شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیستو_یک یقمو گرفت و گفت تا ابد باید تاوان بدی ، تا ابد چون آبروی منو توی فامیل مادرم بردی
#قسمت_بیستو_دو
گفت عباس آقا بود همکارم ،
هول و دستپاچه شد ، پیام بهنامو یادش رفت گفتم زنگ بزن عباس آقا ببینم ،
گفت برو بابا تو خیانتکاری فکر میکنی منم مثه تو عوضیم؟
زنگ بزنم عباس آقا که آبروم میره بگم چی؟
بگم تو نوشتی عشقم خوش گذشت؟ شرفم نمیره؟
گفتم عباس به تو گفته عشقم آره؟
سهیل بس کن با کی رفته بودی سفر؟؟
صدامون رفت بالا ، اون به من میگفت خراب و من که افسردگی شدید بخاطر این چند روز گرفته بودم و خیلی مراعات سهیلو کرده بودم بیشتر و بیشتر داد و فریاد کردم ،
همسایمون اومد دم در و شروع کرد در زدن ، مدام میگفت ستاره حالت خوبه؟ ستاره؟
سهیل با عصبانیت رفت درو باز کرد و داد زد زن خودمه آقا زنم به من خیانت کرده میخوام بکشمش اصلا ، شما چی میگید؟
و درو محکم بهم زد.
اون روز برای اولین بار سهیل به بدترین حالت ممکن له و لوردم کرد ،
انقد زدم که دیگه نا نداشتم ، مدام میگفت تو خیانت کردی من جواب بدم؟ ها کثافت؟
هیچ راهی برای رها شدن از دستش نداشتم ، موهامو گرفت و چند بار دور خونه گردوندم خیلی وحشی شده بود ، آخر یه گوشه نشستم و دستمو گذاشتم رو سرمو التماس کردم توروخدا بس کن تورو قرآن نزن ، نفس نفس زنان رفت عقب و…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیستو_یک وقتی قضیه ۳تا چک رو شنیدم واقعا شاخ درآوردم... چون به هیچ عنوان به هیچ احدی چک امانت
#قسمت_بیستو_دو
نمیدونم چقدر زمان گذشت که با صدای یا ابالفضل گفتن و سیلی هایی که محمد توصورتم میزد به هوش اومدم
وقتی به هوش اومدم گفت چرا اینجا افتادی..؟
نگاه کردم دیدم وسط پذیرایی جلوی میز تلوزیون افتادم روی زمین!
محمد از خواب بیدار میشه میبینه من نیستم بلند میشه ببینه کجام که منو با اون حال تو پذیرایی پیدام میکنه
نزدیک های اذان صبح بود، محمد وضو گرفت نمازشو خوند و دیگه هم نخوابید تا هوا کاملا روشن شد
بهم گفت پاشو وسایلتو جمع کن بریم خونه مادرت
دیگه نمیشه اینجا تنها بمونی..
یک ماهی به اون وضع گذشت، خونه مادرم که میرفتم حال و روزم خوب بود ولی همین که وارد خونه خودمون میشدم کلا سیستمم بهم میخورد
گریه میکردم داد و بیداد میکردم.
چرت و پرت تعریف میکردم
چند باری دکتر بردنم و قرصای مختلف میخوردم ولی فایده نداشت
دیگه فاز خودکشی گرفته بودم،
همش میگفتم خودمو میکشم
و دکتر تاکید کرده بود به هیچ عنوان تنهاش نزارید اوضاعش خیلی خرابه و اگر اینجور پیش بره باید بستری بشه
یک روز که حالم خیلی بد بود، چند شبانه روز بود که نخوابیده بودم بلند شدم برم داروخانه قرص خواب بگیرم تو پارکینگ پسرمو دیدم که از مدرسه میومد
گفت مامان کجا میری گفتم هیچ جا مامان میرم سرکوچه قرص بگیرم الان میام
رفتم و برگشتم و چون حالم خیلی بد بود ۲تا قرص باهم خوردم و رفتم تو اتاق نازی رو تختش خوابیدم
(اتاق دنج و تاریکی بود جون میداد برای خوابیدن)
بالاخره قرصا اثر کرده بود و من خواب رفته بودم
اون شب جشن تولد پسر خالم دعوت بودیم ولی من دیگه چند وقت بود هیچ جا نمیرفتم، اصلا از ادمها وحشت داشتم
محمد هم بخاطر وضعیتم بهم زنگ میزنه ببینه اگر میخوام برم جشن زودتر بیاد که اماده بشه ولی چون موبایلم رو جواب نمیدم زنگ میزنه به خط خونه که پسرم گوشی و برمیداره
وقتی سوال میکنه مامانت کجاست ؟ پسرم درجوابش میگه ظهر رفت داروخانه قرص گرفت خورد خوابید
محمد بیچاره هم فکر میکنه که من خودکشی کردم
زنگ میزنه به مادرم که زود بیاید شهره بلاخره کار خودشو کرد و قرص خورده
خودش که وسیله نداشت با تاکسی خودشو میرسونه خونه وقتی وارد اتاق شد پرید سمت من از خواب پریدم چون خیلی ترسیده بودم شروع کردم گریه کردن
دیگه این گریه کردنا برای خودمم عجیب بود
که محمد سرمو تو بغلش گرفته بود هی قربون صدقم میرفت و میگفت بگو آخه چته ؟
چرا گریه میکنی؟ منم با تو گریه کنم؟
ولی واقعا نمیدونستم چرا گریه میکنم... جوابی نداشتم که بدم و فقط زار زار با صدای بلند گریه میکردم
همون موقع زنگ زدن و مادرم و دوتا خواهرم و شوهراشون هراسون رسیدن تو خونه و وقتی حال و روز منو دیدن پا به پای من گریه میکردن ولی هیچ تاثیری تو حال من نداشت....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیستو_یک انقد جیغ و داد کردم که از ترس همسایه ها آوردن امیرمو دادن بهم و دوباره درو بستن سعی
#قسمت_بیستو_دو
گفت برو از همونجا که اومدی، برو خونه بابات... اصلا من چه میدونم، برو و بیا طلاقت بدم راحت.. خستم ازت...
کشون کشون بردم دم در، بیرونم کرد و درو بهم زد!!
امیرم، خودم، زندگیم، بدبخت بدبخت شده بودم..
چند ساعتی به امید اینکه دلش بسوزه درو وا کنه همونجا ایستادم، چند باری زنگ درو زدم اما فایده نداشت
تا دم در خونه خودمون رفتم ولی با اون کبودیا روم نمیشد برم تو،
میگفتن دیدی گفتیم اینا آدم نیستن...
حمایتم نمیکردن و فقط سرکوفت بود، دم درمون چند دقیقه ای ایستادم، صدای همشون که رو تخت توی حیاط نشستن و میگن و میخندن میومد..
من همیشه نقل این مجالس بودم، بچه که بودم ادای فک و فامیلو درمیاوردم و نریمان و مامان و بابام از خنده ریسه میرفتن،
چی رو به چی فروختم؟؟
به اون روز کذایی شوم فکر کردم که انگار مسخ شده بودم، هیچ چیز دست خودم نبود...
دلم نیومد شادی مادرم که صدای خندش میومد رو خراب کنم، بجای خونه ی پدرم رفتم خونه عزیز، مادربزرگ حمید، کلون درشو زدم، چند باری گفت کیه؟ چیزی نگفتم، صداش میومد که غرولند کنان گفت خب مسلمون بگو کی هستی...
و یدفعه درو باز کرد، محکم زد توی صورتش و گفت نازی این چه حالیه؟ این چه روزگاریه؟
دستمو گرفت و بردم توی خونه، گفت نمیخواد حرف بزنی، اول غذا بخور حالت جا بیاد
گفتم چجوری غذا بخورم وقتی نمیدونم امیرم حالش چطوره..
هرجوری بود بهم غذا داد و گفت حالا بگو..
سیر تا پیازشو گفتم و گفتم حمید گفته برو طلاقتو بگیر..
آهی کشید و گفت مگه از رو نعش من رد شه، نازی بخدا حمید پسر بدی نیست، ولی عشرته که تو گوشش مدام ور ور میزنه، خب آدم بالاخره تا یه حدی حرف بقیه روش تاثیر نداره، بعد یه مدت تاثیر میذاره..
حمید به بابای خدابیامرزش رفته، آرومه، اوایل دوست نداشت؟
گفتم میمرد برام...
گفت همین دیگه.. حمید دو تا اخلاقش به باباش رفته، یکی اینکه سریع تاثیر میگیره و یکی ترس از عشرته..
اون خدابیامرزم هرچی گفتم این عشرت به درد تو نمیخوره، اینا از خانواده خوش نامی نیستن، مادر عشرت از کولی هایی بود که توی کاباره میرقصید، اصلا عشرت معلوم نبود پدرش کیه..!
ولی به گوش پسر سادم نرفت که نرفت، آخر عشرت معتادش کرد و انقدددد کشییید تا سکته کرد و مرد...
عشرت خودش معتاد نیست ولی هرکی باهاش نشست و برخاست کنه سر سال نشده شیره ای و نعشه ای شده...!
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_بیستو_یک صدای صنم رو شنیدم که گفت کیه.. اومدم.. با اینکه خیلی دلم میخواست ببینمش ولی نمیدونم
#قسمت_بیستو_دو
صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم .. مادر بالای سرم نشسته بود و صدام میکرد ..
چشمهام رو که باز کردم شیشه ی خالی عطر رو جلوی چشمهام گرفت و گفت تو که اینقدر دوسش داری چرا سه طلاقش کردی؟
چشمهام رو مالیدم و گفتم شما هم که زیاد بدت نیومد..
مادر به پشتی تکیه داد و گفت بدم که نیومد هیچ خیلی هم خوشحال شدم .. اون از راه نرسیده حرف تو رو گوش نکرد و سر اهل خونه کلاه گذاشت و در رفت ، اگه میموند و چهار پنج تا بچه میاورد که دیگه خدارو بندگی نمیکرد .. خوبش شد دختره ی سرتق...
دستی به موهام کشیدم و گفتم ولی اون سنش کم بود تو باید به راهش میاوردی، تو باید میونه ی ما رو میگرفتی، باید اون روز از خبطش میگذشتی و به من نمیگفتی که زندگیم از هم نپاشه ..
بلند شدم و به سمت در رفتم که مادر گفت مگه دختری که غصه ی طلاقت باشم این نشد اون یکی .. اون دفعه خودسر زن گرفتی اینجوری گذاشت تو کاسه ات ، این بار بسپار به خودم ببین از همین در و همسایه چه دختری واست میگیرم هم خوشگلتر از صنم هم خانواده دار ..
آروم کف دستم رو کوبیدم به در و گفتم مادر .. مادر من چی میگم تو چی میگی ..
با غضب برگشتم تو اتاق و لباسم رو پوشیدم و ناشتایی نخورده از خونه بیرون زدم ..
هنوز کارگرهای حجره نیومده بودند و محمود با دیدنم تعجب کرد ولی حرفی نزد .. باید راهی پیدا میکردم ..
نمیتونستم دوری صنم رو تاب بیارم ..
منتظر اسد بودم .. اون حتما میتونست یه راه چاره ای برام پیدا کنه ..
یک ساعت دیگه همین که اسد اومد صداش کردم بالا و گفتم اسد .. تو چرا اون روز اینجا نبودی؟ اگه بودی همراه من میومدی و جلوم رو میگرفتی ..
اسد پک محکمی به سیگارش زد و گفت من مباشرتم واسه کارهای تجارتت، وکیل زندگی شخصیت که نیستم...
کاغذی که روی میز بود رو گوله کردم و پرت کردم طرفش و گفتم از امروز ، از همین الان، وکیلم هم هستی...
لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد و گفت خب حالا قضیه فرق داره .. البته در مورد مواجبم بعدن حرف میزنیم...
تند نگاهش کردم و گفتم اسد الان وقت مزه پرونی نیست بگو چه خاکی به سرم بریزم؟
لبخندش رو جمع کرد و گفت فقط یه راه داری ..
وقتی سکوتش طولانی شد گفتم د یالا .. حرف بزن .. چه راهی؟؟
کلاهش رو کمی جا به جا کرد و گفت یکی رو باید پیدا کنیم تا با صنم ازدواج کنه
از جا پریدم و گفتم ...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••