شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_پنج نمی دونم چم شده بود من که نمی تونستم هیچ حقی نسبت به اون داشته باشم فقط می خواستم
#قسمت_سیو_شش
آب گلومو قورت دادم.
دختر اومد جلو با صدای ظریفی گفت: سلام!..
لبخند خجلی زدم و گفتم: سلام! خوب هستید؟..
سرشو تکون داد و گفت: ممنونم. چه خوب شد شما رو دیدم.
اتفاقا پشیمون بودم که چرا پیگیر نشدم تا شما رو ببینم و ازتون تشکر کنم.
شما نبودید معلوم نبود اون شب چه بلایی سر ما میومد. منم حالم خوش نبود چیز زیادی یادم نمیومد.
دوستم گفت چقدر کمکمون کردید..
گفتم: اشکالی نداره وظیفه بود خداروشکر که چیزی نشد..
سرشو آورد بالا تو چشمام نگاه کرد خیلی خواستنی بود.
چشمای درشت و روشنی داشت با ابروهای بور و پهن.
من هم چهره ام بد نبود اگه درگیر اون کوفتی نمی شدم ممکن بود هرگز اینطور نیفتم و موهام سفید نشن.
در کل جذاب بودم ولی نه در حدی که دل یه دختر نوزده بیست ساله رو ببرم.
به افکار مسخرم تو دلم خندیدم و مشغول ور رفتن با ماشین شدم.
دختر با من من گفت: مشکلی پیش اومده؟ واسه ماشینتون کمکی از دستم بر میاد؟..
خندیدم و گفتم: این خودش مشکله دیگه! نه درستش کردم فکر کنم کار کنه. بفرمایید برسونم هر جا تشریف می برید..
سرشو تکون داد و گفت: ممنون بر می گردیم خوابگاه راه زیادی نیست.
مزاحم شما نمیشیم فقط خواستم ازتون تشکر کنم...
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_پنج این فکرا توی سرم میپیچید، مامانم اومد در نمازخونه و گفت جمع کن بریم خونه. از جام ن
#قسمت_سیو_شش
حالا قرار بود که بابام بیاد، هم خوشحال بودم که پشتیبانم داره میاد هم ناراحت
چون مطمئنا هرجور بود حکم میکرد باید جدا شم،
شاید احمقانه به نظر بیاد ولی من اون موقع هنوز عاشق سهیل بودم،
از طرفی مهسا تند تند پیام میداد آره رفتی با بهنام داری چه غلطی میکنی؟ کجایی؟
حتی یبار پیام داد سهیل رفت که بهنامو بکشه…
و چقدر خوبه که تو میدونی طرفت داره دروغ میگه،
این یعنی مهسا تو این نقشه ها دخیل بوده اونم میدونسته،
ولی مادرم گفت جوابشو نده بهتره.
همون روز رفتم پزشک قانونی تا جای خفه شدن و جای چنگای سهیلو نشون بدم و بگم که منو میزنه،
رفتم ازش شکایت کردم تا ببینم بعدش چی میشه،
خلاصه که تو همین مابین ها بابامم اومد، وضعیتمو دید،
فکر کرد نرفتم دکتر واسه پاهام و کلی غر زد،
اولش روم نمیشد ولی آروم آروم کل قضیه رو به بابام گفتم، انقدر عصبی شد که گوشی تو دستشو محکم زد تو دیوار
و گفت چرا زنگ نزدید من خودمو میرسوندم،
من به تو اعتماد دارم مثه دسته گل بزرگت کردم به من میگفتی یه راهی جلو پات میذاشتم،
دختر خودسر فکر کردی خیلی حالیته میخوای مشکلاتتو خودت حل کنی؟..
کاش دستشو گرفته بودم و نمیذاشتم بره بیرون ولی از خونه با عصبانیت شدید زد بیرون…
مامانم تا وسط کوچه دنبالش دوید ولی نتونست حریفش بشه و برش گردونه، میدونستم اتفاق بدی در انتظار تک تکمونه،
تر و خشک قراره با هم بسوزن،
دل مادرم شور میزد، آخرش گفت بذار زنگ بزنیم سهیل بگیم هرچی بابات در زد درو باز نکنه.
سهیل خیلی ترسو بود و مطمئن بودم بهش بگم بابام داره میاد سراغت درو باز نمیکنه،
اما هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد، هرچی پیام دادم که بحث مهمیه بخدا بحث مرگ و زندگیه فایده نداشت اصلا جواب نمیداد،
شقایق اونجا بود آخرش گفت به درک که جواب نمیده همون بهتر که بابات بکشتش بی لیاقتو، یه نگاه به پاهای افلیجت بکن..
بهش چشم غره ای رفتم و گفتم شقایق بخدا نگرانی من بخاطر بابامه نه اون الدنگ بی همه چیز،
اگه بابام بلایی سرش بیاره باید تاوانشو بده، نمیخوام تاوان بده.
گفت اها از اون لحاظ…
یک ساعتی شده بود مامانم گفت دلم طاقت نمیاره، شقایق پاشو باهم بریم دنبالش ببینیم چی شده؟؟...
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_پنج نشستم همون گوشه، دو ساعتی اونجا بودم کم کم خسته شدم یه بچه ای اونجا بازی میکرد، گفت
#قسمت_سیو_شش
من اون نازی نازپرورده نازک نارنجی لاغر نبودم، شکمم بزرگ شده بود، قدم خمیده، چادر مشکیم به سرخی میرفت، لباسای بچم چرک و کهنه بودند و دمپایی پلاستیکی پام بود.. خبری از اون نازی نیست..
خواهرم گفت نازی این تویی؟ چی به سرت اومده؟ چرا ریختت این شکلیه؟ واااا!!
سرمو انداختم پایین، آروم گفتم نمیخوایید منو ببخشید بعد این همه سال؟؟
آقاجونم گفت لااله الا الله...
نریمان دستشو تو هوا چرخوند و گفت چه رویی داری نازی بخدا چه رویی داری گورتو گم کن از این خونه زدنت یا بیرونت کردن که رفتی با یه بچه برگشتی؟ ما خودتم قبول نداریم حالا با تحفت برگشتی..
شونمو گرفت و چرخوند سمت در و گفت برو.. برو بیرون ببینم، برو حوصله آبروریزی دوباره رو نداریم
اشکام که تند تند سرازیر میشد رو پاک میکردم
یه لحظه فکر کردم بزار التماس کنم شاید بخشیدنم ولی هر چه کردم نتونستم، گفتم برم تو خیابون بخوابم بهتر از التماسه..
از خونه اومدم بیرون، درو که زدن بهم صدای داد و بیداد شنیدم، صدای مادرم، که داد میزد و گریه میکرد شماها از دین و ایمون از مسلمونی بویی نبردید، هر چند بد اون دخترمونه، بخاطر حرف مردم معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد.. برید.. برید بکشیدش، شما که میخواستید بمیره چرا همون روز که رفتید بالا سرش نکشتید؟
و چند دقیقه بعد درو باز کرد، یدفعه باهام رو به رو شد و گفت هنوز اینجایی نازی؟ برو سر کوچه تا بیام..
رفتم سر کوچه بیست دقیقه ای منتظر بودم نیومد، کم کم داشتم ناامید میشدم که دیدم با دوتا زنبیل بزرگ داره میاد سمتم، گفت بیا دختر بیا اینارو بگیر میدونم نیاز داری..
گفتم نه مامانم بحث اینا نیست الان...
گفت پس بحث چیه نازی؟؟
گفتم مامان یکمی پول میخوام، حال داری برات تعریف کنم یا نه؟
همه ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم الان یکم پول کم دارم بتونم یه جا رو برا خودم اجاره کنم..
سرمو انداختم پایین، گفتم به جون بچم آخرین باریه که میام اینجا، خیلی کارا بلد شدم میتونم خودم خرج خودمو بدم فقط یه جا اجاره کنم شب نخوام تو خیابون بمونم..
گفت صبر کن برم خونه و برگردم.
دو دقیقه بعد یه نایلون پول از تو سینش دراورد و گذاشت توی کیفم، یه جفت گوشواره هم بهم داد و گفت یادت میاد؟ اینا گوشواره های خودت بودن..
گفت این بچه چقد لاغره..
اشک چشمام سرازیر شد، گفت کاش از این خونه از این شهر بیرونت کرده بودیم ولی نداده بودیمت به اینا که انقد بدبخت شی، راستش نازی ما میدونستیم تو میای.. من منتظر بودم، روزی که حمید و گرفتن عشرت اومد تو خونه پهن شد کف حیاط و میگفت شماها پسر منو بدبخت کردید خودتونم باید برید درش بیارید، خلاصه نریمان به زور از خونه پرتش کرد بیرون، من از همون شب استرس تو رو داشتم...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_پنج اسد با تعجب پرسید مطمئنی؟.. صنم بدون فکر کردن گفت آره.. هر چند با شنیدن حرفهاش غصه
#قسمت_سیو_شش
اسد به سرعت به سمتش دوید و گفت مرتیکه ی عوضی ، قرار ما چی بود؟ حالا واسه من پیغام میفرستی..
یعقوب خونسرد دستش رو به طرف اسد تکون داد و گفت هوووی یواش ..
نشست روی کیسه ی آرد و سیگاری روشن کرد و گفت چی میگید شما .. قرار مرار دود هواست ..
سرش رو بالا برد و دود سیگارش رو بیرون فرستاد و گفت مثل این ..
با خشم نگاهش کردم و گفتم ببین پیری کاری نکن که از کرده ی خودت پشیمون بشی .. همین الان پا میشی میریم طلاق میدی و باقی پولت رو میگیری و تمام ..
با خنده ای که دندونهای زشت و نامرتبش رو نمایان میکرد گفت تو شوهرش بودی؟ پشیمون شدی ؟
اسد محکم زد به شونه اش و گفت ببند اون گاله رو پاشو راه بیفت.. به تو چه کی کیه؟
یعقوب ابروهاش رو داد بالا و گفت مگه من مثل این ژیگول احمقم .. من زن زیاد دیدم ولی خدایی این یکی ...
لبهاش رو غنچه کرد و گفت عین عروسکه لامصب
خون جلوی چشمهام رو گرفت و نفهمیدم چیکار میکنم .. با دو قدم خودم رو به یعقوب رسوندم و مشت محکمی توی صورتش زدم و گفتم خفه شو ..
یعقوب افتاد روی زمین .. دستم رو گذاشتم روی دهنش و با اون یکی دستم مشت میزدم و داد میزدم خفه شو .. خفه شو ...
اسد از پشت منو میکشید ولی زورش بهم نمیرسید ..
میشنیدم که پسر جوون داد میزنه و کمک میخواد...
اینقدر به سر و صورت یعقوب مشت کوبیدم که دست خودم درد گرفته بود و از نفس افتاده بودم ..
اسد به سختی منو از روی یعقوب بلند کرد و داد زد یوسف .. این از عمد اون چرت و پرتا رو میگفت این دنبال پول .. من میشناسم اینجور آدمها رو ..
لگدی به پای یعقوب زدم که هنوز روی زمین ولو بود و گفتم پاشو.. تا دوباره از این بدتر سرت نیاوردم .. پاشو عوضی ..
یعقوب تکونی نخورد ..
اسد رفت کنار پسر جوون و باهاش صحبت میکرد که دخالت نکنه ..
روی همون کیسه آردی که یعقوب قبلا نشسته بود نشستم و نفس زنان گفتم کری مگه .. میگم پاشو ..
اسد به طرفم برگشت و گفت زدی لهش کردی صبر کن الان بلند ...
نگاهش خیره موند رو صورت یعقوب و حرفش رو کامل نکرد .. سریع کنار یعقوب اومد و کنارش نشست ..
دستش رو گذاشت تو گردن یعقوب و صورتش رو به طرف من چرخوند ..
با ترس نالید یوسف.. از گوشش خون میاد.. مرده.. زدی کشتیش لعنتی...
پسر جوون که تازه آروم شده بود با فریاد به خیابون دوید و داد میزد کشتن .. زدن یعقوب کشتن ..
با چشمهایی که از ترس از حرقه بیرون زده بود زل زده بودم به صورت سیاه یعقوب ..
چند نفر همراه پسر جوون وارد نونوایی شدند و هر کدوم حرفی میزد ..
همهمه توی سرم میپیچید و من فقط دعا میکردم اسد اشتباه کرده باشه و یعقوب زنده باشه...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••