eitaa logo
از سرگذشت‌ها🖊
8.4هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
79 ویدیو
0 فایل
•{﷽}••{﷽}• "هذا مِن فَضلِ رَبّی" کانالدار محترم کپی نکن راضی نیستم🚫 تبلیغات پربازده👇🏻 @tab_ch
مشاهده در ایتا
دانلود
از سرگذشت‌ها🖊
- چون ما هم با امیر بودیم. آقا رضا با کلافگی رو به امیرسام گفت: - چرا باید تو دشمن داشته باشی ؟
آرام زمزمه کردم: - مثلا چی؟ الهه کلافه گفت: - چه بدونم، مثال بگن تو مسبب این شدی و...از این حرف ها، تو فیلم ها، ندیدی ؟ امیرسام برای جلوگیری از کنجکاوی های الهه پرسید: - الهه، تو آمریکا کارگاه خصوصی بودی ؟ الهه چشم هایش را ریز کرد. - نمی تونی حواسم رو از موضوع پرت کنی گفته باشم! کاوه پر حرص خندید. - ولش کن امیرسام، بذار الکی خیال ببافه. با برگشتن آقا رضا و ثریا خانم همه ساکت شدند و چشم به دهان الهه دوختند . الهه با ریزبینی هر سه‌ی ما را نگاه می کرد و با نگاه خود به دنبال چیزی میگشت. آقا رضا روی مبل جا گرفت و رو به من گفت: - خب؟ با تعجب نگاهش کردم که ثریا خانم اشاره ای به آقا رضا کرد و گفت: - رضا جان، بذار بعدا درموردش حرف میزنید. الآن بذار بچه ها برن ی کم استراحت کنند و ما هم با گل خانم جان یکم بیش تر حرف بزنیم و آشنا بشیم. آقا رضا چیزی نگفت و امیرسام و کاوه خدا خواسته از جای خود بلند شدند و به سمت اتاق های خود راهی شدند. من هم به دنبالشان به راه افتادم، الهه هم خواست دنبال من بیاید که ثریا خانم گفت: - الهه جان سئویل هم مریضه، بذار یکم استراحت کنه. الهه خواست لب به اعتراض باز کند که ثریا خانم دست او را گرفت و گفت: - ی کم با مادرت حرف بزنی بد نیست. لبخندی رو به الهه‌ای که اخمهایش در هم بود زدم و از پله ها بالا رفتم. با شنیدن صدای ضعیف کاوه که اشاره می کرد وارد اتاق او شوم، با عجله سمت اتاق او رفتم. کاوه در را بست و نفس حبس شده ی خود را بیرون فرستاد. - به خیر گذشت.
سلام . مادرم امروز ی سوتی خنده دار داده ی مزاحم تلفنی داشتیم.☎ مادرم اومد دکش کنه هول کردگفت کی هستی که حرف میزنی صدات نمیاد😮 یعنی ما زمین رو گاز میزدیم از خنده😂😂😂😂😂😂😂 رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام باحالا یه خاطره از روزهای اول ازدواجم 💍 من همون کارمند دادگستری ام🏢 که از صندلی💺 لیز خوردم افتادم اونور میز من تهرانم و خانواده شوهرم شمالن توی روستا زندگی میکنن بین جاری هام هم تحصیلکرده ترم و خوشتیپ تر و خوش هیکل ترم👼 عید بود با همسرم رفته بودیم عید دیدنی پیششون شب دوتا برادر شوهرام و جاری هام دوتاخواهرشوهرام با شوهراشون و بچه هاشون اونجا بودن 👥👥👥 مادرشوهرم ه👵میشه چیزی جلوی پام قربون میکنه این دفعه گوسفند 🐏قربونی کرده بود قرار شد شام کباب بزنن سر شام موقع خوردن اومدم خیر سرم باکلاس بازی در آرم 👧😉😍با چنگال🍴 گوشت هارو تیکه کنم بزارم تو دهنمو کوفت کنم گوشته سفت بود باید فشار میدادم کلی گوشت تو بشقاب ریخته🍛 بودن و همه منو زیر ذره بین👀👀 گذاشته بودن و رفتارمو تجزیه تحلیل میکردن هرکاری کردم گوشتها پاره نمیشدن همچین محکم زور زدم💪 که چنگال رد شد کلی از برنج و گوشت از بشقابم ریخت بیرون و پخش سفره شدن😧😨😰😰😩 شوشو اینورم بود خواهرشوشو اونورم فوری جمع کردن مدام میگفتن اشکال نداره همه از دور سفره میگفت اشکال نداره بخور مهم نیست ولی من عین خیالم نبود😎 خودموزدم به بی خیالی و بی عاری انگار نه انگار دسته گل به اب دادم😎😏 ولی خدا میدونه که داشتم ذره ذره آب میشدم😥😰 رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
دیشب پسر ۵سالم گیر داده بود که شما بلدین عربی صحبت کنین؟من میخوام زنگ بزنم عراق بگم بهم کمک کنه به یه کشور دیگه حمله کنم(پسر بچه هانو عشق جنگ دیگه😂)خلاصه هرچی ما گفتیم ن ما بلد نیستیم یا شمارشو نداریم این بیخیالمون نمیشد تا اینکه شوهر شروع کرد با یه لحجه غلیظ عربی کلمات فارسی وعربیو سر هم کردن اقا منم دیدم این داره خوب ادا درمیاره با کلی خواهش وقربون صدقه راضیش کردم زنگ بزنیم خواهرمو اذیت کنیم😂😂زنگ زدیم شوهرم یخورده همونجوری حرف زد خواهرمم هی میگفت اشتباه گرفتین ولی بازم شوهرم ادامه میداد خواهرم دید نمیشه گوشیو داد دست پدرم اونم تا گفت الو شوهرم با لحجه غلیظ گفت اسلامو علیک و یکی دوتا کلمه دیگه پدرمم اعصبانی شد تا رفت فحش بده من سریع قطع کردمو زدم زیر خنده حالا نخند کی بخند حالا شوهرمم هم میخنده هم میگه فقد میخواستی من فحش بخورم بخندی نیست!؟خیالت راحت شد؟😂😂😜😜 اسم منم باشه دختر شمالی سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍ امام علی علیه السلام: هر كه بهترين خصلت او ادبش نباشد، كمترين حالت او تباهى است 📚غررالحكم حدیث 8980 امروز دوشنبه ۱۷ دی ماه ۵ رجب ۱۴۴۶ ۶ ژانویه ۲۰۲۵
سلام عزیزان ❤️ یک سال برای عید خانوادگی رفتیم خرید وکلی خرید کردیم اجیل و شکلات و پاستیل وپشمک و شیرینی و.....دیگه تقریبا پولامون تموم شد 😅 خونه ما دوبلکس هست وپذیرایی پایین و اتاق خوابها بالایه، ما خریدها رو بالا بردیم و قرار شد یکم برداریم شب دور هم بخوریم وبعد بقیشو پذیرایی ببریم😋 😎 بقیشو پشت در گذاشتم ، که هر کی پذیرایی رفت ببره شب بود به شوهرم گفتم اشغالها رو ببر بزار بیرون که سال تحویل میشه همه جا مرتب باشه منم دیدم شوهرم در پلاستیک های خرید رو میبنده با خودم گفتم حتما میبره پذیرایی و آشغالها رو هم تو کوچه میبره ☺️ شوهر بنده هم آشغالها وکل خریدها که پشت در بود ودر پلاستیک های خرید هم باز بوده،میبنده وبدون اینکه داخل پلاستیک ها رو نگاه کنه ،میبره وداخل سطلهای آشغالی بزرگ سر کوچه،میندازه😳😁 بعدیک ساعت که خواستم سفره هفت سین رو تو پذیرایی بچینم گفتم خریدها رو کجا گذاشتی 😌😌 گفت کدوم خریدها مگه همه اونا زباله نبود قیافه شوهرم 😳😡😡😩 من 😢😳😩 بچه هام 😢😢😅🐥🐥🐥 بعد میگفت همینکه انداختم و برگشتم دیدم یک زباله گرد داشت داخل همون پلاستیک رو باز میکرد 😀 دیگه قسمت همون بنده خدا بوده 😅☺️ ولی دیگه نتونستیم اون عید،دوباره به اون اندازه خرید کنیم😂😂 (مارشمالو) رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
نگاه بغض‌آلود لیلی و شانه‌های خمیده‌اش هنگام راه رفتن، اجازه نداده بود تنهایش بگذارد.باید دردش را می
بیشک داشت دیوانه میشد.وگرنه لیلی عاقل گذشته از این اداها نداشت! علی با انگشت شصت گوشه لبش را نوازش کرد و خیره در نگاه منتظر و البته کنجکاو لیلی، گفت: _ فکر میکردم از تنهایی با من ترسیدی. چرا به این قضیه فکر نکرده بود؟یک هفته...معادل هفت شبانه روز!و یک سفر دوتایی، که نامش ماه عسل بود!هفت شبانه روز فقط او بود و علی... ترس داشت؟نه! اوایل قطعا میترسید.حتی اگر قرار بود عمر این تنهایی یک ساعت باشد.اما حال...نه!بیشک جوابش نه بود. اگر میخواست با خودش رو راست باشد، باید میگفت نه تنها که نمیترسد، بلکه بدش هم نمیآمد! علی که سکوت لیلی را جور دیگری تعبیر کرده بود، ناخواسته لبخندش از بین رفت. لیلی هنوز هم از او میترسید؟کجای کار را اشتباه رفته بود؟ ناخوداگاه لحنش رنگ و بوی دلخوری گرفت. _ پس ازم میترسی! _ نه! لحن قاطع و آن »نه« سریعی که در جواب علی گفت، سکوت عمیقی بینشان به وجود آورد. خجالت کشید اما راضی بود!دلش میخواست علی بداند که چشم بسته به او اعتماد دارد. نه قاطعی که لیلی گفت، راه نفسش را باز کرد. در همین دقایق کوتاهی که لیلی ساکت بود، با تمام وجود ترس را احساس کرده بود. مرد بود و بزرگترین دغدغه‌اش، رضایت همسرش از زندگی مشترکشان بود. اعتقاد داشت خدا مردی را به بهشت نمیبرد مگر این که همسرش از او راضی باشد. و او از اعماق وجودش، رضایت لیلی را میخواست. سکوت علی و نگاه خیره‌ای که قصد نداشت از صورتش برداشته شود، مجابش کرد که ادامه دهد. _ دروغ چرا اوایل ازت میترسیدم...
سلام به همه اعضای گل کانال 🌹🌹💖💖🌸🌸 زهرام میخوام سوتی دوستم عسل رو براتون تعریف کنم 👩🏻👩🏻 کلاس هفتم بودیم🏫🏫 اقا ما دبیر درس تفکرمون 📗📘📙فامیلش محمدیان بود که بچه ها لقب محمد🧑‍🦱 رو براش گذاشته بودن😏😏 فامیل ناظممون هم غلام زاده بود که لقب غلام براش گذاشته بودیم🤦‍♀️🤦‍♀️ اینو تا اینجا داشته باشین یه روز فکر کنم زنگ اخر بود عسل با من رفته بودیم دم دفتر عسل ، خانم محمدیان رو کار داشت منم دم در منتظر وایساده بودم که با هم بریم سر کلاس 🏫🏫 عسل همین که وارد دفتر شد بلنددددد گفت🗣🗣 محمدددد که یه دفعه خانم غلام زاده با تَشر👺👺 نگاه کرد به عسل هیچ وقت یادم نمیره صداش خیلی کلفت بود😮‍💨😮‍💨 و گفت چی گفتی اخه عسل خیلی داد زده بود تنها شانسی که عسل اورده بود این بود که خود خانم محمدیان نبودش عسل همون لحظه فهمید چه گندی زده به خاطر همین سریع جمعش کرد 🤕🤕🤕وبا لحنی که تقصیر من نیست به من چه گفت🥴🥴 هیچی فکر کردم خونم امدم داداشمو صدا کنم🤐🤐 حالا من پشت دیوار غش خنده🤣🤣🤣 اینو گفتو مثل هفت تیر در رفت 🥴🥴 قیافه من 🤣🤣🤣🤣 قیافه عسل🤐🤐🥴🤐🥴🤐😵‍💫😵 قیافه ناظم🤬😡🤬😡🤬🤯 قیافه محمد 🤦🏻‍♂🤦🏻🤦🏻‍♂🤦🏻🤦🏻‍♂🤦🏻 شاید اون روز دوتامون خیلی ترسیدیم ولی با این حال براممون خاطره خیلی شیرینی شد🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 امید وارم خوشتون امده باشه😘😘‌ کانالدار محترم ایتایی لطفا کپی نکن❌ رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام بعضی از سوتیهاتون خیلی باحاله. من صبح زود پاشدم پسرمو بفرستم مدرسه، دیگه بیخوابی زده بود به سرم. شروع کردم سوتی خوندن. سوتی (پشه مگسی) رو خوندم بلند بلند خندیدم. حالا مگه بند میومد😂😂😂 همسرم بیدارشده، ترسیده، باچشای ورقلمبیده میگه چی شده؟ میگمش هیچی. بگیر بخواب😂😂😂 منم همیشه به دوستام تقلب میرسوندم ولی بدبختی نمی تونستم تقلب بگیرم. چون لب خونیم صفر بود. هنوزم صفره. یادمه یه سری انقدر به دوستم تقلب رسوندم. آخرش من 18 شدم اون 18/25 😂😂‌ کانالدار محترم ایتایی لطفا کپی نکن❌ رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
آرام زمزمه کردم: - مثلا چی؟ الهه کلافه گفت: - چه بدونم، مثال بگن تو مسبب این شدی و...از این ح
امیرسام روی تخت نشسته بود و رو به کاوه گفت: - زود یه داستانی سر کن که هر سه‌تامون اون رو تعریف کنیم، زود باش! کاوه صندلی کامپیوتر خود را بیرون کشید و رویش نشست. - الان ذهنم کار نمی کنه که! امیرسام خودش دست به‌کار شد. - ِکی برمی گردی بیمارستان؟ کاوه گفت: - فعلا تا دستم خوب بشه که تو خونه‌م...ولی برای سرکشی مریض هام از یه هفته بعد بیمارستان میرم. امیرسام سر خود را تکان داد و گفت: - خوبه پس! کاوه که متوجه‌ی حرف امیرسام نشده بود پرسید: - چرا خوبه؟ - چون تو فقط می تونی جلوی کنجکاوی الهه رو بگیری ، یه هفته بگذره کلا همه چی درست میشه. کاوه سری به معنی »فهمیدن« تکان داد و ادامه داد: - اگه بابام دوباره پاپیچ قضیه شد، بهش تا جایی که دختره قصد جونش رو کرده بود به خاطر تو میگیم و بقیه ش رو حذف می کنیم. بعد در مورد سئویل هم میگیم که فکر کردن خواهرته. امیرسام نفس راحتی کشید و گفت: - خوبه. هر سه نفس عمیقی کشیدیم و خیالمان نسبتا راحت شد. کاوه رو به من گفت: - برو تو اتاقت استراحت کن، یکم دیگه صد درصد پدرم سراغت رو می گیره. »باشه« گفتم و خواستم در اتاق را باز کنم که الهه با سر وارد اتاق شد و روی زمین افتاد!
داشتم با شوهرم چت ميكردم شوهرم گفت برات ميميرم منم درست نخوندم فك كردم نوشته دارم ميميرم... با خودم گفتم حتما سرش درد گرفته دوباره...ريپلاى كردم گفتم چرا اخه ديوونه .باز قرصاتو نخوردى؟ يهو ديدم شوهرم نوشته قرص چيه دلم برات تنگ شده نگاه كردم ديدم عجب سوتى اى😅 رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام به دوستان عزیز❤️ چند سال پیش توی یه روز گرم تابستونی پسر خاله و داماد خاله م اومدند خونمون مهمونی مامانم بهم گفت برو شربت درست کن بیار خنکشون بشه منم رفتم از توی یخچال شربت آلبالو رو برداشتم و آب و یخ و مشغول درست کردن بودم مامانم از توی پذیرایی صدا زد یه کم گلاب هم بریز توش خوشمزه تر بشه منم گفتم چشم خلاصه در یخچالو باز کردم و یه شیشه گلاب آوردم و یه مقدار ریختم و شربتا رو بردم جلوی مهمونا اونا هم برداشتند و منم خوشحال و شاد ایستاده بودم نگاه میکردم دیدم پسر خاله م یه مقدار خورد بعد بو کرد و گذاشت زمین دامادشونم همینطور حالا هی مامانم تعارف و اصرار که بفرمایید بخورید خیلی خوشمزه ست اینام مونده بودند چکار کنند خلاصه با هر بدبختی بود خوردند آخر سر پسر خاله م روی شوخی گفت چی توی شربتتون ریختید مزه صابون گلنار میده منم از جا پریدم و بهم برخورد گفتم خیلیم خوشمزه ست دلتم بخواد و از این حرفا لیوانا رو که بردم توی آشپزخونه مامانم گفت چرا لیوانا بوی عطر میده منم گفتم چه میدونم بعد یه دفعه مثل اینکه مامانم رو زده باشند به برق خشکش زد گفت نکنه اون شیشه گلاب که توش عطر بوده رو ریختی توی شربتا حالا قیافه ی من 😳😳😳 مامانم 😒😒😒 پسرخاله م 😝😝😝😝 خب من از کجا باید میدونستم که گلاب نبوده عطر بوده هنوزم بعد از چند سال سوژه هستم 😂😂😂😂😂 رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
بیشک داشت دیوانه میشد.وگرنه لیلی عاقل گذشته از این اداها نداشت! علی با انگشت شصت گوشه لبش را نوازش
حق هم داشتما! هیچی از اخلاقت نمیدونستم.همه شناختم ازت، خلاصه میشد توی همون چندتا دیدار خانوادگی و تعریف در همسایه.اما الان... جمله‌اش را نیمه تمام گذاشت و سرش را پایین انداخت. لیلی سکوت کرده بود.بی آن که بداند او حاضر است برای شنیدن ادامه حرفش جان بدهد. صبوری به طور کلی سخت بود. اما گاهی بیش از حد دشوار میشد. مثل حالی که الان علی داشت تجربه میکرد. بیطاقت رو به لیلی گفت: _ اما الان چی؟ نگاهش را با مکث بالا آورد و به علی دوخت.گفته بود از الان بگوید.از حسی که این روزها در کنارش داشت. باید باور میکرد که علی آرامش را از نگاهش نخوانده؟ برایش ادا کلمات سخت نبودند.حالا که میخواست بشنود، او شهرزاد قصه‌گو میشد. لبخندی زد و گفت: _ اما الان بند بند وجودم بهت اعتماد دارن. سرش را پایین انداخت و آرامتر ادامه داد: _ من الان از عالم و آدم میترسم، حتی از خودم! قبل از آن که علی حرفی بزند، با لبخند عمیقی سرش را بالا آورد و گفت: _ مثال بزنم؟ مثال؟یعنی اشتیاق را از چشمانش نمیخواند که برای ادامه حرفهایش، اجازه میگرفت؟ مشتاقانه پلکهایش را باز و بسته کرد و کوتاه گفت: _ مثال بزن. لیلی لبخند عمیقی روی لبهای همیشه سرخش نشاند و همانطور که با دستهایش بازی میکرد، توضیح داد: _ همه آدما یکی توی زندگیشون هست، که میشه پناهگاهشون... یعنی وقتی که از عالم و آدم بترسن با خیال راحت بهش پناه میبرن. همون جایی که بهشون حس امنیت میده. این پناهگاه جنسیت نداره... حتی سن و سالش هم مهم نیست.گاهی پدر و مادرن، گاهی یه دوست، گاهی هم یه آشنا!
سلام خدمت همه دوستای گلم که با خاطره های جذابشون مارو شاد میکنن. آقا من با مامانم رفتم ی سر تا بیرون بعد دستام پر خریدای مامانم بود مامانم سوییچ ماشینشو داد گفت برو درو باز کن بزار وسایلارو تو ماشین منم رفتم دزدگیرو زدم دستگیره درو کشیدم دیدم باز نمیشه همینجور درحال کشتی گرفتن با دستگیره بودم دیدم ی آقاهه زد ب شیشه گفت چی میخوای ؟ دلم میخواست اون صحنه از صفحه روزگار محو شم ینی مات ب مرده نگاه میکردم.بعدشم با اخم تَخم ب مامانم میگفتم چرا نگفتی ماشین اونجا نیست مامانمم گفت مگ ت نفهمیدی از کجا پیاده شدی؟🤦🏻‍♀ رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
خخخخ وای خدا منو بکش. ما عقد بودیم بعد رفتم پیش شوهرم (ما مال یه استانی هستیم و شوهرم چون نظامیه تو یه استان دیگه). بعد گیر دادم من باید موتور سوار شم تا حالا موتور سوار نشدم حالا این شوهر منم بیچاره هی زنگ زد به این دوستو به اون همکار یه موتور گیر اورد بریم موتور سواری. منه خنگ رفتم سوار موتور شدم دیدیم همه نگاهمون میکنن میخندن اصلا اوضاعی بعد یهو یه اقایی گفت ابجی پاهاتو بذار رو اون نباید اینجوری باشه خطرناکه خخخ. من پاهامو باز کرده بودم معلق در هوا.😭😭😭 وای خیلی خجالت کشیدم چون قبلشم همکارای شوهرمم دیده بودنمون. دیگه ازون روز به بعد هوس موتور سواری نزد به سرم رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
رفته ﺑﻮﺩﻡ ﺳﻮﭘﺮﻣﺎﺭﮐﺖ ﭼﯿزی ﺑﺨﺮﻡ😕😕 یه دختره اومد ﺩﺳﺖ گذاشت ﺭﻭ ﭘﻔﮑﺎ گفت : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺁﻗﺎ ﺍﺯﯾﻦ ﭘﻔﮑﺎ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟ ﯾﺎﺭﻭ ﻫﻢ ﯾﻪ ﻧﯿﮕﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻧﯿﮕﺎ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮه هم ﮔﻔﺖ ﻣﺮﺳﯽ ﻭ ﺭﻓﺖ فروشنده 😳😳😳😳😳 من😒😅😅😅😅😅 رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
امیرسام روی تخت نشسته بود و رو به کاوه گفت: - زود یه داستانی سر کن که هر سه‌تامون اون رو تعریف ک
کاوه پوف کلافه ای کشید و به الهه ای که روی فرش افتاده بود نگاه کرد. الهه سرش را آرام بالا آورد و به هر سه‌ی ما، چشم دوخت. کاوه با عصبانیت در اتاق را کوبید و رو به الهه تهدیدوار گفت: - به بابا هیچی نمی گی! الهه بادی به غضب انداخت و زبانش را برای کاوه به نمایش گذاشت. - تا کل قضیه رو بهم نگین، بهتون قول نمیدم که حرفی نزنم! امیرسام سری با تأسف تکان داد و با لبخند حرص داری گفت: - برو حتما به عمو رضا بگو. کاوه به امیرسام اشاره کرد که دارد چیکار میکند ولی امیر سام با لحن حرص درآوری رو به الهه ادامه داد: - ما دوست نداریم از چیزی که گذشته و تموم شده به تو چیزی بگیم تو هم مختاری هر کاری دلت خواست بکنی! سپس رو به من کرد و گفت: - سئویل تو هم برو استراحت کن! الهه با چشم های ریزشده رو به امیرسام گفت: - میشه شما به من بگی، سئویل رو از کجا می شناسی؟ امیرسام با ابروهای پیوندی که بر اثر عصبانیت روی صورتش جا خوش کرده بود، لب زد. - تو رو سننه. الهه با بغض کاوه را نگاه کرد. - کاوه دهنم رو باز میکنم به این یه چیز میگم ها...نیومده ... . کاوه رو به الهه غرید: - الهه هیچی نگو، هیچی نگو! الهه دندانهای خود را روی هم فشار داد و بغض کرد. نتوانستم بیشتر از این خوددار باشم و رو به کاوه و امیرسام با عصبانیت توپیدم: - چتونه شما، چرا اینجوری دارین با الهه برخورد می کنین؟ کاوه عصبی رو به من گفت:
سلام به اعضای کانال اون خانمی که گفتن گوشوارشونو پیچوندن تو دستمال منم یه خاطره این طوری دارم مامان بابام از بچگی برام النگو نمیخریدن🥲 میگفتن تو دست بچه جاش امن نیست ولی بجاش تو راهنمایی سال نو یه جفت گوشواره شمش ۱۸ عیار طرح الیزابت بم دادن این گوشواره چن سال گوشم بود که یه سال گفتن سر کلاس ورزش گوشواره ممنوعه و چون گوشواره هام بزرگ و سنگین بودن باید در می‌آوردم خلاصه گوشواره هارو در آوردم و به اصرار مادر جان گذاشتم تو دستمال و هرچی مامانم گفت بده برات نگه دارم گفتم نه خودم میتونم و گذاشتم در کمد یه روز داشتم خونه رو جمع میکردم و از شانس خیلی هم عصبی بودم جارو زدم و رسیدم دم کمد دیدم یه دستمال مچاله افتاده اونجا منم فک کردم آشغاله بردم انداختم سطل و جارو زدن رو ادامه دادم چند روز بعد به فکرم خورد که نکنه دستمال گوشواره بوده باشه و همه جا و کمد و زیر و رو کردم ولی ای دل غافل که چیزی که نباید اتفاق میفتاد افتاد از اون به بعد با هر تغییر قیمت طلا مامان بابام یاد آوری میکنن که ۲۰ تومنو ریختی سطل اشغال چند تومن و ریختی سطل آشغال هر وقتم میگم بریم یکی دیگه بخریم میگن دستمال کاغذی شو آماده کردی خلاصه روزگاری دارم🥲🙂🙂 این بود خاطره ی من 🥲😅 رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام مهربان عزیز دیروز یه سوتی دادم🥴 مامانم عصرا میره میشینه پیش خانما تو کوچمون.منم یه درخت توت داریم تو خونه یکم ازش چیدم بردم خانما بخورن.رسیدم دیدم خانم همسایه داره از روغن الاغ حرف میزنه ومیگه برای رماتیسم وارتروز و ..خوبه حالا مامانم پرسید آخه روغنو از کجای این حیوون میگیرن بنده با قیافه حکیمانه ای گفتم حتما از دنبه اش دیگه!🤭 مامانم گفت آخه الاغ که دنبه نداره🤔 من وهمسایمون دیگه از سوتی من خندمون گرفت حالا همسایمون میگفت من داشتم تو ذهنم الاغو تصور میکردم ببینم دنبه اش اندازه اش چقدره؟ روغنش چقدر میشه😄 خدارو شکر فقط همون همسایه بود ومامانم وخودم والا یه مدت تو کوچه بین خانما این سوتی منم ورد زبونا میشد رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام بر مهربان وسوتی دهنده های عزیز یه پسر دوسال وپنج ماهه دارم خیلی ماشاءالله شیرین زبونه خب بگذریم😁 امروز ظهر داشتم نماز میخوندم رکعت اول بودم پسرم گفت جیش دارم داداششم گفت بیا من ببرمت همینطور که میرفت گفت اون احمق که داره نماز میخونه😳😳 یعنیا سر نماز اینجوری شدم 🙄😒😂 رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
حق هم داشتما! هیچی از اخلاقت نمیدونستم.همه شناختم ازت، خلاصه میشد توی همون چندتا دیدار خانوادگی و
مهم اینه اونجا که باشی، دلت قرصِ که گزندی بهت نمیرسه.که اگه عالم و آدمم بسیج شن تا اذیتت کنن، اونجا جات امنِ... مکثی کرد و با خنده کوتاهی ادامه داد: _ تو پناهگاه منی! آدم از پناهگاهش نمیترسه. چه کسی گفته بود دلبری تنها گاز گرفتن لبان سرخ و عشوه‌های زنانه‌ست؟ چه کسی گفته بود مردها جذب طنازی اندام و پیچ و خم گیسوان زنان میشوند؟ هرکسی که گفته بود، قطعا دلبر شیرین زبانی نداشته! وگرنه میدانست اگر پای طنازی وسط باشد، کلمات بی‌شک برنده میشدند. دستی به پشت گردن عرق کرده و داغش کشید و نگاه از لیلی شیرین زبانش برداشت. ظاهرا باز هم دوش آب سرد نیاز داشت! ***** نگاهی به لیلی که از همان لحظه‌ای که راه افتاده بودند، روی صندلی جلو غرق خواب بود انداخت. با یادآوری غر زدنهایش، عمیق لبخند زد. از زمانی که گفته بود قرار است بعد از اذان صبح راهی شوند، تا لحظه‌ای که با چشمان بسته سوار ماشین شده بود را یک بند غر زده و گلایه کرده بود. مقصدشان دور بود.دیشب که از لیلی پرسیده بود دلش میخواهد کجا برود، او با ذوق جواب داده بود: _ دریا! دریای جنوب! و خب همین ذوقش کافی بود تا او بار و بندیل سفر را برای رفتن به بندرعباس ببندد! مهم نبود که راه دور است.مهم نبود که او قصد داشت نهایت تا شمال بروند که فقط پدر و مادرش قبول کنند راهی ماه عسل شدند. مهم رضایت لیلی بود.لیلی‌ای که کودکانه توصیف کرده بود دلش قدم زدن روی شنهای گرم ساحل خلیج فارس و به تن کردن لباسهای رنگارنگ جنوبی را میخواهد. قرار بود خاطره خوش بسازند...حتی در یک شرایط سخت!
ضایع ترین حرکتم این بود ک میخاستم برم خونه مادربزرگم و میدونستم کلی مهمون داره تو این فکر بودم چجوری سلام بدم بهشون همینک وارد حیاط شدم یه گربه زل زده بود بهم منم هول شدم و گفتم سلام حال شما😓 شااید باورتون نشه گربهه اول پوکر شد و بعد پوزخند زد بهم 😂😂😂😂 رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
قبلا خونمون طبقه بالای برادرشوهرم بود که مادرشوهرم که خاله م میشه هم پیششون بود یه روز که هم عروسم نبود اومدن بالا واسه نهارخاله گفت برو پاییین از تویخچال ترشی دارم بیار منم بدو رفتم کلید انداختم وتندتند رفتم در یخچال روباز کردم واصلا دمپایی هام رو درنیوردم باهمون ها رفته بودم تا ته خونشون گفتم دیر میشه مهم نیست دمپایی ها که تمیزن حالا اومدم بیام بیرون چشمتون روز بدنبینه هم عروس تکیه زده بود به دیوار وداشت خیره نگام میکردبهم گفت چقدر عجله داشتی بادمپایی اومدی روفرش ها .....داشتم می مردم از خجالت گفتم اه یادم رفته درشون بیارم ...هیچی دیگه از آن زمان هایی بودکه دوست داشتم بمیرم😥😥 ممنون از کانال خوبتون من که تک تک داستان هاش رومیخونم ولذت میبرم رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
اولین روزی که رفتم خونه پدرشوهرم بهم سررسید هدیه داد😐بعد تا وقتی برگشتیم ۲۰ بار بیشتر تشکر کردم ، تو ماشینم که نشستیم بابا داشت حرکت میکرد شیشه رو دادم پایین گفتم وای خیلی زحمت کشیدید مرسی بابت کادوی قشنگتون 🤣🤣🤣🤣وای کارم خیلی ضایع بود انگار طلا داده رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
💚خلاصه داستان: گلی دختر ساده ای که عاشق سرگرد جذاب داستان میشه، درست شب عروسی میفهمه اون سرگرد دقیقا کی هست و با فهمیدن رازش از ازدواج باهاش پشیمون میشه، سرگرد جذاب داستان بهش اطمینان خاطر میده که کنارش در امانه و اونو فراری میده و به یه خونه روستایی میبره تا راحت باشه ولی شب دوم اتفاقی میفته که گلی خودش به سرگرد پناه میبره و...
از سرگذشت‌ها🖊
💚خلاصه داستان: گلی دختر ساده ای که عاشق سرگرد جذاب داستان میشه، درست شب عروسی میفهمه اون سرگرد دقیق
منتظر قیصر بودم. نه اشتباه نکنین قیصر دوست پسرم نبود. قیصر یه پسر لوتی بود که قدمت کمک کردنمون به هم می رسید به چهارپنج سال پیش... وقتی تو یه شب بارونی که تو تاریکی کوچه آموزشگاه زبان داشتم می دویدم به کلاس برسم به موقع سر رسید و منو از سرنوشت گل ی و سرگرد جذاب دست دو تا جوون لات و آسمون ُجل نجات داد. اونشب قلبم داشت مثل گنجشک میزد. وقتی به آموزشگاه رسیدم و پست میز کنار نسترن نشستم تمام هوش و حواسم رفته بود پی اون جوون خوش تیپ که بازوهای برجسته اش از زیر پیرهن سفید مردونه اش پیدا بود و به جوونکای لات یه درس درست و حسابی داد. اونشب تو تار یکی و بارون جرجر بعد از غروب تو کوچه خلوت آموزشگاه با ترس بدون تشکر دویده بودم سمت آموزشگاه... حالا به مرور میگم چطور بعدش با هم آشنا شدیم. از دور ماشینشو دیدم. بی ام نوک مدادی که زیر پاش بود و میگفت مال صاحب کارمه... راننده یه آدم خرپول بود و خودش هم بخاطر کارش همیشه تیپ میزد و بوی عطر تلخی که به اجبار صاحب کارش میزد ادمو مست میکرد. براش دست تکون دادم و جلو نگاه های خیره بچه های دانشکده هنر از عرض خیابون شلوغ گذشتم. زیر تیغ آفتاب عرق کرده بودم و وقتی نشستم روی صندلی جلوی بی ام و خنکای سیستم سرمایشی ماشین حتی روحمو خنک کرد. قبل از دادن جواب سلامم با اخم گفت: بکش جلو اون وامونده رو...پریشون کردی واسه این نره خرا؟ ریز خندیدم. از داداشم بیشتر برام غیرتی میشد. نره خرا منظورش هم دانشگاهیام بود. بی ادعا مقنعه رو جلو کشیدم. رابطمون نه عاشقانه نبود برای همین حرفاشو بی بالا و پایین کردن گوش می دادم چون می دونستم از رو دلسوزیه.
سلام مهربان جون پارسال از یه شرکتی که لوازم ماشین داشتن از تهران به گوشی من زنگ زده بودن، یه خانم بود به من گفت که میخواین یا نه؟ منم بهش گفتم لطفا توضیح بدین😂 بنده خدا نزدیک ۵دقیقه صحبت کرد ،آخرش گفت ثبت کنم براتون؟ منم گفتم نه ممنون ما اصلا ماشین نداریم😂😂😂 ناراحت شد گفت خوب از اول میگفتی من اینقدر توضیح نمیدادم ارمغان روشنی😉دهه شصتی ام رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
از سرگذشت‌ها🖊
کاوه پوف کلافه ای کشید و به الهه ای که روی فرش افتاده بود نگاه کرد. الهه سرش را آرام بالا آورد و ب
- نمی بینی عین بچه ها دنبال حرف کشیه! امیرسام هم با چشم غره رو به الهه گفت: - همون الهه ی فضول چند سال پیشه، عوض هم نشده! الهه از عصبانیت به سرخی زد و ناگهان با داد، عمو رضا را صدا زد. امیرسام با ترس رو به کاوه گفت: - جلوشو بگیر. الهه تهدیدوار می گفت که می رود و به پدرش کل ماجرا را میگوید و کاوه از ترس، دستش را رو ی دهان الهه گذاشته بود تا داد نزند. الهه دست و پا می زد تا کاوه دستش را بردارد و کاوه هی گوشزد می کرد اگر جیغ نکشد، دست خود را خواهد برداشت. الهه وقتی کمی آرام گرفت، کاوه دستش را برداشت و با آرامش رو به خواهرش گفت: - الهه جان، شتر دیدی ندیدی ، باشه؟! الهه رو به امیرسام اشاره کرد و گفت: - اول ایشون باید بگه اشتباه کرده، نباید سرم داد می کشید. کاوه اشاره ای به امیرسام کرد ولی امیرسام اشاره ی کاوه را نادیده گرفت. - بگو دیگه امیرسام! امیرسام سری با »تأسف« برای الهه تکان داد و با حرص گفت: - عذر می خوام الهه خانم. الهه خانم را چنان با غضب گفت که کاوه ترسید الهه دوباره جیغ بکشد ولی الهه خونسرد ا یستاده بود و به امیرسام نگاه میکرد. امیرسام رو به الهه گفت: - عقده ی معذرت‌خواهی داری ها؟ الهه رو به برادرش فریاد زد: - کاوه می بینی؟ کاوه کلافه لب زد: - بس کنید، با هر دوتاتونم...بعد این همه سال این چه رفتاریه که دارید؟
من يه خاطره دارم در مورد خورشت قيمه اما خواهش ميكنم هوشمو زير سوال نبريد😐 كلا من از بچگي دختري بودم كه دوست داشتم تو همه كارا به مامانم كمك كنم ولي نميدونم چرا مامانم به شدت مخالف كاركردن من تو خونه بود البته حالا كه فكر ميكنم ميبينم حق داشته 😟 يه روز قرار بود خالم اينا شب واسه شام بيان خونه ما مامانم هم از صبح رفته بود بيرونو خريد كرده بود و خيلي خسته شده بود براي هميين منم دلم براش سوختو گفتم خونه را من جمع وري ميكنم اونم ناچار قبول كرد خلاصه منم سريع خونه را تمييز كردمو رفتم تو اشپز خونه تا اونجا هم بهش كمك كنم و ديدم كه ميخواد قيمه درست كنه و تو قابلمه گوشت و پياز داغشو كامل و خوشگل درست كرده بود و با بوي دلنشينش داشت پخته ميشد منم خودمو لوس كردمو گفتم من وردستم هر كار داري بگو بكنم مامانم هم گفت برو بيرون تو دست و پام نباش فقط هميين خلاصه منم تند تند ظرف اضافه هارو از كابينتا جمع و جور كردمو گفتم ميخوام بمونم ميخوام كمك كنم بگو چكار كنم اگر اشتباه كردم بزن تو سرم مگه من بچم ١٦ سالمه خلاصه مامانم هم واسه اينكه شرمو كم كنم گفت اين لپه هارو بشور و يا نميدونم. چكار كن بعد بزار بپزه اقا من كَر و گيج و چلمنگ همه لپه هاي نشسته را يه كاره رفتم ريختم تو قابلمه گوشتا 😌 و سريع برگشتم به مامانم نگاه كردم و گفتم خوب كار بعدي 😎 مامانم بدبخت با تعجب نگام كرد و گفت لپه ها كو ؟ منم گفتم ريختم تو قابلمه كه بپزه ديگه 😕 مامانم رو گازو نگاه كرد ديد قابلمه كوچيكه كه مخصوص لپه بوده خاليه بعد بايه بدن ضعيف كه انگار نميخواست باور كنه قابلمه گوشت را ديد كه لپه هاي كثيف را ريختم توش الهي بميرم براش چي كشيد چقدر سخت بود باورش براش همش ميگفت تو مگه عقل نداري تورو با اين عقلت هيچكي نميگيره چرا لپه نشسته را ريختي اين تو چرا و هزازان چرا ديگه منم ميگفتم غلط كردم مامان قشنگم ببخشيد تو حرص نخور 😭😭😭 ولي ديگه چه فايده عجب خورشت هم بود يه ساعت بود گوشتش حسابي اب انداخته بود 😬 رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 @adchalesh ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha