eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
987 ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
داستان واقعی زندگی گلنسا و اسماعیل❤️ به شدت #جذاب حتما بخونید✅🙏
سایه به سایه دنبالش بودم مردم میگفتن گلنسا اسماعیلو دوس نداشت و خانوادش فراریش دادن بره ولی صورت خونی عشقم جلو چشمم بود اون نرفته من باور نمیکردم فهمیدم از شهر رفته تهران گوشوارشو به عنوان کرایه داده بود گوشواره رو از راننده پس گرفتم و پولشو بهش دادم دقیقا بیست سال پیش بود که رفتم تهران ،یه بقچه برداشتم و شناسناممو که اسم عشقم توش بود ،یه پسر هفده ساله که راه افتاد سمت تهران دنبال ناموسش هیچی نداشتم جز یه مقدار پول،به تهران که رسیدم دیگه نشد از گلنسا ردی پیدا کنم صبح تا غروب میرفتم کارگری و غروب میرفتم دنبال گلنسا تا اخر شب. عین قطره آبی بود که تو دریا گمشده باشه شبا تو پارک میخابیدم کنار خیابون ،یه شب یه مرد و زن از کنارک رد شدن و گفتن آخی نگاش کن سنی هم نداره کارتون خواب شده شوهرش گفت اینا همشون معتادو دزدن حقشونه به این روز بیفتن اونشب اشکم درومد تا تونستم گریه کردم نه به خاطر خودم به خاطر گلنسایی که پونزده سالش بود و معلوم نبود بعد از سه ماه چه حال و روزی توی این شهر داره شده بودم پوست و استخون،مگه میشد یه لقمه غذا بخورم وقتی گلنسا معلوم نبود شکمش گشنس یا سیره گهگاهی زنگ میزدم دهاتمون و تلفنچی میگفت خبری از زنت نشده . تو یه ساختمون نیمه کاره کار میکردم ،یه شب که همون حوالی دنبال گلنسا بودم رفتم تو ساختمون و خابیدم ،هنوز سقف طبقه اولو نزده بودن، صبح مهندس ساختمون فهمیده بود شب اونجا خابیدم بهم گفت از این به بعد چادر بزن تو ساختمون نگهبانی بده ،مصالح دزدی زیاد شده منم یه پولی بابتش بت میدم شناسناممو گرو گذاشتم و شبا تو ساختمون میخابیدم،وقتی به خودم اومدم دوسال گذشته بود از این محل به اون محل از این ساختمون به اون ساختمون با همون مهندس کار میکردم و تو سرما و گرما تو چادر میخابیدم استخونم میسوخت و گریه میکردم به حال گلنسایی که معلوم نبود چجوری خودشو گرم میکنه چند وقتی که گذشت صاحب ساختمونی که با همون مهندس شریک بود ازم خوشش اومد میگفت بچه ی روستاس کاریه و بی دغل بازی بهم گفت بیا نگهبان باغ من تو دماوند شو گفتم من دماوند نمیام فقط تهران، میگفت کارگری عاقبت نداره اونجا حداقل یه اتاق از خودت داری ،منم داستان زندگیمو براش تعریف کردم @azsargozashteha💚 ادامه دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
قسمت #اول داستان جذابمون از امروز شروع میشه حتما دنبالش کنید و لذت ببرید❤️😍👇👇 #قسمت_اول سلام اسم
میگفت چشماش آبیه همونی که میخای،دختر بور با چشمای آبی . همیشه تو رویاهام همچین چهره ای رو به عنوان همسر میپسندیدم ،خلاصه یه قرار گذاشتن که همو ببینیم،اون روز بهترین لباسمو پوشیدم و حسابی به خودم رسیدم تا تو نگاه اول خوب به نظر بیام. خونشون نزدیک خونه ی ما بود وضعشونم کمی از ما پایین تر بود ولی به اندازه ی خودشون داشتن ،بابا ماشینو جلوی در نگه داشت و پیاده شدیم مثل یه خواستگاری رسمی شده بود،خواهر برادرمم اومده بودن،یکم استرس داشتم دل تو دلم نبودتا ببینم دختری که برام پسندیدن چه شکلیه، ایا میتونم دوسش داشته باشم و خوشبختش کنم؟ زنگ خونه رو زدیم بلافاصله در باز شد رفتیم داخل،استقبال گرمی ازمون کردن تک دختر خانواده بود و سه تام داداش داشت که بزرگه ازدواج کرده بود و شهر دیگه زندگی میکرد ولی برای مراسم اومده بود تهران، لحظه ی ورود خواهرم زد رو شونم و باخنده گفت طرفو ببین چند تا اسکورت و بادیگارد داره ها باخنده گفتم اشکال نداره آبجی همشونو حریفم.... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_اول سلام من ساره ام. سی سالمه و دو ساله از همسرم جدا شدم. داستان زندگیم شاید برای خیلی ها
یک روز که توی خونه داشتم نهار میپختم زنگ در خونه رو زدن، درو که باز کردم دختر همسایه رو دیدم. اومد بالا و گفت مهمون نمیخوای ساره؟ اسمش فائزه بود، بچگی زیاد با هم رفت و آمد داشتیم ولی بعد از اون زیاد رفت و آمد نداشتیم. وقتی که رفتم خونه خودم از اون روز رفت و آمد ما شروع شد. وقتی که شوهرم نبود میومد خونه و بهم سر میزد، از محمدرضا و زندگی می پرسید میگفت زندگی خوبی داری قدر شوهرتو بدون. رفته رفته رابطمون خیلی صمیمی شد در حدی که بیشتر روزا که محمدرضا خونه نبود میومد پیشم. یک روز که اومد خونم حالش خیلی بد بود گریه کرده بود و میگفت عصبانی ام.. وقتی ازش پرسیدم چی شده گفت شوهر دوستم به دوستم خیانت کرده باورت نمیشه که این آدم چقدر مرد چشم پاکیه اصلا اگه میگفتن سرش قسم بخور من حاضر بودم قسم بخورم بس که این مرد، مرد خوبی بود. به از محمدرضا نباشه تقریبا مثل اون بود. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم واقعا میگی؟ گفت آره این دوره زمونه نمیشه به هیچ مردی اعتماد کرد والا تا امتحانشون نکنی جواب خودشونو پس نمیدن. منم گفتم نه اینجوری نیست من به شوهرم اعتماد کامل دارم. فائزه خندید و گفت باشه ولی به نظرم خودت امتحانش کنی بد نیست.. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_اول چند باری گوشیمو بالا پایین کردم، چشمامو مالوندم. چیزی که میدیدمو نمیتونستم باور کنم، عکس
گفت اینکه از کجا آوردم مهم نیست، جواب منو بده. انقدر ترسیده بودم که سعی کردم عصبیش نکنم که عکسمو برای سهیل بفرسته. گفتم بهنام من هر چی به تو گفتم با همین بی چیزیت بیا خواستگاریم پیچوندی نیومدی، گفتم منم دوستت دارم ولی خب تو انگار انقدری نداشتی که بیای خواستگاریم، لااقل الکی میومدی که ته دلم گرم شه، اومدی؟ بعدشم من بخدا قسم قصد جولان دادن و به تو پز دادن رو نداشتم، خب مامانت هر شب ما رو دعوت میکرد مجبور بودیم بیایم. بعدم سهیل آدمیه که مدام میخواد جلوی بقیه بگه عاشق زنمم، بخدا توی خونه به این مهربونی نیست. اون لحظه واقعا نمیدونستم چیکار میکنم، رسما داشتم چرت و پرت میبافتم. من هیچوقت عاشق بهنام نبودم، منو سهیل و بهنام و چند نفر دیگه جمعه ها میرفتیم کوه، بهنام فقط گاهی به من پیام میداد، من ازش خوشم نمیومد، سیریش و بد پیله بود، دو خط در میون جوابشو میدادم، چند باری گفت عاشقمه جدی نگرفتم، برای اینکه از سر خودم بازش کنم گفتم خونه ماشین و کار نداری. بهنام نوشت باید زن من بشی، من نمیخوام تو مال سهیل باشی، الان این عکسا رو برا سهیل میفرستم که روند طلاقت سریعتر بشه و خودم کمکت میکنم. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_اول سلام من شهره هستم متولد ۱۳۶۱ دختر سوم یک خانواده ۷ نفره ۵ تا خواهریم پدرم مرد مهربون و
محمد اون زمان تازه از خدمت سربازی اومده بود و از اونجایی که تو خانوادشون زیاد از مهر و محبت پدر مادر خبری نبوده و وضع خانوادشم خوب نبوده از سن ۹ سالگی درس و مشق و کنار میزاره و میره سرکار و یجورایی میشه منبع درامد خانواده، پدرشم که یه ادم بیخیال که تنها فکرو ذکرش منقل و بافورش بود و از صبح که چشم باز میکرد پای بساط بود تا نصف شب... محمد بخاطر همین موضوع شونه زیر بار میزاره و میگه خودمو فدا میکنم بخاطر خواهرو برادرم و شروع به کار کردن میکنه و یه تکونی به زندگیشون میده. محمد اینا ۴ تا برادر و ۲ خواهر هستن، که اون زمان خواهر بزرگ ازدواج کرده بود و زندایی ما بود یعنی هم خواهر شوهرمون بود هم زندایی مراسم عقد خواهرم تموم میشه و محمد تو اون چند روزی که تهران بودن فقط رفتار منو زیر نظر میگیره و حرفی نمیزنه تا برن شهر خودشون، وقتی که میرن شهرشون چند روز بعد به مادرش میگه من شهره رو میخوام.. مادرش هم میگه هیچی نگو که اون خیلی بچه س اگه خانواده ش بفهمن اون یکی دخترشونم ازمون پس میگیرن. محمد حدود ۶ ماه با خانواده ش مخصوصا مادرش میجنگه که بیان خواستگاری ولی وقتی میبینه هیچ مدله راضی نمیشه میگه باشه خودم تنها میرم مادرش هم میگه برو اگر دادن دختر بهت بگیر... محمد از خونه میره بیرون مستقیم میره طلا فروشی یه پلاک زنجیر شمائل حضرت مریم و یه انگشتر میخره یه جعبه شیرینی میگیره و برمیگرده خونه و ساکشو برمیداره حرکت میکنه به سمت تهران، برادر محمد هم بعد از عقد با خواهرم زمان خدمت رفتنش بوده و همینجا تو تهران خدمت میکرد البته با کلی پارتی بازی بابام صبح میرفت و برای نهار خونه بود (توخانواده ما این رسم هست که دختر وقتی عقد شد دیگه هیچ محدودیتی نداره و اکثرا داماد ها نقل مکان میکنن منزل پدرزن تا شب عروسی که برن خونه خودشون ) و از اونجا که ما و خانواده محمد اصالتا اهل یک شهر بودیم این رسم در مورد اونها هم صدق میکنه محمد حرکت میکنه و با اتوبوس میاد تهران و صبح زود میرسه خونه ما. در میزنه و خواهرم وقتی درو باز میکنه میبینه برادر شوهرش اومده کلی خوشحال میشه و تعارف میکنه بیاد داخل، بهش میگه عباس رفته پادگان تا تو یکم استراحت کنی برای نهار برمیگرده. تو این بین بابام راننده نیسان بود و با نیسان بار میبرد وخرج زندگیمون میگذشت، تو تیرماه بود و وقت برداشت انگور که بابام کل روز بار انگور میبرد میدان تره بار وقتی بابا بین بارها یه سر میاد خونه و میبینه محمد اینجاس خیلی خوشحال میشه و تحویل میگیره . از اونجایی که ما همه دختر بودیم و بابا هم مجبور بوده بره میدان تره بار بارشو خالی کنه به محمد میگه بیا با من بریم هم فاله هم تماشا... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️ #قسمت_اول ارسالی ✅💚 حمید لبخندی زد از شدت لذت و عشق بینمون تو فضا بودم و ناب
زیر مشت و لگدای نریمان حتی خجالت میکشیدم اخ هم بگم خدا خدا میکردم بزنه یه جاییم و کارمو خلاص کنه، از اون طرف حمید رو میدیدم که پای اقاجونم رو سرشه و محکم فشار میده... پلیس نزاشت نربمان و بابا بیشتر از این کبودمون کنن و به زور جدامون کرد، هر کس رفت خونشون و مارو هم بردن سمت آگاهی. توی خودم جمع شده بودم و به سرنوشتی که نمیدونستم چی برام رقم زده فکر میکردم... چند باری نریمان توی اگاهی بهمون حمله کرد ولی من هیچ کاری نکردم... حتی دستمو نیاوردم جلوی صورتم و از خودم دفاع هم نکردم... کارمون به دادگاه کشیده شد و صورت جلسه کردن. قبلا این اتفاق توی شهرستانمون افتاده بود و بعد از اینکه پسر و دخترو شلاق زده بودن مجبورشون کردن عقد کنن و خودم میدونستم چه سرنوشتی پیش رومه... برگشتیم سمت خونه، الان کل شهرستان میدونستن که من باعث ننگ و ابروریزی شدم.. توفیق با لذت این صحنه رسوایی رو برای همه شرح داده بود.. توی اتاق به زخم عمیق روی پام که بخاطر کمربند اقاجونم بود نگاه میکردم، خیلی میسوخت.. انگار که بخوام خود زنی یا تلافی کنم، قوطی الکل رو از تاقچه برداشتمو ریختم روی زخمم، اشکم دراومد و چشمام کاسه خون شد، گریه کردم و تنها راه خلاصی از این رسوایی رو مرگ میدونستم... به تنها چیزی که فکر نمیکردم حمید بود، حمیدی که عاشقانه میپرستیدمش الان اصلا برام مهم نبود که کجاست و چیکار میکنه.. مقصر صد درصدی رو حمید میدونستم، اگه اون اصرار نکرده بود الان وضعیت من این نبود... ولی اون پسر بود و نهایتش یه چک میخورد، من دختر بودم و باید زجر میکشیدم... توی این فکرا بودم که... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_اول داستان جذابمون😍 از دست ندید❤️ سال ۱۳۱۰✅ اسد در حجره رو باز کرد و مثل همیشه با خنده و خ
اما از وقتی که بابا مرد حجره رو خودم میچرخوندم هرچند مادرم خیلی اصرار داشت که اداره ی حجره رو به دایی بسپارم ولی من بخاطر زمزمه های بابا که میگفت به دایی اعتماد نداره، قبول نکردم ... اون روز بعد از بستن حجره ، با اسد به قهوه خونه رفتیم و به همایون خبر دادم که صبح باهاشون به شکار میام ... عادت نداشتم تا دیروقت بیرون بمونم از اسد جدا شدم و به خونه برگشتم .. سلطانعلی در رو برام باز کرد و گفت خوش اومدی آقا .. دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم رفتی پیش طبیب یا باز پشت گوش انداختی ؟؟ دستش رو به پهلوش گرفت و گفت امروز کمی بهتر شدم ، نرفتم ولی اگه فردا درد بگیره حتما میرم .. ناراحت گفتم فردا جمعه است آخر مجبور میشم خودم ببرمت ... از وقتی چشم باز کرده بودم سلطانعلی و زنش، آفت، خونمون بودند و کارهای عمارت با اونها بود ... آفت سینی به دست از مطبخ بیرون اومد و گفت اوووی سلطانعلی باز پرحرفیت رو شروع کردی بزار آقا بیاد غذا از دهن میوفته .. سلطانعلی زیر لب لااله الا اللهی گفت .. دستم رو تو حوض وسط حیاط شستم و روی ایوونی که فرش شده بود نشستم .. آفت سفره رو پهن کرد و لبخند پهنی زد و گفت براتون گزنه پلو درست کردم .. آفت همیشه سعی داشت محبت آقای خونه رو جلب کنه چه وقتی که بابا زنده بود چه وقتی که من شدم مرد خونه .. چرا که میدونست جیره و مواجب خوبی از این خونه به دست میاره .. سرم رو تکون دادم و گفتم مادرم کجاست ؟ سینی رو برداشت و لبخندش رو جمع کرد و گفت سرشون رو خضاب کرده بودند من که چند دقیقه پیش دیدم جلوی آینه مشغول بافتن موهاش بود .. الان صداش میکنم .. به طرف اتاق مادرم رفت و گفت خانوم سفره رو پهن کردم آقا گرسنه است نمیایید؟ مادر در رو باز کرد و به سمتم اومد اجازه نداد بلند بشم و خم شد از سرم بوسید .. با اشتها مشغول خوردن شام شدم که مادر گفت نمیدونی امروز چی شده؟ میگن غفور رو با یه زن بدکاره دیدند .. خبر به گوش زنش رسیده قیامت به پا کرده... قاشقم رو توی بشقاب گذاشتم و با اخم پرسیدم این خبرها رو از کجا آوردی؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفت‌آور رئیسی در کمتر از ۱ سال!() 🔹این کلیپ تنها چند مورد از صدها اقدامِ به بارنشسته‌ی رئیسی تنها در کمتر از یک سال هست؛ باشیم ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽