شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#پرسش_اعضا سلام. یک سوال داشتم از ممبراتون واقعا ذهنم درگیر شده. من دو ساله ازدواج کردم، خانواده خا
#پاسخ_اعضا ❤️
هر خانواده یه رسومی داره ،بعضی خانواده ها تو مهمونی ها همه زن و مرد ها باهم میشینن وحرف میزنن بعضی خانواده ها زن و مردا تفکیک میشن جدا میشنن، نکته اول اینکه شما نمیتونی رسوم اون خانواده رو مثل خانواده خودت کنی!نکته دوم اینکه به همسرت بگو (نه با زبان تند و تیز و دعوا!)به آرومی وبا اخلاق بگو من نمیتونم خودمو با این مدل وفق بدم نه اینکه رفت و آمد نمیکنم یا نمیزارم تو بری ولی یکم مراعات حال همه رو کنید و ارزش بذارید!
پسرخاله من چندروز پیش تو خواستگاری به خانومش گفته بود من زیاد اهل مهمونی رفتن و مهمونی فراهم کردن و مجلس های زنونه نیستم روحیه ام سازگار نیست ،خانومشم خوشحال شده بود که صادقانه نظرشو گفته بود.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در جواب اون آقا که خونواده همسرش به آقایون توجه نداشتن باید بگم که واقعا برام عجیبه این موضوع😳
خانواده ما همیشه به مردامون احترام میزارن و اصلا مهمانی زنونه یا مردونه نداریم😳 مثلا عمه هام با این که ازدواج کردن یه لباس بپوشن که پدرم حتی از رنگش خوشش نیاد سریع عوض میکنن در این حد احترام قائل هستن چون میدونن اگر مشکلی براشون پیش بیاد برادرشون حمایتشون میکنه... ولی تو خانواده شما اینطور که اصلا اهمیتی به آقایون نمیدن درواقع خودشون رو بی حامی و پشتیبان میکنن چون دیگه شوهرشون یا پدرشون اقتداری نداره که بخواد مراقبشوت باشه... به نظرم اصلا این روش رو ادامه نده و یه شب با همسرت خیلی آروم و منطقی دربارش صحبت کن ( نه اینکه بگی اینجور دوست دارم و اینجور بودم و ... چون قانع نمیشه ) براش از بدی های این نوع زندگی بگو که صمیمیت رو بینتون کم میکنه ، بگو وقتی تو میبینی که همسرت برات ارزش قائل نیست میتونی کم کم به طرف رفیق بازی کشیده بشی و اون وقت دیگه زندگی مشترکی وجود نداره... باهاش منطقی صحبت کن و از در احساسی وارد شو ، ولی اگه دیدی جواب عکس داد ، یه قهر فرمالیته میتونه اوضاع رو بهتر کنه چون خانوما اصلا تحمل قهر ندارن ( البته اگه از طرفی تو گوشش روضه نخونن..) ولی اگه دیدی کلا اون نوع زندگی رو به تو ترجیح میده و حتی قهرت براش مهم نیست ، *یکم* خشونت ، یا درستش میکنه یا منجر به طلاق میشه که وقتی زنی برای زندگیش ارزش قائل نیست دیر یا زود همین میشه...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام
بنظرم مردها هم باهم متحد بشن دور همی داشته باشن نترسن زنها دستشون جایی بند نیست 😁
اینجوری میفهمن که مردها هم اگه بخوان قدرتشونو نشون بدن کسی حریفشون نمیشه💪
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
جواب به اون اقایی که خانوادشون بیشتر زن سالارن به نظرم اینکه بخواد زنشو محدود کنه زندگیش به مشکل برمیخوره چون زنش کسیه که توی این شرایط بزرگ شده و خانوادش این مدلین و عادت کرده اگه بخواد یه دفعه محدود بشه درست نیست و به نظرم با حرف زدن حل میشه یا حداقل طی مدتی بهتر میشه،این اقا بشینه با همسرش حرف بزنه و بگه که نگرانیش و مشکلش چیه،قطعا حرف زدن بهتر از محدود کردن
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در جواب آقایی که گفتن خانمهای خانواده مرد هارو حساب نمیکنن خوب برادر من آقایون خودشون خودشونو احترام کنن با هم برنامه بگذارید کوهنوردی پارک با صبحانه شاید خانماشون معرفت ندارن یا بلد نیستن خودشون سر خودشون احترام بگذارند اگه اهل خرج کردن هستند با کباب و ناهار یا شام اگه نه باعصرونه صبحونه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
با عرض سلام و ادب
آقایی ک گفتند پدر خانمم عین پشم میمونه خییییلی خنده ام گرفت😂
پدرخانمتون اگر از اول درست مدیریت میکرد الان جاشون ت پارک و خیابون نبود👍 ببینید شما اگه درست مدیریت کنید هم خانمتون ب مهنونیاش میرسه هم اقتدار و آرامش شما حفظ میشه☺️ مثلاً بهشون بگید با مهمانی شما مخالفتی ندارم ولی از مهمانی شب مخالفم چون شبا اصلا درست نیست آقایون خونه باشن خانما بیرون....
و اینکه وقت وقت استراحت منم هست مگر اینکه همه با هم باشیم 👏👏
میتونید بهشون البته با زبون خوش و جدی بگید هر زمان ک خودم خونه هستم مهمونی تون و کنسل کنید چون ی روز ک خونه هستم دوس دارن زنم کنارم باشه و از این جور حرفا.... صحبت شما دستوری نباشه ک اونم لج کنه!
بهشون بگید عزیزم نمیخوام جلو مهمونی رفتن ت بگیرم فقط میخوام ک درکم کنی!
یعنی چی ک شبا آقایون خونه باشن خانما مهمانی؟؟؟
ببینید آقای محترم اگر تونستید درست مدیریت کنید زندگی ب کام تون میشه اگرم نه در آینده نزدیک دیگران دور از جون شما بهتون میگن پشم😁😁😁
دیگه خود دانی
یا حق
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به دلیل محدویت پست گذاری در کانال ،باقی پاسخ اعضا به پی وی ایشون فرستاده شد 🙏🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#قسمت_هفتادو_سه گفت با فرزاد دعوام شده، فرزاد شب خونه نیومده. طبق معمول تو گوشش خوندم و گفتم دیوو
#قسمت_هفتادو_چهار
نه به خاطر کارایی که کردی، اونا همش بمونه با عذاب وجدان خودت.
فقط به خاطر عمری که از من بیهوده تباه شد، نمیبخشمت...
رفتم جلو دست شقایق رو گرفتم. روی زخمش رو نوازش کردم و گفتم: زودتر خوب شو. من با پدر و مادرم میام خواستگاریت...
لبخند غمگینی زدم و رو به یوسف گفتم: اگه قصد اینو ندارید که گوشیشو بهش برگردونید خودم برم یه گوشی براش بگیرم،
چون دوست دارم باهاش حرف بزنم..
شقایق که هنوز مات حرفای مامانش بود گفت: اینهمه سال من با کی زندگی کردم؟ بابا چطور تونستی با قاتل خواهرت زندگی کنی؟..
یوسف مثل کسی که پشتش شکسته گفت: بخاطر شماها...
شقایق حرفشو قطع کرد و گفت: تحمل یه آدم عقده ای واسه ما خیلی سخت تر از نبودش بود. متاسفم واستون..
رو به من گفت: هر چی زودتر بیا منو ببر تحمل این خونه و آدماش واسم خیلی سخته..
چشمامو آروم براش بستم و از اتاق اومدم بیرون.
یوسف پشت سرم از اتاق اومد بیرون و بازوم رو کشید.
برگشتم سمتش. تو چشمام با التماس نگاه کرد و گفت: خودت، وجدانت و خدای خودت.
هر لحظه به ذهنت اذیت کردنش خطور کرد به اینا فکر کن …
@azsargozashteha💚
#درد_دل_اعضا ❤️
سلام. من چند ساله ازدواج کردم چون همسرم پلیسه شبا تنهام با بچه کوچیک. خلاصه یه خونه ویلایی کرایه کردیم، منم طبق معمول برق حیاطو روشن میذارم تا صبح. اون شب ساعت یک شب بود یکی در زد منم به شدت ترسیدم چون همسرم کلید داره گفتم کیه؟ یه خانم بود گفت خودمونیم.. منم چون نشناختم گفتم این وقت شب چی میخوای؟ گفت از اینجا رد شدیم یکی گفت خونه رو میفروشین اومدم داخلو ببینم..
منم با این حرفش تا ته قضیه رو رفتم فهمیدم چه خاکی تو سرم شده. گفتم شما رو نمیشناسم بیخود کردی، نصف شب مگه وقت خونه دیدنه برو گمشو.
یهو ساکت شد دیدم صداش اومد یواش به یکی دیگه گفت بریم درو وا نمیکنه..
بعد صدای پاشون اومد رفتن.
منم از رو کنجکاوی یا حماقت گفتم برم گوشه درو وا کنم ببینم کی بود بشناسمش حداقل.
خلاصه درو یواش باز کردم در حد اینکه کوچکترین صدایی ازم درنیومد. یواش سرمو بردم بیرون دیدم عه نرفتن هیچ تازه سه نفرن، دو تا زن با یه مرد از پشت تیربرق سریع اومدن سمتم منم انقد ترسیدم تا حد مرگ رفتم گفتم تمومه دیگه الان بلایی سر بچم میارن. یهو داد زدم چرا مزاحم شدین همسرم خواب بود بیدارش کردین بذار بگم بیاد جوابتونو بده ببینم میخواین چه غلطی بکنین. تا اینو گفتم به سرعت خدافظی کردنو دور شدن. فکر کنم خواست خدا بود که اون لحظه لال نشدم چیزی گفتم که بترسن. سریع رفتم تو درارو چفت کردم یهو افتادم گوشه اتاق، بچه رو تو بغل گرفتم. گوشیو برداشتم به همسرم زنگ بزنم که از شانس بدم شارژ نداشتم. تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که زنگ زدم ۱۱۰ گفتم همسرم همکارتونه همچین مشکلی برام پیش اومده بگید بیاد خونه. خلاصه به ده دیقه نرسید سریع خودشونو رسوندن، کل محوطه رو گشتن آب شدن رفتن تو زمین پیداشون نبود مزاحما. همسرم اومد خونه کلی زد تو سروصورتش گفت اگه سرتونو میبرید چی؟ چرا حماقت کردی درو وا کردی؟…
باور کنید انقد ترسیدم لال شدم. هیچی پاشدم از خواب دیدم دستام بی حس شده اصلا حرکت ندارن، منو بردن بیمارستان به خدا تا یک ماه فیزیوتراپی و دردسر تازه تونستم یه لیوان بگیرم دستم آب بخورم. انقد زندگیم جهنم شد که نمیتونستم حمام کنم همسرم منو حموم میداد. الان مدتی از اون شب میگذره همچنان میترسم. شبا همسرم نیست درو پیکرو قفل میکنم. از اون خونه رفتیم ولی تا شب میشه دنیام به آخر میرسه میگم الانه که از درو پنجره بیان تو.
نمیدونم چیکار کنم با این همه ترس و وحشت خسته شدم بخدا. در هر حال ممنونم که دردودلمو دیدین. امشبم یکی از اون شبای تنهاییم بود خواستم با کسی حرف زده باشم چون تو این شهرغریب نه دوستی دارم نه خانواده ای. مرسی از اینکه شما هستید
@azsargozashteha💚
4_452715601975052411.mp3
1.66M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۵۴🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#قسمت_هفتادو_چهار نه به خاطر کارایی که کردی، اونا همش بمونه با عذاب وجدان خودت. فقط به خاطر عمری
#قسمت_هفتادو_پنج
این دختر هیچ گناهی نداره تو زندگیش...
آهی کشیدم و گفتم: من خودم هم حوصله ی انتقام و.. ندارم.
هر کس به اندازه ی کافی واسه کاراش مجازات شده حتی خود من به خاطر اعتماد بیش از حد و راه اومدن با زنم.
ولی دیگه به آرامش نیاز دارم و هیچی از این زندگی نمی خوام..
یوسف لحظه ی آخر گردنبند رو از جیبش بیرون کشید و گفت: مال حلال بیخ ریش صاحبشه.
این گردنبند از روزی که اومد خونه ی من، غم و بدبختی هم باهاش وارد شد. حلالم کن...
گردنبند رو گرفتم و از بیمارستان اومدم بیرون،
زنگ زدم به مادرم همه چیزو براش تعریف کردم، اصلا دوست نداشت این اتفاق بیفته.
دستمم شکسته بود نمی تونستم رانندگی کنم برگردم شهر با التماس بیارمشون.
به برادر و خواهرام زنگ زدم و ازشون خواستم تا بیان و مامان و بابا رو هم بیارن ولی هیچکدوم قبول نکردن.
به معنای واقعی کلمه تنها شده بودم. دلم خیلی شکسته بود ولی چاره ای نبود من باید خودم به تنهایی زندگیمو سر و سامون می دادم.
رفتم از همون جا یه دست لباس تمیز خریدم و با مشقت پوشیدم.
شقایق رو هم برده بودن خونه و ازش خبر داشتم.
بهش گفتم فکر کن هیچ کس رو ندارم که بیاد باهام خواستگاری و تنهای تنهام.
خودم قول میدم جای همه برات حضور داشته باشم.
شقایق بهم پیام داد که من هم مثل خودتم و هیچکسو ندارم.
قرار شد پدرش از محضر نوبت بگیره و بریم عقد کنیم. به همین سادگی.
من با دست شکسته و شقایق با رنگ و روی پریده و دست پانسمان شده.
بدون حضور مادرش و خانواده ی من. انقدر غمگین بود عقدمون که تمام مدت با بغض از آینه به هم زل زده بودیم.
همین که شقایق بله رو گفت گردنبند رو از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: این باید جایی باشه که بهش تعلق داره.
دستم شکسته نمی تونم بندازم گردنت
@azsargozashteha💚
#درد_دل_اعضا ❤️
سلام. بعد از ازدواج شوهرم کلی بدهی بالا آورد به خاطر همین قصد بچه دار شدن نداشتیم. دو سال طول کشید تا بدهیمون رو صاف کنیم. تو این دو سال خانواده همسرم اصرار داشتن که ما بچه دار بشیم، در جواب میگفتم ما بچه نمیخوایم یا اینکه هنوز خودم بچم (اون زمان ۱۷ سالم بود) اما مادرشوهرم میگفت حتما خدا بهتون بچه نمیده وگرنه کیه که دلش بچه نخواد؟
بعد دوسال اقدام کردیم برای بارداری، بعد یک سال که باردار نشدیم آزمایش دادیم و متوجه شدیم همسرم واریکسول دارن و باید عمل بشن. بعد عمل ایشون فهمیدم خودم تنبلی تخمدان دارم و باید هر ماه کلی قرص و آمپول استفاده کنم به امید مادر شدنم. همیشه دعا میکردم اگه خدا صلاح میدونه بهم بچه بده. دو سال هر ماه کلی آمپول تزریق میکردم. اوایل هر شب میرفتم درمانگاه اما بعد یه مدت یاد گرفتم خودم تو خونه تزریق میکردم. فقط کسایی که نازایی دارن میتونن درکم کنن که چقدر سخته هر شب انجام تزریق. دور نافم و بازوهام بخاطر تزریق اکثرا کبود بود.
این بین مادرشوهرم هروقت منو میدید دستشو میگرفت بالا میگفت ان شالله پسرم بتونه بچشو ببینه. همیشه میگفت کسی که دیرتر بچه دار بشه بچش پسره. در جوابشون میگفتم من دختر دوست دارم. بعد چند وقت فهمیدم داره دنبال زن صیغه ای برای شوهرم میگرده. همون زمان باردار شدم که بخاطر استرس زیاد بچم سقط شد.
دکترم گفت باید حداقل ۶ ماه از سقط بگذره تا دوباره درمان رو شروع کنی. اون روزا کابوس زندگیم بود. درد از دست دادن بچم از یه طرف زخم زبون خانواده شوهر از طرف دیگه. دو سال بعد به لطف خدا دوباره باردار شدم. از همون لحظه که فهمیدیم باردارم مادرشوهرم گفت ان شالله که پسره اما همسرم میگفت سالم باشه جنسیت مهم نیست.
۱۶ هفته باردار بودم رفتم سونو تعیین جنسیت وقتی دکتر گفت بچه دختره دیدم شوهرم اخم کرد و رفت بیرون. از اون روز تا روز زایمانم همیشه با اخم بود. هیچ سونو یا ویزیت دکتری رو باهام نیومد و من تمام فکرم این بود که بعد زایمان باید چیکار کنم اگه شوهرم بچمونو نخواد.
روز زایمان همسرم باهام اومد، وقتی دخترم به دنیا اومد و گذاشتنش تو بغل شوهرم شروع کرد به گریه. از همون لحظه دخترمون شد همه ی زندگیش. بخاطر استرس زیاد بارداری دخترم مشکل شنوایی داشت که خداروشکر بعد ۶ ماهگیش خوب شد. تمام شب هایی که بخاطر گریه هاش بیدار بودم همسرمم بیدار بود.
مادرشوهرم وقتی نوه اش رو دید گفت ان شالله بعدی پسره.
شوهرم گفت مهم تربیت بچه هست نه جنسیت و سه ماه با مادرش قطع رابطه کرد.
ماجرای بارداریمو گفتم تا بدونیم مهم سلامتی بچه هست نه جنسیت، مهم اینه شما چجوری تربیتش کنی.
@azsargozashteha💚
توان گفتن آن راز جاودانی نیست
تصوری هم از آن باغ ارغوانی نیست
پر از هراس و امیدم که هیچ حادثه ای
شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست
زدست عشق به جز خیر بر نمی آید
وگرنه پاسخ دشنام، مهربانی نیست
درختها به من آموختند فاصله ای
میان عشق زمینی و آسمانی نیست
به روی آینه ی پر غبار من بنویس
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست
#فاضل_نظری
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
#درد_دل
سلام ببخشید من دختری ۱۵ ساله هستم که قراره با پسر عمم تا چن ماه دیگه نامزد کنم من خیلی به شدت خجالتی هستم که خودم دلیلشو تو بچهگی میبی نم .
من الان با پسر عمم که در ی شهر دیگه هست تلفنی حرف میزنیم من واقعا نمیدونم چطور باید باهاش حرف بزنم زنگ میزنه خجالت میکشم حرف بزنم و از طرفیم حرفی ندارم بگم و اون عصبانی میشه.
تو فامیل ما هرچی بهم میگن و کمی ام توهین میکن به منو پسرعمم ولی من هیچی نمیگم.
ولی خودم خیلی حرص میخورم از ی جایم من خیلی خوش خنده و با همه راحت هستم بخاطر همین زیاد منو جدی نمبگیرن
من میترسم تو خانواده شوهرم هم اینطور باشه و نتوانم خوب توشون جا بیوفتم، واقعا نمیدونم چه رفتاری باس داشته باشم و همینطور نمیدونم با پسرعمم چه رفتاری کنم الان که محرم نیستیم و اون باهام راحته ولی من ن
اونم بدش میاد من واقعا نمیدونم چیکار کنم و اون ازم توقعه داره بهش راهنمایی درمورد شغلش و.... بدم ولی من ی دختر ۱۵ ساله چی باید بهش بگم من بلد نیستم باید چیکار کنم نمیدونم چه رفتاری بکنم ،
از یجایم تقریبا بهم خیلی بی احترامی میکنن فامیلمان مادر شوهرم خیلی زن خوبیه ولی اون یکی عمم همش بهم میگه خیلی لاغری راس میگه من خیلی لاغرم ولی شوهرم دوس داره و میترسم همش جلو اون بهم بگه لاغری از چشمش بیافتم
البته اون ادعا میکنه خیلی عاشقمه راستشو بخواین خیلی پسر خوبیه ولی چون توی شهر دیس من بهش اعتماد ندارم
خیلییی پسر خوبیه ها ولی من بخاطر دلایلی که یکیشم فیلمای ترکیه ای میبینم همشون خیانت میکنن منم ی جوری میشم
و همش میترسم نکنه بهم خیانت کنه ولی اصلا اهل این حرفا نیس ولی من دلم گواهی بد میده خیلییییی میترسم
لطفا بهم راهنمایی بدین که چطور باس رفتار کنم چطور این حس بدو از خودم دور کنم خیلی ممنون میشم من واقعا احتیاج دارم به راهنمایتون مممنون💚
ایدی ادمین جهت ارسال پاسخ و پرسش اعضا 👇👇🌹
@habibam1399
لطفا پاسخ ها کوتاه باشد🙏❤️
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#قسمت_هفتادو_پنج این دختر هیچ گناهی نداره تو زندگیش... آهی کشیدم و گفتم: من خودم هم حوصله ی انتقا
#قسمت_هفتادو_شش
دستم شکسته نمی تونم بندازم گردنت ولی بهم قول بده، تا لحظه ای که زنده ای از خودت جداش نکنی. این باشه نشونه ی عشق من و تو
شقایق با خنده و گریه، گردنبند رو انداخت گردنش و دستمو گرفت.
حتی برای همدیگه حلقه نخریده بودیم.
از محضر که اومدیم بیرون رو بهش گفتم: گچ دستم باز بشه یه عقد و عروسی مفصل برات میگیرم کیف کنی..
خندید و گفت: ما دو تا که کسی رو نداریم بیان عروسیمون!.. بیخیال گفتم: نیان! انقدر آدم گرسنه تو شهر هست که یه شب مهمون من و تو باشن.
ببینم رانندگی بلدی؟ وسایلاتو جمع کن بریم. خیلی کار داریم..
یوسف پشت سرمون ایستاده بود و داشت گریه می کرد.
شقایق رفت جلو و با ناراحتی گفت: بابا تو چرا گریه می کنی؟
تو خوبی رو در حق من تموم کردی. قول میدم یجوری خوشبخت بشم که هیچوقت پشیمون نشی..
با چشمای مستاصل بهم نگاه کرد. از نگاهش التماس رو خوندم که می خواست مراقب دخترش باشم…
همراه هم رفتیم خونه شون و من تو ماشین موندم تا شقایق وسایلشو جمع کنه و بیاد.
یکی دو ساعتی طول کشید. عجیب تر اینکه نگین اصلا خونه نیومد تا با دخترش خداحافظی کنه.
شقایق میون گریه با پدر و برادرش خداحافظی کرد و واسه همیشه از اون خونه کوچ کرد.
وقتی برگشتیم شهرمون یک ماه تمام با هم دنبال کارای لازم واسه شروع زندگی بودیم.
من دستم تو گچ بود و شقایق هم مشغول درس خوندن و انجام تمام کارها.
حسابی خسته می شدیم ولی ذوق داشتیم. یکی از خواهرام بالاخره اومد کمکمون، یه خونه گرفتم و در عرض یه ماه تمام وسایل موردنیاز رو خریدم.
هر چی که شقایق روش انگشت میذاشت بدون حرف می گرفتم تا دلش شاد بشه.
خونمون رو با سلیقه ی خودش چید و بعد از اینکه گچ دستمو باز کردیم، تصمیم گرفتیم مراسم عروسی بگیریم.
خواهرم گفت که پدر و مادرم اصلا حاضر نیستن بیان تو جشن.
@azsargozashteha💚