eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
145.2هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_نهم به من تهمت میزنه میگه گردنبندو تو برداشتی. کاش دیشب پای من قلم میشد و دنبالتون نمی اومدم
بیخیال نگاش کردمو هیچی نگفتم. بعد از اینکه همه رفتن رفتم کنار یاسمن و بهش گفتم: فرض کن همچین چیزی نبوده.. اصلا تا پول دستم بیاد یکی بهترشو میخرم برات. اصلا بهش فکر نکن به خاطر اون خودتو اذیت نکن… با گریه گفت: یعنی میگی نگین برداشته؟… با شک پرسیدم: حرکت مشکوکی ازش دیدی؟ یکم فکر کرد و گفت: نه دیشب هر سه اومدن تو اتاق و یکم دید زدن شوخی کردن و رفتن... همین! با خونسردی گفتم: بیخیال ولش کن دیگه تموم شد و رفت… یاسمن خیلی حالش گرفته بود. بدترین روزای زندگیم با اون اتفاق رقم خورد. روزایی که می شد حسابی خوش بگذره و طلایی باشه کوفتمون شد. یاسمن تمام مدت چشمش مونده بود دنبال گردنبند و به اینکه هر جا میشینه چشمش بگرده عادت کرده بود. یه مدت گذشت کم کم زندگیمون داشت روال می گرفت و همه چی خوب می شد. یکم پول پس انداز کردم دوماه بعد عروسیمون تصمیم گرفتم یه گردنبند شبیه همون براش بخرم ،بالاخره تونستم برم و گردنبند رو بخرم پیچیدمش تو کادو و آوردم خونه تا حسابی یاسمن خوشحال بشه ... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_نهم تایم کاریه محمدرضا بود و خونه نبود ، مادر فائزه هم دم در وایساده بود و با نگرانی داشت ب
گفت فقط اسکرین شات دیدم و به مرگ مادرم قسم من فقط اینا رو دیدم که اومدم بهت گفتم وگرنه چه سودی برای من داره بخوام زندگیه تو رو خراب کنم. همین که برگشتم خونه مامانم گفت خبر داری مادر محمد رضا حالش بد شده بردنش بیمارستان ؟ انگاری سکته کرده ولی حقشه با این پسر تربیت کردنش . عصری که بابام اومد خونه گفت این پسره که می‌گه من کاری نکردم آخرش من نفهمیدم راست و دروغ این ماجرا چیه ، نکنه تو از این قضیه مطمئن نبودی و ما رو انداختی جلو ؟ می‌گه همه چی فتوشاپه، مگه تو پیاما رو توی گوشی خودش ندیده بودی؟ با ترس و لرز گفتم نه والا من فقط اسکرین شات دیدم بابام گفت اسکرین شات دیگه چیه ؟ گفتم عکسشو ، با عصبانیت نگام کرد و گفت خاک بر سر من که دنبال چرت و پرت های تو راه افتادم و آبروی این پسره رو بردم ، الان همه خانوادش به خون تو تشنه شدن . اگر مادرش بمیره زندگیت رو هواست… @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_نهم خلاصه اون دو سه روز به پیام های الکی با بهنام گذشت، سهیل میگفت دیگه بیا خونه دیگه طاقت د
گریه میکردم، دویدم تو پذیرایی و به مامانم همه چیو گفتم ، رفتم لباسمو بپوشم و برم پیش سهیل که بهنام نیاد پیشش، تند تند زنگ میزدم ولی جواب نمیداد. مامانم هر چی گفت ساعت یک نیمه شبه دختر وایسا لباس بپوشیم با هم بریم گوش ندادم، آخر مجبور شد یه چادر رنگی بندازه سرش و دنبالم بیاد، از اون طرف خواهر کوچیکم با ماشین اومد، مثل اینایی که عزیزشون مرده اشک میریختم و میزدم رو پام، مامانم هر چی میگفت من پشتتم دختر فایده نداشت. تصور از دست دادن اعتماد و عشق سهیل دیوونه ترم میکرد. رسیدیم دم خونمون، کلید انداختم و از پله ها رفتم بالا، سهیل توی تاریکی نشسته بود و گوشیشو زیر و رو میکرد. رفتم داخل و گفتم سهیل… بخدا من… بخدا… گفت بخدا تو چی؟ بعدم صدای گوشیشو زیاد کرد و اون ویس لعنتی به گوش اومد: دوستت دارم… منم همینطور! داد زد چیه؟ میخوای بگی هک شدی؟ باشه، ولی این ویس چی میگه؟ محکم زد تو گوشم و گفت عوضی نون منو میخوری به یکی دیگه میگی دوستت دارم؟ @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_نهم گفت هیچی از جهاز مریم هنوز ۲۰۰ هزار تومن بدهی دارم.. داشتم بهش میگفتم یکم هم اون کمک کنه
و من خوشحال بودم که محمدم پیش خانواده ش هست و وضعیت خوب تر از اینی میشه که هست ولی زهی خیال باطل... برای زمینی که خریده بودیم تونستیم دیوار کشی کنیم و یکم مصالح ساختمانی بخریم که بسازیم و ظرف چند ماه عروسی کنیم دیگه خیلی زشت بود ۳ سال عقد کرده موندن . دو سه روزی از اومدن خانواده محمد میگذشت که محمد اومد خونه دیدیم یجوریه.. محمد با اینکه خانواده ش اینجا بودن ولی هنوزم خونه ما بود فقط درحد سر زدن میرفت خونه مادرش..! بهش گفتم چیزی شده؟ چرا ناراحتی ؟ گفت دیگه نمیدونم از دست خواسته های مادرم چکارکنم..؟ گفتم چی میخاد مگه؟ گفت پاشو کرده تو یه کفش که من نمیتونم مستاجری کنم باید برام خونه بسازی... من تو خونه ساختن برای خودم موندم حالا چجوری براش خونه بسازم..؟ من ساده هم گفتم اینکه خوبه اینجوری همینجا موندگار میشن زیر سرخودت هستن خیالت از بابتشون راحته بین حرف زدنامون بابا اومد تو اتاق که از داخل کشو کنار اتاق مدارک برداره کارش چند دقیقه ی طول کشید انگار متوجه موضوع شد و گفت راست میگه شهره توهم خیالت راحت میشه پدر ساده ی من فکر میکرد همه مثل خودش هستن نمیدونست اینا همه نقشه های شوم اون زن هست محمد گفت اخه چجوری؟ بابام گفت کمکت میکنم همون شب بابا دقیقا سرکوچه ای که ما برای خودمون زمین خریده بودیم براشون یه زمین ۱۵۰ متری خرید از خودش چک داد که محمد به تاریخش پاس کنه بعد که از بنگاه برگشتن خونه، محمد گفت آقا ناصر حالا زمینو خریدیم مصالح چی ؟ بابام گفت از خونه خودت بیار که همون حرف شد شروع بدبختی دوباره من ۳ سال تمام عقد کرده نشستم و قرار بود دوباره توهمین شرایط بمونیم... محمد فقط هرچی کار میکرد باید خانوادشو تامین میکرد حالا با هزار آرزو داشتم خونه میساختم اونوقت مصالح ببرن برای خونه مادرش چون چند تا پلاک فاصله زمینها بود اصلا کار سختی نبود و عباس هم که شغلش بنایی بود در عرض کمتر از یک ماه یه خونه نقلی برای مادرش ساختن و اساس کشی کردن اومدن تو خونه جدید. سر رسید چک زمین رسیده بود دیگه پولی ته جیب محمد نبود برای پاس کردن چک افتاده بود به حرص و جوش خوردن منم که دیگه تو این چندساله عاشق محمد شده بودم و دیوانه وار دوستش داشتم طاقت نداشتم تو اون حال ببینمش.. جعبه طلاهامو برداشتم و رفتم گذاشتم جلوش گفت اینا چیه ؟ گفتم طلاهامه ببر بفروش چک زمین و پاس کن بین حرف زدن تند تند با سختی النگو هامم از دستم درمیاوردم و حرفمو میزدم محمد تو اون ۳سال برای من جز همون بلوز زرد مخمل هیچ چیز دیگه نخریده بود...! تمام مخارجم رو بابام داده بود حتی رسم برای عید ها و مناسبت ها به نوعروس یا نامزد کادو بدن .... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_نهم عشرت همیشه خدا کار داشت و زندگیش با این وجود خیلی شلخته بود انگار که بمب توی اون خونه ترک
عشرت گفت الهی ذلیل شی نازی.. چه مرگته شیون میکنی؟ چمباتمه زده گفتم نگاش کن یجوری شده چشماش یجورین حالش خوب نیست...! هولم داد افتادم زمین گفت اوووو فکر کردم چی شده این بیشرفا که بار اولشون نیست یکی محکم خوابوند توی گوش حمید و گفت صدبار گفتم زیاده روی نکن کره خر پدرسگ... یجوری که انگار عادیه، بعد یقه منو گرفت و چسبوند به دیوار و گفت نبینم دیگه اینجور زهرمو بترکونی و شیون کنیا، این چیزا اینجا عادیه دختر جون شروع کردم داد و بیداد گفتم یعنی چی عادیه مگه میشه عادی باشه؟! اینا مستن، نصفه شبه شوهرم باید کنارم میبود نه توی خیابون.. حمله کردم سمت حمید و گفتم به خودت بیا... به خودت بیا لامذهب... دوباره هولم داد و دستمو گرفت و کشوندم سمت اتاق، درو جفتشو بست، نمیدونستم میخواد چیکار کنه... یهو دیدم کمربندشو باز کرد و با کمربند حمله کرد سمتم.. داد میزد میگفت دیگه جلوی داشم و ننم به من حرف بد نزنی هااا... اون شب اگه سمیه شیشه رو نمیشکست و درو باز نمیکرد، بی شک حمید منو میفرستاد اون دنیا...! صبح که پا شدم خبری از حمید نبود. سمیه گفت امروز همه کارا با خودم، بعدم یه تشت اب داغ و پارچه تمیز اورد و روی زخمام کشید، سوزش شدیدی داشت ولی بهتر از این بود که زخمام بخوان عفونت کنن.. هر بار که پارچه رو روی زخمم میکشید بیشتر یاد حرف نریمان میوفتادم که میگفت اینجا چیزایی میبینی که هیچ وقت ندیدی... حتی قبلا شنیده بودم که عشرت از راه خلاف پول درمیاره..!! اما تا اون روز من همچین خبطی ازش ندیده بودم. غروب بود و صدای کل میومد، توی حیاط یه گوشه کز کرده بودم و به صدای کل و ساز و دهل گوش میدادم و حسرت میخوردم.. من هیچکدوم از اینارو نداشتم عشرت از در اومد تو و چادرشو انداخت رو بند و گفت میدونی عروسیه کیه؟؟ سرمو تکون دادم، گفت عروسی نریمانتونه امشب.. چشمام از تعجب باز شد، گفتم راست نمیگی..! پوزخند زد و گفت بیا برو نگاه کن، حقیقتا تا نمیدیدم باور نمیکردم..! چادر عشرتو انداختم رو سرم و رفتم بیرون، تا نزدیک خونمون رفتم. دیدم صدای ساز و دهل از تو خونه ی خودمونه و راست راستی عروسیه نریمانه..! دست از پا درازتر برگشتم.... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_نهم مادر از جا پرید و گفت چی؟ آفت محکم زد روی صورتش و گفت ای خاک عالم به سرم .. یه قدم به سم
پیرهن مخمل سبز رنگی با جلیقه کوتاه بته جقه ای قرمز و قهوه ای ، همراه با روسری چهارگوش سفید رنگی به تن صنم کرده بودند .. با این که شب بود کاملا معلوم بود که چقدر تغییر کرده برخلاف تصورم صنم اصلا معذب نبود.. همین که اومد دستی به لباسهاش کشید و با خنده ی بلند گفت چقدر شبیه خاله خان باجیها شدم شبیه پیرزنا. اخمهای مامان رفت تو هم و گفت ببخشید منتظرت نبودیم برات لباس تدارک ببینیم سرفه ی مصلحتی کردم و گفتم فردا میرید یه سری رخت و لباس میخرید . سفره ی شام که پهن شد صنم با اشتها غذا خورد و مادر با افسوس نگاهش میکرد، میدونستم که کم کم صنم با آداب خیلی چیزها آشنا میشه بعد شام مادر بلندشد و کنار صنم ایستاد و گفت پاشو دختر جون بریم بخوابیم که از فردا کلی کار داریم .. صنم با تعجب به من نگاه کرد و گفت باید با مامانت بخوابم ؟ مگه زنا با شوهراشون نمیخوابن؟ آفت هین کوتاهی کشید، مادر از جلیقه ی صنم گرفت و گفت فقط این چیزا رو یاد گرفتی؟ تا آخر هفته پیش من میخوابی.. صنم و مادر به اتاق رفتن و برخلاف همیشه مادر چراغ گرد سوز رو خاموش نکرد و تا صبح روشن موند یک جورایی حس آرامش داشتم، از اینکه صنم تو اتاق بغلی در آرامش خوابیده و قرار نیست فردا از صبح اسید دشت و بیابون بشه خوشحال بودم . صبح که بیدار شدم صنم کنار سفره نشسته بود .. روبه روش نشستم .. رنگ صورتش سرخ و سفید بود و تازه فهمیدم خیلی خوشگلتر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم تمام اون هفته در پی تدارک جشن عروسی بودم و مادر با صنم دنبال خرید بودند.. هرازگاهی مادر بهش میتوپید ولی صنم به قدری دختر شیرینی بود که حس میکردم مادر هم کم کم از صنم خوشش اومده وقتی به اسد گفتم که صنم رو عقد کردم تا نیم ساعت زل زده بود بهم و حرفی نمیزد تا جاییکه کم کم نگرانش شدم آبی که ته لیوان روی میز بود رو به طرفش پرت کردم و گفتم چته نمیری؟ اسد چند بار پلک زد و با تعجب گفت به خدا میدونستم دیوانه ای و همیشه منتظر بودم یه جا این دیوانگیت رو نشون بدی برای روز پنج شنبه حجره رو به اسد سپردم تا خودم به باقی کارهای عروسی برسم مادر صدام کرد و گفت خونه نمون قراره بیان صورت صنم رو بند بندازن گفتم اتفاقا کار دارم یه دقیقه با صنم حرف بزنم رفتم به اتاق مهمونخونه رفتم که صنم جلوی آینه داشت خودش رو برانداز میکرد با دیدن من برای اولین بار خجالت کشید چون روسری سرش نبود. موهاش رو بافته بود .. چقدر بی تابش بودم و دلم میخواست این یه روز هم بگذره. چنگی به روسری زد و انداخت روی سرش. لبخندم رو پنهون کنم و سیبیلم رو به دندون گرفتم و پرسیدم داداشت کجا کار میکنه؟ با خوشحالی گفت کافه ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••