📕⃟ ⃟📌
•.
مَثلاًبـِࢪ؎گلزٰاࢪشُھدٰایہشَھیدبِبینۍ
هَمسنِخودِتچہحِسۍپِیدٰامیڪُنی
اونموقَعستکهمیخوٰا؎سَࢪبہتَنتنَبـٰاشہ!
#اللّٰھمَالرْزُقناتوفیقَشھآدتَفٖۍسَبیٖلڪシ
•.
¦📌⃟ ⃟📕¦ #شهیدانھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ قسمت هجدهم چند قدمی که از ماموران دور شدیم، به پشت سرم نگاهی کردم
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ
✍ قسمت نوزدهم
از نیک پرسیدم: افراد در اینجا چگونه شناسایی میشوند؟
گفت: اسامی افرادیکه حق مردم را بر گردن دارند در دست مامورین است و پس از شناسایی مجرم از عبور او جلوگیری میکنند.
گفتم: تا کی باید اینجا بمانند؟ گفت: مدت توقف و گرفتاری آنها متفاوت است. برخی ماهها و برخی سالهای سال..
با تعجب گفتم: مگر رسیدگی به پرونده ی حق الناس چقدر طول میکشد؟ نیک گفت: در اینجا عدل خدا حاکم است و از ظالم حق مظلوم را میگیرد مگر اینکه خود مظلوم از گناه ظالم بگذرد. اگر از گناه ظالم نگذرند از نیکیهای ظالم به مظلوم میدهند تا راضی شود و اگر ظالم کار نیکی نداشت از گناههای مظلوم به ظالم میدهند تا مظلوم راضی شود.
با شنیدن این سخنان ترس و اضطرابم بیش از پیش شد. ولی چون چاره ای نبود به نیک گفتم: بیا برویم.
سراشیبی را پیمودیم و به گذرگاه مرصاد قدم گذاشتیم. چیزی نگذشت که خود را در مقابل مامورین الهی دیدم.
در یک آن با اشاره ی یکی از انها زنجیر ضخیمی به گردنم انداخته شد و بدون اینکه کوچکترین مهلتی بدهند تا از آنها سوال کنم کشان کشان مرا از جاده بیرون بردند...
بی جهت دست و پا میزدم تا شاید از دست آنها خلاصی پیدا کنم. اما تلاشهایم بی فایده بود. از نیک خواستم از آنها بپرسد علت کارشان را.
ولی نیک بدون اینکه سوالی از آنها بپرسد نزد من آمد و گفت: خوب فکر کن چه کرده ای. این مامورین بی جهت کسی را گرفتار نمیکنند.
کمی فکر کردم و یادم آمد که پولی از همسایه ام قرض گرفته بودم که به علت مسافرتی که پیش آمد و بعد از آن مریضی که منجر به مرگم شد، نتوانستم آن را برگردانم. این را به نیک گفتم و پرسیدم: حالا چه کار کنیم؟
نیک اندکی فکر کرد و گفت: اگر بتوانی به خواب بستگانت بروی و از آنها بخواهی تا قرضت را ادا کنند امیدی به نجاتت هست وگرنه همینطور اسیر خواهی ماند.
با کمک نیک به خواب پسر بزرگم رفتم و از او خواستم تا قرضم را ادا کند.
همانطور که منتظر جواب بستگانم بودم شخصی را دیدم که زنجیر آتشینی بر کمر داشت و پیوسته به این سو و آن سو میگریخت و فریاد میزد:
وای بر من ! اموالی که با گناه به دست آوردم اینگونه مرا گرفتار کرد در حالیکه وارثانم آن را در راه خدا انفاق کردند و به سعادت رسیدند...
کمی آن طرفتر هم عده ای به شخصی حمله ور شده بودند و از او مطالبه ی حقشان را میکردند.
با دیدن این صحنه های وحشتناک به فکر فرو رفتم و با خود گفتم:
اگر میدانستم حقوق مردم تا این حد مهم و نابخشودنی است تا زنده بودم در برخورد با مردم و معامله و حتی شهادت دادن و صحبت کردن با آنها نهایت دقت را به عمل می آوردم...
آنگاه از شدت ناراحتی فریاد زدم: وای از این راه که براستی گذرگاه بدبختی و فلاکت است...
در این هنگام ماموران به سراغم آمدند و زنجیرها را از گردنم باز کردند.
اول فکر کردم بخاطر فریادم بوده ولی بعد نیک مرا با خوشحالی در آغوش گرفت و گفت: بیا برویم. قرضت ادا شد...
بعد از گذر از گذرگاه سخت و طاقت فرسای مرصاد کمی که جلو رفتیم چشمم به هیکل سیاه و عجیبی در وسط جاده افتاد.
وقتی جلوتر آمدیم او را شناختم. گناه بود با هیکلی کوچکتر و لاغرتر و لباسی عجیب!
همدوش نیک تا چند قدمی او رفتیم. او با چهره ای خشن و بوی متعفن و چشمانی خون گرفته در حالیکه شمشیری مانند اره بر دوش گرفته بود با غضب به من می نگریست.
نیک ایستاد و من هم پشت سر او ایستادم.. نیک مهربانانه به من نگاه کرد و گفت خودت را برای نبرد با گناه آماده کن!
با وحشت و ترس و تعجب گفتم: جنگ؟ برای چه؟
نیک که متوجه ترس من شده بود گفت: در این سفر و در اینجا، اولیای خدا، مومنین و انساهای خوب و پاک و ..نباید بترسند.
از سخنان نیک قوت قلب گرفتم، از او پرسیدم: جنگ با دست خالی در برابر کسی که مسلح هست غیر ممکن است!
نیک گفت: نگران نباش فرشته ای الهی تو را تجهیز خواهد کرد. به نیک گفتم: تو چه میکنی؟ گفت: من تو را آماده و تشویق میکنم..
سپس دستم را فشرد و گفت: گناه پس از آنکه در گذرگاه ارتداد و و جاده های انحرافی و ... از تو ناامید شد این بار با تمام قوا جلوی تو ایستاده، او اینبار لباس دنیا را برتن کرده و شمشیر شهوات را در دست گرفته.
مواظب دندانه های شمشیرش که هرکدام نشانه ی یکی از شهوات است و بسیار برنده و تیز میباشد، باش که اگر یکی از انها به تو اصابت کند در مسیر به مشکل میخوریم...
ادامه دارد....
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از ماهِد | mahed ! '
دلگیرنباش ...
دلتکهگیرباشھ ،
رهانمیشوی ؛
یادتباشھ
خدابندههاشوباهمون چیزیکھ بهشدلبستن
آزمایشمیکنھ !
ـــ شهیدابراهیمهمت !'
[🌿🕊]
"'صداقت و شهادت
اتفاقی هم قافیه نشدهاند!
اگر صـــــادق باشیم،
حـــــتماً شــــــهید میشویم ✨
✨ لِيَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ ✨
#حـــــاجحسینیکتا
#یادشهداباصلوات
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿⃟⃟⃟ ⃟🕊
•.
❬خستہام..!
ازهࢪآنچہکہمࢪاٰوصلایندنیا
نمودھ،دلــمحالهواۍٖجمع
شهیداٰنࢪاٰمیخواهد...シ¡ ❭
•.
¦🕊⃟⃟⃟ ⃟🌿¦ #شهیدانھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part76
رشدش کم بود.، اما خدا رو شکر سالمه! دستی روی صورت دخترکش کشید:
_امشب تو کجایی که ندارم بابا
من بی تو کجا خواب ببینم بابا؟
برخیز ببین دخترکت می آید
نازک بدنت آمده اینجا بابا
دستی به سرم بکش تو ای نور نگاه
این ُعقده به دل مانده به جا ای بابا
هر روز نگاهم به درِ این خانه است
برگرد به این خانه ی احزان شده ات ای بابا
در خاطر تو هست که من مشق الفبا کردم؟
اولین نام تو را مشق نوشتم بابا
دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟
لب هات بسی خشک شده ای بابا
من هیچ ندانم که یتیمی سخت است
تکلیف شده این به شبم ای بابا
این خانه ی تو کوچک و کم جاست چرا؟
من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟
من از این بازی دنیا نگرانم اما
رسم
بازی من و توست بی ایی بابا
رها هق هقش بلند شد. صدرا که مهدی را در آغوش داشت، دست دور شانه ی رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد. اشک چشمان خودش هم جاری بود.
ارمیا هم چشمانش پر از اشک بود
"خدایا... صبر بده به این زن داغدیده!"
شانه های ارمیا خم شده بود. غم تمام جانش را گرفته بود. فکرش را نمیکرد امروز آیه را ببیند. از آن شب تا کنون بانوی سید مهدی را ندیده بود. دل دل میکرد. با این حرف هایی که آیه زده بود، نمیدانست وقت پیش رفتن است یا نه؟
دل به دریا زد و جلو رفت!
آیه کفش های مردانه ای را مقابلش دید مرد نشست و دست روی قبر گذاشت... فاتحه خواند. بعد زینب را در آغوش گرفت و با پشت دست، صورتش را نوازش کرد. عطر گردنش را به تن کشید. هنوز زینب را نوازش میکرد که به سخن درآمد:
_سال ها پیش، خیلی جوون بودم، تازه وارد دانشگاه افسری شده بودم. دل
به یه دختر بستم... دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود. کارامو رو به
راه کردم و رفتم خواستگاریش! اون روز رو، هیچوقت یادم نمیره... اونا مثل حاج علی نبودن، اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن؛ منم با هزار جور خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمیشناسم و پرورشگاهی ام! این رو که گفتم از خونه بیرونم کردن، گفتن ما به آدم بی ریشه دختر نمیدیم!
اونشب با خودم عهد کردم هیچوقت عاشق نشم و ازدواج نکنم. زندگیم
شد کارم... با کسی هم دمخور نمیشدم، دوستام فقط یوسف و مسیح بودن که از پرورشگاه با هم بودیم. تا اینکه سرِ راِه زندگی سید مهدی قرار
گرفتم. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود و من هنوز شروعش هم نکرده بودم! من خودمو در حد شما نمیدونم شما کجا منه جامونده
کجا؟ خواستن شما لقمه ی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به درخواست من فکر نکنید. روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، علاقه
و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری عاشقم باشه! برام عجیب بود که از شما گذشته و رفته برای اعتقاداتش
کشته شده! عجیب بود که بچه ی تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با این همه عشقی که دارید، اینقدر صبوری کنید! شما همه ی آرزوهای منو داشتید. شما همهی خواسته ی من بودید... شما دنیای جدیدی برام
ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید. رفتم دنبال راه سید!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part77
خودش کمکم کرد... راه رو نشونم داد... راه رو برام باز کرد... روزی که این
کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همه ی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه! حالا که بغلش کردم، حالا کهحسش کردم میفهمم چیزی که من خیالمیکردم
خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما به خاطر زیبایی یا پولتون خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز چهره ی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی
هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سید مهدی بذارم. از شما خواستگاری کردم به خاطر ایمانتون، اعتقاداتتون، به خاطر نجابتتون! روزی که این کوچولو به دنیا اومد مادر شوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون نمی اومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... شما کجا و من کجا! من لایق پدرِ این دختر شدن نیستم، لایق همسرِ شما شدن نیستم، خودم اینو میدونم! اما اجازه شو سید مهدی بهم داد!
جراتشو سید مهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجده ی شکر
کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفته ی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت شما.
ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک کوچک دلنشین
را...
وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت:
_زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته!
ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت... آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر
تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش بود... رها کنارش نشست. صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود.
رها: چرا بهش یه فرصت نمیدی؟
آیه: هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟
رها: بهش فکر میکنی؟
آیه: شاید یه روزی؛ شاید...
صدرا به دنبال ارمیا میدوید:
_ارمیا... ارمیا صبرکن!
ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد: تو اینجا چیکار میکنی؟
صدرا: من و رها پشت سرِ آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟
ارمیا: نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت!
صدرا: باهات کار دارم!
ارمیا: اگه از دستم بر بیاد حتما!
صدرا: چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سید مهدی شدی؟
ارمیا: کار سختی نیست، دلتو صاف کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش راهو نشونت میده!
صدرا: میخوام از جنس رها بشم، اما آیه ای ندارم که منو رها کنه!
ارمیا: سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده!
صدرا: چطور برم دنبال سید مهدی؟
ارمیا: ازش بخواه، تو بخواه اون میاد!
ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند.
"از سید بخواهم؟ چگونه؟"
*********************************************
زینب از روی تاب به زمین افتاد... گریه اش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه! آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمیخواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود.
پسرکی که با پدرش بود... گریه اش شدیدتر شد! او هم از این پدرها می خواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید!
َ مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشک هایش را پاک کرد.
-چی شده عزیزم؟
زینب سادات: اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من
کوچولوئم، بابا ندارم!
زینب سادات هق هق میکرد و حرف هایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود. دخترک پدر میخواست... تاب میخواست! شاید دلشَ مردی به نام پدر میخواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید... دخترک را در آغوش کشید و بوسید.
زینب گریه اش بند آمد:
_تاب بازی؟
ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت:
_چرا از روی تاب انداختیش؟
پسرک: بلد نبود بازی کنه، الکی نشسته بود!
زینب: مامان رفت بستنی، مامان تاب تاب میداد!
ِپسر: شما با این بچه چه نسبتی دارید؟ ما همسایه پدر شون هستیم، شما رو تا حالا ندیدم!
صدای آیه آمد:
_زینب!
ارمیا به سمت آیه برگشت:
_سلام! یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بله بسیجیهستیم 🧔🏻
مخلص خدا❤️
📻⃟ ⃟🖇
•.
ࢪسیدنبہخداچہزیباست..
وشھداچقدࢪخاڪۍشدند..
ڪہخدابࢪا؎دیداࢪشانبۍتابشد..
•|شھیدبابڪنوࢪ؎ھِࢪیس|•
•.
¦🖇⃟ ⃟📻¦ #شهیدانھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•