شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_هفت سرمو تکون دادم و گفتم: این چه حرفیه چه مزاحمتی؟ بفرمایید دوستاتونم بگید بیان. هوا سر
#قسمت_سیو_هشت
یکی یکی داشتم باهاشون خداحافظی می کردم و جواب تشکراشونو می دادم که شقایق گفت: ممنونم زحمت دادیم.
ببخشید اومدم تشکر کنم بدتر دوباره اسباب زحمت شدیم و باید باز تشکر کنم..
سرمو تکون دادم و گفتم: تشکر نداره که این پراید آبروی منو برد..
شقایق خندید و گفت: نگید اینطوری همینم باز تو این گرونیا غنیمته.
خدا بهترشو بده بهتون تا با خانواده برید همه جا رو بگردید..
انقد سرزبون داشت که کم آورده بودم. با حالت غمگینی گفتم: ممنون ولی کسی رو ندارم که بریم..
با تعجب پرسید: یعنی مجردید؟..
گفتم: بله همسرم خیلی سال پیش فوت کردن..
ابروهاشو داد بالا و گفت: خیلی متاسفم ببخشید ناراحتتون کردم.
ایشالا غم نبینید دیگه. کاری ندارید من دیگه برم بیش از این مزاحمتون نشم؟..
لبخندی زدم و تو چشماش نگاه کردم.
خیلی بچه بود گناه داشت اصلا درباره اش فکر دیگه ای کنم اون مثل دختربچه ها بهم حسی داشت شبیه عمو گفتناشون..
خیلی آروم گفتم: خداحافظ..
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_هفت تو همین بحثا بودیم که بابام کلیدو توی در چرخوند و اومد بالا گفت کجا کجا؟ گفتن والا
#قسمت_سیو_هشت
مادرش که بی خبر و بی اطلاع از همه چیز بود گفت چی شده؟ یکی به من بگه،
مامانم گفت الان جاش نیست
مهسا به مامانم حمله کرد که آره جاش نیست بگی دخترت با بهنام رو هم ریخته بوده آره جاش نیست؟
مامان من بهت نگفتم ناراحت نشی ستاره عروست با بهنام رو هم ریخته بوده عشق و عاشقی بده بستون برو بیا میفهمی؟
که مادر سهیل دستشو گذاشت روی قلبش و ول شد روی زمین و گفت یا جد سادات چی میشنوم..
بعدم بیهوش شد، مامانم بالای سرش وایساده بود و داد و فریاد میکرد
که شقایق دستشو گرفت کشید و گفت بیا بریم خاله بعدم به مهسا گفت میبینی با آتیشی که روشن کردی مامانتم به کشتن دادی اگه مرد تو مقصری بدرکم که بمیره.
مردم جمع شدن زنگ زدن آمبولانس و ما وارد کلانتری شدیم،
بابا بازداشتگاه بود، بهمون گفتن میتونید با وصیغه ببریدش خونه اون أقا شکایت داره بعد برید دادگاه،
همون موقع شقایقو فرستادیم بره خونه که سند رو بیاره، سندو آورد، پدرم آزاد شد.
مادرم نگران مادر سهیل بود گفت نکنه راس راسی بلایی سرش بیاد؟
گفتم مرد که مرد، مگه من مقصرم؟
دختر و پسرش باید یه عمر پشیمونی بکشن که مادرشون رو کشتن، مگه تقصیر منه؟
اصلا بمیره با این بچه تربیت کردنش اینا بچه ان جفتشون؟
بابام همون روز وکیل گرفت گفت پول به وکیل خوب میدم ولی به اینا باج نمیدم
از دم دادگاه تا تهش رشوه میدم ولی حال این شوهر بی همه چیزتو میگیرم
،
مدام توی ماشین داد میزد اون صورتش بخیه خورده مهمه دختر من فلج شده مهم نیست؟…
مامانم ساکت بود، برگشتیم خونه،
همون روز برام پیش یه پزشک دیگه نوبت گرفتن که خیلی کار درست تر از قبلی بود،
شش ماه ایران و شش ماه خارج از ایران بود، برام جلسات فیزیو تراپی زیاد نوشت و گفت که فقط بخاطر فشار روحی و عصبیه
اگه نتونی فشار عصبیتو کنترل کنی ازین بدترم میشه و همه چیز به روحیه خودت بستگی داره.
یکم بابام آروم تر شد، اون روز توی حیاط به صد نفر زنگ زد نمیشنیدم چی میگه
فقط میدیدم که زنگ میزنه و سیگار میکشه تا شب کارش فقط همین بود، بعد که اومد بالا آروم تر شده بود.
جلسات فیزیوتراپیم شروع شد
بابام مدام بهم امید میداد که خوب شی طلاقتو میگیرم یه لحظم نمیذارم ایران بمونی میفرستمت اونور…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_هفت گفتم شرمنده مامان سرزنشم نکن کاریه که کردم دارم تاوان پس میدم شما بیشتر عذابم ندید
#قسمت_سیو_هشت
صاف در خونه رو زدم، اتفاقا خود مامانم درو باز کرد بهش دست دادم دستشو بوسیدم و گفتم دستت درد نکنه
پیشونیمو ماچ کرد و به زور کشوندم تو خونه، نشستم رو تخت وسط حیاط، نرفتم داخل میدونستم حالم بد میشه اگه برم تو و یاد قدیم و خوشیای این خونه میفتم
برام چایی اورد، قسمم داد که ناهار بمونم، گفتم نه آقاجون اینا بدشون میاد
گفت نه یکمی نرم تر شدن
روم نمیشد حال حمیدو بپرسم، نمیدونستم چجوری بپرسم، حرف تو حرف کشیدم گفتم عشرت دیگه آبروریزی راه ننداخته؟
گفت نه دیگه یبار سعید زبون درازی کرد توی کوچه نریمانم گرفت مثل سگ زدش، دیگه جرات نکردن چیزی بگن، تو زندگیت بدون مرد خوبه؟
گفتم حمید مرد نبود که، بود و نبودش فرق نمیکنه
گفت اقاجونت اینا میگن زشته تنها بی شوهر اونجایی یا بیا با عشرت زندگی کن....
با این جملش عصبی شدم و گفتم مامان اون آرامشو ول کنم بیام با عشرت؟
گفت خب یا بیا تو همین دهات خودمون یه جا رو کرایه کن بشین توش تا شوهرت برگرده
بهترین موقعیت بود که بپرسم چقد برای حمید بریدن
گفتم عععع راسی حمید قراره چقد اون تو باشه؟
گفت ۴ سال البته میتونستن پول بدن و آزادش کنن که نداشتن..
گفتم خداروشکر که نداشتن
خب حمید اقا الان توی زندان زن نداری و آزادی مجردی... چهار سال همینطور مجرد زندگی کن
دلم اصلا براش نمیسوخت، عاشقش بودم هنوز ولی دلم نمیسوخت، نه بخاطر زحمت قالی ای که کشیدم و داد عشرت.. نه بخاطر اینکه مجبورم میکرد تو اون خونه صبح تا شب برای عشرت کار کنم نه اینا نبود..
از روزی ازش کینه به دل گرفتم که پشتمو خالی کرد و مدام ابراز پشیمونی میکرد که چرا توی این سن باید زن میگرفته، ما دو نفر باهم اینکارو انجام داده بودیم، دوتامون باهم اشتباه کرده بودیم و اینکه من تنها بخوام جورشو بکشم ناحقی تمام بود
اون روز فهمیدم خانوادم همون خانوادن ترجیح میدن من پیش عشرت کتک بخورم ولی آبروشون نره! نگن بدون شوهر داره تنها زندگی میکنه
ناهار نخورده برگشتم خونه ی خودم...
تصمیمو گرفته بودم، کسی نبود راهنماییم کنه به صلاح دید خودم پاشدم رفتم زندان ملاقات حمید
اول یکمی میترسیدم نکنه عشرت ببینتم، اما بعد فکر کردم عمرا عشرت سنگ دل بیاد ملاقاتی اونم این همه راه
از واکنش حمید هم میترسیدم ولی هرچی بود اون پشت میله بود و نمیتونست بلایی سرم بیاره..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_هفت از وحشت فکر اینکه یعقوب رو کشتم خشکم زده بود .. پسر جوون با داد و بیداد اومد نزدیکم
#قسمت_سیو_هشت
زن جوون گفت الان دکتر میاد میگه ..
چند دقیقه بعد دکتر هم بیرون اومد و عینکش رو بالای سرش گذاشت و پرسید مطمئنید رفیقتون از بلندی سقوط کرده ؟
من با تعجب به اسد نگاه کردم که زود به دکتر گفت آقای دکتر جلوی چشم خودمون از بالای کیسه های آرد افتاد ..
دکتر روی کاغذی که دستش بود چیزی یادداشت کرد و گفت فعلا زنده است .. اگر تا صبح اتفاقی نیوفته میتونم بگم که خطر رفع شده ولی ..
نگران پرسیدم ولی چی؟
_ولی ممکنه دچار عارضه بشه ..
پسر جوون پرسید چه عارضه ای ؟
_ممکنه بیناییش دچار مشکل بشه .. ولی همه چی صبح معلوم میشه شما هم فعلا دعا کنید ..
دکتر که رفت پسر جوون به دیوار تکیه کرد و نشست ..
اسد پشتش رو کرد و گفت فکر کنم میمرد دردسرمون کمتر میشد .. این زنده بمونه ، کورم بشه لال نیست که میره همه چی رو میگه .. این پسرم دیگه به دردمون نمیخوره ..
روی نیمکت نشستم و گفتم یعنی الان دعا کنیم که یعقوب بمیره؟
اسد کنار صورتش رو خاروند و گفت یه پولی میدادی به خانواده اش و یه پولی هم به این پسره .. هلاک پوله واسه چند قرون پیغام برده بود واسه صنم ..
چشمهام رو ریز کردم و گفتم هم صنم خلاص میشد ...
اسد صداش رو پایین تر آورد و گفت همین الانم پول بدی این پسره کار یعقوب رو تموم میکنه..
خیره نگاهش کردم و گفتم اسد جدی که نمیگی؟
اسد گفت خب قسمت آخرش که جدی نبود ولی به بقیه اش فکر کن که مردنش نفعش واسمون بیشتره ..
دستهام رو روی سرم گذاشتم و گفتم صبر میکنیم ببینیم خدا چی میخواد تو برو خونت من اینجا میمونم ..
اسد سیگار دیگه ای رو روشن کرد و گفت حالا میرم ..
چند ساعتی گذشته بود .. اسد با پسر جوون به حیاط مریضخونه رفتند و صحبت میکردند ..
یک بار موقعی که پرستاری به اتاقی که یعقوب بود، میرفت از کنار در نگاهش کردم ولی نفهمیدم حالش چطوره؟
خسته بودم.. روی نیمکت دراز کشیدم و کم کم چشمهام گرم شد و خوابم برد ..
با صدای پرستارها و رفت و آمد به اتاقی که یعقوب اونجا بود چشمهام رو باز کردم .. اسد بالای سرم ایستاده بود پرسیدم چی شده ؟
اسد ابرویی بالا انداخت و گفت نمیدونم ..
به اطراف نگاه کردم و پرسیدم پسره کجاست؟
_رفت خونه اش ...
با شنیدن صدای دکتر که به پرستارها گفت تموم کرد .. روشو بکشید
به اسد نگاه کردم و پرسیدم اسد ... تو که...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••