👇🏻✨'
⇦هواگࢪمہ،شالٺوعقݕ ٺࢪمیڪشۍ...
⇦هواگࢪمہ،من چادرموجلوٺرمیڪشم....
⇦هواگࢪمہ،دڪݦہ هامانٺوتوبازمیڪنۍ...
⇦هواگࢪمہ،امآمݩ چادرمومحڪم ٺࢪمیگیرم...
⇦هواگࢪمہ،هࢪروزیہ صندݪ میݐوشۍوپاهاتۅݪاڪےمیزنۍ...
⇦هواگࢪمہ،امامڹ هنوزجـــوࢪاب مشکےݐام میڪنم...
⇦هواگࢪمہ،توݜلوارٺنگِ تومیݐوشۍویہ وجـــب باݪامیزَنیش...
⇦هواگࢪمہ،امامن هنوزشݪواڔراسٺہ ڔاحٺ مشڪیمۅمےݐوشم...
⇦هواگࢪمہ،موهاٺۅبھ دسٺ بادمیسْݐارے...
⇦هواگࢪمہ،ومن ࢪوسریمۅهنوزهم سبڪ ڵبݪانےمۍ بندم...
⇦هواگࢪمہ،امآ...⇩👀
آتݜ جـــہنم سوزناڪ ٺࢪھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part62
با کش موی روی میز، دور موهای بلندم حصار میکشم و به طرف علی میرم.
روبرویش می ایستم و با چشم های درشت شده میگویم:
من_ به ته ریشت دست نزن خب؟
و برای تاثیر بیشتر حرفم، سرم را هم کمی به سمت چپ خم میکنم.
باز هم میخندد...
و با دستش دو طرف صورتم را قاب میگیرد و روی موهایم را میبوسد.
علی_ چشم فقط میشه بپرسم دلیلش چیه؟
لبخند میزنم و ارام زمزمه میکنم:
من_ خب اخه ریش بهت میاد...اونوقت خوشتیپ میشی من دوست ندارم.
ایندفعه صدای خنده اش فضای خانه را پر میکند.
دستم را جلوی دهانش میگذارم:
من_ علی؟ ایلیا بیدار میشه!!
کف دستم را میبوسد و خنده اش را جمع میکند.
علی_ خیلی دوستت دارم خانوم!
با انگشتم به هم ریختگی موهایش را درست میکنم و دکمه اخر پیراهن مردانه اش را میبندم.
کتش را برمیدارم و کمک میکنم بپوشدش.
ایت الکرسی میخوانم و برایش فوت میکنم.
خیره میشوم به چشمانش و آرام زمزمه می کنم:
من_ من بیشتر دوست دارم آقای من!
***********
باز هم نصفه شب شد و باز هم دل من و ریحانه هوس حرم کرد...
زهرا و نیلوفر خواب بودند پس باید دو نفری می رفتیم.
ریحانه سید که زنگ زد، رضایت داد که برویم البته با حضور خودش.
تیپ ساده و مشکی زدم و روسری آبی لاجوردی سر کردم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part63
مثل همیشه لبنانی بستم و چادرم را سر کردم.
با ریحانه از هتل خارج شدیم که کنار گلدان های اطراف حیاط، قامت علی را تشخیص دادیم.
برای آخرین بار می رفتیم حرم و من چقدر دلتنگ این حرم میشدم...!
بعد زیارت، نماز زیارت خواندن و دوباره برگشتم به صحن.
امشب با خودم دوربین آورده بودم.
از چند صحنه فوق العاده عکس گرفتم و چشم دنبال سوژه میگشتم که لحظه ای محو تماشای مردی شدم که دقیقا روبروی من، سرش را به دیوار تکیه داده و اشک می ریزد و خیره است به پنجره فولاد...
علی، با آن چشم های رنگ شبش خیره شده بود به طلایی پنجره فولاد و نور سفیدی که به صورتش می تابید چهره اش را خاص تر از همیشه کرده بود...
ناخواسته نگاهم را به پنجره فولاد دوختم و در دل با خود زمزمه کردم:
" یا امام رضا دلم چشه درمونشو بهش بده اگه صلاح میدونی..."
نگاهم را گرفتم و دوربین را روشن کردم.
به کادر عکس نگاه کردم.
دست علی روی سرش بود و تسبیح یاقوتی اش میان ان انگشتان کشیده و سفیدش خودنمایی میکرد...
چشمم به کبوتری خورد که کمی آن طرف تر از او، نگاهش انگار به پنجره فولاد است...
مکث را جایز ندانستم و فوری عکس گرفتم.
از بالای دوربین به صحنه پیش رویم خیره شدم.
علی؟
سید؟
آقای طباطبایی یا اصلا هر چیز دیگر...
باید اعتراف می کردم که این پسر دلم را ربوده بود...
دوربین را که پایین آوردم دیدم که او هم خیره شده به من...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part64
چشم ندزدیدم.
" علی...؟"
عقبگرد کردم که ریحانه را دیدم.
به سمتش رفتم و تا آخرین لحظه که به هتل برسیم، فقط نگاه دزدیدم از نگاه های علی.
من پیش خودم اعتراف کرده بودم علی که نشنیده بود! شنیده بود؟؟
چرا اینطور نگاهم می کرد؟؟
به اتاق که برگشتیم، وسایلمان را جمع کردیم ریحانه خوابید و باز هم مثل تمام این سه شب، من بیدار ماندم.
روز اول که سردرد داشتم و جایی نرفتم.
روز دوم رفتیم کوه سنگی که تا برگردیم شب شده بود.
آخر شب هم مثل امشب رفتیم حرم.
و روز سوم هم که امروز بود رفتیم حرم و بازار رضا را گشتیم و کمی هم استراحت کردم و باز هم آخر شب حرم.
به ریحانه غرق در خواب نگاه کردم.
بلند شدم و دوربینم را از روی مبل برداشتم.
روشنش کردم و عکس ها را دوره کردم تا رسیدم به عکس علی.
یعنی سرانجام این حس گیج کننده چیست...؟
************
نگاهم را به گنبد طلایی پیش رویم میدوزم.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
آمده بودیم مشهد زیارت...
با یک تصمیم کاملا ناگهانی...!
وارد صحن که شدیم، ایلیا از دیدن آن همه فرش و آن فضای بزرگ به وجد آمد و دست علی را ول کرد و شروع کرد به دویدن و پریدن از این فرش به ان فرش.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
تلنگرانه
❬یِہچیز؎بِھِتمیگَم
خوببِھشفِڪرڪُن . .
اَگرنِمۍتونۍلَبخَنـدبِڪآر؎
رو؎ِلَبـآ؎مَھد؎فآطِمہ
حَداَقلچِشمـآشوگِریوننَڪُن! . . .
#تلنگر
صلوات برای سلامتے آقاامام زمان
#قاصدک_کربلا
مخصوص بچه مذهبیا♥️😂
❤️⃝⃡🍂• #پروفایلعـاشقـانہ💍♥
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چون...🧕🏻
هر وقت دلت گرفت با طعنه ها...💔
قرآن رو باز کن...📖
و سوره مطففین رو نگاه کن...🌱
آنان که آن روز به تو می خندند❗️
فردا گریانند و تو خندان...🙂✌️🏼
-
-💫°~ #دخترانه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•