد هـمان شریک می‌خورد. اعـمال خـالصت را نـشان بـده تـا کار شـما سـریع حـل شود.مگر نشنیده‌ای: «اَلــاَعمالُ بِالـنیات.اعمال بـه نـیت‌ها بستگی دارد.» ۱. قــرآن کـریم. سـوره کـهف. آیـه ۴۹ ۲.رسول گرامی اسلام در نهج الفصاحه، ص ۵۹۳ می‌فرمایند: «خدای والـامی‌فرمایند: وقـتی بـنده مـن کـار نـیکی اراده کند و نکند(یا نتواند انجام دهد) آن را یک کار نیک برای وی ثبت می‌کنم...» همین طور که با ناراحتی، کتاب اعمالم را ورق مـی‌زدم و بـا اعـمال نابود شده مـواجه مـی‌شدم، یـکباره دیـدم بالای صـفحه بـا خـط درشـت نوشته شده: «نجات یک انسان» خـوب به یاد داشتم که ماجرا چیست. ایـن کـار خـالصانه بـرای خـدا بود. به خـودم افـتخار کـردم و گـفتم: خـدا را شـکر. ایـن کـار را واقـعاً خالصانه برای خـدا انجام دادم. ماجرا از این قرار بود که یک روز در دوران جوانی با دوستانم برای تفریح و شنا کردن، به اطراف سد زاینده رود رفتیم. رودخانه در آن دوران پـر از آب بـود و ما هم مشغول تفریح. یکباره صدای جیغ یک زن و فریادهای یـک مـرد هـمه را مـیخکوب کرد! یک پــسر بــچه داخـل آب افـتاده بـود و دست و پا می‌زد، هیچکس هم جرئت نـمی‌کرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد. مـن شنا و غریق نجات بلد بودم. آماده شـدم کـه به داخل آب بروم اما رفقایم مـانع شـدند! آن‌هـا مـی‌گفتند: ایـنجا نـزدیک سـد اسـت و ممکن است آب تـو را بـه زیـر بکشد و با خودش ببرد. ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#دل_نوشت ❤️ گذر ایام ( تجربه نزدیک به مرگ) جـوان گـفت: یکی از رفقای مذهبی‌ات را مسخره کردی. این عم
Maryam Eta: ❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت) ... امـا یـک لـحظه بـا خـودم گفتم: فقط بـرای خـدا و پـریدم داخل آب. خدا را شـکر کـه تـوانستم ایـن بچه را نجات بـدهم. هـر طـور بـود او را بـه سـاحل آوردم و با کمک رفقا بیرون آمدیم. پدر و مـادرش حسابی از من تشکر کردند. خودم را خشک کردم و لباسم را عوض کـردم. آماده رفتن شدیم. خانواده این بچه شماره آدرس مرا گرفتند. ایـن عـمل خـالصانه خـیلی خـوب در پـیشگاه خـدا ثـبت شده بود. من هم خـوشحال بـودم. لـااقل یک کار خوب بـا نـیت الـهی پـیدا کردم. می‌دانستم کـه گـاهی وقـت‌ها، یـک عـمل خوب بـا نـیت خـالص، یـک انسان را در آن اوضـاع نـجات مـی‌دهد. از ایـنکه این عـمل، خیلی بزرگ در نامه عملم نوشته شـده بـود فـهمیدم کار مهمی کرده‌ام. امـا یکباره مشاهده کردم که این عمل خـالصانه هم در حال پاک شدن است! بـا نـاراحتی گـفتم: مـگر نـگفتید فقط کـارهایی کـه خـالصانه برای خدا باشد حفظ می‌شود، خُب من این کار را فقط بـرای خـدا انـجام دادم. پس چرا پاک شـد؟! جـوان پـشت میز لبخندی زد و گـفت: درسـت است، اما شما در مسیر بـرگشت بـه خانه با خودت چه گفتی؟ یـکباره فـیلم آن لحظات را دیدم. انگار نـیت درونـی من مشغول صحبت بود. مـن بـا خـودم گـفتم: خیلی کار مهمی کردم. اگر جای پدر مادر این بچه بودم، بـه هـمه خـبر مـی‌دادم که یک جوان بـه خـاطر فـرزند ما خودش را به خطر انداخت. اگه من جای مسئولین استان بـودم، یـک هـدیه حـسابی و مـراسم ویـژه می‌گرفتم. اصلاً باید روزنامه‌ها و خـبرگزاری‌ها بـا من مصاحبه کنند. من خیلی کار مهمی کردم. فــردای آن روز تــمام ایــن اتـفاقات افـتاد. خـبرگزاری‌ها و روزنامه‌ها با من مـصاحبه کـردند. اسـتاندار هـمراه بـا خـانواده آن بـچه به دیدنم آمد و یک هـدیه حـسابی بـرای مـن آوردند و... جـوان پـشت مـیز گفت: تو ابتدا برای رضـای خـدا ایـن کار را کردی، اما بعد، خرابش کردی... آرزوی اجـر دنـیایی کـردی و مـزدت را هم گرفتی. درسته؟ گفتم: همه این‌ها درسته. بعد بــاحسرت گــفتم: چـه کـنم؟! دسـتم خـالی اسـت. جـوان پـشت میز گفت: خـیلی‌ها کارهایشان را برای خدا انجام مـی‌دهند، امـا بـاید تلاش کنند تا آخر ایـن اخـلاص را حـفظ کنند. بعضی‌ها کــارهای خــالصانه را در دنــیا نـابود می‌کنند! حـسابی به مشکل خورده بودم. اعمال خـوبم بـه خـاطر شـوخی‌های بیش از حـد و صـحبت‌های پـشت سـر مردم و غـیبت‌ها و... نـابود مـی‌شد و اعمال زشـت مـن بـاقی مـی‌ماند. البته وقتی یـک کـار خـالصانه انـجام داده بـودم، هـمان عـمل باعث پاک شدن کارهای زشت می‌شد. چرا که در قرآن آمده بود: «اِنَ الـــحَسنات یــذهِبنَ الــسَیئات (۱).» زیــارت‌های اهــل‌بیت عـلیه الـسلام: بـسیار در نـامه اعـمال من تأثیر مثبت داشت. البته زیارت‌های بامعرفتی که با گناه آلوده نشده بود. امــا خـیلی سـخت بـود. هـر روز مـا، دقــیق بـررسی و حـسابرسی مـی‌شد. کـوچک‌ترین اعـمال مـورد بررسی قرار می‌گرفت. همین‌طور که اعمال روزانه‌ام بـررسی مـی‌شد، بـه یـکی از روزهـای دوران جـوانی رسـیدیم. اواسـط دهـه هشتاد. یـکباره جـوان پـشت مـیز گـفت: بـه دسـتور آقـا ابـاعبدالله علیه السلام پنج سـال از اعـمال شـما را بخشیدیم. این پـنج سـال بدون حساب طی می‌شود. باتعجب گفتم: یعنی چی!؟ گـفت: یـعنی پـنج سـال گـناهان شما بـخشیده شـده و اعـمال خوبتان باقی مـی‌ماند. نـمی‌دانید چـقدر خـوشحال شدم. اگـر در آن شـرایط بودید، لذتی که من از شـنیدن ایـن خبر پیدا کردم را حس مـی‌کردید. پـنج سـال بدون حساب و کتاب؟! گـفتم: این دستور آقا به چه علت بود؟ هـمان لـحظه بـه مـن مـاجرا را نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودی صـدام، بـنده چـندین بار توفیق یافتم کـه بـه سفر کربلا بروم. در یکی از این سـفرها، یک پیرمرد کر و لال در کاروان ما بود. مـدیر کـاروان بـه مـن گفت: می‌توانی ایـن پـیرمرد را مراقبت کنی و همراه او بـاشی؟ مـن هـم مثل خیلی‌های دیگر دوسـت داشـتم تـنها به حرم بروم و با مولای خودم خلوت داشته باشم، اما با اکراه قبول کردم. کـار از آنچه فکر می‌کردم سخت‌تر بود. ایـن پـیرمرد هـوش و حـواس درست و حــسابی نـداشت. او را بـاید کـاملاً مراقبت می‌کردم. اگر لحظه‌ای او را رها می‌کردم گم می‌شد. خـلاصه تـمام سـفر کـربلای من تحت الـشعاع حـضور ایـن پـیرمرد شد. این پـیرمرد هر روز با من به حرم می‌آمد و بـرمی‌گشت. حـضور قلب من کم شده بـود. چـون بـاید مـراقب ایـن پیرمرد می‌بودم. روز آخـر قصد خرید یک لباس داشت. فـروشنده وقـتی فـهمید کـه او متوجه
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
Maryam Eta: #دل_نوشت ❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت) ... امـا یـک لـحظه
❤️ گذر ایام ( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت) مـی‌خواستم بـنشینم و همان‌جا زار زار گـریه کـنم. بـرای یـک شوخی بی‌مورد دو ســال عــبادت‌هایم را دادم. بـرای یـک غیبت بی‌مورد، بهترین اعمال من مـحو مـی‌شد. چقدر حساب خدا دقیق اسـت. چـقدر کـارهای ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید افسوس بخوریم. در ایـن زمـان، جـوان پشت میز گفت: شخصی اینجاست که چهار ساله منتظر شـماست! ایـن شـخص اعـمال خوبی داشـته و بـاید به بهشت برزخی برود، امـا معطل شماست. با تعجب گفتم: از چه کسی حرف می‌زنید؟ یـکی از پـیرمردهای اُمنای مسجدمان را دیـدم کـه در مقابلم و در کنار همان جـوان ایـستاده. خیلی ابراز ارادت کرد و گـفت: کـجایی؟ چـند ساله منتظرت هــستم. بـعد از کـمی صـحبت، ایـن پـیرمرد ادامـه داد: زمـانی کـه شما در مــسجد و بــسیج، مـشغول فـعالیت فـرهنگی بـودید، تـهمتی را در جمع به شما زدم. برای همین آمده‌ام که حلالم کنید. آن صــحنه بـرایمی‌ادآوری شـد. مـن مــشغول فــعالیت در مـسجد بـودم. کارهای فرهنگی بسیج و... این پیرمرد و چـند نـفر دیـگر در گوشه‌ای نشسته بـود. بـعد پـشت سر من حرفی زد که واقعیت نداشت. او بـه مـن تهمت بدی زد. او نیت ما را زیـر سـؤال بـرد. عجیب‌تر اینکه، زمانی ایـن تهمت را به من زد که من ابتدای حضورم در بسیج بود و نوجوان بودم!! آدم خـوبی بـود. امـا مـن نامه اعمالم خـیلی خـالی شده بود. به جوان پشت مـیز گـفتم: درسـته ایـشان آدم خوبی اسـت، امـا من همین‌طوری نمی‌گذرم. دست من خالی است. هر چه می‌توانی از او بگیر.(۱) جــوان هـم رو بـه مـن کـرد و گـفت: ایـن بـنده خـدا یـک وقف انجام داده کـه خـیلی بابرکت بوده و ثواب زیادی برایش می‌آید. او یـک حـسینیه را در شـهرستان شما، خـالصانه بـرای رضـای خدا ساخته که مـردم از آنـجا اسـتفاده مـی‌کنند. اگـر بـخواهی ثواب کل حسینیه‌اش را از او مـی‌گیرم و در نامه عمل شما می‌گذارم تا او را ببخشی. بـا خـودم گـفتم: «ثـواب سـاخت یک حـسینیه بـه‌خاطر یـک تهمت؟! خیلی خـوبه.» بـنده خـدا این پیرمرد، خیلی نـاراحت و افـسرده شـد، امـا چـاره‌ای نـداشت. ثـواب یـک وقـف بزرگ را به خـاطر یک تهمت داد و رفت به سمت بـهشت بـرزخی. بـرای تـهمت بـه یک نـوجوان، یک حسینیه را که با اخلاص وقف کرده بود، داد و رفت! امــا تـمام حـواس مـن در آن لـحظه بـه ایـن بـود کـه وقـتی کسی به‌خاطر تـهمت بـه یـک نـوجوان، یـک چنین خـیراتی را از دسـت مـی‌دهد، پس ما کـه هر روز و هرشب پشت سر دیگران مـشغول قـضاوت کـردن و حـرف زدن هـستیم چـه عاقبتی خواهیم داشت؟! مـا کـه بـه‌راحتی پـشت سر مسئولین و دوسـتان و آشـنایان خودمان هرچه می‌خواهیم می‌گوییم... بـاز جـوان پشت میز به عظمت آبروی مؤمن اشاره کرد.(۲) ۱.تـازه مـعنای آیـه ۳۷ سـوره عبس را فـهمیدم «هـرکسی (در روز جـزا بـرای خودش) گرفتاری دارد و همان گـرفتاری خـودش بـرایش بـس است و مـجال ایـن نـیست کـه به فکر کس دیگری باشد.» ۲.آیـه ۱۹ سوره نور می‌فرماید: «کسانی کـه دوسـت دارنـد زشـتی‌ها در مـیان مـردم بـاایمان رواج یابد، برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است ...» امــام صـادق عـلیه الـسلام در تـفسیر ایـن آیـه مـی‌فرماید: هر کس آنچه را دربـاره‌ی مـؤمنی ببیند یا بشنود، برای دیـگران بازگو کند، از مصادیق این آیه است.
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#دل_نوشت ❤️ گذر ایام ( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت) مـی‌خواستم بـنشینم و همان‌جا
❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت) ایستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه می‌کردم. انگار هیچ اراده‌ای از خودم نداشتم. هیچ کار و عملم قابل دفاع نبود. فقط نگاه می‌کردم. یـکی آمـد و دو سـال نـمازهای من را بـرد! دیـگری آمد و قسمتی از کارهای خیر مرا برداشت. بعدی... بـلاتشبیه شـبیه یـک گوسفند که هیچ اراده‌ای نـدارد و فقط نگاه می‌کند، من هم فقط نگاه می‌کردم. چــون هــیچ‌گونه دفــاعی در مـقابل دیـگران نـمی‌شد کـرد. در دنیا، انسان هـرچند مـقصر بـاشد، اما در دادگاه از خـود دفـاع مـی‌کند و بـا گرفتن وکیل و... خـود را تا حدودی از اتهامات تبرئه می‌کند. امـا اینجا... مگر می‌شود چیزی گفت؟! فـقط نگاه می‌کردم. حتی آنچه در فکر انـسان بـوده بـرای همه نمایان است، چـه رسـد به اعمال انسان. برای همین هـیچ‌کس نـمی‌تواند بـی‌دلیل از خـود دفاع کند. درکـتاب اعمال خودم چقدر گناهانی را دیدم که مصداق این ضرب المثل بود: آش نخورده و دهن سوخته. شـخصی در مـقابل مـن غیبت کرده یا تـهمت زده و من هم در گناه او شریک شـده بـودم. چـقدر گـناهانی را دیـدم کـه هـیچ لـذتی بـرایم نداشت و فقط سرافکندگی برایم ایجاد کرد. خـیلی سـخت بـود. خـیلی. حساب و کـتاب خـدا بـه دقـت ادامـه داشـت. امـا زمـانی که بررسی اعمال من انجام مـی‌شد و نـقایص کارهایم را می‌دیدم، گـرمای شدیدی از سمت چپ به سوی مـن مـی‌آمد! حـرارتی کـه نزدیک بود تمام بدنم را بسوزاند. اما... ایـن حـرارت تـمام بدنم را می‌سوزاند، طـوری که قابل تحمل نبود. همه جای بدنم می‌سوخت، بجز صورت و سینه و کف دستهایم! بـرای مـن جـای تـعجب بود. چرا این سه قسمت بدنم نمی‌سوزد؟! لـازم بـه تـکلم نـبود. جـواب سـؤالم را بلافاصله فهمیدم. مـن از نـوجوانی در هـیئت و جـلسات فـرهنگی مـسجد مـحل حضور داشتم. پـدرم بـه مـن توصیه می‌کرد که وقتی بـرای آقـا امام حسین علیه السلام و یا حـضرت زهـرا (سلام‌الله‌علیه) سلام الله عـلیه و اهـل بـیت عـلیه السلام :اشک مـی‌ریزی، قدر این اشک را بدان. اشک بر این بزرگان، قیمتی است و ارزش آن را در قـیامت می‌فهمیم. پدرم از بزرگان و اهـل منبر شنیده بود که این اشک را بـه سـینه و صورت خود بکشید و این کار را می‌کرد. من نیز وقتی در مجالس اهـل‌بیت عـلیه الـسلام:گریه می‌کردم. اشــک خـود را بـه صـورت و سـینه‌ام مـی‌کشیدم. حـالا فـهمیدم که چرا این سـه عضو بدنم نمی‌سوزد! نکته دیگری که در آن وادی شاهد بودم بحث اشک و تـوبه بـر درگـاه الـهی بود. من دقت کـردم کـه بـرخی گـناهانی که مرتکب شـده بـودم در کـتاب اعـمالم نـیست! بــعد از ایـنکه انـسان از گـناهی تـوبه می‌کند و دیگر سمتش نمی‌رود، گـناهانی کـه قبلاً مرتکب شده کاملاً از اعـمالش حـذف مـی‌شود.آنجا رحمت خـدا را بـه خـوبی حـس کـردم. حتی اگــر کـسی حـق‌الناس بـدهکار اسـت امـا از طـلبکار خـود بی‌اطلاع است، با دادن ردّ مـظالم بـرطرف مـی‌شود. امـا حق‌الناسی که صاحبش را بشناسد باید در دنـیا بـرگرداند. حتی اگر یک بچه از مـا طـلبکار باشد و در دنیا حلال نکرده بـاشد، بـاید در آن وادی صـبر کـنیم تا بیاید و حلال کند.
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#دل_نوشت ❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت) ایستاده بودم و مات و مبهوت به
❤️ گذر ایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت)✅ از ابـتدای جـوانی و از زمانی که خودم را شـناختم، بـه حـق‌الناس و بیت‌المال بسیار اهمیت می‌دادم. پـدرم خـیلی بـه من توصیه می‌کرد که مـراقب بیت‌المال باش. مبادا خودت را گـرفتار کنی. از طرفی من پای منبرها و مسجد بزرگ شدم و مرتب این مطالب را می‌شنیدم. لذا وقتی در سپاه مشغول به کار شدم، سـعی می‌کردم در ساعاتی که در محل کار حضور دارم، به کار شخصی مشغول نـشوم. اگـر در طـی روز کـار شـخصی داشــتم و یـا تـماس تـلفنی شـخصی داشـتم، به همان میزان و کمی بیشتر، اضافه‌کاری بدون حقوق انجام می‌دادم کـه مـشکلی ایـجاد نـشود. بـا خـودم مـی‌گفتم: حـقوق کـمتر بـبرم و حـلال بـاشد خـیلی بـهتر اسـت. از طرفی در محل کار نیز تلاش می‌کردم که کارهای مراجعین را به دقت و با رضایت انجام دهم. ایـن مـوارد را در نـامه عملم می‌دیدم. جـوان پـشت میز به من گفت: خدا را شـکر کـن که بیت‌المال برگردن نداری وگـرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب می‌کردی! اتـفاقاً در هـمان‌جا کسانی را می‌دیدم که شدیداً گرفتار هستند.گرفتار رضایت تمام مردم، گرفتار بیت‌المال. این را هم بار دیگر اشاره کنم که بُعد زمان و مکان در آنجا وجود نداشت. یـعنی بـه راحتی می‌توانستم کسانی را کـه قـبل از مـن فوت کرده‌اند ببینم، یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند! یا اگر کسی را می‌دیدم،لازم به صحبت نـبود، بـه راحـتی مـی‌فهمیدم کـه چه مـشکلی دارد. یـکباره و در یـک لحظه مــی‌شد تـمام ایـن مـوارد را فـهمید. من چقدر افرادی را دیدم که با اخـتلاس و دزدی از بـیت الـمال به آن طـرف آمـده بـودند و حالا باید از تمام مـردم این کشور، حتی آن‌ها که بعدها بـه دنـیا می‌آیند، حلالیت می‌طلبیدند! امــا در یـکی از صـفحات ایـن کـتاب قـطور، یک مطلبی برای من نوشته بود کـه خیلی وحشت کردم! یادم افتاد که یکی از سربازان، در زمان پایان خدمت، چـند جـلد کـتاب خـاطرات شـهدا بـه واحـد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: این‌ها اینجا بماند تا سربازهایی کـه بـعداً مـی‌آیند، در سـاعات بیکاری استفاده کنند. کـتاب‌های خـوبی بـود. یک سال روی طـاقچه بـود و سـربازهایی که شیفت شـب بودند، یا ساعات بیکاری داشتند استفاده می‌کردند. بـعد از مدتی، من از آن واحد به مکان دیـگری مـنتقل شدم. همراه با وسایل شـخصی کـه مـی‌بردم، کتاب‌ها را هم بردم. یــک مـاه از حـضور مـن در آن واحـد گذشت، احساس کردم که این کتاب‌ها استفاده نمی‌شود. شـرایط مکان جدید با واحد قبلی فرق داشت و سربازها و پرسنل، کمتر اوقات بیکاری داشتند. لذا کتاب‌ها را به همان مـکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا بماند بهتر استفاده می‌شود. جــوان پـشت مـیز اشـاره‌ای بـه ایـن مـاجرای کـتاب‌ها کـرد و گـفت: ایـن کــتاب‌ها جـزو بـیت‌المال و بـرای آن مـکان بـود، شـما بدون اجازه، آن‌ها را به مکان دیگری بردی، اگر آن‌ها را نگه مـی‌داشتی و به مکان اول نمی‌آوردی، بـاید از تـمام پـرسنل و سـربازانی کـه در آیـنده هـم به واحد شما می‌آمدند، حلالیت می‌طلبیدی! واقـعاً تـرسیدم. بـا خـودم گـفتم: من تـازه نـیت خـیر داشتم. من از کتاب‌ها اســتفاده شـخصی نـکردم. بـه مـنزل نـبرده بودم، بلکه به واحد دیگری بردم کـه بـیشتر اسـتفاده شود، خدا به داد کـسانی بـرسد کـه بـیت‌المال را مـلک شخصی خود کرده‌اند!!! در هــمان زمــان، یــکی از دوسـتان هـمکارم را دیـدم. ایـشان از بچه‌های بااخلاص و مؤمن در مجموعه دوستان ما بود. او مــبلغی را از فــرمانده خـودش بـه عـنوان تـنخواه گـرفته بـود تا برخی از اقـلام را برای واحد خودشان خریداری کـند. امـا ایـن مـبلغ را بـه جـای قـرار دادن در کـمد اداره، در جـیب خـودش گذاشت! او روز بــعد، در اثــر سـانحه رانـندگی درگـذشت. حـالا وقتی مرا در آن وادی دیـد، بـه سراغم آمد و گفت: «خانواده فـکر کردند که این پول برای من است و آن را هـزینه کـرده‌اند. تو رو خدا برو و بـه آن‌هـا بگو این پول را به مسئول مـربوطه برسانند. من اینجا گرفتارم. تو رو خدا برای من کاری بکن.» تـازه فـهمیدم کـه چـرا بـرخی بـزرگان ایــنقدر در مــورد بـیت‌المال حـساس هـستند. راست می‌گویند که مرگ خبر نمی‌کند.(۱) ۱. مـن بعدها پیغام این بنده خدا را به خـانواد هـاش رسـاندم. ولی نتوانستم بـگویم کـه چطور او را دیدم. الحمدلله مشکل ایشان حل شد. در ســیره پـیامبر گـرامی اسـلام نـقل اســت: روز حـرکت از سـرزمین خـیبر، نـاگهان بـه یـکی از یـاران پیامبر تیری اصـابت کـرد و هـمان دم شـهید شد.
❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت)✅ در مـیان روزهـایی کـه بـررسی اعـمال آن‌ها انجام شد، یکی از روزها برای من خـاطره ساز شد. چون در آن وضعیت، مـا بـه بـاطن اعـمال آگـاه مـی‌شدیم. یـعنی مـاهیت اتـفاقات و علت برخی وقـایع را می‌فهمیدیم. چیزی که امروزه به اسم شانس بیان می‌شود، اصلاً آنجا مـورد تـأیید نـبود، بـلکه تمام اتفاقات زنـدگی بـه واسـطه بـرخی علت‌ها رخ می‌داد. روزی در دوران جـوانی با اعضای سپاه بـه اردوی آمـوزشی رفـتیم. کلاس‌های روزانـه تـمام شد و برنامه اردو به شب رسـید، نـمی‌دانید کـه چـقدر بچه‌های هـم دوره را اذیت کردم. بیشتر نیروها خـسته بودند و داخل چادرها خوابیده بـودند، مـن و یـکی از رفقا می‌رفتیم و بـا اذیت کردن ، آن‌ها را از خواب بیدار می‌کردیم! بـرای هـمین یـک چـادر کـوچک، بـه مـن و رفـیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. شـب دوم اردو بـود کـه باز هم بقیه را اذیـت کـردیم و سـریع برگشتیم چادر خـودمان کـه بـخوابیم. البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم، بـه خـاطر ایـن کـارها از دسـت دادم! وقـتی در اواخـر شب به چادر خودمان بـرگشتیم، دیـدم یک نفر سر جای من خوابیده! مـن یـک بالش مخصوص برای خودم آورده بـودم و بـا دو عـدد پـتو، بـرای خـودمی‌ک رخـتخواب قـشنگ درست کرده بودم. چـادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چـه کـسی جـای مـن خـوابیده، فـکر کـردمی‌کی از بـچه‌ها می‌خواهد من را اذیت کند، لذا همینطور که پوتین پایم بـود، جـلو آمـدم و یک لگد به شخص خواب زدم! یکباره دیدم حاج آقا... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گـرفته و داد مـی‌زد: کـی بـود؟ چی شد؟ وحـشت کـردم. سـریع از چـادر آمـدم بیرون. بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خـواب نداشته و بچه‌ها برای اینکه مرا اذیـت کـنند، به حاج آقا گفتند که این جـای حـاضر و آمـاده بـرای شماست! امـا لـگد خـیلی بـدی زده بـودم. بنده خـدا یـک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش! حاج آقا آمد از چادر بیرون و بـاعصبانیت گـفت: الـهی پات بشکنه، مـگه مـن چیکار کردم که اینجوری لگد زدی؟ جـلو رفـتم و گفتم: حاج آقا غلط کردم. بـبخشید. مـن بـا کـسی دیـگه شما را اشـتباه گـرفتم. اصـلاً حـواسم نبود که پـوتین پایم کردم و ممکن است ضربه شدید شود. خلاصه اون شب خیلی معذرت خـواهی کـردم. بـعد به حاج آقا گفتم: شـرمنده، شـما بـروید بخوابید، من تو مـاشین می‌خوابم، فقط با اجازه بالش خودم رو برمی‌دارم. چــراغ بـرداشتم و رفـتم تـوی چـادر، همین که بالش رو برداشتم، دیدم یک عـقرب بـه بـزرگی کف دست زیر بالش من قرار دارد! حاج آقا هم داخل شد و هر طوری بود عقرب رو کشتیم. حاجی نگاهی به من کـرد و گفت: جان مرا نجات دادی، اما بـد لگدی زدی، هنوز درد دارم. من هم رفـتم داخـل ماشین خوابیدم. روز بعد اردو تمام شد و برگشتیم. روز بـعد، من در حین تمرین در باشگاه ورزش‌هـای رزمـی، پـایم شـکست. اما نـکته جـالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نـامه عـمل مـن، کـامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود. جـوان پـشت مـیز بـه مـن گـفت: آن عـقرب مـأمور بـود که تو را بکشد، اما صدقه‌ای که آن روز دادی، مرگ تو را به عقب انداخت! هـمان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیـدم. یـام افـتاد عـصر هـمان روز، خـانم مـن زنـگ زد و گـفت: فلانی که هـمسایه مـاست، خـیلی مشکل مالی دارد. هیچی برای خوردن ندارند. اجازه دارم از پــول‌هایی کــه کـنار گـذاشتی مـبلغی به آن‌ها بدهم؟ گفتم: آخه این پـول‌ها بـرای خـرید مـوتور اسـت. اما عـیب نـداره. هـر چـقدر می‌خواهی به آن‌هـا بده. جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود کـه باید این ضربه را می‌خورد. ولی به نـفرین ایـشان، پـای تـو هم شکست. بعد به اهمیت صدقه دادن و خـیرخواهی بـرای مـردم اشاره کرد.(۱) البته این نکته را باید ذکر کنم: «به من گـفته شـد کـه صدقات، صله‌رحم، نماز جماعت و زیارت اهل بیت علیه السلام و حـضور در جـلسات دینی و هر کاری کـه خـالصانه بـرای رضـای خدا انجام دهی جزو مدت عمرت حساب نشده و بـاعث طـولانی شـدن عـمر می‌گردد.» ۱. آیه ۲۹ سوره فاطر می‌فرماید: «کــسانی کــه کـتاب الـهی را تـلاوت مـی‌کنند و نـماز را بـر پـا می‌دارند و از آنـچه بـه آن‌ها روزی داده‌ایم پنهان و آشکار انفاق می‌کنند، تجارت(پرسودی) را امـید دارند که نابودی و کساد در آن نیست.» یـا حـدیثی کـه امـام باقر علیه السلام فـرموده‌اند: صـدقه دادن، هفتاد بلا از بـلاهای دنـیا را دفـع مـی‌کند و صدقه دهــنده از مـرگ بـد رهـایی مـی‌یابد. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#دل_نوشت ❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت)✅ در مـیان روزهـایی کـه بـررسی
❤️ گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت)✅ بـیشتر مـردم از کنار موضوع مهم «حل مــشکلات مــردم» بـه سـادگی عـبور مـی‌کنند. اگر انسان بتواند حتی قدمی کـوچک در حـل گـرفتاری بـندگان خدا بـردارد، اثـر آن را در ایـن جـهان و در آنـسوی هـستی بـه طور کامل خواهد دیـد. در بررسی اعمال خود، مواردی را دیـدم که برایم بسیار عجیب بود. مثلاً شخصی از من آدرس می‌خواست. من او را کـامل راهـنمایی کردم. او هم دعا کرد و رفت. من نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عملم مشاهده کردم! یـا اینکه وقتی کاری برای رضای خدا و حل مشکل مردم انجام می‌دادم، اثر آن در زنـدگی روزمـره‌ام مـشاهده می‌شد. ایـنکه مـا در طی روز، حوادثی را از سر مــی‌گذرانیم و مــی‌گوییم خـوب شـد ایـنطور نـشد. یا می‌گوییم: خدا را شکر کـه از ایـن بـدتر نـشد، به خاطر دعای خـیر افـرادی است که مشکلی از آن‌ها برطرف کردیم. مـن هـر روز بـرای رسـیدن بـه مـحل کـار، مـسیری را در اتوبان طی می‌کنم. هـمیشه، اگـر ببینم کسی منتظر است، حتماً او را سوار می‌کنم. یـک روز هوا بارانی بود. پیرزنی با یک سـاک پر از وسایل زیر باران مانده بود. بـا اینکه خطرناک بود اما ایستادم و او را سوار کردم. سـاک وسـایل او گـلی شـده و صندلی را کـثیف کـرد، اما چیزی نگفتم. پیرزن تـا بـه مـقصد برسد مرتب برای اموات مـن دعـا کـرد و صـلوات فرستاد. بعد هـم خـواست کرایه بدهد که نگرفتم و گـفتم: هـرچه مـی‌خواهی پـول بدهی بــرای امــوات مــا صـلوات بـفرست. من در آنسوی هستی، بستگان و امــوات خــودم را دیــدم. آن‌هـا از مــن بـه‌ خـاطر دعـاهای آن پـیرزن و صــلوات‌هایی کـه بـرایشان فـرستاد، حــسابی تــشکر کـردند. ایـن را هـم بـگویم کـه صـلوات، واقعاً ذکر و دعای مــعجزه‌گری اسـت. آن‌قـدر خـیرات و بـرکات در این دعا نهفته است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم. پــیامبر اکـرم (صَلَّی الـلَّهُ عَلَیـهِ وَ آلِه و ســلم) فــرمودند: «گـره‌گشایی از کـار مـؤمن از هـفتاد بار حج خانه خداوند بـالاتر اسـت.» ثـمرات این گره‌گشایی آنـجا بـسیار مـلموس بـود. بیشتر این ثمرات در زندگی دنیایی اتفاق می‌افتد. یعنی وقتی انسان در این دنیا، خودش را بـه‌ خـاطر دیگران به‌سختی بیاندازد، اثرش را بیشتر در همین دنیا مشاهده خواهد کرد. یـادم مـی‌آید کـه در دوران دبیرستان، بیشتر شب‌ها در مسجد و بسیج بودم. جلسات قرآن و هیئت که تمام می‌شد، در واحـد بـسیج بـودم و حـتی بـرخی شـب‌ها تـا صـبح می‌ماندم و صبح به مدرسه می‌رفتم. یـک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نـام کرده بود. او چهره‌ای زیبا داشت و بسیار پسر ساده‌ای بود. یک شب، پس از اتمام فعالیت بسیج، سـاعتم را نـگاه کـردم. یـک ساعت به اذان صـبح بود. بقیه دوستان به منزل رفـتند. من هم به اتاق دارالقران بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم. هـمان نـوجوان یکباره وارد اتاق شد و سریع در کنارم نشست! وقـتی نـمازم تمام شد با تعجب گفتم: چیزی شده؟ بـا رنـگ پریده گفت: هیچی، شما الان چه نمازی می‌خواندی؟ گفتم: نمازشب. قبل اذان صبح مستحب است که این نماز را بخوانیم. خـیلی ثواب دارد. گفت: به من هم یاد می‌دهی؟ بـه او یاد دادم و در کنارم مشغول نماز شد. اما می‌دانستم او از چیزی ترسیده و نـگران است. بعد از نماز صبح با هم از مسجد بیرون آمدیم. گـفتم: اگـر مـشکلی هـست بـگو، من مثل برادرت هستم. گـفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود. او با تهدید می‌خواست مـن را بـه خـانه‌اش ببرد. حتی تا نیمه شـب منتظرم مانده بود. من فرار کردم و پیش شما آمدم. روز بـعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهدید کردم. آن جـوان هـرزه دیـگر سمت بچه‌های مـسجد نـیامد. ایـن نوجوان هم با ما رفـیق و مسجدی شد. البته خیلی برای هـدایت او وقـت گذاشتم. خدا را شکر الان هم از جوانان مؤمن محل ماست. مـدتی بـعد، دوسـتان من که به دنبال اسـتخدام در سـپاه بودند، شش ماه یا بـیشتر درگـیر مـسائل گـزینش شدند. امـا کـل زمـان پـیگیری استخدام بنده یـک هـفته بـیشتر طول نکشید! تمام رفــقای مـن فـکر مـی‌کردند کـه مـن پـارتی داشتم اما... آنجا به من گفتند: زحـمتی کـه بـرای رضای خدا برای آن نـوجوان کـشیدی، باعث شد که در کار اسـتخدام کـمتر اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود. البته این پاداش دنـیایی‌اش بـود. پاداش آخرتی‌اش در نامه عمل شما محفوظ است. حـتی بـه من گفتند: اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری، نـتیجه کـارهای خیری است که بــرای هـدایت دیـگران انـجام دادی.
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#دل_نوشت ❤️ گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت)✅ بـیشتر مـردم از کنار موضوع مهم
❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت)✅ خـیلی مـطلب در مـوضوع ارتـباط بـا نـامحرم شـنیده بودم. اینکه وقتی یک مـرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قـرار مـی‌گیرند، نفر سوم آن‌ها شیطان اسـت. یـا وقـتی جـوان بـه‌سوی خدا حـرکت مـی‌کند، شیطان با ابزار جنس مـخالف بـه سـوی او می‌آید و... یا در جـایی دیـگر بـیان شـده که در اوقات بـیکاری، شـیطان بـه سراغ فکر انسان مـی‌رود و... خـیلی از رفقای مذهبی را دیـده‌ام که به خاطر اختلاط با نامحرم، گـرفتار وسـوسه‌های شیطان شده و در زندگی دچار مشکلات شدند. ایـن موضوع فقط به مردان اختصاص نـدارد. زنـانی کـه بـا نامحرم در تماس هـستند نـیز بـه همین دردسرها دچار مـی‌شوند. ایـنجا بـود که کلام حضرت زهـرا (سلام‌الله‌علیه) (سلام ‌الله‌ علیه) را درک کـردم کـه مـی‌فرمودند: «بهترین (حالت) برای زنان این است (که بدون ضــرورت) مـردان نـامحرم را نـبینند و نامحرمان نیز آنان را نبینند.» شـکر خدا از دوره جوانی اوقات بیکاری نــداشتم کـه بـخواهم بـه مـوضوعات ایــنگونه فـکرکنم و در هـمان ابـتدای جـوانی شـرایط ازدواج برای من فراهم شـد. امـا در کـتاب اعـمال مـن، یـک مـوضوع بـود کـه خـدا را شکر به خیر گذشت. در سـال‌های اولی که موبایل آمده بود بـرای دوسـتان خودم با گوشی پیامک مــی‌فرستادم. بــیشتر پـیام‌های مـن شوخی و لطیفه و... بود. آن زمـان تلگرام و شبکه‌های اجتماعی نـبود. لـذا از پـیامک بـیشتر اسـتفاده مـی‌شد. رفـقای مـا هم در جواب برای مـا جُک مـی‌فرستادند. در ایـن مـیان یـک نـفر بـا شماره‌ای نا آشنا برای من لـطیفه‌های عـاشقانه مـی‌فرستاد. من هم در جواب برای او جُک می‌فرستادم. نـمی‌دانستم این شخص کیست. یکی دو بـار زنـگ زدم امـا گـوشی را جواب نداد. اما بیشتر مطالب ارسالی او لـطیفه‌های عـاشقانه بود. برای همین یکبار از شماره ثابت به او زنگ زدم، به محض اینکه گوشی را برداشت و بدون ایـنکه حـرفی بـزنم مـتوجه شـدم یک خانم جوان است! بـلافاصله گـوشی را قـطع کـردم. از آن لـحظه به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نــفرستادم و پــیام‌هایش را جــواب ندادم. یـادم هـست با جوان پشت میز خیلی صـحبت کـردم. بارها در مورد اعمال و رفـتار انـسان‌ها بـرای من مثال می‌زد. هـمین‌طور کـه بـرخی اعمال روزانه مرا نـشان می‌داد، به من گفت: نگاه حرام و ارتــباط بـا نـامحرم خـیلی در رشـد مــعنوی انـسان‌ها مـشکل‌ساز اسـت. مـگر نـخوانده‌ای که خداوند در آیه ۳۰ سـوره نـور می‌فرماید: «به مؤمنان بگو: چشم‌های خود را از نگاه به نامحرم فرو گیرند(۱).» بـعد بـه مـن گـفت: اگـر شما تلفن را قــطع نــمی‌کردی ، گـناه سـنگینی در نـامه‌ی اعـمالت ثـبت مـی‌شد و تاوان بزرگی در دنیا می‌دادی. جـوان پـشت میز، وقتی عشق و علاقه مـن را بـه شـهادت دیـد جمله‌ای بیان کـرد کـه خـیلی بـرایم عـجیب بود. او گــفت: «اگـر عـلاقمند بـاشید و بـرای شـما شـهادت نـوشته بـاشند، هر نگاه حرامی که شما داشته باشید، شش ماه شـهادت شـما را بـه عـقب می‌اندازد.» خـوب آن ایـام را به خاطر دارم. اردوی خواهران برگزار شده بود. به من گفتند: شـما بـاید پـیگیر برنامه‌های تدارکاتی این اردو باشی. امـا مـربیان خواهر، کار اردو را پیگیری مـی‌کنند، فـقط بـرنامه تغذیه و توزیع غـذا بـا شـماست. در ضمن از سربازها استفاده نکن. مـن سـه وعده در روز با ماشین حامل غـذا بـه مـحل اردو مـی‌رفتم و غـذا را مـی‌کشیدم و روی مـیز مـی‌چیدم و با هیچکس حرفی نمی‌زدم. شـب اول، یـکی از دخترانی که در اردو بود، دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کـرد کـه اطـرافش خلوت است، خیلی گـرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد. من سرم پایین بود و فقط جواب سلام را دادم. روز بعد دوباره با خنده و عشوه بـه سـراغ مـن آمـد و قـبل از اینکه با ظـروف غـذا از مـحوطه اردوگـاه خارج شـوم، مـطلب دیـگری گفت و خندید و حرف‌هایی زد که... من هیچ عکس‌العملی نشان ندادم. خلاصه هربار که به این اردوگاه می‌آمدم، با برخورد شیطانی این دختر جـوان روبـرو بودم. اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم. در بـررسی اعـمال، وقـتی بـه این اردو رسـیدیم، جـوان پـشت مـیز بـه مـن گـفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار مـی‌شدی، بـه جـز آبـرو، کـار و حـتی خـانواده‌ات را از دست می‌دادی! برخی گناهان، اثر نامطلوب اینگونه در زندگی روزمره دارد... یـکی از دوسـتان همکارم، فرزند شهید بود. خیلی با هم رفیق بودیم و شوخی مـی‌کردیم. یـکبار دوسـت دیگر ما، به شـوخی بـه مـن گفت: تو باید بروی با مـادر فلانی ازدواج کنی تا با هم فامیل
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#دل_نوشت ❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه در قیامت)✅ خـیلی مـطلب در مـوضوع ارتـبا
❤️ گذر ایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت)✅ از دیــگر اتــفاقاتی کـه در آن بـیابان مـشاهده کـردم، ایـن بـود کـه بـرخی بــستگان و آشـنایان کـه قـبلاً از دنـیا رفــته بـودند را دیـدار کـردم. یـکی از آن‌هـا عموی خدا بیامرز من بود. او در بیمارستان هم کنار من بود. او را دیدم کـه در یـک بـاغ بزرگ قرار دارد. سؤال کردم: عمو این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟ گـفت: مـن و پـدرت در سنین کودکی یـتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عـنوان ارث بـرای ما گذاشت. شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فـروش محصولات را به مادر ما بدهد. امـا او بـا چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آن‌ها باغ را بین خودشان تقسیم کردند و فروختند و... الـبته هـیچکدام آن‌هـا عـاقبت به خـیر نـشدند. در ایـنجا نیز تمام آن‌ها گرفتارند. چـون بـا امـوال چـند یـتیم این کار را کردند. حالا این باغ را به جای باغی که در دنـیا از دسـت دادم بـه من داده‌اند تـا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی بـرویم. بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت: ایـن بـاغ دو در دارد کـه یکی از آن‌ها بـرای پـدر شـماست کـه بـه زودی باز مـی‌شود. در نـزدیکی بـاغ عمویم، یک بـاغ بـزرگ بـود کـه سرسبزی آن مثال زدنـی بـود. ایـن باغ متعلق به یکی از بـستگان مـا بود. او به‌ خاطر یک وقف بـزرگ، صـاحب ایـن بـاغ شـده بـود. هـمین‌طور کـه بـه بـاغ او خیره بودم، یـکباره تـمام بـاغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد! ایـن فـامیل ما، بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می‌کرد. من از این ماجرا شـگفت زده شدم. با تعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟! او هــم گــفت: پـسرم، هـمه ایـن‌ها از بـلایی اسـت کـه پـسرم بـر سر من مـی‌آورد. او نـمی‌گذارد ثـواب خـیرات ایـن زمـین وقـف شـده بـه من برسد. ایـن بـنده خـدا با حسرت این جملات را تـکرار می‌کرد. بعد پرسیدم: حالا چه می‌شود؟ چه کار باید بکنید؟ گـفت: مـدتی طـول می‌کشد تا دوباره بـا ثـواب خیرات، باغ من آباد شود، به شـرطی که پسرم نابودش نکند. من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر نـاخلفش بـودم، بـرای همین بحث را ادامه ندادم... آنجا می‌توانستیم به هرکجا که مـی‌خواهیم سـر بـزنیم، یعنی همینکه اراده مـی‌کردیم، بدون لحظه‌ای درنگ، به مقصد می‌رسیدیم! پــسر عـمه‌ام در دوران دفـاع مـقدس شـهید شـده بـود. یـک لحظه دوست داشـتم جـایگاهش را بـبینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم. مـشکلی کـه در بیان مطالب آنجاست، عـدم وجـود مـشابه در ایـن دنیاست. یـعنی نـمی‌دانیم زیـبایی‌های آنـجا را چگونه توصیف کنیم؟! کـسی کـه تـاکنون شـمال ایران و دریا و سـرسبزی جـنگل‌ها را نـدیده و هیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهده نکرده، هـرچه برایش بگوییم، نمی‌تواند تصور درســتی در ذهـن خـود ایـجاد کـند. حـکایت مـا بـا بـقیه مردم همین‌گونه اسـت. اما باید طوری بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد. مـن وارد بـاغ بـزرگی شـدم که انتهای آن مـشخص نـبود. از روی چمن‌هایی عـبور مـی‌کردم کـه بـسیار نـرم و زیـبا بودند. بوی عطر گل‌های مختلف مشام انـسان را نوازش می‌داد. درختان آنجا، هـمه نـوع مـیوه‌ای را در خود داشتند. میوه‌هایی زیبا و درخشان. مــن بــر روی چـمن‌ها دراز کـشیدم. گـویی یـک تخت نرم و راحت و شبیه پـر قـو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بـود. نـغمه پـرندگان و صـدای شرشر آب رودخـانه بـه گوش می‌رسید. اصلاً نـمی‌شود آنجا را توصیف کرد. به بالای سـرم نـگاه کـردم. درختان میوه و یک درخـت نـخل پـر از خـرما را دیـدم. با خـودم گـفتم: خرمای اینجا چه مزه‌ای دارد؟ یـکباره دیـدم درخـت نـخل بـه سمت مـن خم شد. من دستم را بلند کردم و یـکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گـذاشتم. نمی‌توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم. در ایــنجا اگـر چـیزی خـیلی شـیرین بـاشد، بـاعث دلـزدگی می‌شود. اما آن خـرما نمی‌دانید چقدر خوشمزه بود. از جـا بلند شدم. دیدم چمن‌ها به حالت قـبل بـرگشت. به سمت رودخانه رفتم. در دنـیا کـنار رودخانه‌ها، زمین گل‌آلود اسـت و بـاید مـراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود. امـا هـمین که به کنار رودخانه رسیدم، دیــدم اطــراف رودخـانه مـانند بـلور زیـباست! به آب نگاه کردم ،آنقدر زلال بـود کـه تـا انـتهای رود مشخص بود. دوست داشتم داخل آب بپرم. امـا بـا خودم گفتم: بهتر است سریع‌تر به سمت قصر پسر عمه‌ام بروم. نــاگفته نــماند. آن طــرف رود، یـک قـصر زیـبای سفید و بزرگ نمایان بود. نـمی‌دانم چـطور تـوصیف کنم. با تمام
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#دل_نوشت ❤️ گذر ایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت)✅ از دیــگر اتــفاقاتی کـه در
❤️ گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت ) ✅ سـال ۱۳۸۸ توفیق شد که در ماه رجب و مـاه شـعبان، زائر مکه و مدینه باشم. مـا مُحـرم شـدیم و وارد مسجدالحرام شدیم. بعد از اتمام اعمال، به محل قرار آمدم. روحانی کاروان به من گفت: سه تـا از خواهران الان آمدند، شما زحمت بـکشید و ایـن سـه نـفر را برای طواف ببرید. خـسته بـودم، اما قبول کردم. سه تا از خـانم‌های جـوان کاروان به سمت من آمـدند. تا نگاهم به آن‌ها افتاد، سرم را پایین انداختم. یـک حوله اضافه داشتم. یک سر حوله را دسـت خودم گرفتم و سر دیگرش را در اخـتیار آن‌هـا قـرار دادم. گفتم: من در طـی طـواف نباید برگردم. حرم الهی هم به‌خاطر ماه رجب شلوغ است. شما سـر ایـن حـوله را بـگیرید و دنبال من بیایید. یکی دو ساعت بعد، با خستگی فـراوان بـه مـحل قرار کاروان برگشتم. در کـل ایـن مـدت، اصلاً به آن‌ها نگاه نکردم و حرفی نزدم. وظـیفه‌ای بـرای انـجام طـواف آن‌هـا نـداشتم، اما فقط برای رضای خدا این کـار را انـجام دادم. در روزهـایی که در مـکه مـستقر بـودیم، خـیلی‌ها مـرتب بـه بـازار مـی‌رفتند و... اما من به جای ایـنگونه کـارها، چندین بار برای طواف اقـدام کـردم. ابتدا به نیت رهبر معظم انــقلاب و ســپس بـه نـیابت شـهدا، مــشغول شــدم و از فـرصت‌ها بـرای کسب معنویات استفاده کردم. در آن لـحظاتی کـه اعمال من محاسبه مـی‌شد، جوان پشت میز به این موارد اشــاره کـرد و گـفت: بـه‌خاطر طـواف خــالصانه‌ای کــه هـمراه آن خـانم‌ها انـجام دادی، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد! بـعد گـفت: ثـواب طـواف‌هایی که به نـیابت از دیگران انجام دادی، دو برابر در نـامه اعـمال خودت ثبت می‌شود... اوایـل مـاه شعبان بود که راهی مدینه شــدیم. یـک روز صـبح در حـالی کـه مشغول زیارت بقیع بودم، متوجه شدم کـه مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را کـه می‌خواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته، جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دسـت او گـرفتم و بـه پـسر بـچه تحویل دادم. بـعد بـه انـتهای قبرستان رفتم. من در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مـقابل قبر عثمان رسیدم. همان مأمور وهـابی دنـبال مـن آمد و چپ‌چپ به مـن نگاه می‌کرد. یکباره کنار من آمد و دسـتم را گرفت و به فارسی و با صدای بـلند گفت : چی گفتی!؟ لعن می‌کنی؟ گـفتم: نـه‌خیر. دسـتم رو ول کـن. امـا او هـمینطور داد می‌زد و با سر و صدا، بقیه مأمورین را دور خودش جمع کرد. در همین حال یکدفعه به من نگاه کرد و حـرف زشـتی را به مولا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) زد. مـن دیـگر سـکوت را جایز ندانستم. تا ایـن حرف زشت از دهان او خارج شد و بـقیه زائـران شنیدند، دیگر سکوت را جـایز ندانستم. یکباره کشیده محکمی بــه صــورت او زدم. بــلافاصله چـهار مـأمور بـه سـر من ریختند و شروع به زدن کـردند. یـکی از مـأمورین ضربه‌ی مـحکمی بـه کتف من زد که درد آن تا مـاه‌ها اذیتم می‌کرد. چند نفر از زائرین جـلو آمـدند و مـرا از زیـر دست آن‌ها خارج کردند و سریع فرار کردم. امـا در لـحظات بررسی اعمال، ماجرای درگـیری در قـبرستان بـقیع را بـه مـن نـشان دادنـد و گفتند: شما خالصانه و فـقط بـه عشق مولا علی (علیه‌السلام) بـا آن مـأمور درگـیر شدید و کتف شما آسیب دید. برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی (علیه‌السلام) در نامه عمل شما ثبت شده است! ۱. الـبته ایـن مـاجرا نـباید دستاویزی برای برخورد با مأمورین دولت سعودی گردد.❌ ...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#دل_نوشت ❤️ گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت ) ✅ سـال ۱۳۸۸ توفیق شد که در م
❤️ گذر ایام( تجربه نزدیک به مرگ از کتاب سه دقیقه تا قیامت)✅ در ایـن سفر کوتاه به قیامت، نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد. علت آن هم چند ماجرا بود: یــکی از مـعلمین و مـربیان شـهر مـا، در مـسجد مـحل تـلاش فوق‌العاده‌ای داشـت کـه بـچه‌ها را جـذب مسجد و هیئت کند. او خـــالصانه فــعالیت مــی‌کرد و در مـسجدی شـدن مـا هـم خـیلی تأثیر داشت. ایـن مـرد خـدا ، یکبار که با ماشین در حـرکت بـود، از چـراغ قـرمز عـبور کرد و ســانحه‌ای شـدید رخ داد و ایـشان مرحوم شد. مــن ایـن بـنده خـدا را دیـدم کـه در مـیان شهدا و هم درجه آن‌ها بود! من توانستم با او صحبت کنم. ایشان به‌خاطر اعمال خوبی که در مــسجد و مـحل داشـت و رعـایت دسـتورات دیـن، بـه مقام شهدا دست یـافته بـود. در واقـع او در دنـیا شهید زنـدگی کـرد و بـه مـقام شـهدا دست یافت. اما سؤالی که در ذهن من بود، تـصادف او و عـدم رعـایت قانون و در واقع علت مرگش بود. ایـشان بـه مـن گـفت: مـن در پشت فـرمان مـاشین سـکته کـردم و از دنیا رفـتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کـردم. هـیچ چـیزی از صحنه تصادف دست من نبود. در جـایی دیـگر یـکی از دوستان پدرم کـه اوایـل جـنگ شـهید شده بود و در گـلزار شـهدای شهرمان به خاک سپرده شـده بـود را دیدم. اما او خیلی گرفتار بـود و اصـلاً در رتبه شهدا قرار نداشت! تــعجب کــردم. تـشییع او را بـه یـاد داشـتم کـه در تابوت شهدا بود و... اما چرا؟! خـودش گفت: من برای جهاد به جبهه نـرفتم. مـن بـه دنـبال کاسبی و خرید و فـروش بـودم کـه برای خرید جنس، بـه مـناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد. مـن کـشته شـدم. بـدن مرا با شهدای رزمـنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده‌ام و... امـا مهم‌ترین مطلبی که از شهدا دیدم، مـربوط بـه یـکی از همسایگان ما بود. خوب به یاد داشتم که در دوره دبــستان، بـیشتر شـب‌ها در مـسجد مـحل، کلاس و جلسه قرآن و یا هیئت داشتیم. آخر شب وقتی به سمت منزل می‌آمدیم، از یک کوچه باریک و تاریک عبور می‌کردیم. از هـمان بـچگی شـیطنت داشـتم. بـا بـرخی از بـچه‌ها زنـگ خـانه مـردم را می‌زدیم و سریع فرار می‌کردیم! یـک شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مـسجد راه افـتادم. وسط همانذکوچه بـودم کـه دیدم رفقای من که زودتر از کـوچه رد شدند، یک چسب را به زنگ یـک خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نمی‌شد. یـکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد. چسب را از روی زنـگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد. او شـنیده بود که من، قبلاً از این کارها کـرده‌ام، بـرای هـمین جـلو آمد و مچ دسـتم را گـرفت و گفت: باید به پدرت بگویم که چه‌کار می‌کنی! هـرچی اصـرار کـردم که من نبودم و... بـی‌فایده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد. آن شـب هـمسایه مـا عروسی داشت. تـوی خـیابان و جـلوی منزل ما شلوغ بود. پـدرم وقـتی این مطلب را شنید خیلی عــصبانی شـد و جـلوی چـشم هـمه، حسابی مرا کتک زد. این جوان بسیجی که در اینجا قـضاوت اشـتباهی داشـت، چـند سال بـعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید. ایـن مـاجرا و کـتک خـوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جـوان پشت میز گفتم: من چطور باید حـقم را از آن شـهید بگیرم؟ او در مورد من زود قضاوت کرد. او گـفت: لـازم نـیست که آن شهید به ایـنجا بـیاید. مـن اجـازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی. بـعد یـکباره دیـدم کـه صـفحات نامه اعــمال مـن ورق خـورد! گـناهان هـر صـفحه پاک می‌شد و اعمال خوب آن می‌ماند. خـیلی خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود یکی دو سال از اعمال من اینطور طی شد. جـوان پـشت میز گفت: راضی شدی؟ گـفتم: بـله، عـالی اسـت. الـبته بعدها پـشیمان شـدم. چـرا نـگذاشتم تـمام اعمال بدم را پاک کند!؟ امـا بـاز بـد نـبود. هـمان لحظه دیدم آن شـهید آمـد و سلام و روبوسی کرد. خــیلی از دیــدنش خـوشحال شـدم. گـفت: بـا ایـنکه لـازم نـبود، اما گفتم بیایم و حضوری از شما حلالیت بطلبم. هــرچند شــما هـم بـه‌خاطر کـارهای گـذشته در آن مـاجرا بی‌تقصیر نبودی. ...