eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
144.9هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
داستان واقعی زندگی گلنسا و اسماعیل❤️ به شدت #جذاب حتما بخونید✅🙏
وقتی رسیدیم روستا به وضوح لرزش دستای گلنسا رو متوجه میشدم ،دستشو گرفتم و گفتم گلنسا هر چی بشه من پشتتم تو دیگه بی کس نیستی. دوتایی راه افتادیم سمت خونه خواهر کوچیکه ی من ،با دیدنم جیغ کشید و خودشو انداخت تو بغلم و گفت دادااااش دلم برات تنگ شده بود.به گلنسا نگاه انداخت و گفت ازدواج کردی داداش؟؟ گفتم نه گلنساس. باورش نمیشد. گلنسا از خواهرش و مادرش میپرسید و خواهرم گفت خوبن ،فقط طفلی خواهرت خیلی سخته نگهداری از شوهرش . گفت مگه شوهرش چی شده؟؟ خواهرم گفت سال پیش ازدرخت گردو افتاد ،اهالی روستا نمیدونستن و از جا بلندش کردن و نخاعش پاره شد،الان خیلی وقته خونه نشین شده و روی تشکه. گلنسا گفت میخام برم پیش بابام.هر چی بهش گفتم الان بری شاید کتکت بزنن شاید اصلا بگن ما تو رو نمیشناسیم ،ولی گلنسا ول کن نبود، رفتم دم خونه سراغ باباشو گرفتم گفتن رفته باغ ،کنار باغ وایستاده بودم و گلنسا رو میدیدم که به پیرمرد نزدیک میشه،باباش بهش نگاه میکرد و با دیدن گلنسا گفت خودتی؟؟؟ تو گلنسایی؟؟؟ گلنسا گفت اره پیرمرد نشست کنار درخت و برای خودش روضه میخوند و های های گریه میکرد ،پدرش همش شصت و دو سالش بود ولی غم از دست دادن گلنسا کمرشو خم کرده بود و انگار نود سالش بود. گلنسا گفت برگشتم شما رو ببینم همه این سالها دلم برا آقام تنگ شده بود بین بچه های محل تنها کسی بودم که آقام روم دست بلند نمیکرد. من رفتم جلو و باباش باورش نمیشد بعد از این همه سال هنوزم گلنسا رو زن خودم میدونم از گلنسا پرسید چرا رفتی چی شد چرا اخه ؟؟؟ گلنسا سرشو انداخت پایین و من گفتم کسی که باعثش شد الان زمینگیر شده ولی بس نیس باید بیست سال بی کسی و بدبختی رو بچشه تا بفهمه چه جنایتی در حق ما کرد آقاش گفت هر کی هست میکشمش بیچارش میکنم، شبی نبوده که از غصه ی دخترم و حرف مردم بتونم بخابم،همش با خودم میگفتم خدایا یعنی یه روزی میشه گلنسا برگرده اینجا و همه بفهمن دختر من بی تقصیر بوده؟؟ پاک و معصوم بوده؟ @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_ششم این گردنبند فقط لایق یاسمن بود چه خوب که براش گرفتم ،تا اخر مجلس همه مات و مبهوت گردنبندو
بیخیال گفتم همونجا روی عسلی کنار تخت گذاشتی.دوباره صداش بلند شد و گفت هر چی میگردم نیست نمیدونی رو کدوم عسلی گذاشتم؟؟ رفتم توی اتاق و گفتم اونجا گذاشتی دیگه یادت رفته؟؟ خودم از گردنت بازش کردم گذاشتم اونجا یاسمن سرشو تکون داد و کلافه گفت نمیدونم اصلا یادم نمیاد جایی غیر از اینجا باشه. صدای زنگ در بلند شد ما هم شروع کرده بودیم تمام اتاقو میگشتیم دنبال گردنبند. یاسمن گریه ش گرفته بود و میگفت من مطمئنم دزد اومده شب که ما خاب بودیم گردنبندمو برداشته برده عصبی گفتم اخه من خابم اونقدرم سنگین نیس مطمئنم اگه کسی وارد اتاقم میشد میفهمیدم ،از اون گذشته مگه کسی کلید اینجارو داره که بخاد بیاد خونه ی ما؟؟؟ یاسمن با گریه گفت پس میگی چی شده کسی نیومده تو خونمون پس گردنبند به اون گندگی مگه میشه گم بشه؟؟؟ با ناراحتی گفتم حالا برو درو باز کن هلاک شد اونی که پشت دره با گریه رفت درو باز کرد مادرش پشت در بود وقتی حال و روز یاسمنو دید بیچاره حسابی ترسیده بود با نگرانی اومد و پرسید چی شده؟ دعواتون شده؟؟؟ یاسمن با گریه گفت کاش دعوامون میشد ،گردنبندم نیس مامان،خودم دیشب گذاشتم رو عسلی و حالا انگار آب شده رفته تو زمین ،مادر یاسمن گفت خاک بر سرم گم کردیش؟؟؟ خب فکرتو به کار بنداز ببین کجا گذاشتیش اخع مگه کوچیک بود که به این راحتی گم بشه ؟؟؟ جواب دادم والا تمام اتاقو زیر و رو کردیم حالا وقتشه سالنم بگردیم مادر یاسمن صبحانه رو روی میز گذاشت و پا به پای ما شروع کرد به گشتن اتاق و سالن @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_ششم محمدرضا گفت به جون مادرم من با کسی صحبت نکردم ، نه فائزه نه هیچ خر دیگه ای . خود تو می
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم خیلی پستی ، آشغال تر از اون چیزی هستی که فکرشو میکردم ، خاک بر سر من که شماره شوهرمو دادم بهت امتحان کنی . نمی‌دونستم جفتتون دو تا هرزه به تمام معنایید. فائزه و مادرش به سر و صدا گذاشتن ، جیغ و داد می‌کردن و میگفتن تو آبروی دختر ما رو بردی ، مادر فائزه می‌گفت ازت شکایت میکنم و هر کسی یه چیزی می‌گفت . دوباره محمدرضا اومد خونمون ، گفت بیا بریم پرینت مکالمه های منو بگیریم تا خیالت راحت بشه ، گفتم نمیام . با ناراحتی گفت انقد به اون دو تا چت فتوشاپ اعتماد داری ؟ تو اگر خودت ریگی به کفشت نیست بیا بریم دیگه. گفتم من ریگی به کفشمه؟ حالا کارت بجایی رسیده که داری به من تهمت می‌زنی؟ خاک بر سرت که هرزه بازیات با فائزه می‌کنی و الان از من طلبکاری . محمدرضا با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت دارم بهت می‌گم من کاری نکردم اون همش فتوشاپ بوده بیا بریم پرینت مکالمه ها رو بگیر، بیا بریم سر کار من ببین من غیر از سرکار جای دیگه‌ای رفتم یا نه . خاک بر سر من که زنم به دو تا فتوشاپ اعتماد داره به من گوه اعتماد نداره . @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_ششم سهیل خیلی بد پیله بود گفت خب تو یه چیزیت هست بگو تا ولت کنم. گفتم یه شماره بهم زنگ زد
انقدر التماسشو کردم تا آخرش جواب داد و قبول کرد. فردا شبش بهنام پیام داد خودت بگو چند شب دیگه مونده؟ گفتم یه لحظه بلاک نکن. گفت چته؟ گفتم اومدم قهر خونه بابامم بخدا. نوشت جدی؟ از کجا بدونم خونه خودت نیستی؟ گفتم چند روز دیگه تو فامیلتون میپیچه که من اومدم قهر، اونوقت باور میکنی، صبر کن یکم. اون شب بلاکم نکرد، نوشت خیلی دوستت دارم ستاره، من برات میمیرم، زندگی ایی برات درست میکنم که سهیل سکته کنه، زندگی ایی که شاهم نداشته باشه، زندگی ایی که همه در حسرتش بسوزن، تو دوستم نداری؟ تو نمیگی که عاشقمی؟ جوابشو ندادم، یک بند پیام میداد بگو دیگه همه این کارا رو برای تو کردم بگو دوسم داری بگو عشقتم. نوشتم سرم درد میکنه تو رو خدا بذار برم بخوابم، و از سرم بازش کردم، با خودم میگفتم اگه یه روزی ام مجبور شدم از سهیل جدا شم و با بهنام ازدواج کنم یک هفته فقط باهاش زندگی میکنم، فقط یک هفته، که قضیه این فیلما حل و فصل شه و بعدش ازش جدا میشم. بهنام واقعا نیاز به روانپزشک و حتی بستری شدن داشت. دلم حسابی برای سهیل تنگ شده بود، اینکه شبا نمیتونستم بغلش کنم و مجبورش میکردم بره خونه مادرش بخوابه… @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_ششم اون شب هم گذشت و فرداش جمعه بود، خانواده محمد تصمیم به رفتن گرفتن، محمد هم عصر که شد گفت
چند روز بعدش که اومد منو برد کنار خانوادش، اخلاقشون تغییر کرده بود اصلا مثل روزای اول نبودن...! مادرش که عین برج زهرمار بود با اون دندونهای یکی در میونش چنان با خشم بهم نگاه میکرد که میترسیدم حتی حرفی بزنم با تموم شدن سیزده بدر قرار شد فردا صبح زود حرکت کنیم تهران، که یهو محمد تو جمع برگشت سمت بابام گفت آقا ناصر میشه ظهر بریم ؟ بابا گفت بریم؟!! مگه تو هم میای؟ محمد گفت با اجازه تون من میخوام از صاحب کارم جدا بشم و تو تهران مشغول به کار بشم، تو این مدت هم لوازم کارمو خریدم و میخام مغازه بزنم، من که قراره آخرش بیام تهران بهتره از اول اونجا مغازه بزنم، اینجا تا کارم بگیره و مشتری جمع کنم باز باید جمع کنم بیام تهران... کل این حرفا به دقیقه نرسیده بود که خواهر شوهر بزرگم که هم زنداییم بود و هم خواهرشوهرم فوری به مادرش خبر رسوند و مادر شوهرم دعوایی راه انداخت که بیا و ببین...! پدر شوهرمم که دنیا رو آب میبرد اونو خواب برده بود تریاکش تامین بود دیگه با هیچی کار نداشت! خلاصه اینکه مادرش نتونست حریف محمد بشه و محمد طبق قولی که به مامانم داده بود لوازمش رو بار زد پشت نیسان بابام و با ما راهی تهران شد. اومد و تو گاراژ آقاجان یه دهنه مغازه گرفت و شروع به کار کرد منم که اون رفتار مادر محمد رو دیده بودم تصمیم گرفتم بهش بگم -محمد؟ _ جانم؟ _چرا مادرت اومد خونه عزیز اونجور قشقرق بپا کرد مگه نمیدونست که تو قراره بیای تهران زندگی کنی مثل عباس که اومد..؟ _راستش یادته وقتی من برگشتم که دو هفته بعد بیایم برای عقد چرا ۳ ماه طول کشید ؟ باکنجکاوی پرسیدم_چرا؟ _چون مادرم هیچ مدله راضی نمیشد که من بیام تهران، منم به دروغ بهش گفتم که من تهران نمیرم و پیش شما میمونم _یعنی چون بهش دروغ گفتی ناراحت بود؟ _نه.. _پس چرا ناراحت بود؟ _باید یسری حقیقت هارو بهت بگم.. میدونم باید خیلی قبل تر میگفتم ولی آخه تو خیلی سنت کم بود و پیش خودم گفتم شاید درک نکنی ولی حالا بهت میگم چون نمیخوام بین منو زنم حرف نزده ای باشه ‌... و شروع کرد به تعریف زندگیش... _بابامو که دیدی فقط نشسته از سر صبح پشت بساطش و تا نصف شب سرش فقط با تریاک و دوست و رفیقاش گرمه... منم وقتی ۸ سالم بود دیدم زندگیمون خیلی کم وکسری داره حتی وقتی دوستامو تو مدرسه میدیدم متوجه میشدم هیچ چیزی مثل اونا ندارم نه کیف نه لباس نه دفتر و مداد... و فقط یه پلاستیک که دوتا دفتر داخلش بود و یه دمپایی پاره که پام کنم و برم مدرسه پیش خودم فکر کردم گفتم خودمو فدا میکنم برای خانوادم بزار خواهر و برادرام مثل من نشن قید درس و مشق و زدم و رفتم تو کارخونه ریسندگی که عموم اونجا سرپرست بود، با پارتی بازی اون رفتم سرکار .... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_ششم داشتم نگاه میکردم که حمید با ذوق گفت این دستشوییه نازی اگه خواستی بیای.. نگاهی به اتاقک
زیر لب گفتم حمید خیلی گرسنمه گفت پاشو امروز میبرمت بیرون. خلاصه که لباسامو گذاشتم توی کمد، خواستیم از خونه بریم بیرون که عشرت خانم مادر حمید دست به کمر از پشت در یهو گفت کجاااا؟ حمید مثل موش شد و آروم گفت هیچ جا میخواستیم بریم یه سری وسیله از خونه آقاش اینا بیاره.... دیدم فایده نداره بزار از همین اول بهش بفهمونم که پسرش دیگه زن داره، ادامه دادم از اونور گفتیم بریم بیرون یه چیزی بخوریم.. حمید اخماشو توی هم کشید و گفت کی پول داره که به تو بده..؟ فکر کردی خونه باباته که بریم یه چیزی بخوریم؟ چشمام از تعجب چهار تا شد و گفتم حمید خودت گفتی... حمید با تشر گفت برو برو تو اصلا نمیخواد بریم بیرون... از این رنگ به رنگ بودن حمید متعجب شده بودم و بدون حرفی برگشتم سمت اتاقم، عشرت خندید، دندونای کریه و زردش مشخص شد و گفت امروز یه عالمه کار داریم دختر جون، کلی سبزی هست باید پاک کنی.. به حمید نگاهی انداختم که بگه امروز روز اول ازدواجمونه.. ولی حمید سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد. اون روز ظهر غذاشون نون و دوغ بود، چند تا آدم بزرگ با یه کاسه نون و دوغ...! بعدش عشرت دو تا گونی سبزی جلوم خالی کرد گفت اینا رو باید پاک کنی.. آروم به حمید گفتم ولی من بلد نیستم نمیتونم... اخماشو تو هم کشید و گفت بلد نیستم و نمیتونم نداریم، پاک کن دیگه.. تنها کسی که از همون روز اول انگار هوامو داشت سمیه خواهر حمید بود، چند سالی از من بزرگتر بود و از همه سر به زیرتر، گفت من از سبزی پاک کردن خوشم میاد بزار کمکت کنم.. اومد نشست کنارم و دوتایی باهم شروع کردیم به پاک کردن سبزیا، بخاطر دوغ و بی خوابی دیشب مدام چرت میزدم، سمیه بهم گفت عیبی نداره تو بخواب من همشو پاک میکنم.. گفتم نه بخدا همشو نه فقط همین گوشه یه چرت بزنم.. بالشت کوچیک که اون کنار بود رو گذاشتم زیر سرم و گفتم فقط یه چرت کوچولو، بعدش پا میشم باقیشو پاک میکنم.... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_ششم خندیدم و گفتم باشه چرا عصبانی میشی.. اصلا تو پسر ، خوبه؟ ایستاد و براق نگاهم کرد و گفت ا
به طرف اتاق میرفتم که آفت گفت گرسنتونه یه لقمه نون و پنیر بیارم براتون .. اشاره کردم به اتاق مهمونخونه و گفتم اینا برای شام میمونند .. آفت گفت نه .. میرن .. اگر موندنی بودند خانم بهم میگفت .. به سمت اتاق رفتم و گفتم میرم بخوابم اگر صدام کردی بیدار نشدم بزار بخوابم .. آفت نگران گفت بی شام ؟ +ناهار زیاد خوردم .. از خستگی زیاد خیلی زود خوابم برد و صبح با صدای مادر بیدار شدم .. نگران و مهربون بالای سرم نشسته بود.. تا چشمهای بازم رو دید گفت پاشو پسرم .. ناشتایی آماده است.. اینقدر خسته بودی که صبر نکردی بیام و ببینمت.. توی رختخواب نشستم و گفتم آره .. زیاد راه رفته بودم .. مادر دستش روی شونه ام گذاشت و گفت خوش گذشت ؟ کجا رفتید؟ همه چی رو برای مادر تعریف کردم حتی دیدن صنم و دعوام با منوچهر رو .. با صدای آفت مادر بلند شد و گفت بلند شو بقیه ی حرفها بمونه کنار سفره... اون روز ظهر برای کاری از حجره خارج شدم، به هوا نگاه کردم کمی ابری بود یاد صنم افتادم .. اگر باران بباره تک و تنها چه کار میکنه ؟ اگر دوباره گیر یه آدم ناجور بیوفته چی؟؟ به خودم نهیب زدم بسه یوسف .. تا حالا چیکار کرده و چطور گذرونده .. بیخیال.. کارم رو انجام دادم و موقع برگشت به حجره نفهمیدم چرا به سمت خونه ی صنم رفتم .. همونجا که دیروز ازش جدا شده بودم ایستادم .. خبری ازش نبود .. چند دقیقه ای همونجا موندم کم کم تصمیم گرفتم که برگردم دوباره نگاهی به خونشون انداختم صنم از در بیرون اومد و با یه بیل رفت داخل طویله... یه کم بعد فرغونی پر از فضولات حیوانی رو به بیرون آورد .. کاملا مشخص بود که فرغون رو به سختی حمل میکنه.. از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم .. دوباره وارد طویله شده بود .. کنار در رسیدم و برای اینکه نترسه از بیرون صداش کردم .. بیل به دست بیرون اومد و با دیدنم گفت تو اینجا چی کار میکنی؟ به بیل اشاره کردم و گفتم غیر از تو کسی تو این خونه نیست ؟ هر چی کار سخته که تو انجام میدی.. چونش رو به بیل تکیه داد و گفت این همه راه اومدی اینو ازم بپرسی ؟ دیروز که بهت گفتم اونا خرجم رو میدن و منم واسشون کار میکنم .. دوباره به داخل طویله رفت و مشغول کار شد.. به در تکیه داده بودم و نگاهش میکردم .. نمیدونم چی شد که یهو بهش گفتم زنم میشی؟ صنم پوزخندی زد و گفت ببین پسر خوشتیپه ، برو خودت رو مسخره کن .. به بیل اشاره کرد و گفت درد بیل از چوب دستی بیشتره هااا یه قدم به جلو برداشتم و گفتم به روح بابام جدی میگم بیا از اینجا بریم و زنم شو .. صنم نگاه مظلومی بهم انداخت و گفت ببین پسر من به همین زندگیم راضیم تو هم بزار برو .. من بازیچه ی تو نیستم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••