شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_شش آب گلومو قورت دادم. دختر اومد جلو با صدای ظریفی گفت: سلام!.. لبخند خجلی زدم و گفتم
#قسمت_سیو_هفت
سرمو تکون دادم و گفتم: این چه حرفیه چه مزاحمتی؟ بفرمایید دوستاتونم بگید بیان. هوا سرده..
دخترای شیطون بدون تعارف پریدن نشستن تو ماشین. از لای حرفاشون و صدا زدنا فهمیدم اسمش شقایقه.
کاپوت رو دادم پایین که شقایق گفت: مزاحم نشیم خونه منتظرتون نباشن؟..
آهی کشیدم و گفتم: هیچ کس تو دنیا منتظر من نیست!..
به طرف فرمون رفتم و نشستم. شقایق جلو نشست و دوستاش اون عقب داشتن مسخره بازی در میاوردن.
ماشین رو خواستم روشن کنم که نشد و چندبار پشت هم صداهای عجیب غریب درآورد. دخترا از پشت گفتن: پراید باز نشه نریزه زمین صلوات!..
خندیدم و دوباره استارت زدم. چندبار امتحان کردم بالاخره روشن شد. همشون دست زدن که شقایق گفت: من بابت داشتن همچین دوستای جلفی شرمنده ام!..
دخترا از پشت چندتا مشت زدن رو شونه اش و گفتن: باز این یه مذکر دید...
خندیدم و گفتم: من فرق می کنم با مذکرایی که دیدید من پیرمردم راحت باشید!..
شقایق گفت: نفرمایید این چه حرفیه؟..
آهی کشیدم و گفتم: چهلو رد کردم پیر محسوب نمیشم؟..
دخترا با تعجب گفتن: دروغ میگید؟ مگه میشه نهایت سی و دو سه میخوره بهتون!..
انقد شاد بودن و مسخره بازی درمیاوردن که نفهمیدم کی رسیدم خوابگاه. با خنده و شادی از ماشین پیاده شدن.
شقایق هنوز نشسته بود.....
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_شش حالا قرار بود که بابام بیاد، هم خوشحال بودم که پشتیبانم داره میاد هم ناراحت چون مطم
#قسمت_سیو_هفت
تو همین بحثا بودیم که بابام کلیدو توی در چرخوند و اومد بالا گفت کجا کجا؟
گفتن والا دنبال تو
با عصبانیت داد زد میبینید که اینجامو سالمم،
مامانم گفت چیکارش کردی مرد؟ بلایی سرش آوردی؟ کاری باهاش کردی؟
بابام داد زد ستاره بابا طلاقتو سریع میگیرم رفتم فقط با مرتیکه حرف زدم، کاریش نداشتم،
من نمیتونم حرف بزنم؟ به من نمیاد حرف بزنم؟ چیه؟ چتونه اینجوری نگام میکنید؟
مامانم خیلی از بابام حساب میبرد گفت چی بگم خب ترسیدم.
هیچکدوم باور نکردیم که بابام با سهیل حرف زده باشه،
فردا صبحش دیدیم یکی در میزنه، بعله کلانتری بود، با یه مامور،
گفتن آقای سهیل فلانی ازتون شکایت کرده، الان توی بیمارستانه حالش به شدت وخیمه،
به زور میتونه نفس بکشه.
مامانم پهن زمین شد و محکم زد توی سرش، من گریه میکردم مامانم و خواهرم همه اشک میریختیم،
بابام اومد دم در گفت چی شده؟
دستبند زدن و بردنش، همسایه های فوضولم دم در جمع شده بودن و نگاه میکردن،
من هنوز خوب نمیتونستم راه برم،
مامانم و شقایق میخواستن منو بذارن توی خونه و برن که با داد و التماس من زیر بغلمو گرفتن و پشت سر بابام بردنم،
مادر سهیل و مهسا دم در کلانتری بودن،
مامانم حسابی ترسیده بود گفت یا خدا حالا چجوری تو روی اینا نگاه کنم بگم شوهرم با پسرتون چیکار کرد و دستاش میلرزید،
شقایق داد کشید خاله بس کن یه نگاه به پاهای علیل دخترت بنداز بعد بگو چجوری جواب بدم،
شما سکوت کن حرفم نزن معذرت خواهی نکن من خودم بلدم چجوری جواب بدم.
شقایق کلا از مهسا متنفر بود، مهسا چندباری بهش تیکه انداخته بود که هیچیت به زنا نرفته زنانگی نداری لاتی لاابالی ای،
شقایقم به قصد لج دویست و شیشی که تازه خریده بود و چندتا خط گنده انداخته بود و یه نامم نوشته بود براش که حق با توعه من لات بی مصرفم اینم سندش!
چند باری مادرش به قصد گله و گله گذاری اومده بود خونمون و گفته بود این چه کاریه شقایق کرده،
و مادر بیچاره من از جیب خودش خسارت داده بود که دهنش بسته بمونه و یه وقت به من چیزی نگن یا اذیتم نکنن،
مادر سهیلم عذرخواهی کرد که دخترش این حرفارو زده و همه چیز تموم شد،
ولی شقایق و مهسا هنوز که هنوزه با هم دشمن بودن،
شقایق گفت اولش گارد بگیرید هرچی گفتن چیزی نگید سکوت کنیم،
شقایق پیاده شد و ویلچری از پشت ماشین درآوردن و انداختنم رو ویلچر، با عصا میتونستم راه برم آروم آروم ولی شقایق گفت ویلیچر بهتره،
مادر سهیل که انگار پسر خودش یادش رفته بود اومد جلو و گفت چت شده ستاره؟
مامانم لبخندی زد و گفت والا حاج خانوم بخاطر فشار عصبیه،
مادر سهیل ابروهاشو داد بالا و گفت چه فشار عصبی ای؟
که شقایق اومد جلو و گفت از سهیل بپرس حاج خانوم و از دخترت مهسا که مسبب تمام این قضایان،
مهسا گریه کنان اشک و بینیشو پاک کرد و با داد اومد جلو گفت خوب شد؟
داداشم یه خراش رو صورتش افتاده که هشت تا بخیه خورده خوبتون شد؟
گفتم مهسا تو خفه شو پس دیگه حالا با بهنام نقشه میریزی زندگی منو نابود کنی؟ چیه هان؟؟
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_شش من اون نازی نازپرورده نازک نارنجی لاغر نبودم، شکمم بزرگ شده بود، قدم خمیده، چادر مشکیم
#قسمت_سیو_هفت
گفتم شرمنده مامان سرزنشم نکن کاریه که کردم دارم تاوان پس میدم شما بیشتر عذابم ندید
لپ مامانمو بوسیدم، دوتا ساکو با یه دست گرفتم و امیرم با یه دست بغل کردم و رفتم ترمینال سوار اتوبوس شدم و برگشتم همون شهر
حالم بهتر بود به آینده امیدوارتر بودم، ساکها رو گذاشتم خونه، امیرم سپردم به زری و رفتم بنگاه
این بار پولم بیشتر بود، مجبور بودم به دروغ بگم شوهرم رفته عسلویه و با صاحب خونه چشم پلشتم بحثم شده شوهرم پول فرستاده و گفته سریع از اون خونه دربیا، الانم پناهی ندارم و یه خونه میخوام خیلی سریع
خلاصه در عرض دو ساعت خونه مورد نظر پیدا شد، قراردادشو بستیم و همون موقع رفتم تمیزش کنم، لااقلش این بود که خودم بودم و خودم، یه حیاط نبود و صدتا آدم، حموم داشت ولی آبگرمکن نداشت، تو دلم گفتم نازی تو زمستون حالت دیدنیه
با این وجود ذوق میکردم دوتا دونه اتاق کوچیک با یه حیاط خیلی خیلی کوچیکتر داشت.
غروبم یه وانت گرفتم و چهارتا آفتابه لگنمو انداختم پشتشو رفتم سمت خونه
دار قالیمم با اوستا حرف زدم گفت خودم باید از اونجا بیام ببرمش آدرس جدیدت
خرت و پرت هامو چیدم، خریدی نیاز نبود بکنم مامانم کلی چیز برام خریده بود و اون شب بهترین خواب عمرمو رفتم
کلی خسته بودم، توی یه روز پول خونه جور کرده بودم، خونه پیدا کرده بودم، خونه تمیز کرده بودم، اسباب کشی کرده بودم، به عمرم تا الان همچین خوابی نرفته بودم.
اصلا از حمید خبر نداشتم، نمیدونستم زندست، مرده ست، حکمش چیه؟ چند سال براش بریدن؟ عشرت چیکار میکنه؟
برام خیلی مهم بود و کنجکاو بودم، دروغه اگه بگم مهم نبود اما دلمم نمیخواست دنبالش برم و این آرامش اعصابی که دارم رو بهم بریزم، میدونستم مامانم اینا میدونن چون توی یه محلن ولی لااقل یه تلفن نبود که زنگ بزنم و بپرسم، شهرستان ما تلفن کشی شده بود اما دهات بابام هنوز نه..
شش ماهی گذشته بود، روزگارمو به سختی میگذروندم، با ترشی درست کردن و قالی
از طرفی داشتم از کنجکاوی میمردم که چی به سر حمید اومده، نتونستم جلوی خودمو بگیرم، دوتا دبه ترشی برداشتم امیرو زدم زیر بغلم و رفتم سمت خونه آقاجونم، به بهانه دیدن مامانم و دادن ترشیا بهش
دیگه میدونستم قراره چه برخوردی باهام بشه و استرس و نگرانیم ریخته بود....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیو_شش اسد به سرعت به سمتش دوید و گفت مرتیکه ی عوضی ، قرار ما چی بود؟ حالا واسه من پیغام میف
#قسمت_سیو_هفت
از وحشت فکر اینکه یعقوب رو کشتم خشکم زده بود ..
پسر جوون با داد و بیداد اومد نزدیکم و دستش رو بلند کرد که منو بزنه ولی اسد از پشت دستش رو گرفت و کشید عقب و گفت تو چیکارشی صبر کن ببریمش مریضخونه ، شاید نمرده ..
پسر عقب رفت و گفت نمیزارم قسر در برید .. زدید بدبختو کشتید ..
یکی از اهالی دست پسرجوون رو گرفت و همراه خودش برد ..
اسد سینه به سینه ام ایستاد و آروم گفت یوسف .. زود باش خودت رو جمع کن .. به خودت بیا ببین چی میگم ..
گنگ به اسد نگاه کردم .. اسد از شونهام گرفت و تکون داد و گفت یوسف .. اون به تو حمله کرد .. فقط همین رو میگی ..
مات نگاهش کردم و گفتم دروغ نمیگم .. زدم یارو مرده پاش وایمیسم ..
اسد از حرص دستهاش رو مشت کرد و خواست حرفی بزنه که یکی از آدمهایی که کنار یعقوب بودند داد زد زنده است .. نمرده ..
هر دو تامون بقیه رو کنار زدیم و کنار یعقوب نشستیم .. لبش تکونی خورد و صدای ناله ی آرومی شنیدیم ..
اسد سریع بلند شد و گفت برید عقب ببریمش مریضخونه ..
رو کرد به پسر جوون و گفت بیا کمک بزاریمش تو ماشین ..
با کمک بقیه یعقوب رو گذاشتیم تو ماشین و راهی بیمارستان شدیم ..
تمام راه پسر جوون مارو تهدید میکرد . به سختی و بخاطر اشاره های اسد جوابی نمیدادم ..
به مریضخونه رسیدیم و یعقوب رو برای معاینه به اتاقی بردم ..
اسد کنار پسرجوون ایستاده بود و آروم کنار گوشش حرف میزد .. نمیدونم چی میگفت ولی بعد از چند دقیقه ، پسر آرامتر شده بود ..
بیشتر از یک ساعت بود که یعقوب رو به داخل برده بودند و از حالش بی خبر بودیم ..
درسته که خیلی ازش حرصی بودم ولی دلم نمیخواست بمیره مخصوصا که چند تا بچه داشت و نمیخواستم من باعث یتیم شدن بچهاش باشم ..
به اسد اشاره کردم بیاد کنار من ..
اسد بعد از چند دقیقه اومد ..
با نگرانی گفتم چی میگی دو ساعته ..
اسد سیگاری روشن کرد و زیر لب گفت دارم میپزمش .. حرفی بر علیه ات نزنه .. فقط بهش وعده وعید دادم باید سر کیسه رو شل کنی ..
کلافه گفتم فقط این مسئله ختم به خیر بشه هر چی بخوای قبوله ..
اسد عمدا دود سیگار رو تو صورتم فوت کرد و گفت این مسئله تموم بشه من با دستهای خودم تو رو خفه میکنم که اینقدر دردسر درست نکنی ..
یکی از پرستارها در رو باز کرد ..
هر سه بلند شدیم و اسد پرسید چی شد؟ حال دوستمون چطوره؟
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••