سلام به همه شما دوستای گل 🌹
امیدوارم حال خودتون و حال دلای مهربونت خوب خوب باشه😘
با اینکه ندیدمتون ولی خیلی دوستون دارم مخصوصا خانم شیرازی خوش اخلاق ما که همش با خاطرات قشنگشون لبخند به لبمون میارن 🥰
خب جونم براتون بگه ما عید پارسال با زندایی و پسردایی چهارساله و مامان جان گل رفتیم عید دیدنی خونه خاله مامانم..مامانم و زندایی به خاله عزیز عیدی دادن و همچنین خاله هم به مامانم و زنداییم عیدی داد(یه دست لیوان )مامان جان ما هم که استاد سوتیه موقع برگشتن بعد از کلی قربون صدقه رفتن به خاله اش گفت خاله جان ببخشید دست پر اومدیم دست خالی داریم میریم😕میخواست بگه ببخشید دست خالی اومدیم دست پر داریم میریم🤨خلاصه نگم براتون من و زندایی چطور خودمونو کنترل کردیم 🙊
پسرخاله مامانمم زود رفت. برای من و پسردایی عیدی اورد نفری بیست تومن بهمون داد 😬
قربونش برم باعث کاسبیمون شد😜
تا چند وقت خونه فامیلا میرفتیم به شوخی میگفتیم ببخش دست پر اومدیم دست خالی داریم میریم😆
دوستدار شما سارا ❣
کانالدار محترم ایتایی لطفا کپی نکن❌️
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
من با مامانم وخواهرم رفتیم حرم حضرت معصومه،چون خیلی شلوغ بود از هم جداشدیم که هرکس زیارتش رو انجام بده
منم با زور وفشارو هل خودم رو رسوندم پای ضریح😬😁 وقتی داشتم دست میمالیدم به ضریح وصلوات وزیارت یه دفعه یکی دست منو ماچ کرد دیدم خانمه میخاسته ضریح رو بوس کنه من هم زمان دستم رو گذاشتم رو نقطه ای که اون میخاسته بوس کنه یه دفعه دیدم داره منو چپکی نگاه میکنه🙄😅
لابد اونم پیش خودش گفته چرا ضریح نرم شده که دیده دست منو ماچ کرده😂
کانالدار محترم ایتایی لطفا کپی نکن❌️
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
بوسهای روی گونه ثنا کاشت و برخاست.طاقت نداشت بیش از این آنجا بماند. احساس میکرد فاصلهای تا سقوط
لعنت به حقی که خودش هم میدانست ندارد اما...
دلش که شعور نداشت!
ثنا جانش بود. فرزندی که خونش را در رگهایش نداشت اما عشقش را چرا!
اصلا مگر این نسبت لعنتی مهم بود؟نمیشد نزاییده مادر شد؟ به خدا که
میشد! کافی بود بنده دلت، مادرانه وصل شود...دیگر کارت تمام بود.
مانند او...
مانند حسش به ثنا...
با حس گرمای دست علی روی گونههایش، از عالم افکارش جدا شد.
نوازشش میکرد، بی آن که پلک بزند یا نگاه خیرهاش را از او بردارد.
نتوانست مقاومت کند.نگاهش را آرام از فرش جدا کرد و به چشمان نگران علی دوخت.
نمیخواست حرف بزند...اینبار نه!شاید محبتهای علی لوسش کرده بود.
اما کودکانه دلش میخواست بدون آن که کلامی بگوید، علی آرامش کند.
نگاه مظلوم لیلی، دلش را چنگ میانداخت.و این را از همان دیدار اولشان فهمیده بود.
چشمهایش را روی هم فشرد و کلافه زمزمه کرد:
_ اینجوری بهم نگاه نکن لیلی!
بدون آن که حرفی بزند، کوتاه و اجباری لبخندی زد و عقب رفت.شاید هر زمان دیگری بود، با شنیدن این جمله از زبان علی شیطنتاش گل میکرد و سر به سرش میگذاشت.اما الان حتی حوصله جواب دادن هم نداشت، چه برسد به شوخی و شیطنت.
انگار که مهر سکوت به لبهایش زده بودند، نه که نخواهد، نمیتوانست حرف بزند.
نگاه از علی و چهره نگران و خستهاش برداشت و به سمت اتاق ثنا رفت.آنجا
آرام میشد، مطمئن بود.
اصل از کی آنقدر حسش به ثنا ریشه دوانده بود که ثانیهای تاب ندیدنش را
نداشت؟
همین که دستش به دستگیره اتاق ثنا خورد، بازویش اسیر دستان قوی و
مردانه علی شد.
به سمتش چرخید.
سلام بر ازسرگذشتیای گل 🌹خاطره مال چندسال پیشه که کرونای لعنتی اومده بود و نمیرفت. داشتم خونه رو تمیز میکردم با خودم اهنگ امشب شب عروسیه مبارکه ومبارکه مبارکه ، امشب شب رو بوسیه مبارکه مبارکه مبارکه بعد پسرم 5سالشه اومده میگه مامان مامان مگه تو تلوزیون نمیگه روبوسی نکنین براچی میگی امشب شب روبوسیه بزار کرونا بگیری بعد میفهمی کسی رو بوس نکنی. من😂😂😂😂😂 پسرم🧐🧐🧐🧐🧐
کانالدار محترم ایتایی لطفا کپی نکن❌️
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام مهربان جون
من بچه که بودم حدودا ۱۰ ۱۲ سال رو یکی کراش بودم (تابستون با همدیگه کلاس میرفتیم)
اون موقعا مامانم خودش تو خونه نون میپخت
یه روز مامان کراشم که از اقوام نزدیکمون بود اومده بود خونمون
مامانم اون روز نون پخته بود
من تا این زنه رو دیدم چنان منو جو گرفت خواستم ادای یه عروس زرنگو دربیارم مادرشوهر پسندددددد😜
با سرعت نور وسایل نون پزی مامانمو جمع کردم آردایی که پخش شده بودو جارو زدم تازه، خیلیم تاکید داشتم وای چقدر درس دارم باید برم درس بخونم غذا هم امروز با منه
قبلشم مامانم خودشو کشت تو پهن کردن وسایل کمک نکرده بودم
چه مرگم بود آخه🤣
هیچی دیگه اون خانم مادرشوهرم نشدن و دست روزگار خواهرشوهرم شدن و الان من بچم کلاس سومه
کراشه هم امروز عقد کرد😑
چرا یادم اومد آخه🥲🤦♀️🤣🤣🤣🤣
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
کاوه زیر بازوی امیرسام را گرفت و خواست به او کمک کند که امیرسام گفت: - احتیاجی نیست، ی کم دیگه م
- چون ما هم با امیر بودیم.
آقا رضا با کلافگی رو به امیرسام گفت:
- چرا باید تو دشمن داشته باشی ؟
امیرسام لبخندی زد و رو به آقا رضا گفت:
- خودم هم نمی دونم!
آقا رضا با عصبانیت نسبی کاوه و امیرسام را نگاه کرد که کاوه گفت:
- پدر من این موضوع رو باز نکنیم
آقا رضا خواست حرفی بزند که موبایلش زنگ خورد و با گفتن »ببخشیدی « از پذیرایی خارج شد و ثریا خانم هم به دنبال آقا رضا بیرون رفت. آقا اسماعیل رو به امیرسام کرد و با نگرانی گفت:
- کلا حسین و فیروزه و پدرش از روستا هم غیب شدن، اون از خدا بیخبر هم که فرار کرده!
امیرسام با نگرانی به من نگاه کرد.
- من نگران سئویلم.
انگار کسی متوجه الهه نبود که چهارچشمی به همه نگاه می کرد و گوش هایش را تیز کرده بود. کاوه که متوجه الهه شد، با سرفه ی مصلحتی امیر سام را متوجه الهه کرد. الهه ابرویی بالا انداخت و رو به امیرسام پرسید:
- چرا نگران سئویلی ؟
امیرسام چند ثانیه سکوت کرد و با ِمن ِمن گفت:
- همین جوری!
کاوه پوف کلافه ای کرد و برای امیرسام خط و نشان کشید. الهه که حس کارآگاه باز بودن، بهش دست داده بود گفت:
- یه جای کار می لنگه؟
کاوه با حرص الهه را نگاه کرد.
- خیال بافی نکن، پیش بابا هم این حرف ها رو نزن ذهنش رو بهم میریزی!
الهه رو به من پرسید :
- موقعی که داشتن رگت رو می زدن چیزی نگفتن؟
من چند روز پیش اومدم نانچیکو بزنم خداییش کمربند مشکی دان یک دارم یعنی کاملا بلدم گفتم بزار یه فیلم از خودم بگیرم نگه دارم گوشیو گذاشتم شروع کردم به زدن
جوگیر شدم گفتم بزار سرعتی بزنم یدفگی چنان مثل صحنه نقی معمولی خورد تو سرم کلمو گرفتم نشستم رو زمین بعد چهار دست و پا رفام گوشیو قطع کردم فیلمشو نگه داشتم
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
لعنت به حقی که خودش هم میدانست ندارد اما... دلش که شعور نداشت! ثنا جانش بود. فرزندی که خونش را در
نگاه بغضآلود لیلی و شانههای خمیدهاش هنگام راه رفتن، اجازه نداده بود تنهایش بگذارد.باید دردش را میفهمید.التیام هم نمیشد اشکالی نداشت، حداقل همدردش میشد!
سرش را کمی خم کرد تا زاویه صورتش با لیلی برابر شود.نگاهش را که دید لب زد:
_ گفتم اینجوری نگاه نکن، نگفتم که حرف نزن!
هنوز هم میتوانست خوددار بماند؟ آن هم وقتی که علی را اینگونه پریشان
میدید؟
نگاهش را پایین انداخت و آرام زمزمه کرد:
_ من... دلم برای ثنا تنگ میشه!
نگاهش را به زلالی چشمان لیلی دوخت.چشمهای درخشان او دروغ
نمیگفت!هر چند باید اعتراف میکرد توقع نداشت دلیل نگاه گریانش،
دلتنگیاش برای ثنا باشد!
دستش را آرام روی موهای لیلی کشید و بدون آن که نگاه از آن دو گوی
درخشان بردارد، زمزمه کرد:
_ دیدی که چارهای نداشتیم؟
سرش را به نشانه تایید بالا و پایین کرد و کودکانه غر زد:
_ آره! اما آخه با ثنا هم میشد رفت. نمیشد؟
با خنده آرامی بین دو اَبرویش را فشرد و قدمی عقب رفت.سردردی که از اذان صبح گریبانگیرش شده بود، قصد نداشت رهایش کند! هر چند با وجود دوش آب سردی که گرفته بود، توقع یک سرماخوردگی شدید داشت!که الحمدالله به خیر گذشته بود.
نگاهی به علی که آرام و متین میخندید انداخت و با حرص پایش را به زمین کوبید.
_ من دارم دق میکنم تو میخندی؟ شما مردا نوبرید به خدا!
با خنده دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
_ یه اعترافی بکنم؟
دستهایش را روی سینه قالب کرد و منتظر به علی چشم دوخت.این که علی قرار بود اعترافی بکند شیرین بود، حالا این که خود اعتراف تلخ بود یا شیرین اهمیتی نداشت، داشت؟
تازه ازدواج کرده بودم خیلی با خانواده همسرم رو دربایستی داشتم چون غریبه بودن و خیلی باکلاس😇
بعد یه شب دایی شوهرم مارو دعوت کردن اولین بار بود میخواستم برمخونشون واسه همین خیلی استرس داشتم 😑
تمام تلاشمو کردم که سوتی ندم اون شب خلاصه گذشت و ما شام خوردیم و همه چی به خیر و خوشی تموم شد موقعه خداحافظی خیلی جدی برگشتم به همشون گفتم دستتون خوش ،شبتون درد نکنه 🤒🤥😨😰
میخواستم بگم دستتون درد نکنه،شبتون خوش 🤭🤭
هیچ کس به رویخودش نیاورد ولی تو آسانسور برادر شوهر بنده خدا داشت میترکید یهو زد زیر خنده همه خندیدیم 🤣🤣🤣
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
۳لام خدمت دوستای گرامی
یه خاطره بگم از جلسه روضه همسایه مون که دعوت بودم ..خاتم مداح مشغول خوندن بود که اخراشو سینه زنی انجام میدادن در ضمن به صورت ایستاده ..همه سرپا بودیم که یکی از اون خانما شور مداحی گرفتش وبا نوحا های خانم مداح خیلی جو گیر شدو سینه میزدو دور خودش میچرخید چشماشم بسته بود😂😂😂😂اصلا یه وضضی یه دفعه حین سینه زدناش خورد به میز مداحو خود مداحو میکروفن و اب جوش رو میز ..مداح بیچاره چپکی شد پخش زمین شد ..منو بگو میخاستم بمیرم از خنده ...جالب اینجاس اخرش خانم مداح از اون خانم جو گیر خیلیم تشکر کرد که مجلسشو گرم کرده براش صلواتم دادن 😂😂😂😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
جايي كه ميخواستيم بريم عقد كنيم يه مراسم خيلي بزرگ بود براعيد مبعث خيلي فضا سنگين بود خلاصه شوهرم كلي بهم سپرد فقط يه بله بگو ديگه اونجا نميشه عروس رفته گل بچينه و اينا بگيم اجازه هم نگير فقط بله( قبلا اين مراسما تو جشنم اجرا شده بود)
انقدر گفت منم استرس گرفتم قبل اينكه عاقد از من بله بخواد گفتم بله😭
بعدشم سرموقعش از خجالت يواش گفتم بله عاقد نشنيد ايندفعه حرصم دراومد بلند گفتم بله بله😰
يعني جمعا چهار بار😐
برادرشوهرام كلي بهم خنديدن🙄😭
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
- چون ما هم با امیر بودیم. آقا رضا با کلافگی رو به امیرسام گفت: - چرا باید تو دشمن داشته باشی ؟
آرام زمزمه کردم:
- مثلا چی؟
الهه کلافه گفت:
- چه بدونم، مثال بگن تو مسبب این شدی و...از این حرف ها، تو فیلم ها، ندیدی ؟
امیرسام برای جلوگیری از کنجکاوی های الهه پرسید:
- الهه، تو آمریکا کارگاه خصوصی بودی ؟
الهه چشم هایش را ریز کرد.
- نمی تونی حواسم رو از موضوع پرت کنی گفته باشم!
کاوه پر حرص خندید.
- ولش کن امیرسام، بذار الکی خیال ببافه.
با برگشتن آقا رضا و ثریا خانم همه ساکت شدند و چشم به دهان الهه دوختند .
الهه با ریزبینی هر سهی ما را نگاه می کرد و با نگاه خود به دنبال چیزی
میگشت. آقا رضا روی مبل جا گرفت و رو به من گفت:
- خب؟
با تعجب نگاهش کردم که ثریا خانم اشاره ای به آقا رضا کرد و گفت:
- رضا جان، بذار بعدا درموردش حرف میزنید. الآن بذار بچه ها برن ی کم
استراحت کنند و ما هم با گل خانم جان یکم بیش تر حرف بزنیم و آشنا بشیم.
آقا رضا چیزی نگفت و امیرسام و کاوه خدا خواسته از جای خود بلند شدند و به سمت اتاق های خود راهی شدند. من هم به دنبالشان به راه افتادم، الهه هم خواست دنبال من بیاید که ثریا خانم گفت:
- الهه جان سئویل هم مریضه، بذار یکم استراحت کنه.
الهه خواست لب به اعتراض باز کند که ثریا خانم دست او را گرفت و گفت:
- ی کم با مادرت حرف بزنی بد نیست.
لبخندی رو به الههای که اخمهایش در هم بود زدم و از پله ها بالا رفتم. با
شنیدن صدای ضعیف کاوه که اشاره می کرد وارد اتاق او شوم، با عجله سمت اتاق او رفتم. کاوه در را بست و نفس حبس شده ی خود را بیرون فرستاد.
- به خیر گذشت.