eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
144.7هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_شانزدهم با عجز رو به خانم علیمی گفتم: خواهش می کنم شما بفرمایید من ازتون معذرت می خوام. این
مگه از من چی دیدی که انقد عوض شدی؟... سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. دلم خیلی گرفته بود چرا یاسمن اونطوری می‌کرد؟ بدون اینکه چیزی بگه از اونجا‌ رفت. من موندم و غذایی که یخ کرده بود و اشتهایی که کور شده بود. آهی کشیدم و تا غروب فقط به اون آبروریزی فکر کردم. به اینکه الان می گفتن عروس جوونش اونطور اومده سر کار پس حتما ریگی به کفششه و تو ذهن همه تبدیل شده بودم به یه آدم کثیف. با این رفتاراش کم کم داشتم ازش سرد می شدم. اصلا مات و مبهوت بودم یعنی چی دلیل این کارا؟ چند روز تو قهر موندیم و اصلا لام تا کام باهاش حرف نمی زدم. هیچی درست نمی کرد و منم بیرون غذا می خوردم. سر هیچ و پوچ داشت زندگیم میپاشید از هم. یه شب تصمیم گرفتم برم خونه باهاش حرف بزنم تکلیفمو روشن کنم نمی شد که این ظلمو تحمل کرد آخه مگه چیکار کرده بودم؟ یه شاخه گل گرفتم رفتم خونه. یاسمن تو حموم بود تصمیم گرفتم تا میاد زنگ بزنم پیتزا بیارن تا کنار هم شام بخوریم و تموم شه این بچه بازیا. همین که اومد دید اومدم رفت تو قیافه رفتم جلو با مهربونی گل رو گرفتم طرفش و گفتم: عزیزم خواهش می کنم تموم کن این دوریو من که کاری نکردم اینطوری مجازاتم می کنی. تو آبرومو بردی ولی خب مهم نیست بیا همه چیزو فراموش کنیم. بیا تموم کنیم این مسخره بازیا رو... یاسمن چیزی نگفت و سکوت کرده بود. باز هم جای شکرش باقی بود که بلوا به پا نکرد. پیتزا رو آوردن یاسمن رو صدا زدم و گفتم: بیا شام رسید... اومد بیرون نگاهی به پیتزا انداخت و نشست کنارم. یه تیکه دادم دستش و گفتم: بخور عزیزم. اخماتو وا کن دیگه... با بغض گفت: من چقد برات مهمم فرزاد؟... بغلش کردم و گفتم: این حرفو نزن دیوونه تو همه چی منی نمی تونم جز تو هیچ‌ کسو دوست داشته باشم.. سرشو انداخت پایین و گفت: اگه‌ من نباشم زود ازدواج می کنی مگه نه؟... نوک دماغش رو کشیدم و گفتم: دیگه اینطوری نگو. همون یاسمن قبل باش. اصلا می خوام بریم مسافرت، یکم حال و هوامون عوض شه. نظرت چیه؟... سرشو تکون داد. از اینکه داشتیم مثل سابق خوب می شدیم خوشحال بودم. تصمیم گرفتم بریم کیش تا هم کلی خرید کنه و هم حال و هواش عوض شه و بگرده..... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_شانزدهم با بی حوصلگی پوفی کشید و گفت خب نشونم بده، گفتم بیا ایناها این پیامای منه با بهنام
هیچجوره نمیتونستم کاری کنم که باور کنه انگار یکی پرش کرده بود و گفته بود زنت الان کلی حرف داره و کلی دوز و کلک میخواد بزنه باور نکن یکجوری شذه بود که اگر خود خدا هم میومد و میگفت زنت بیگناهه باور نمیکزد هرچی گریه کردم اونم با من اشک میریخت و میگفت من دوست داشتم تو به من بد کردی سراخر گفتم بخدا من هیچکاری نکردم نمیدونم چجور بهت ثابت کنم ولی تو اصلا فرض بگیر من مرتکب اشتباهی شدم انسان جایز الخطاست ولی دیگه نا ندارم خستم تصمیمتو بگیر که میبخشیم یا نه تکلیف چیه؟ رفتم اتاق و درو بستم دوساعت بعد امد پشت در و گفت ببین ستاره من نمیتونم تورو ببخشم خیلی دوست دارم ولی هرکاری میکنم نمیتونم ببخشمت از طرفی نمیتونم ازت دل بکنم باورت ندارم حال منم بده از اتاق اومدم بیرون گفتم ببین این گوشی منه بردار برو و درم روم روزها قفل کن تلفنم قطع کن تا اعتمادت برگرده اون داشت اشتباه میکرد اون منو به غلط باور نداشت ولی این من بودم که به موس موس کردن افتاده بودم @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_شانزدهم اخرش محمد گفت من که میدونم چی گفته صبح حالشو جا میارم... و پشتش رو کرد به منو خوابید
با هزار مصیبت و بدبختی جهازو جور کردیم و منم زایمانم به سزارین ختم شد و خونه هم تکمیل کرده بودیم که کلی خرجمون شده بود تو چند ماه باسختی زیاد داشتیم میگذروندیم هرجوری بود اون سال هم گذشت و پسرم داشت کم کم راه میفتاد و ما همچنان اندر خم یک کوچه بودیم و تمام درامد محمد خرج خانواده ش میشد درسته شغل پردرامدی داشت ولی خواسته های خانواده اش کم نبود و گاهی وقتا هیچ پولی برای مایحتاج ضروری خونه خودمون نداشتیم روزها میگذشت که یکبار انگار یه تلنگری به من خورده بود به محمد گفتم محمد الان ۳۳ سالته ۲۵ ساله داری زحمت میکشی و کار میکنی از مال دنیا چی داری؟ الان اگر من قلبم بگیره پول داری منو ببری بیمارستان؟! گفت راستش بخوای هیچ پولی ندارم .... گفتم خب بنده خدا تا کی میخوای هرچی درمیاری خرج خانواده ات کنی؟ مگه ما خودمون آینده نداریم؟؟ یه نگاه عمیق بهم انداخت راستش اولش از نگاهش ترسیدم ولی بعد لب زد از وقتی حمید راه افتاده هروقت جلوم راه میره شرمنده میشم به خودم میگم یعنی قراره مثل من بشه؟ برای تامین نیازهاش شبانه روز جون بکنه حالا که فکر میکنم میبینم من درحق تو واین بچه خیلی ظلم کردم محمد گفت چند روزه خودمم دارم به این موضوع فکر میکنم اخه تا کی هر چی کار میکنم خرج خانوادم کنم؟! این شد که اون شب تصمیم جدی گرفت دست و پاشو جمع کنه و به فکر آینده بچه ش باشه حدود یکسال با پشتکار زیاد کار کرد و فقط به فکر زندگی بود و افتاده بود تو سرش ماشین بخره تازه یادش افتاده بود که اونم میتونه برای خودش زندگی کنه عشق ۴۰۵ بود، اون زمان به روزترین ماشین ایران بود و محمد همیشه بلند پرواز بود آرزوهاش بزرگ بود نمیدونم کار خدا بود یا معجزه بود که اواخر سال ۸۲ ایران خودرو فراخوان زد برای فروش لیزینگی و ما تونسته بودیم کمی پس انداز کنیم و دادیم برای ثبت نام که ۳ ماهه ماشین بدن بقیه شو قسط بدیم بماند که ۳ ماه شد ۱۱ ماه و همه میگفتن پولتون خوردن و کلابرداری بوده و از این حرفا تو این ۱۱ ماه محمد شبانه روز کار میکرد، از اونجایی که خیلی کمتر خانوادشو ساپورت میکرد خیلی اوضاعمون فرق کرده بود خداروشکر زندگی بهتر شده بود ولی بازم کم وبیش به خانوادش کمک مالی میکرد و مادرش دیگه کم کم با من لج کرده بود و عروس گلش نبودم و از چشم من میدید این قضیه رو. دی ماه بود یک روز تلفن زنگ خورد من خواب آلود رفتم سراغ گوشی که گفت از ایران خودرو زنگ میزنن و تا ساعت ۲ عصر بریم فلان شعبه ماشینمونو تحویل بگیریم وای که اون لحظه نمیدونستم چجوری به محمد خبر بدم از بس هول کرده بودم حساب کنید آدمی که یک عمر کار کرده ولی همیشه آرزو به دل خودش بوده هرچی داشته خرج خانوادش میشده! گوشی و برداشتم و زنگ زدم به موبایل محمد.... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_شانزدهم خبر بارداریم به خانوادمم رسیده بود، امید داشتم حالا دیگه باهام آشتی کنن و حمایتم کنن.
برگشتم تو چشماش نگاه کردم، این بارداری بهترین موقعیت بود که حرفامو به عشرت بزنم و نترسم، گفتم حق داشتن که نوکرشونم نفرستن، من اومدم و دیدم چه وضعیتیه... گفت باشه بتازون.. منتظرم بزایی، فقط دعا کن بچت پسر باشه.. با نفرت نگاهش کردم و رفتم توی اتاقمو درو محکم زدم بهم. همین موقع ها بود سمیه که عقدی بود بدون عروسی رفت سر خونه زندگیش، روش نمیشد که بخواد عشرت رو نشون بده، میترسید یه سوتی ای چیزی بده و آبرو براش نزاره.. برای همین عطای عروسی رو به لقاش بخشید و رفت سر زندگیش. تمام امید و پشت و پناهمو از دست داده بودم، انقد که من بخاطر رفتن سمیه گریه کردم مطمئنا هیچ مادری برای دخترش هم گریه نمیکرد.. ولی عشرت کلی ذوق داشت میگفت آخیش یه نون خور کمتر.. ماه های اخرم بود، مادرم همون یکبار بهم سر زده بود، استرس داشتم که بعد از زاییدنم کی از من مراقبت میکنه، اگه پسر باشه شاید یه امیدی داشته باشم، اما اگه دختر باشه هیچ امیدی نداشتم... برای زایمان ارزون ترین بیمارستان رو انتخاب کردم، اخیرا دیده بودم حمید سیگار میکشه و این داغون ترم میکرد.. خلاصه بالاخره روز زایمانم رسید، حمید ماشین دوستشو گرفته بود و منو برد بیمارستان، عشرت که گفت حوصله ندارم و سمیه تنها امیدمم سر زندگیش بود، مادرم اگر هم میخواست بیاد از ترس برادرم نمیتونست.. تنها کسی که گفت میرم دنبالش مادربزرگ حمید بود، اومد تو بیمارستان و قبل از زاییدن از همون گوشت های به سیخ کشیده معروفش اروم گذاشت دهنم و گفت بخور جون بگیری، من مواظبتم... حالم خیلی خوب شد، نتونستم طبیعی زایمان کنم سزارین کردم، یه بچه تپل خوشگل گذاشتن توی بغلم، یه پسر تپلی بود، خوشحال بودم فکر کردم وضعیت زندگیم با پسر شدن بچم بهتر میشه.. مادربزرگ حمید بالای سرم بود، گفتم خداروشکر پسره، با جدیت گفت چرا خداروشکر؟! چی تو زندگیت عوض میشه؟ ناراحت شدم و گفتم خیلی چیزا مثلا عشرت رفتارش باهام بهتر میشه.. گفت بهتر بشه چی میشه مثلا عشرت خیلی پولداره الان یه خونه میده بهت؟ گفتم نه ولی بهتره دیگه، اومد نزدیکتر و گفت تو قدر و قیمت خودتو نمیدونی اگه میدونستی جات الان تو این بیمارستان نبود... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_شانزدهم چیزی که با گوشهام شنیده بودم رو باور نمیکردم .. بدون حرف پیاده شدم و در اون خونه رو
مادر به دنبالم دوید و وقتی دید خیلی عصبی هستم سکوت کرد و تا خونه هیچ کدوم حرفی نزدیم .. سلطانعلی در رو باز کرد و با دیدن مامان لبخندی زد و گفت خوش اومدید خانوم بزرگ .. مادر در جواب با غیض پرسید وقتی من نیستم شما تو این خونه چیکار میکنید ؟ سلطانعلی نگران پرسید مگه چی شده خانوم؟؟ آفت با شنیدن سر و صدا هراسون از مطبخ به حیاط دوید و گفت چی شده؟ سلطانعلی باز چیکار کردی؟ برآشفته پرسیدم آفت صنم کجاست؟ به اتاق اشاره کرد و گفت بعد از رفتن شما کمی تو حیاط نشست و گفت سرم درد میکنه میرم بخوابم اصلا بیدارم نکن ، حتی واسه ناهار .. کاملا بهش نزدیک شدم و گفتم دروغ گفته و تو نفهمیدی.. از خونه رفته بیرون و شوهرت نفهمیده .. صدام رو بالا بردم و گفتم مگه صبح بهت نگفتم حواست بهش باشه .. آفت چنگی به صورت زد و گفت آقا به خدا .. دو بارهم رفتم بهش سر زدم خواب بود من چه بدونم ورپریده از خونه رفته ... به اتاقمون رفتم .. رختخواب زمین بود .. درست مثل یه آدم خوابیده .. با پا لگدی زدم .. صنم با رختخوابها شکل آدم خوابیده رو درست کرده بود .. از ناراحتی داد میزدم و به رختخوابها لگد میزدم .. مادر نگران جلوی در ایستاد و گفت یوسف تو که طلاقش دادی دیگه چرا ناراحتی .. دندون کرم خورده بود کشیدی انداختی دور .. داد زدم مااادر .. اون زنم بود .. ناموسم بود .. حتی الان فکر اینکه زن من رفته تو اون خونه، رفته خونه ی زن هرزه ای که نصف شهر میشناسنش ، نفسم بند میاد .. گلوم باد کرده .. مادر آروم گفت نمیخوام سرزنشت کنم ولی اون دختر در حد تو نبود.. تو چشمهام نگاه کرد و دستش رو بالا آورد و گفت صبر کن .. میدونم الان دوباره میگی خود منم از دهات اومدم ، ولی حرف من به دهات و شهر و پول و خونه نیست .. ذات مهمه .. ادب و تربیت مهمه .. لیاقت مهمه که صنم هیچ کدومش رو نداشت .. نشستم بین رختخوابها و دستهام رو گذاشتم روی سرم و گفتم مادر دیگه نمیخوام حرفش رو بزنم و بشنوم .. تموم شد .. تموم .. مادر باشه ی آرومی گفت و خواست از اتاق بیرون بره که گفتم در رو هم ببند .. بعد از رفتن مادر ، همونجا نشستم .. منی که حتی زمان فوت پدرم گریه نکرده بودم دلم میخواست گریه کنم ولی از خودم خجالت میکشیدم .. یاد حرف بابای خدابیامرزم افتادم که میگفت خدا آدم رو با دوتا چیز امتحان نکنه، یه داغ اولاد یه بی آبرویی ناموسش .. اون وقته که آدم دلش مرگ میخواد.. با اینکه صنم بی ناموسی نکرده بود ولی کارش برام خیلی سنگین بود ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روزای بعد هم باز صیغه رو خوندیم و صنم رو سه طلاقه کردم رسما ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••