🌟 *زیارت ۴ امام در روز چهارشنبه*🌟
( امام کاظم وامام رضا وامام جوادو امام هادی علیهم السلام )
✨ *اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا أَوْلِيَاءَ اللَّهِ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا حُجَجَ اللَّهِ*
سلام بر شما اي دوستان خدا، سلام بر شما اي حجتّهاي خدا،
✨ *اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا نُورَ اللَّهِ فِي ظُلُمَاتِ الأَْرْضِ*
سلام بر شما اي نور خدا در تاريكيهاي زمين،
✨ *اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ عَلَي آلِ بَيْتِكُمُ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ بِأَبِي أَنْتُمْ وَ أُمِّي*
سلام بر شما، درودهاي خدا بر شما و بر خاندان پاكيزه و پاكتان، پدر و مادرم فدايتان،
✨
*لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِينَ وَ جَاهَدْتُمْ فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّي أَتَاكُمُ الْيَقِينُ*
به راستي خدا را خالصانه پرستيديد و در راه خدا آنچنان كه شايسته بود جهاد نموديد تا مرگ شما را دربر گرفت،
✨ *فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَكُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الإِْنْسِ أَجْمَعِينَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إلَي اللَّهِ وَ إلَيْكُمْ مِنْهُمْ*
لعنت خدا بر دشمنانتان از تمام پريان و آدميان، من به سوي خدا و به سوي شما از دشمنانتان بيزاري مي جويم،
✨
*يَا مَوْلاَيَ يَا أَبَا إِبْرَاهِيمَ مُوسَي بْنَ جَعْفَرٍ*
اي سرور من يا ابا ابراهيم موسي بن جعفر،
✨
*يَا مَوْلاَيَ يَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُوسَي*
اي سرور من يا ابا الحسن علي بن موسي،
✨ *يَا مَوْلاَيَ يَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ*
اي سرور من يا ابا جعفر محمّد بن علي،
✨ *يَا مَوْلاَيَ يَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ*
اي سرور من يا ابا الحسن علي بن محمّد،
✨ *أَنَا مَوْلًي لَكُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّكُمْ وَ جَهْرِكُمْ مُتَضَيِّفٌ بِكُمْ فِي يَوْمِكُمْ هَذَا وَ هُوَ يَوْمُ الأَْرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِيرٌ بِكُمْ*
من دل بسته شما هستم، ايمان دارم به نهان و آشكار شما، در اين روز شما كه روز چهارشنبه است از شما درخواست پذيرايي دارم، و به بارگاه شما پناه مي جويم،
✨ *فَأَضِيفُونِي وَ اَجِيرُونِي بِآلِ بَيْتِكُمُ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ*
پس مرا پذيرا باشيد و پناهم دهيد، به حقّ خاندان پاكيزه و پاكتان.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #استوری
صبحتون بخیر♥️🌱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part3
_بخور، بهتر از هیچیه! وقت نشد وسایل سفر رو حاضر کنم؛ برگشتمون عجله ای شد.
حال دخترمم خوب نیست، زنها بهتر این کارا رو بلدن!
ارمیا: این حرفا چیه حاج علی، من مهمون ناخوانده شدم!
حاج علی لبخندی زد و نگاهش مات جاده شد:
_انگار این راه حالاحالا ها باز نمیشه.
چند ساعت پیش بود که بهمون خبر
دادن دامادم شهید شده، سریع حرکت کردیم بریم ببینیم چی شده؛ هنوز
نمی دونیم چیشده؛ اصال خبر شهادتش قطعی هست یا نه؟
نگاه کنجکاو ارمیا به حاج علی بود؛ ولی نگاه حاج علی هنوز به تاریکی مقابلش بود:
_یک سال پیش بود که اومد بهم گفت میخوام برم سوریه! میگفت آیه راضی شده، اومده بود ازم اجازه بگیره؛ میدونست این راهی که میره احتمال برنگشتنش بیشتر از برگشتنشه!
ارمیا پوزخندی زد به مردی که رفت و ُمرد و زن جوانش را بیوه کرد...
پوزخند زد به زنی که شوهرش را به کام مرگ فرستاده... زنی که حکم مرگ
همسرش را داده بود دستش!
آیه آرام آب جوش را مینوشید.
کودک در بطنش تکانی خورد. کمرش
درد گرفته بود از این همه نشستن! کودکش هم خسته بود و این خستگیاش از تکانهای مداومش مشخص بود.
دستش را روی شکم برجسته اش گذاشت:
"آرام باش جان مادر! آرام باش نفس پدر! آرام باش که خبر آوردهاند پدرت
بینفس شده! تو آرام باش آرام جانم!"
چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند شد... صدای دلنشین اذان که پیچید، آیه چشمانش را از هم باز کرد. حاج
علی از داشبورد بسته ای درآورد و در آن را گشود. تیمم کرد و بعد خاک را
به دست آیه داد.
داخل ماشین نماز خواندند و ارمیا نگاه کرد به زنی که شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز میخواند! به مردی که پناهش داده و آرام نماز میخواند! فشاری در قلبش حس کرد، فشاری که
هر بار صدای اذان را میشنید احساس میکرد...
فشاری که این نمازهای بی ریا به قلبش میآورد.
خورشید در حال خودنمایی بود که راهداری و هلال احمر و راهنمایی و
رانندگی به کمک هم راه را باز کرده و به خودروها کمک کردند که به راه خود ادامه دهند.
ارمیا از صمیم قلب تشکر کرد:
_واقعا ازتون ممنونم که چند ساعتی بهم پناه دادید! اگه نبودین من تو این سرما می مردم.
حاج علی: این چه حرفیه پسرم؟! خدا هواتو داره. تا تهران هم مسیریم،
پشت سر ما باش که اگه اتفاقی افتاد دوباره تنها نباشی!
_بیشتر از این شرمندهام نکنید حاج آقا!
حاج علی: این حرفا رو نزن؛ پشت ماشین من بیا که خیالم راحت باشه!
ارمیا لبخندی بر لب نشاند:
_چشم! شما حرکت کنید منم پشت سرتونم!
✍به قلم سنیه منصوری
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part4
پژوی 405 سفید رنگ حاج علی میرفت و ارمیا با موتور سیاهرنگش در پی آنها میراند.
حاج علی از آینه به جوان سیاهپوش پشت سرش نگاه میکرد.
نگران این جوان بود... خودش هم نمی دانست چرا نگران اوست!
انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است.
خود را مسئول زندگی او میدانست.
ساعات به کندی سپری میشد و راه به درازا کشیده بود.
این برف سبب کندی حرکت بود.
برای صبحانه و ناهار و نماز توقفهای کوتاهی داشتند و دوباره به راه افتادند.
به تهران که رسیدند، حاج علی توقف کرد؛ از ماشین پیاده شد و به سمت
ارمیا رفت... خداحافظی کوتاهی کردند.
حاج علی رفت و ارمیا نگاهش
خیره بود به راه رفتهی حاج علی! در یک تصمیم آنی، به دنبال حاج علی رفت؛ میخواست بیشتر بداند. حاج علی او را جذب میکرد... مثل آهن ربا!
جلوی خانهای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند. ارمیا زمزمه کرد:
"بچه پولدارن!"
وقتی ماشین پارک شد، نگاه آیه به روزهایی رفت که گذشته بودند، ماشین مَردش در قم بود.
از همان روزی که او را خانه پدرش گذاشته بود
و به سوریه رفته بود، ماشین همانجا بود!
سوار آسانسور که شدند آیه باز هم به یاد آورد:
-آخیش! خسته شدما بانو، چقدر راه طولانی بود.
آیه پشت چشمی نازک کرد:
_من که گفتم بذار منم یه کم بشینم، خودت نذاشتی؛ حلا هم دلم برات
نمیسوزه!
-چشمم روشن، دیگه چی؟! من استراحت کنم و شما رانندگی کنی؟
آیه اعتراض آمیز گفت:
_خب خسته شدی دیگه!
-فدای سرت! تو نباید خسته بشی! امانت حاج علی هستی ها، دختر دردونه ی حاج علی!
آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_من مال هیچکس نیستم!
مَردش ابرویی بالا انداخت و گفت:
_شما که مال من هستید؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و پدرت، باید مواظبت باشیم دیگه بانو!
حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود.
این روزها سنگین شده بود و سخت راه میرفت.
آرام کلید را از درون کیفش درآورد، در را گشود.
سرش را پایین انداخت و در را رها کرد...
در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگیاش را...
وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایل هایی که میآمدند و
محو میشدند، به سمت اتاق خوابشان رفت.
حاج علی او را به حال خود گذاشت.
می دانست این تنهایی را نیاز دارد.
نگاهش را در اتاق چرخاند... به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب
بود، به کاله های آویزان روی دیوار، شمشیر رژهاش که نقش دیوار شده و
پوتینهای واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شده اش... زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب
یاد گرفته بود.
-آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین... نه!
اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن!
-َاه! من نمیتونم خودت درستش کن!
-نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم!
آیه لب ورچید:
_باشه! از اول بگو چطوری کنم؟
و تخت را آن روز و تمام روزهای ُنه سال گذشته با هم مرتب کردند...
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
"👒🌿"
•
•
عشق یڪ بازۍ دو نفࢪـه اسٺ ڪہ ـهر دو طࢪف دࢪ آن بࢪندـه هستند
•
•
ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـــ ـ ــ ـ ــ"🌿👒"
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
<🎬👀>
شعرزیبایےدرموردحجابازبانیڪدختربچہ.🔗..!
🎬🖤¦⇢ #شعرخوانے••
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「♥️🌸」
دَرپـِۍاِسـمورَسـمیـم . .
غـٰافلاَزـاینڪِه
⸤فاطِمـهۜ⸣ گمنـٰاممۍخَـرد! . .ッ
♥️¦⇠ #پروف
صداےاذاݩ
همۅں«بیابغݪمببینمچٺہ...»
خودمونہ...🙃💔
#العبد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💛࿐
•
هَمیـنچآدرےڪِہبرسَـرتُوسـت،،🧕🏻
دَرڪَربلا،حتّـۍباسَخـتگیرےهـٰاے💔
یَزیـد،ازسَـرزیـنَـبۜنیوفـتـٰاد...シ🖐🏼
پَـساَزامـٰانـتزَهـراۜحفاظَـتڪُن...🌱𐇵!'
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌒⃟🌻¦⇢ #ـبیۅ
🍁🍁
❁⸾ـخَندیدَنلَبـٰانَمبِہاِجبـٰاࢪعَڪاسبود...
❁⸾ـڪـٰاشعَڪـٰاسےبَࢪاےدِلَمپِیداٰمیشُد..
🍁🍁
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「♥️」
👭 ⃟¦🖇➺••#رفيقـانھ
یا دیدن دوست یا هوایش👀🌊
دیگر چھ کند کسۍ جهان را🌍🌾
تا دیدن دوست در خیالش🌱🍒
مےدار تو در سجود جان را🖇💖
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•