شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_نود_یک صبح فردا ،قبل از این که صنم از خواب بیدار بشه ،از اتاق خارج شدم .. خبری از مرضیه نبود
#قسمت_نود_دو
وقتی حرفش ناتموم موند منم به جهت سرش ، نگاه کردم ..
صنم اونطرف با کمی فاصله از ما ایستاده بود.. نمیدونم چه مقدار از حرفهامون رو شنیده بود..
با ناراحتی به مرضیه گفت خجالت نمیکشی، پیشنهاد میدی بره زن بگیره؟
مرضیه پوزخندی زد و گفت خب دلش بچه میخواد ، از ما دو تا که نمیتونه بزار بره یکی دیگه رو بگیره ..
صنم بغض کرد و گفت مرضیه تو این حرف رو به لج من میگی وگرنه ته دل خودتم راضی نیستی ..
مرضیه بلند شد روبه روی صنم ایستاد و گفت چرا ناراحتی؟؟ بغض کردی؟؟ مگه خودت به من نگفتی بخاطر خوشحالی شوهرم راضی بشم تو رو بگیره؟ یادته...؟
تو هم الان واسه خوشحالی شوهرت برو واسش خواستگاری..
اشک صنم روی گونه اش ریخت .. سریع بلند شدم و گفتم مرضیه تمومش کن برو به بچه برس..
رو کردم به صنم و گفتم تو هم سر هیچ و پوچ وایسادی اینجا بحث میکنی .. برو بگو آفت صبحونم رو بیاره ..
بعد از صبحونه به اتاق رفتم لباس بپوشم .. صنم مضطرب وارد اتاق شد و گفت یوسف تو واقعا میخواهی زن بگیری؟
جلوی آینه کلاهم رو ، روی سرم گذاشتم و گفتم اون یه حرفی زده تو چرا بزرگش میکنی، مرضیه افتاده رو دنده ی لج ، ولی بالاخره مجبوره قبول کنه ...
***********************
چند روزی گذشته بود و مرضیه به هر طریقی بود از دستم فرار می کرد تا اون شب موقع شام ، گلچهره به اتاق مادر دوید و مرضیه دنبالش رفت که بیاره..
دنبالش به اتاق رفتم و در اتاق رو بستم ..
گلچهره با قفل صندوق مادر بازی میکرد ..
کنار گوشش گفتم تا کی میتونی فرار کنی ؟
مرضیه با اخم گفت تا هر وقت که دلم باهات صاف بشه.. که فکر میکنم به اون دنیا بکشه ..
گفتم چیکار کنم که راضی بشی؟ هر چی بگی قبول میکنم
مرضیه جوابی نداد..
با التماس گفتم جون گلچهره، راضی شو .. با این فرار کردنات .. دیوونه میشم و آخر جلوی اهل خونه، تو روز روشن میاما
حس کردم واسه یه لحظه لبخند کمرنگی رو لبهاش نشست ..
نفس بلندی کشید و گفت .....
نفس بلندی کشید و گفت نمیتونم یوسف.. چند روز خیلی فکر کردم .
میون کلامش پریدم و گفتم خب ...فکر کردی به چی رسیدی؟
خودش رو کمی عقبتر کشید و گفت دلم زیارت میخواد...منو ببر زیارت امام رضا...میخوام اونجا از امام رضا بخوام بهم قدرت بده بتونم دلم رو باهات صاف کنم ..
شونه هاش رو گرفتم و گفتم حتما..حتما..ولی قول بده بعدش ازم فرار نکنی...
مرضیه جدی زل زد به چشمهام و گفت یه شرط دیگه هم دارم..
یه دستم رو گذاشتم روی چشمم و گفتم روی چشمم بگو ..قبوله..
نفس بلندی کشید و گفت دو سال...دوسال به اتاق صنم نمیری...تمام دوسال رو کنار من میمونی ..
بی اختیار دستم رو از شونه اش برداشتم و برای لحظاتی مات نگاهش کردم ..
مرضیه ریشخندی زد و گفت چیه؟ساکت شدی؟ میتونی قبول نکنی..
سعی کردم بی تفاوت رفتار کنم ..شونه ام رو بالا انداختم و گفتم نه...گفتم که هر چی بگی روی چشمم فقط ...
_فقط چی...
+توقع نداشتم همچین شرطی بزاری..
مرضیه به طرف گلچهره رفت و بغلش کرد و گفت میخوام اونم طعم تنهایی رو ، با گوشت و خونش حس کنه...
دستی به موهای گلچهره کشیدم و گفتم تو تنها نبودی..دخترت بود.. مادر باهات همراه بود..در ضمن خودت شرط گذاشتی صنم که برات شرط نزاشت..
مرضیه دلخور از شنیدن حرفم از کنار گذشت و گفت هر جور صلاحته..تو هم میتونی قبول نکنی..
بازوش رو گرفتم و گفتم قبوله ..از همین فردا تدارک رفتن به زیارت رو میبینم..تو هم رو حرفت وایسا..
مرضیه بعد از مدتها لبخند عمیقی زد و گفت چشم...
زودتر از من از اتاق بیرون رفت ..
دستی به صورتم کشیدم از اتاق خارج شدم ....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••