eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
167.4هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/joinchat/2188509274C9b8b76b961 از این به بعد، بعضی از داستان های ارسالی اعضا رو اینجا قرار میدیم عضو شید لطفا ،لینکشو زود حذف میکنم❤️👆🔞
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_نوزدهم رفتم نزدیکش و سلام کردیم. هنوز دلم از نگین بابت اون اتفاق چرکین بود و همیشه ته دلم بهش
خودت که میدونی من هنوز آمادگی شو ندارم.. پوفی کردم و گفتم: آمادگی نمیخواد که یاسمن جان مادرت هست خانواده من هم کمکت می کنن.. یاسمن تابی به موهاش داد و گفت: آخه میدونی اصلا بحث این چیزا نیست من تصمیم گرفتم یه کارایی کنم از بس تو خونه نشستم افسردگی گرفتم می خوام برم کلاسی چیزی ثبت نام کنم. خیاطی ای آرایشگری ای چیزی... با دهن باز نگاش کردم و گفتم: تو که گفتی عاشق خونه داری هستی یادت رفته موقع خواستگاری؟.. چینی به بینیش داد و گفت: حالا من یچیز گفتم مگه خلافه؟ حوصلم سر میره دوست دارم یه هنر داشته باشم.. سعی کردم آروم باشم و گفتم: خب عزیزم حوصلت سر میره بچه بیاریم! بخدا وقتتم پر میشه منم به آرزوم می رسم.. یاسمن از جاش بلند شد و جیغ جیغ کنان گفت: فرزاد تو چرا نمی فهمی من چی‌ میگم؟ اصلا منو دوست نداری.. دیوونه شدی؟ میگم بچه نمی خوام من تازه اول جوونیمه بچه بیارم که چی؟.. طاقت نیاوردم و داد زدم: تو اینطوری نبودی اینا حرفای اون زن داداشته! چی شد تو که زیاد از اون خوشت نمیومد واسه چی شدید رفیق گرمابه و گلستان؟.. یاسمن حق به جانب گفت: من همیشه اونو دوست داشتم اصلا هم حرفای اون نیست یعنی میگی من توانایی تشخیص و تصمیم ندارم؟ من بچه نمی خوام حرف من اینه. تازه داشتم بهت دلگرم می شدم که این حرفا رو پیش کشیدی. فرزاد تو انگار قصد نداری درست بشی؟.. @azsargozashteha💚
❤️ شوخی هم حدی داره...! مهمترين نكته در مقوله شوخى كردن اينه: كه آيا شمايی كه انقدر به شوخی كردن علاقه داری همونقدرم هم جنبه ش رو داری كه باهات شوخی كنن؟ همونقدر كه جلوی هر جماعتی شروع ميكنی به شوخی كردن جنبه ش رو داری كه جلوی همون جماعت باهات شوخی كنن؟ آيا فرق بين مسخره كردن و شوخی زياده‌روی و به اندازه بودن رو ميفهمی؟ آيا اونقدر با طرف مقابل صميمی هستی كه بخوای دست رو اين حد شوخی بزاری؟ ياد بگيريم كه هميشه برای ارتباط برقرار كردن لازم نيست از متود تكراری شوخی وارد بشيم! ياد بگيريم شوخی جا و مكان و جماعت مورد نياز خودش رو طلب ميكنه! ياد بگيريم گاهی هم به جای كيلو كيلو حرف های پفكی، حال همديگه رو بپرسيم. ياد بگيريد كه معاشرت فقط تو شوخی و خنده نيست. واقعا نيست....! @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_بیست خودت که میدونی من هنوز آمادگی شو ندارم.. پوفی کردم و گفتم: آمادگی نمیخواد که یاسمن جان
بلند شدم لگدی زدم زیر ظرفای یک بار مصرف و گفتم: من دوست ندارم زنم بره این کلاس اون کلاس. با همین شرطم اومدم جلو.. یاسمن نشست رو زمین با گریه گفت: آخرش با این کارات منو دق میدی. یه کلمه بگو هیچ ارزشی واسم قائل نیستی دیگه؟ اصلا برات مهم‌ نیست من چی میگم؟.. گفتم: اینی که ارزش قائل نیست تویی. زدی زیر همه چی همه ی حرفات دروغ بود.. با حرص رفت تو اتاق لباساشو ریخت تو ساک و گفت: بهتره از این خونه برم وقتی همدیگه رو نمی فهمیم!.. چشمامو کوتاه بستم و گفتم: یاسمن نرو رو اعصاب من! بشین سر جات سر شبی آبروی منو نبر.. ساکشو از دستش کشیدم که جیغ زد: ولم‌ کن لعنتی نمی خوام اینجا بمونم. دست از سرم بردار.. اعصابم به هم ریخت نتونستم خودمو کنترل کنم یدونه کشیده گذاشتم در گوشش و داد زدم: بسه تمومش کن! ناباور بهم زل زد و دستشو گذاشت روی صورتش. باورم نمی شد تونسته باشم یاسمن رو بزنم! بغضش ترکید و برگشت تو اتاق. در رو از پشت قفل کرد و با صدای بلند زد زیر گریه. اعصابم روی هزار بود انقد عصبانی بودم که نزدیک بود سکته کنم. رفتم پشت در اتاق و با پشیمونی گفتم: یاسمن داری دستی دستی زندگیمونو خراب می کنی‌. داری خوشبختیمونو از بین می بری با این کارای بچگانه ات. @azsargozashteha💚
https://eitaa.com/joinchat/2188509274C9b8b76b961 از این به بعد، بعضی از داستان های ارسالی اعضا رو اینجا قرار میدیم عضو شید لطفا ،لینکشو زود حذف میکنم❤️👆🔞
سوره ❤️ صفحه ی ۳۱🌹 @azsargozashteha💚
سلام. من نامادری یه بچه 4 ساله هستم. 4 سال پیش بود که اومدم اینجا. همسر اول شوهرم بچه 4 ماهه رو رها کرده بود و رفت برای کارای طلاق. من همکار شوهرم بودم اما چون زن داشت هیچوقت حتی نگاهشم نمیکردم تا اینکه یبار سرکار باب درد و دل باز شد. فهمیدم زنش گذاشته رفته و چون حق طلاق داره اقدام کرده جدا بشه. از بس به این زن رسیده بود و بها داده بود بهش.. درس و دانشگاه فرستاده بود اون دیگه از بالا به پایین به شوهر من نگاه میکرده. به محض اینکه مشکلش رو فهمیدم بهش گفتم حاضرم بیام پرستار بچت بشم. چون بچه دست مادرشوهرم بود و اونم سخت بود براش نگهداره. شوهر من از نظر درامدی عالی بود و مدیر عامل شرکت بود. کما اینکه جاهای دیگه سرمایه گذاری کرده بود توی ساختمان و اصلا مشکل مالی برای دادن مهریه یا گرفتن پرستار نداشت. گفتم میام بچه تونو نگه میدارم گفت بیا من دو برابر درامد الانت بهت میدم گفتم واسه درامدش نیست بیشترش برای رضای خداست. ما 9 تا بچه بودیم. تمام خواهرزاده و برادرزاده ها تو خونه ما توسط منو مامانم بزرگ شدن. من مثل یه خانم متاهل بچه دار وارد بودم. وقتی امیرحسین 1 ساله شد همسرم از من خواستگاری کرد و با توافق خانوادم ازدواج کردم. 4 ساله تو این خونه از گل نازکتر به من نگفته و عاشق بچمم انگار خودم زاییدمش نگاهش که میکنم دلم براش آب میشه. به من میگه مامان من کیف میکنم. عاشقشم. شوهرم اصرار داره بچه دار بشیم ولی من فقط امیرحسینو میخوام. دلم میخواد تنها پادشاه قلبمون باشه.
مادرشوهرم همیشه میگه خداروشکر امیرحسین نفهمید بی مادری چیه. از همه مهمتر یه نامادری عزیزتر از مادر گیرش اومده. مادر امیرحسین از هیچ تهمتی برامون دریغ نکرد و گفت شما تو شرکت با هم رابطه داشتید. نمیدونست شوهرش چه مرد پاکی بود. بخدا من عاشق نجابتش شدم. خدا میدونه چقدر برای به دختر مجرد سخته بخواد بره با یه مرد مطلقه اونم بچه دار. ولی خدا خواستو ما زندگی عالی ایی داریم. خیلی خوشبختیم. خواستم بگم میشه واسه ازدواج سخت نگرفت و اگر در توان خودتون میبینین یه نامادری مهربون بشین. بخدا من خستگی از تنم درمیاد وقتی امیرحسین میاد تو بغلم. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_بیستویک بلند شدم لگدی زدم زیر ظرفای یک بار مصرف و گفتم: من دوست ندارم زنم بره این کلاس اون کل
معذرت می خوام بابت سیلی ای که زدم ولی حرصمو درآوردی. منم آدمم دل دارم زندگی می خوام مگه چیز زیادیه؟ چی می خوای از جون من؟!.. جیغ زد: ازت متنفرم فرزاد متنفرم!.. چشمامو با حرص روی هم فشردم و گفتم: یاسمن حرفی که می زنی رو مزه مزه کن. مراقب باش دلم بشکنه دیگه درست نمیشه. من جز خوبی در حق تو کاری نکردم. اینه جواب من؟!.. با هق هق گفت: انقد تو چشمت بی ارزشم که اگه همین الان بمیرم برات مهم نیست. آخرش یه روز خودمو از شرت خلاص می کنم... مشت محکمی رو در کوبیدم و داد زدم: به جهنم بکش! خستم کردی دیگه!.. سوویچ ماشینم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. از شدت عصبانیت داشتم دیوونه می شدم. این طوری نمی شد تحمل کرد. باید تکلیفمون رو مشخص می‌کردم و می رفتم با پدر و مادرش صحبت می کردم. دیگه کفرم بالا اومده بود صبرم سر اومده بود. رفتم تو کانکس یکی از ساختمونا کنار کانکس نگهبانی استراحت کردم. تمام شب بیدار بودم به این فکر می کردم که کاش دستم می شکست و اصلا همچین گردنبندی روز عروسی بهش نمی دادم. از لحظه ای که اون گردنبند وارد زندگیم شد روز خوش ندیدم. دلم لک زده بود برای روزای نامزدیمون که همه چی عالی بود و یک بار به روی هم درنیومده بودیم. صبح رفتم به ساختمونا سر زدم و تا خود ظهر مشغول کار بودم. چند وقت می شد که یه گوشی ساده با خط ثابت خریده بودم و هر وقت کسی کارم داشت زنگ می زد. کمتر پیش میومد تا گوشیم زنگ بخوره اون روز گوشیم تو جیبم داشت زنگ می خورد و من تو اوج کارام اصلا بهش توجهی نداشتم. یکی از کارگرا گفت: اقا گوشیت داره خودشو می کشه جواب بده شاید یکی کار واجب داره.. نگاهی انداختم شماره ی ناشناس بود. با تعجب جواب دادم .بله؟؟ @azsargozashteha💚