ما یه روز رفته بودیم خونه خالم بعد پسر خالم کلاس چهارمه انرژی زا میخورد منم دلم میخاس بعد حالا بگو چیکار کرده بود😑🤣 رفته بود تو شیشه انرژی زا آب ریخته بود گذاشته بود تو یخچال چند دقیقه یا بار میرف بخور آخر خالم پتشو ریخت رو آب گفت حسین ایقه آب نخور 😂😂 تازه این شیشه انرژی زا هم خودش نخورده بود داداشش خورده بوده فقط از قوطی ش سواستفاده میکرده 😑 منم تو خودم میگفتم اَ اَ بیا این بچه فسقلی اومده منو سرکار گذاشته . 😂😂😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
یه خاطره دیگه هم از این انرژی زا دارم من . بابام جعبه اش رو خریده بود بعد ما لباسشویی مون تو پارکینگه، گذاشته بود سر لباسشویی حالا ماهم هروقت لباس میخواستیم بندازیم لباس شویی یکی برمیداشتیم میزاشتیم تو یخچال خنک شه بخوریم مجهز بودیم 😉😂یه بار ک بابام رفته بود بخوره دیده بود دوتا بیشتر نمونده 😅😅😅
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام
من بچگیام همیشه فکر میکردم
با اینکه مادرم چندتا بچه قدونیم قدداشت بجای کمک کردن به مادرم مدام در حال تفکر بودم.
تا اینکه ی روز یکی از همسایه ها که خیلیم با هاشون صمیمی بودیم اومد خونمون.
مادرم داشت بچه شیر میداد خونه خیلی نا مرتب بود
منم لبخند به لب طبق معمول در حال تفکر بودم .
خانم همسایه تقریباً سرم داد زد تو خجالت نمیکشی خونه تو وضع ی جا نشستی دست به سیاه وسفیدم نمیزنی
پاشو پاشو ی کاری کن
گفتم خوب چیکار کنم گفت خونه مرتب کن به مامانت کمک کن
نا گفته نمونه من اون موقع کمتر از 10سال داشتم
من پاشدم دیگه اول به داداشم گفتم زود باش لباسارو جمع کن اونم سریع جمع کرد.
بعد به خواهرم گفتم خونه جارو کن اونم جارو کرد.
بعد دیدم سینی چای با لیواناش ی گوشه هست اینور اونور نگاه کردم دیدم دیگه کسی نیست مثل اینکه خودمم باید دست به کار شم.
ی دفعه چشمم افتاد به پسر همین همسایه فضولمون گفتم تو این سینی رو ببر سر حوض.🥰🥰
دیدم همسایمون برافروخته 😡😡وایستاده ونظاره گر تمام اعمال و رفتار بنده
برگشت گفت خسته نباشی پس خودت چی
گفتم خوب خونه که تمیز شد دیگه چی میگی 😡😡
جالبه چرخ روزگار گشت وگشت تا همسایه نا مهربون شد مادر شوهر بنده🤣🤣
البته الانم کاری براش نمیکنم چون واقعاً شرایطشو ندارم.😜😉
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
چندسال پیش یه پسره ای رو دوست داشتم
از اون دوست داشتنایی که با دیدنش هول میشی و خودت و میبازی و خلاصه دیگه تکرار نمیشن...
هیچی خلاصه یه بار با دوستام رفته بودیم همون طرفایی (عمدی نبود که بخوام ببینم اونو، چون نزدیک خونمون بود برا همین میرفتیم) که اون بنده خدا کار میکرد تو فضا سبزش بودیم بعد دیدیم خلوته با دوستام سر شوخی و آب پاشیدن به هم دیگه رو باز کردیم
دوستم قمقمه تو دستشو پر آب کرد بریزه روی من
من جاخالی دادم
یهو دیدم قیافه دوستم اینجوری شد🥶
و داره به یه جای دیکه نگاه میکنه
برگشتم دیدم اون بنده خدا وایستاده در حالی که آب از سر و روش میچکه و کارتونای توی دستش خیس شدن سرشو انداخته پایین😶🌫😆😅
چنان هول شدم که خدا میدونه حالا نمیتونستم هیچی بگم زبونم بند اومده بود😂
نگو بنده خدا داشته رد میشده ما هم هیچکدوم حواسمون نبوده😭😂
برگشتم ببینم دوستام نمیخوان یه چی بگن
دیدم نیستن☹️جیم شده بودن
من مونده بودم و با یه بار سنگینی از شرم و خجالت و حال خراب...
هیچی دیگه به خودم اومدم و تند تند شروع کردم به معذرت خواهی کردن و بینشم چندبار تپق زدم😂نمیدونستم بخندم یا گریه کنم حالا اولین بارمم بود داشتم باهاش حرف میزدم دیگه بدتر...اون بنده خدا هم هیچی نمیگفت ...منم دیدم هیچی نمیگه فکر میکردم خیلی عصبی شده، تند تند معذرت خواهی میکردم...همش میگفتم ببخشید توروخدا اصلا قصدِ بدی نداشتیم و عمدی نبود و فلان(حالا دقیقا نمیدونم چرا اینجوری میگفتم شاید چون فکر میکردم که اون فکر میکنه عمدی اینکاروکردیم تا توجهشو جلب کنیم)...فقط گفت از شما دخترای به این خوبی بعیده این کارا و رفت😐
هیچی از این بابت اینو تعریف کردم چون هیچوقت تاحالا این حجم از ضایع شدن و خجالت و شرم رو تجربه نکردم تا الان...
اینم بگم سوتی زیاد دادم ولی هیچکدوم مثل این بهم حس خجالت و ضایگی ندادن...
الانم من سه ساله ازدواج کردم اون بنده خدا هم ازدواج کرده
ولی این خاطره هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه
☺️🌱
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
#سرگذشت_زینب #قصاص نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
🌿🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿
🌿🌼🌿
🌼🌿
🌿
قسمت دوم
بابام و مجید چندتا از ریش سفیدای روستا رو دعوت کردن خونمون تا ببینن حق با کیه.
مش غلامعلی و کربلایی صفدر بهمراه مجید و پدر مجید مشهدی جمال بعد نماز اومدن و رو تخت تو حیاط نشستن به حرف زدن. چندتا چایی ریختم، موهامو زدم تو و روسریمو محکم بستم و سینی چایی رو بردم بیرون و رضا رو صدا کردم. رضا اومد سینی رو ازم گرفت و رفت. منم همونجا کنار در نشستم تا صداشونو بشنوم.
مش غلامعلی داشت خطاب به مجید میگفت:
_خودت فک کن ببین اینهمه پول برا کرایه ۹ماه حلاله؟
_مشدی حرف زدیم. قول داده. نمیتونه که بزنه زیرش!
بابام سینه شو صاف کرد و گفت:
من اونموقع که گفتم یک دهم محصولمو بهت میدم اوضاعم خراب بود. نصف محصولمو آفت میزد. کم آبی نمیذاشت محصولم باکیفیت باشه و همون مقدار کم محصولم سود چندانی برام نداشت. ی دهمش میشد اندازه کرایهت. حتی کمترم نمیشد. اونروزا من اگه زمینم هیچی محصول نمیداد باز پولتو میدادم. نمیگفتم که محصولی نداده پس هیچی بهت نمیدم.
_اینم خدا میدونه. الان که داری خلافشو ثابت میکنی حاجی
_خلاف چیو؟ من امسالم اندازه کرایهتو دادم
_حاجی باید اندازه قول و قرارمون بدی. اونقدری که حرف زدیم.
_پدرآمرزیده خودت فک کن ببین اونهمه محصول چقد پولش میشه؟ واقعا کرایه تو اونقد میشد؟ خدا رو خوش میاد من صبح تا شب تو زمین بیل بزنم دولا راست شم عرق بریزم بعد اونوقت تو واسه راه ۲۰دقه ای اینهمه پول از من طلب کنی؟ یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به دیگری
_حاجی من این حرفا سرم نمیشه. من رو این پوله حساب باز کردم. براش برنامه ریزی کردم.
کربلایی صفدر اخمی کرد و گفت:
_رو پول مردم حساب باز کردی؟ این پولا خوردن نداره. اندازه حقتو بگیر و بکش کنار. حاجی خودش تو خونه جوون داره. باید برا پسرش زندگی بسازه، دختر شوهر بده
رضا که از حرفای کربلایی خوشش اومده بود گفت:
_قربون دهنت
مجید اخمی به رضا کرد و از رو تخت پایین اومد و کفشاشو پوشید.
_نخیر! مثل اینکه حرف زدن با شما فایده ای نداره
مشهدی جمالم سری تکون داد، کفشاشو پوشید و پشت سر مجید راه افتاد.
روستاییا از اونجایی که بی سواد بودن حق رو به بابای من میدادن. برا من هم سخت بود ببینم خونوادم بخاطر من این پول هنگفت رو از دست میدن و هم خجالت میکشیدم که با مجید حرف زدن و حتی قرارداد نوشتن ولی بزنن زیر همه چی و خساست کنن. هیچ کمکی ازم برنمیومد. حرفم نمیتونستم بزنم چون بابام بدجور رو دنده لج افتاده بود.
همه از مجید خواستن کوتاه بیاد و از حقی که درواقع برا اون نیست بگذره ولی مجید از اونجایی که وکالت میخوند خوب میدونست چکار کنه و چطور به حقش برسه. وقتی دید دستش به جایی نمیرسه با قراردادی که نوشته بود و بابام زیرشو امضا کرده بود شکایت کرد و کارو سپرد دست کاردون. درمقابل قانون کاری از دست بابام و داداشم برنیومد و مجبور به پرداخت یک دهم محصول شدن و مجید تونست بلافاصله یه ماشین مدل بالا بخره که همین خشم داداشمو برانگیخت.
رضا انقد عصبی و ناراحت بود که کارش فقط شده بود دعوا. دیگه آرامشی تو زندگیمون نمونده بود و منو بخاطر این قضیه مقصر میدونست و میگفت اگه بخاطر تو نبود ما همچین ضرر بزرگی نمیدادیم.
نویسنده: سپینود.ج
بر اساس واقعیت
🚫هرگونه کپیبرداری و نشر سرگذشتهای کانال، شاتاسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال #حرام بوده و پیگرد قانونی دارد🚫
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
من یک بار خونه بابا بزرگم بودیم
بعد زنعموم یه چی برداشت بخوره به عمم هم که اونجا کنارش بود هم تعارف کرد 😋😊
بعد من خنگ هم تکیه داده بودم به کابینت این زنعموم برگشت این طرف ی لحظه نگاه کرد
من سریعععع دستمو بردم بالا و گفتم نه ممنون 🤭🥲
اون اصلا نمیخواست تعارف کنه و من اون روز خیلی دردم گرفت 😅
حالا قیافته زنمو 😒😒😒😒
من 🥲😣😖😣😖😣😖
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام عزیزم
منم یه سوتی از عینک دودی یادم اومد باور میکنی من جدیدا فهمیدم عینک دودی واسه اینه که نور آفتاب به چشمها نخوره 😁😁😁قبلا فکر میکردم جزیی از شیک بودن و باکلاس بودنه اینقدر تباه بودم شبا هم میزدم الان میفهمم چرا همه عاقل اندر سفیه بهم نگاه میکردن
خداروشکر فهمیدم و به زندگیه اسکل وارم خاتمه دادم 🤣🤣
دختر اردکانی 🙋♀️🌹
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام
ما کفشور آشپزخونه ام گاهی اوقات میگیره و باید فنر بزنیم تا باز شه اونقد این گرفته که دیگه خودمون وارد شدیم وسایلشم گرفتیم خودمون فنر میزنیم
یه روز که این کفشور گیر کرد بابام رفت وسایلشو آورد مشغول فنر زدن شد تا کفشور باز شد مامانم گفت بده منم یه بار فنر بزنم تا کامل بازشه
بابام گفت نمیخواد خانم بازشد ولش کن مامانمم پیله که بده من بزنم خلاصه مامان ما دلرو گرفت دستش شروع کرد فنز زدن هی زد زد زد تا اینکه یهو فنر از دلر جدا شد و با اجازتون رفت تو چاه 😱😱🙈🙈
بابام زد تو سرش افتاد رو زمین گفت یا خدا 😫😫
بعلهه خانما سه متر فنر رفته بود تو لوله گیر کرده بود و همون باعث شد کل آشپزخونه حموم پارکینگ و حتی تو کوچه لوله هاش عوض شه و حسابی بابام اذیت شد
بعله خلاصه اگه لوله هاتون گیر کرد بگین مامانممو بگم بیاد باز کنه 🤣🤣😂😂😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام خانومای گل🖐
سوتی خواهرمه برمیگرده ب زمستون دوسال پیش..آجیم ساعت ۸صب امتحان داشت شب امتحانم اصن نخوابیده بود امتحانشو میخوندصب ساعت ۷بود داشت آماده میشد استرسم داشت منم بخاطرش زودبیدارشدم داشتم بهش روحیه میدادم...بابامم توپارکینگ ماشینو روشن کرده بودتاگرم شه آجیمو برسونه دانشگاه..منم ب آجیم گفتم بیابریم توحیاط ی بادی ب کلت بخوره سرحال شی تا ماشین گرم شه خلاصه رفتیم حیاطو بابامم اومد ی آیت الکرسی خوندم فوت کردم خواهرم گفتم ب سلامت ان شا...امتحانتوعالی میدی..آجیم رفته حیاط دانشگاه یهوی متوجه میشه واااااااای😱😱😱
دمپای سربسته مامانموپوشیده زنگ میزنه ب بابام گوشی بابامم توخونه بود مامانم ج میده میگ ب دادم برسیدآبروم رفت بادمپای اومدم..خلاصه منم بدو بدو لباس پوشیدم آژانس گرفتم رفتم دانشگاه چون خونمون تا دانشگاه یکم دوره ب موقه نرسیدم آجیم بادمپای رفته بوده سر جلسه😆😆😆
موندم توحیاط دانشگاه آجیم امتحانش تموم شد دیدم باقیافه ناراحت😥😥بادمپای ازپله هامیادپایین همه داشتن چپ چپ نگاش میکردن😏😏😏بیچاره آجیم میگفت اصن ندونستم امتحانوچطور دادم هی داشتم پاهامو زیرصندلی قایم میکردم مراقبم داشت باپوزخندپاهامونگا میکرد😏😏😏😏چندروزبودافسردگی گرفته بود میگفت الان پسرای دانشگامون میگن بیچاره دختره کفش نداشت😖😖😖😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
من تدریس خصوصی انجام می دم
دو تا دانش موز دارم که چون مادرشون کارمند هستن وخونه نیست ، روزهای که برای تدریس میرم ، کلید واحدشون رو از لابی می گیرم و میرم بالا طبقه هفت برای تدریس
دیروز که رفته بودم طبق عادت کلید رو گرفته و رفتم سوار آسانسور شدم و در حال بررسی پیامهای گوشیم بودم که آسانسور ایستاد و من هم که اصلا حواسم نبود پیاده شدم و همین طور گوشی به دست به سمت واحد رفتم و کلید رو اندختم که در رو باز کنم که دیدم کلید جا نمی ره
هی این ور کردم ، هی اون ور
دیدم نه بابا 😳😳چرا در باز نمی شه ، صدای جارو برقی هم از داخل واحد می اومد ، حالا دست برار هم نبودم که یه لحظه سرمو اوردم بالا دیدم روی واحد نوشته ۶۳😱😱😱😱
ای داد بیداد واحد و طبقه رو اشتباه اومدم طبقه چهار پیاده شدم ، سریع الفرار
رفتم سوار آسانسور به سوی طبقه ۷ واحد ۹۰ شدم ، ولی خداییی اگه صدای جارو برقی نبود صاحب خونه صدای کلید که داخل قفل می کردم رو می شنید و می اومد درو باز می کرد من چه جواب داشتم
از خجالت آب می شدم حتی فکرش هم برام سخته 😞😞😭😭😭😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام به همه دوستان
اقا منو دختر خالم خیلی شیطونیم، یه بار رفته بودیم عروسی یه تالار جدید، من تا همه جای تالارو نمیگشتم ها کرمم اروم نمیشه
به دختر خالم گفتم بریم دسشویی رو ببنیم. 😁😁😁
اقا ما برا اینکه بریم دستشویی باید از وسط جمعی که قر میدادن رد میشدیم. 🏃🏻♀🙈
از من اسرار از دختر خالم انکار بالاخره قبول کرد رفتیم خودمونو رسوندیم به دسشویی 😄😝
اقا کنار دستشویی یه میز خالی بود فقط یه خانم 19ساله کنارش نشسته بود قیافش عین جن داشت از خودش فیلم میگرفت 🤣
منم کرمم دوباره فعال شد رفتم پشت سرش به یه حالت خیلی مرموزانه ایستادم 🕵🏻♀
فهمیدم داره با برنامه فتوشاپ صورت مثل اسنپ چت یه فیلتر خیلی خوشکل رو صورتش گذاشته که از لولو به هلو تبدیلش کرده بود 🧟♀🧖♀
اقا منو دختر خالم کلی خندیدیم روش میخواستیم از در دسشویی رد بشیم دختر خالم سر خورد افتاد رو همون زنه، زنه هم فیلتر از صورتش پرید و بیچاره کله ویدیوو خوشکلش به باد فنا رفت 🤣🤣🤣
اقا مارو میگی رفتیم داخل دسشویی جر خوردیم از خنده یعنی جر واقعی 😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha