eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
144.4هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهاردهم رسیدم سر ساختمون حالم گرفته بود. از دیروز گرسنه بودم و از طرفی اعصابم خورد بود. فشارم
خانم علیمی خواست بره که یاسمن پرید جلوش و گفت: نه اتفاقا نرو کجا می خوای بری؟ وایسا بذار تکلیفمو روشن کنم. من مگه مسخره ام؟.. داشتم از خجالت آب می شدم. با التماس گفتم: یاسمن خواهش می‌کنم خانم علیمی مهندس ناظر اینجان هیچ ربطی به چیزایی که میگی ندارن آبرو ریزی نکن‌... یاسمن جیغ زد: بیخود نمی خواد سرمو شیره بمالی خودم خوب می دونم. این زن گول پول تو رو خورده. واست چی کم گذاشتم فرزاد این بود جواب زحمتای من؟ جواب عشق و اعتماد من؟... خانم علیمی عصبی رو به من گفت: آقای رضوی این خانم چی‌ میگن من همسر و بچه دارم این حرفا چیه؟... یاسمن یه تای ابروش رو داد بالا و گفت: دیگه بدتر! دیگه بدتر! رابطه با زن شوهردار و بچه دار.. وای خدا این چه سرنوشتی بود نصیب من شد؟... همه جلوی در جمع شده بودن‌. آبروم رفته بود درست مثل آبی که بریزه زمین هیچ چاره ای نداشتم . سرم پایین بود یاسمن همچنان سخنرانی می کرد و من مثل کسی بودم که دیگه هیچی واسه از دست دادن نداره. خانم علیمی هم عصبی شده بود و داشت جوابش رو می داد و می گفت به جرم تهمت از یاسمن شکایت می کنه... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهاردهم چیزی که میدیدم باور کردنی نبود… این بهنام بود نه سهیل..! آروم آروم اومد جلو، گفت
اگر دستش به من میخورد خودمو هیچوقت نمیبخشیدم، فقط از خدا میخواستم بلایی سرش بیاره از ته دل مرگش رو آرزو کردم. مدام با خودم میگفتم من احمق ترین دختر روی زمینم، از من احمق تر پیدا نمیشه، به مادرم زنگ زدم ولی جواب نداد سرکار بود، اما بعدش هولکی زنگ زد و حالمو پرسید، بهش اطمینان دادم که حالم خوبه، التماسم کرد که بزارم چند روز مرخصی بگیره و بیاد پیشم ولی اجازه ندادم. همینجور نشسته بودم پشت در ورودی ولی خبری از سهیل نبود، سه روز سهیل پنج روز شد، دوباره صدای چرخش کلید رو میشنیدم که کسی درو هل میده، این چند روز از ترسم پشت در یه صندلی گذاشته بودم و زنجیر درو هم انداخته بودم که باز نشه، از چشمی در نگاه کردم سهیل بود، صندلی رو برداشتم و درو باز کردم، از دیدنم شوکه شد گفت خودتی ستاره؟ گفتم آره سهیل بیا، بدون مقدمه دستشو گرفتم و بردمش سمت مبل، گوشیمو برداشتم و گفتم میخوام مدارکمو نشونت بدم… @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهاردهم یادم اومد روز خرید خودمو که محمد حتی یه حلقه برای من نخرید... یادم اومد دو ماه پیش رف
حساب کنید عروس تو خیابون مونده... مادرشوهر قهر کرده بره و داماد هم افتاده دنبال مادرش التماس که نرو! با ابروریزی تمام اون شبم رو برامون زهرمار کرد ولی من بازم صدام درنمیومد وتحمل میکردم. زندگی با سختی های خودش و دردسرای خانواده محمد میگذشت ۳ سال از عروسیمون گذشت و من هنوز باردار نشده بودم دیگه ۱۹ سالم بود و محمد خواهر هم سن من داشت که تو شهرشون بخاطر آوازه پدرش هیچ خواستگاری نداشت و چون تو شهرستان اون زمان دخترا زود شوهر میکردن ترشیده محسوب میشد یکی از فامیلای ما گفت که یه بنده ی خدایی هست که مادرپیر داره از دار دنیا و دنبال یه دختر میگرده که بگیرتش و اول برای مادرش دختری کنه و بعد زن اون باشه، از مال دنیا هم هیچ چیزی نداره من گفتم به محمد میگم اگر قبول کرد بهتون خبر میدم شبش که محمد اومد خونه بهش گفتم اینجوری شده گفت نه برامون شر میشه انگار تو تنت میخاره و دوست داری دردسر برای خودت درست کنی خلاصه با هزار خواهش التماس محمد و راضی کردم که لااقل به مادرش بگه شاید اونا اصلا قبول نکردن دخترشون بیاد تهران ولی زهی خیال باطل همین که محمد پشت تلفن گفت انگار مادرو دختر بال دراوردن پدرشونم که طبق معمول سرش تو منقل بافورش بود و فارغ از غم دنیا خیلی سریع خودشونو رسوندن تهران و تو مراسم خواستگاری دختره قبول کرد مادر شوهره رو روی چشماش بزاره و بیاد تهران و با یه لقمه نون و خالی و عشق زندگی کنه داماد بیچاره هم فکر میکرد شاه ماهی گیرش اومده غافل از اینکه این هم دست پروده ی همون مادره خواهرشوهرمو ظرف سه چهار روز عقدش کردن که طبق معمول تمام مخارج با محمد بود و قرار شد ۶ ماه بعد عروسی بگیرن برن سر زندگیشون. منم که ۳ سال باردار نشده بودم و تو این ۳ سال محمد حتی یکبار منو دکتر نبرده و اصلا اسمی از بچه نمیاورد حتی منم اگر میگفتم دعوام میکرد و میگفت خدا بخواد بدون دکتر و دوا بچه میده بماند که تو این ۳ سال مادرش چی به سر من اورد که چرا حامله نمیشی و اون حدود ۶ سالی که عقد کرده بودم بخاطر دردسرهای که برامون درست میکرد هم پای نازایی من میگذاشت به همه میگفت اجاقش کوره و ۱۰ ساله نزاییده...! ولی نمیگفت بابا مگه چند سالشه هنوز! عقد خواهرش گذشت و یک شب که محمد زنگ زد حال مادرشو بپرسه گوشی و داد به من که حال واحوال کنم تا گفتم سلام درجواب سلامم گفت حامله نشدی ؟ گفتم نه بدون هیچ حجب وحیایی گفت دیگه وقتشه برای محمد یه فکری بکنم (منظورش زن دیگه بود) وقتی اینجور گفت تمام اون یک اتاق دور سر من چرخید و اشکم روان شد اون شب تا خود صبح اشک ریختم هر چی محمد میپرسید بهت چی گفت میگفتم هیچی و فقط اشکم میریخت... اخرش محمد گفت.... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهاردهم بالاخره نخ درو کشیدم و با ترس رفتم توی حیاط، از اینکه قدم از قدم بردارم میترسیدم.. گ
درسته حمید هم کم بهم بدی نکرده بود اما بودنش برای من از نبودنش توی اون خونه بهتر بود.. خلاصه اون شب حمید بالاخره آموزشیش تموم شده بود و برگشته بود. تا صبح نخوابیدم و توی بغل حمید به حرفاش گوش دادم، به اتفاقایی که افتاده.. یکجوری حرف میزد که انگار فرماندهی ارتشی چیزی رو داده بودن دستش..! خیلی سعی کردم از اتفاقایی که برام افتاده بود... از بلایی که نزدیک بود سعید سرم بیاره و از این حرفا بزنم ولی میترسیدم باور نکنه و برای خودم شر بشه.. بعد از اون حمید شهر نزدیک تر افتاده بود و اخر هفته خونه بود، که برای من دلگرمی بزرگی بود.. بدترین اتفاقی که توی اون مدت افتاده بود، نامزد شدن سمیه با یه پسر کرجی بود.. این یعنی از این خونه دور میشد و تنها کمک کننده و حمایت کننده ی زندگیمو از دست میدادم برای مراسماتش لباسایی رو پوشیدم که از خونه ی پدریم بود، یاد حرف نریمان و مامان افتادم که گفت لباسا رو ببر که این اخرین خریدای زندگیتن.. ولی عشقمو نسبت به حمید از دست نداده بودم، با وجود تمام بچه ننه بازیاش با عقب افتادن پریودیم فهمیدم که خاک به سر شدم... بچه دوست داشتم ولی نه اینکه توی این فلاکت و بدبختی بخوام بچه دار شم.. رفتم آزمایش دادم و مطمئن شدم که نتیجه مثبته! همه خوشحال بودن، حمی، سمیه و حتی عشرت، همه غیر از من.. از صبح مینشستم روی قالی تا زودتر بتونم تمومش کنم و خرج زایمانمو لااقل بتونم درارم..! روی قالی نشسته بودم، سر ظهر بود و دفتین میزدم، عشرت از اتاق بغلی داد زد ول کن دختر میخوایم کپه مرگمونو بزاریم.. بدون توجه به حرفش محکم تر به کارم ادامه دادم، بلند گفتم این بچه خرج داره، تو میدی عشرت خانم؟ پشت سرمو نگاه کردم، بهم گفت حالا که اینجوری دفتین میزنی براش وای به حالت اگه دختر باشه... وای به حالت اگه پسر نباشه.. از تخت قالی پایین اومدم، میدونستم جرات نمیکنه آسیبی بهم برسونه با این وضعیتم، تو چشماش زل زدم و دست گذاشتم روی نقطه ضعفش.. گفتم اتفاقا اگه قراره یکی مثل سعید باشه میخوام صد سال سیاه نیاد...! یقمو گرفت که بهش گفتم فکر نکنم انقد جرات داشته باشی که با بچه توی شکمم بخوای بلایی سرم بیاری.. یقمو ول کرد و هولم داد عقب... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_چهاردهم از پله های ایوون پایین میومدم که آفت گفت آقا ناهار آماده است بخور بعد برو حجره .. هم
میدونستم صنم داداشش رو خیلی دوست داره ولی نمیتونستم رو اعتقادات خودم بیشتر از این پا بزارم .. منی که از هر چی آدم نجسی خور بیزار بودم بخاطر خوشحالی صنم پام رو گذاشتم تو اون کافه .. حالا که فهمیده بودم با اون زن هم رابطه داره نمیخواستم نه اسمش رو بشنوم نه ریختش رو ببینم .. تو رختخواب وول خوردم و با خودم فکر کردم صنم هم کم کم فراموشش میشه مخصوصا اگه زودتر بچه دار بشیم ... دو روزی گذشته بود و صنم باز هم به سکوتش ادامه میداد .. صبح موقع رفتن متوجه شدم که رنگ و روش پریده .. نگرانش شدم ولی بروز ندادم و به بهانه ای به مطبخ رفتم و به آفت سپردم که کمی به صنم برسه .. آفت گفت آقا نه حرف میزنه نه چیزی میخوره انگار لج کرده .. خانوم بزرگم نیست من نمیدونم باید چیکار کنم .. گفتم مادر امروز و فرداست که برگرده .. آفت دستهاش رو گذاشت روی چشمهاش و گفت چشم آقا خیالتون راحت .. به حجره رفتم ولی فکرم مونده بود پیش صنم .. نزدیک ظهر بود که پسر بچه ی ده دوازده ساله ای به حجره اومد و با صدای بلند اسم منو صدا کرد .. از همون بالا نگاهش کردم و پرسیدم چیکارم داری؟ پسر بچه پله های حجره رو دو تا یکی کرد و خودش رو به بالا رسوند و نفس زنان گفت مادرتون .. گفتند زود خودتون رو برسونید به محله ی ما .. از تعجب ابروهام رو بالا دادم و گفتم محله ی شما کجاست؟ مادر منو از کجا میشناسی؟ پسر بچه گفت مگه شما آقا یوسف نیستید؟ اینم که حجرتون .. یه خانومی بهم پول داد تا خودم رو برسونم اینجا و بهتون این خبر رو بدم .. گفت بگم زود بیا راجع به صنم... با شنیدن اسم صنم به سرعت همراه پسر از پله ها پایین اومدم و با پسر راهی شدیم .. دلشوره داشتم و فکر میکردم بلایی سر صنم اومده .. خودم رو سرزنش کردم و زیر لب میگفتم باید صبح میبردمش حکیمی، طبیبی .. با اشاره ی پسر به کوچه ای پیچیدم .. مادر کنار کوچه مضطرب ایستاده بود . . با دیدن اتومبیل دوان دوان به سمتم اومد .. همین که پسر بچه پیاده شد مادر گفت صنم .. اشاره کرد به در خونه ای و ادامه داد رفت تو این خونه .. با سردرگمی گفتم صنم ؟ شما از کجا میدونید ؟ اینجا کجاست ؟ مادر گفت از لواسون برگشتم همین که پیچیدم تو کوچه دیدم صنم دستپاچه از خونه خارج شد .. منم پشتش راه افتادم .. اومد و اومد در این خونه رو زد و رفت تو .. لبش رو گزید و گفت بگو خونه ی کیه ؟ اون زنیکه .. از همین پسر بچه پرسیدم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••