🍂
🌴 پوکههای طلایی - ۱۸)
ﺧﺎﻃﺮات آزاده ﺟﺎﻧﺒﺎز ﻣﺤﻤﻮد ﺷﺮﯾﻌﺖ
نوشته: ﻃﯿﺒﻪ دﻟﻘﻨﺪی
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
بعد از مدتی چون میدانستیم عراقیها تحمل نمی کنند، عزاداری برای امام را به روش دیگری ادامه دادیم. سکوت مطلق همه جا را فراگرفته بود. هیچ کس نه حرف میزد و نه کار میکرد. آن قدر همه بغض کرده و سر در گریبان بودند که نگهبان ها تحت تاثیر قرار گرفتند. انگار این همه سکوت و بی تحرکی باعث شده بود به آنها هم سخت بگذرد. یکی از نگهبانها دلداری مان می داد:
- مرگ حقه همه ما می میریم! ناراحت نباشین!
کسانی که لباس تیره داشتند پوشیدند و برای امام قرآن ختم کردند.
منافقین کلافه از این مراسم، میخواستند برنامۀ ما را به هم بریزند. دور هم جمع شدند تا روی دبه ضرب بگیرند و برقصند. بچه های فعال شدند و قاطعانه به عراقی ها گفتند:
اگه جلو اینا رو نگیرین همۀ اردوگاه رو به هم میریزیم!
گرچه در این مرحله موفق شدیم ولی این کشمکش ها باعث شناسایی عناصر اصلی هدایت بچه ها و دستگیری آنها شد.
مدتی که از فوت امام گذشت فشارها را چند برابر کردند. همـه بچه های فعال را شناسایی و به ملحق منتقل کردند. هر روز با کابل و باتون کتکمان میزدند. فقط بیست و پنج دقیقه میتوانستیم بیرون برویم و بقیه شبانه روز حبس بودیم. زندانهای پانزده روزه هم خیلی بــاب شـده بـود. دوره مذاکرات ایران و عراق برای تبادل اسرا خیلی طولانی شده بود و این مسأله روحیه خیلیها را خراب کرده بود. منافقین با یک برنامه ریزی حمایت شده همه بچه هایی را که میخواستند پناهندگی بگیرند جمع کردند و به اردوگاه دیگری منتقل کردند. آنها میخواستند تعداد این افراد ثابت بماند و کم نشوند.
کم آبی یکی از مشکلات دایمی ما بود. تانکرها اغلــب خــالـی بـود. آب پیدا نمی کردیم؛ چه برای طهارت و چه برای حمام. شب که میشد تانکرهای پشت بام پر آب میشد ولی این مقدار هیچ گاه کفاف آنهمه اسیر را نمی داد. آن روز انگار خبرهایی بود تانکرها را پر آب کردند و همه را به کار گرفتند. توالت ها تخلیه شد و سر تا پای آسایشگاه را شستیم. در طول سال کثافت از سر و روی اردوگاه بالا می رفت. دستشویی ها همیشه پر بود و روزهای متمادی طول میکشید تا بیایند و خالی کنند.
عجله عراقیها در شستشو و نظافت اردوگاه به علت بازدید نمایندگان صلیب سرخ بود. آنها هم پیش بینی های لازم را کرده بودند. در ساعت بازدید همه اسرا را داخل آسایشگاه ها چپاندند و اجازۀ هواخوری هم به ما ندادند. با این همه خیلی از واقعیات را منتقل کردیم.
وقتی صلیب سرخیها از کنار پنجره ها رد شدند، بچه هایی که به انگلیسی مسلط بودند آنها را صدا زدند و با آنها گفتگو کردند. نگهبان ها، اغلب مكالمات انگلیسی را نمیفهمیدند. کلافه بودند چون فکر این جای قضیه را نکرده بودند.
درد دلهای ما منتقل شد. از کمبودها شکنجه ها و بیماری ها، تا دوستانی که از ما جدا شده بودند و نمیدانستیم چه بلایی سرشان آورده اند. گفتیم که سه سال از اسارت ما می گذرد ولی ثبت نام نشده ایم و از خانواده هایمان هیچ اطلاعی نداریم.
گرچه آن روز از این موفقیت خوشحال بودیم ولی اتفاق خاصی نیفتاد.
این اولین و آخرین بازدیدی بود که یک نهاد بین المللی از ما دیدن کرد.
ادامه دارد..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پوکههای_طلایی
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🇮🇷
به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
🍂
🌴 پوکههای طلایی - ۱۹)
ﺧﺎﻃﺮات آزاده ﺟﺎﻧﺒﺎز ﻣﺤﻤﻮد ﺷﺮﯾﻌﺖ
نوشته: ﻃﯿﺒﻪ دﻟﻘﻨﺪی
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
موج تبعید و جابه جایی میان زندانها به راه افتاد. مرا به بدترین آسایشگاه، یعنی آسایشگاه هفت، بند دو فرستادند. آنجا همه از هم می ترسیدند و هیچ کس به دیگری اعتماد نداشت. فلوسهای هم را می دزدیدند و پتوهای یک دیگر را کش می رفتند. از طرف دیگر جاسوسی و آدم فروشی و گزارش کوچکترین حرکات بسیار متداول بود.
از این همه اختلاف و نزاع دلم به درد آمده. بود.
چند تا از بچه های خوب را شناسایی کردم و دور هم نشستیم. گفتم:
باید کاری کنیم که اوضاع این جا عوض بشه. سخته ولـی محـال نیست.
بعد از صحبت، با هماهنگی از حرکات داوطلبانه شروع کردیم. کارهای بقیه را انجام میدادیم و آوردن نان غذا و آب و بقیه کارها. مدتی که گذشت، بقیه هم کم کم راه افتادند. بچه ها ترغیب شده بودند و برای بیرون بردن زباله و نظافت و آب پاشی از هم سبقت می گرفتند. احساس کردم آنها هم از وضع موجود خسته شده بودند و منتظر اتفاقی بودند که پاکی و نجابت از دست رفته شان را یادشان بیندازد
به لطف خدا دلها به هم نزدیک شد. اوایل هر کس غذایش را توی لیوان یا چیز دیگری می ریخت و گوشه ای به تنهایی می خورد. ما این رویه را عوض کردیم. مثل ایران غذا را یکجا میگذاشتیم و از همه می خواستیم دور هم بنشینند. به این ترتیب نیازی به تقسیم غذا نبود. همه با هم مهربان تر شده بودند.
مثل همیشه، این وضعیت دوام چندانی نداشت و لو رفت. چند روز بود که مرتب اسم من نوشته میشد و من میدانستم که باید منتظر تبعید بعدی باشم. هر لحظه منتظر بودم، برای همین نوشته ها و دعاهایم را مخفی کردم. عاقبت آن روز فرا رسید. اسامی را خواندند و صف کشیدیم. خواستند که وسایلمان را برداریم.
وداع آن روز خیلی جانسوز بود. همه گریه می کردند. یک دیگر را در آغوش کشیدیم و از زیر قرآن ردمان کردند. اشک چند تا نگهبان درآمده بود. ولی بعثی ها مسخره میکردند و با کابل ما را میزدند و با فارسی شکسته بسته ای می گفتند:
یا الله کربلا برو برو!
عاقبت ساعت ده صبح گرسنه و تشنه ما را از تکریت به سوی اردوگاه هیجده در بعقوبه حرکت دادند.
ارودگاه هیجده در مناطق کردنشین بعقوبه عراق واقع شده بود. حدود
ساعت چهار و نیم بعد از ظهر به آنجا رسیدیم. اردوگاهی که دارای نه آسایشگاه نود نفره بود.
میان پنج هزار اسیر این اردوگاه فقط ما دویست نفر از اردوگاه یازده و سیصد نفر از اردوگاه دوازده لباس زرد تنمان بود. بقیه آبی پوش بودند و به همین دلیل به لباس زردها معروف شدیم.
ساختمان این اردوگاه شامل پنج سوله بود که در هر سوله هزار اسیر نگهداری میشد. از طرفی برخلاف سایر جاها از استقبال با تونل مرگ خبری نبود. حتی در ابتدای ورود هر کس مریض بود میتوانست برود و دارو بگیرد. مزیت مهم دیگر این اردوگاه دستشویی هایش بود. نرده ای، آسایشگاه و توالت ها را از هم جدا میکرد. در صورت باز بودن این نرده امکان استفاده از آنجا در همه اوقات فراهم میشد.
شب ورود شبی به یاد ماندنی بود. خیلی ها دوستان قدیمی شان را پیدا کردند. روبوسی بود و اشک و لبخند.
صبح روز بعد برای اولین بار خواستند از ما آمار بگیرند. آماده به خط شدیم تا افسر اردوگاه بیاید. آمارگیری از سوله های قبل شروع شده بود و به ترتیب جلو می آمد.
مدتی نگذشت که سر و صدای عجیبی به گوشمان رسید. خیلی جا خوردیم. شعاری تکرار میشد. فکر کردیم خواب میبینیم. اول صداها نامفهوم بود ولی کم کم واضح تر شد. با فرمان از جلو نظام، خبردار!، اسیر باید پاسخ میداد: «.... بر خمینی».
خشکمان زد. باورمان نمیشد که فشار دشمن در این ارودگاه تا این حد زیاد باشد. زانوهایم سست شده بود.
نوبت به ما رسید. وقتی با مقاومت لباس زردها مواجه شدند. افسر دستور داد نگهبانها با کابل به صف ایستادند و آماده تنبیه شدند. مهلت مشورت خواستیم. تعداد ما خیلی کم بود. تصمیم گرفتیم با حیله از این تنگنا بیرون بیاییم.
شعار را از مسیر اصلی اش خارج کردیم مثلاً بعضی می گفتند «خمیری»، تعدادی جمیری، عده ای می گفتند:«مرگ بر حمیرا »، «مرد است خمینی»، «مرد ، مرد خمینی». گاهی هم شعارهای پرت و پلایی مثل «مرگ بر بیکاری یا «مرگ بر تریلی»
صداها توی هم میرفت، قاطی میشد و واژه ها مفهوم اصلی خود را از دست میداد. ما با حرارت و صدای بلند فریاد میزدیم، در حالی که لبخند رضایت بر لبهای افسر بعثی نقش بسته بود.
ادامه دارد..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پوکههای_طلایی
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🇮🇷
به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
🍂
🌴 پوکههای طلایی - ۲۰)
ﺧﺎﻃﺮات آزاده ﺟﺎﻧﺒﺎز ﻣﺤﻤﻮد ﺷﺮﯾﻌﺖ
نوشته: ﻃﯿﺒﻪ دﻟﻘﻨﺪی
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
اردوqگاه هیجده غیر از شعار اجباری اش از اردوگاه یازده بهتر بود. آرامش بیشتری داشتیم و کتک کمتری میخوردیم. استفاده از دستشویی و آب در طول شبانه روز هم به این مزایا اضافه میشد.
روزهای جمعه مسابقه ورزش داشتیم. ارتباطات گسترده تر بود. بیشتر اسرا از عملیات مرصاد و ارتشی بودند. بچه های خوب زیادی میانشان بودند. کلاسهای عقاید، احکام، تاریخ اسلام، قرآن و زبان، رونق گرفت. زمینه برگزاری نمازهای جماعت دو سه نفری فراهم شد. عراقی ها زیاد به پرو پایمان نمی پیچیدند ولی همۀ ما سعی میکردیم جانب احتیاط را رها نکنیم.
آسایشگاه سه را خالی کردند و همه جربی ها را آنجا جمع کردند. جرب نام عربی بیماری گال است. برای درمان، بچه ها مجبور بودند لخت شوند و پماد به زخمها بمالند.
برای بازدید از آسایشگاه جربیها یک سرهنگ و چند افسر دیگر به اردوگاه آمدند اتفاقاً ورود آنها مصادف شد با نماز جماعت آسایشگاه دو.
همه رؤیاهایمان به باد رفت. سرگرد عصبانی شد دستور داد افراد فعال
از جمله من مجازات شويم.
در کنار بند ما دیوارهای بلندی سر به آسمان کشیده بود. به این زندان قلعه می گفتند. از آنجا اصلاً امکان دیدن بیرون وجود نداشت. اطراف سـيـم خاردار بود و دیوار قلعه را اتاق اتاق ساخته بودند. ظرفیت آنجا دویست و پنجاه نفر بود؛
ولی عراقی ها ششصد نفر را به زور در اتاقها جا میدادند. فرماند کل قلعه،
یوسف نامی بود.
قدرت و نفوذ بلامنازع يوسف از آنجا ناشی می شد که دامادشان فرمانده کل اردوگاه بود. یوسف هر کاری که میخواست می توانست بکند. چند بار شاهد بودیم که قرآن را آتش زد و از توهین به مقدسات هیچ واهمه ای نداشت. به خائنی به نام علی از کرمانشاه مسؤولیت ششصد زندانی را به او سپرده بودند.
آن روز بیست و چهار آذر سال شصت و هشت مرا به قلعه منتقل کردند. در ابتدای ورود کتک جانانه ای خوردم. بعد نوبت «سـر پایین» شد و حرکت یک نفره. بعد از مدت کوتاهی یقین یافتم که اینجا اگر کسی زیر کتک و شکنجه جان بدهد برای احدی مسؤولیت ندارد.
به علی جلاد معروف شده بود. گاهی هم علی کُرده صدایش می زدند.
گروهبان یک ارتش بود ولی هیچ اعتقادی به نظام نداشت. یوسف مسؤولیت زندانی های قلعه را به او داده بود. او برای اولین بار ایدهٔ شعار اجباری را به یوسف پیشنهاد کرده بود. از طرفی به او گزارش میکرد که بعضی شعارها را درست نمیگویند. کار به جایی رسید که یوسف گاه نصف شب به جان ما می افتاد. اسرا را یکی یکی بیدار میکرد و فرمان از جلو نظام، خبردار می داد و اسیر باید با صدای بلند میگفت ...بر خمینی. در این میان خیلی ها از این کار امتناع می کردند و به شکنجه های وحشتناکی دچار میشدند. اوضاع قلعه خیلی به هم ریخته بود. باید آستین بالا می زدیم و کـاری میکردیم. یکی از بچه ها به نام صادق دشتی از اهالی خوزستان را برای این کار مناسب دیدیم. صادق سپاهی بود ولی با درایت و زرنگی خودش را لو نداده بود.
از آن طرف باید دل علی جلاد را نرم میکردیم. پول روی هم گذاشتیم و ساعتی به مبلغ دوازده دینار برایش خریدیم. مبلغی که معادل حقوق چندین ماه ما بود. علی جلاد هم در عین ریاست، مثل همۀ ما اسیر بود و به شدت نیازمند محبت و احترام. هر وقت هم سیگار میخواست سریع در اختیارش می گذاشتیم. به این ترتیب به صادق اعتماد کرد و توانستیم او را در کنار علی
جا بزنیم.
ادامه دارد..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پوکههای_طلایی
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🇮🇷
به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
🍂
🌴 پوکههای طلایی - ۲۲)
ﺧﺎﻃﺮات آزاده ﺟﺎﻧﺒﺎز ﻣﺤﻤﻮد ﺷﺮﯾﻌﺖ
نوشته: ﻃﯿﺒﻪ دﻟﻘﻨﺪی
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
صادق کارش را بلد بود. همه بچه های خودی و مخلص را مسؤول حمام، توالت، دیگ و نان گذاشت. من مسؤول تقسیم نان و دسر شدم. اوضاع خوب پیش میرفت که متأسفانه بد آوردیم.
صادق قبلاً در اردوگاه یازده بود. دو نفر که قبلاً با او هم بند بودند، او را شناسایی کردند و صادق لو رفت و ما شکست خوردیم.
چسبیده به زندان، اتاقی به ما دادند قبل از ما هر بار که زندانی جدید می آوردند، از مسؤولین میخواستند آنها را کتک بزنند. آنها هـم بـرای چاپلوسی و خود شیرینی این کار را می کردند.
اولین بار که به ظرفشوهامان دستور دادند زندانی جدید را کتک بزنند. آنها خودداری کردند. اصرار عراقیها بیفایده بود. عاقبت هم کتک که نزدند و کتک مفصلی خوردند و بر کنار شدند.
هیچ، خودشان از آن به بعد هر بار که از ما خواستند پاسخ دادیم که ما اسیریم و حـق زدن هیچ اسیری را نداریم.
مقاومتمان کار خودش را کرد و نگهبانان دیگر این درخواست را از ما نکردند.
آن شب دوباره یوسف به سرش زده بود همه را از خواب بیدار کرد و گفت که میخواهد آمار بگیرد. وقت رفتن با صدای بلند فریاد زد:
- يالا شعار علیه خمینی یالا!
بچه ها که از این آزار روحی مدام به تنگ آمده بودند، امتناع کردند و شعار ندادند.
سه روز پیش، از یک نفر بهانه ای گرفته بودند گرچه همان روز به شدت تنبیه شد، همان طفلک را دوباره بیرون کشیدند، پاهایش را به فلک بستند و شروع کردند بـه زدن. کابل بالا می رفت و با نهایت شدت بر کف پایش کوفته میشد. او هر بار با تمام وجود فریاد می زد: یا حسین.
ضربات ادامه یافت ولی او حتی یک آخ نگفت. یوسف آنقدر عصبانی بود که حد نداشت. به هم ریخته و کلافه زیر لب حرفهایی جوید و بیرون میداد.
صبح روز بعد، همه نگران بودیم. نگرانیهایمـان هـم بـی مـورد نبود. يوسف از دامادشان که مسؤول کل اردوگاه بود اجازه گرفت و به بهانه تمرد شب گذشته دستور داد درها را باز نکنند. آب، برق، نان و غذا قطع شد. روز انگار کش آمده بود و تمام نمیشد. خودمان را امیدوار می کردیم که لحظهای دیگر می آیند و تنبیه را تمام میکنند، اما هوا داشت تاریک می شد و خبری نبود نبودن توالت هم به بقیۀ دردها اضافه شد. بچه ها مجبور بودند سطل های ادرار را از پنجره بیرون بریزند. هوای گرم تابستان بوی تعفن را چند برابر کرده بود.
روز دوم، خورشید که بالا آمد فهمیدیم هنوز تحریم تمام نشده. ضعیفترها یکی یکی از هوش میرفتند. گرسنگی و تشنگی به همه فشار آورده بود ولی غروب آن روز هم از راه رسید و درها باز نشد.
روز سوم عراقی ها بی رحمانه بـاز هـم درهـا را باز نکردند. در چهار دیواری تنگ و تاریک و متعفن همه نیمه جان افتاده بودیم. هر کس به زبانی آرام و بی رمق با خدای خود راز و نیاز میکرد. خدا نوری بود که در هیچ ظلمتی خاموش نمیشد. توکل به او آراممان میکرد. عراقی ها عصبانی بودند، چون با آن همه فشار، باز هم به آنچه می خواستند، نرسیده بودند. هیچ کس حاضر به همکاری نبود و بچه ها محکم و قوی روی حرف خود ایستاده بودند. عراقی ها دیدند بیشتر اسرا بیهوش شده اند و اگر سریع آب به بدن آنها نرسد از بین میروند، ناچار کوتاه آمدند و درها باز شد. صحنه های آن روز غیر قابل توصیف است. بدنهای نیمه جانی که بیرون کشیده می شد و سرم به دستشان وصل میکردند. عده ای هم مشغول شست و شو و نظافت شدند. کثافت و بوی گند اتاقها را برداشته بود. اوضاع که آرام تر شد، عراقی ها لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشتند انگار مطمئن بودند که توبه کار شده ایم. اما بچه ها حاضر به همکاری نشدند. وقتی دیدند اوضاع ایـــن طـور است، از رو رفتند و گفتند: این بار می بخشیمتون به این شرط که دستورها را بلافاصله اطاعت کنین. بچه ها سریع و و یک صدا فریاد زدند خر من سيدى!
بعثی ها خوشحال و خرم از اینکه نعم سیدی شنیده اند، راه خود را کشیدند و رفتند.
ادامه دارد..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پوکههای_طلایی
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🇮🇷
به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
🍂
🌴 پوکههای طلایی - ۲۴)
ﺧﺎﻃﺮات آزاده ﺟﺎﻧﺒﺎز ﻣﺤﻤﻮد ﺷﺮﯾﻌﺖ
نوشته: ﻃﯿﺒﻪ دﻟﻘﻨﺪی
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
طفلک ها صد و بیست نفری شدند که حالا زندانی بودند. باید برای نان و غذایشان فکری می کردیم. با کلی دردسر توانستیم از نان خودمان سهمی برایشان جدا کنیم و به آنها برسانیم. اما این دفعه کمشانسی آوردیم. عراقیها متوجه شدند و کتک مفصلی نوش جان کردیم.
خائنها خیلی اذیت میکردند. از یک طرف گزارشهای راست و دروغی که به نگهبانها میدادند و از طرف دیگر چپاول و غارت سهمیه اسرا. به طور مثال هر بار که میوه می آمد برای هزار نفر، هفت گونی در نظر می گرفتند. این پانزده نفر یک گونی میوه را برای خود بر می داشتند و شش گونی باقیمانده را میان هزار نفر تقسیم میکردند. در مورد نان و غذا هم وضع بهتر نبود. نفرت عمیقی از اینها در دل و جان همه ریشه دوانده بود. بالاخره با دو تا از بچه ها تصمیم گرفتیم حسابشان را برسیم و آنهـا را سر جایشان بنشانیم؛ غافل از اینکه نگهبانهای عراقی فکر چنین روزی را کرده اند. آنها برای دفاع تیغ های دسته داری داشتند و بدون کوچکترین آسیبی، ما را تحویل دادند. نگهبانها بعد از کلی کتک زندانی مان کردند. بعد از سه روز آزاد شدیم. جان همه به لب رسیده بود. یک روز صبح جمعه، تصمیم همه بر این شد که کار را یکسره کنیم.
با هماهنگی قبلی، هر کس با هر سلاح سردی که داشت آماده شد. ایــن سلاح سرد مقداری سیم خاردار یا قاشهایی بود که تیز کرده بودیم. با فریاد الله اکبر به طرفشان حمله ور شدیم. هنوز چند لحظه نگذشته بود که پشت بام و اطراف اردوگاه پر از نگهبان مسلح و باتون به دست شد. عراقی ها وارد اردوگاه شدند و شروع کردند به زدن بچه ها. آن هم چه زدنی! انگار گوشت میان هاون میکوبیدند. چنان محکم و جانانه میزدند که بعضی در دم بیهوش می شدند. تعداد زیادی عراقی ریختند سر یکی از بچه های کرج. خـدا مــی دانــد چنان ضرباتی به او میزدند که نظیرش را در سالهای اسارت ندیده بودم. او که دیگر نا در بدن نداشت، بیهوش شد.
افسر عراقی دستور داخل داد، نگهبانها مرتب آب داخل آسایشگاه را خالی میکردند تا خیس باشد. برق را قطع کردند و هر چه نان مانده بود با خود بردند. بعد از آن، همه را از آسایشگاه بیرون بردند. بعد از اینکه لباسهایشان را در آوردند، تفتیش کامل کردند.
بازرسی که تمام شد شروع به زدن بر سر و صورت بچه ها کردند. عصر بعد از آمار دستور سر پایین دادند. دوباره کتک زدند و ما را داخل فرستادند. هوا خیلی گرم بود گرسنگی و تشنگی و نبودن توالت - کاسه صبر همه را لبریز کرده بود. بالاخره خورشید غروب کرد و آن جمعهٔ پر ماجرا به پایان رسید.
ادامه دارد..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پوکههای_طلایی
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🇮🇷
به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
🍂
🌴 پوکههای طلایی - ۲۵)
ﺧﺎﻃﺮات آزاده ﺟﺎﻧﺒﺎز ﻣﺤﻤﻮد شریعت
نوشته: ﻃﯿﺒﻪ دﻟﻘﻨﺪی
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
عصر یکی از همان روزها اتفاق جالبی افتاد. آن روز زندانی ها را برای تفتیش و گرفتن آمار بیرون بردند. بعد هر کدام از آنها به شدت تنبیه شدند. یکی از اسرا که طاقت از کف داده بود، با تیغ رگ دستش را برید. با دیدن ایــن صحنه، یکی از بچه های کم سن و سال بسیجی در حین تنبیه شروع کرد به فریاد زدن و از اعماق وجود حضرت زهرا(س) را صدا میزد.
فریاد یا زهرا یا زهرای او چنان دلهایمان را لرزاند که ابتدا آسایشگاه و بعد بقیه آسایشگاهها یک صدا با او هم ناله شدیم. فریاد یا زهرای بچه ها با کوبیدن به شیشه و زمین طنین عجیب و رعب آوری پدید آورد. در و دیوار با این صدا می لرزید.
چند استخباراتی تازه استخدام که برای کامل کردن دوره ضرب و شتم آمده بودند، از شدت ترس رنگ از رویشان پرید، کارآموزی را فراموش کردند و پا به فرار گذاشتند. بقیه عراقیها هم خیلی جا خورده بودند. این فریادها همه شان را از داخل اردوگاه فراری داد اما بچه ها همچنان یک صدا فریاد می زدند یا زهرا! یا زهرا!.
بعضی گریه می کردند. بدنمان میلرزید. در آن لحظات، همه با تمام وجود از آن بی بی مظلوم کمک میخواستیم. فریادهای ما بیرون ریز سالها رنج و سختی و درد بود. نام آن حضرت انگار با هر بار به زبان آوردن بر گوشه ای از این آلام مرهم می گذاشت.
هر چه کردند بچه ها خاموش نشدند. یکی از افسرها وارد شد و طوری وانمود کرد که انگار از همه چیز بی خبر است. به التماس افتاده بود و خواهش می کرد ساکت شویم. برای سکوت شرط و شروط گذاشتیم. اول اینکه عراقی ها دکتر بیاورند و مریضها را درمان کنند. دوم غذا و سوم تنبيه نگهبان های خودمحور عراقی. در عرض کمتر از چند دقیقه دکتر و دارو رسید. غذا هم به سرعت حاضر شد، همه تلافی مدتها گرسنگی را درآوردیم. برای شرط سوم قول مساعد دادند. در ضمن پذیرفتند که فردا صبح اسرای سوله را آزاد کنند. بعد از آن همه فشار و اذیت یقین کردیم که حضرت زهرا(س) اراده کرده بودند به برکت نام مبارکشان اندکی از مشکلات بچه ها حل شود. صبح روز بعد؛ هشتم تیر ماه سال شصت و نه بعد از خوردن صبحانه، بچه های سوله راهی شدند و ما هم آزاد شدیم گرچه خیلی ها از جمله مــن بـه اسهال مبتلا بودیم.
دلها در تب و تاب بود. محرم داشت از راه می رسید. تدارک برنامه های جدید شروع شد. ابتدا دور هم نشستیم و برنامه ریزی کردیم. از هــر قاعه یک نفر داوطلب شد. قرار گذاشتیم شبها با هماهنگی، مراسم اجرا کنیم؛ با رعایت همه جوانب احتیاط.
اولین سالی بود که عزاداری منظم و هماهنگ انجام می شد. یکی دو بار
عراقی ها فهمیدند و چند نفر را زندانی کردند، اما بی فایده بود.
روزها از پی هم گذشت و تاسوعا رسید. صدای نوحه خوانی و عزاداری برای سالار شهیدان از سوله ها بلند شد. همۀ اسرا دسته جمعی نوحه می خواندند. این صدا پاداش زحمات ما در دوران اسارت بود.
عراقی ها با نگرانی می رفتند و می آمدند. چند بار افسر ارشدشان با خواهش از بچه ها خواست که رعایت کنند او گفت که ما میدانیم شما به هـر شكل ممکن عزاداری خواهید کرد فقط خواهش میکنیم طوری این کار را بکنید که صدایتان بیرون سوله نیاید و سربازان را تحت تأثیر قرار ندهید. همان طور که نوحه میخواندیم با سوز و گداز بیشتر بر سینه می زدیم و میخواندیم: «قال رسول الله نور عينی، حسين منى انا من حسينی» يا «حسين جان کربلا!» یکی از سربازهای شیعه با حسرت نگاه می کرد ولی جرأت همراهی نداشت. افسر ارشد وقتی دید حریف بچه ها نمی شود، دستور داد سربازهای بیرون اردوگاه بیایند و دم در نگهبانی بدهند.
ادامه دارد..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پوکههای_طلایی
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🇮🇷
به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
🍂
🌴 پوکههای طلایی - ۲۵)
ﺧﺎﻃﺮات آزاده ﺟﺎﻧﺒﺎز ﻣﺤﻤﻮد شریعت
نوشته: ﻃﯿﺒﻪ دﻟﻘﻨﺪی
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
عاشورا از راه رسید. شور و حرارت همه چند برابر شده بود. سینه زنی و عزاداری اجرا شد اما میخواستیم عاشورا با بقیه روزها فرق داشته باشد. تصمیم گرفتیم نذری بدهیم. خمیرهای داخل نان را که در آفتاب خشک کرده بودیم کوبیدیم و آرد تهیه کردیم. از فروشـگاه هـم شیر و شکر گرفتیم و با همین امکانات اندک حلوا درست کردیم. ظهر کمی از غذای خودمان را همراه با حلوا برای نگهبانها بردیم. خیلی تعجب کرده بودند. تعجبشان وقتی بیشتر میشد که می گفتیم نذری امام حسینه، بفرمایین بخورین.
حدود ساعت ده شب دوازده مرداد شصت و نه، به سراغمان آمدند و گفتند:
- زودتر وسایلتون رو جمع کنین! باید برگردین ملحق!
همه تعجب کرده بودیم و نمی دانستیم چرا؟
قلعه را داشتند خالی میکردند. اسرای ملحق را به سوله مادر منتقل کردند. قلعـه خـالـی شــد. کلی این طرف و آن طرف زدیم و پرس و جو کردیم تا بالاخره علت را فهمیدیم. اسرای کویتی در راه بودند و نیاز به جا داشتند. حدود ده روز کویتی ها آنجا بودند و ایرانی ها برایشان غذا میبردند. در همین مدت کوتاه، همه جا را خراب کردند.
عراقی ها دل پری از آنها داشتند و میگفتند:
- صد رحمت به شما ایرانیها .با وجودی که فارسین، وقتی یک بار می گیم بشین میفهمین اینا که همزبان ما هستن حرف حالیشون نمیشه. همه جا رو کثیف کردن.
بعثی ها سرخورده بودند و احساس شکست میکردند. توی دلمان گفتیم: «دست بالای دست بسیار است!»
این احساس از دو مسأله ناشی میشد. یکی اینکه از زمانی که کویتی ها را به سوله ها آوردند هر روز شاهد درگیریهای زیادی بودند و این کشمکشها را از چشم ما میدیدند؛ دوم اینکه با انتقال بچه های قلعه به سوله، آنها از رقص و آواز و دزدی به نماز جماعت و دعای توسل و دعای کمیل رو آورده بودند. برخلاف خواسته آنها بچه های ما تأثیر گذارتر بودند و محبوبیتشان چند برابر شده بود. آزادیهای ما خیلی کم شد. فقط دو ساعت در روز هواخوری داشتیم.
چهارشنبه بود. از اول صبح بلندگوی اردوگاه موسیقی و ساز و آواز پخش می کرد. تلویزیون همراه با مارش اطلاعیه ای میخواند که تا لحظاتی دیگر خبر مهمی اعلام خواهد شد. حال و هوای اردوگاه عوض شده بود. بی صبرانه منتظر بودیم بدانیم چه خبر شده است. نزدیک ظهر اطلاعیه را خواندند:
- حضرت سید رئیس صدام حسین برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد تبادل اسرا را به صورت یک جانبه پذیرفته و این کار در یک ماه آینده انجام خواهد شد.».
فریاد الله اکبر به هوا برخاست، صلوات فرستادیم. یک دیگر را در آغوش کشیدیم و با خوشحالی به هم تبریک گفتیم. بعد از دقایقی چند، افسران بلند پایه آمدند. آنها هم خوشحال بودند.
گفتند:
- مبارک! جشن بگیرین شادی کنین.
اما جشن ما به روش خودمان بود. صلوات تکبیر و شعار، دم به دم بـر همه دم بر گل رخسار خمینی صلوات. به عراقی ها آشکارا دهن کجی می کردیم و آنها حرف نمی زدند. معلوم بود آنها هم خوشحالند که بالاخره این دوران به پایان رسیده است. اخبار اشغال کویت را که روز به روز داغ تر میشد، از تلویزیون دنبال
می کردیم.
- تهدید آمریکا علیه عراق پیام ایران برای این اشغال و...... وقتی شنیدیم صدام موافقت کرده که از جمعه تبادل اسرا شروع شود، باورمان نمیشد. آیا واقعاً دوران خفقان و اسارت داشت به پایان می رسید؟ آیا دوباره میتوانستیم در هوای پاک وطن نفس بکشیم و پا بر خاک پربرکتش بگذاریم؟ هر کدام حال و هوایی داشتیم. گریه می کردیم و هزاران فکر و آرزو در دل هایمان زنده شده بود.
فقط یک چیز دل همه را غصه دار کرده بود. احساس بی پدری می کردیم. گرچه همه خوشحال از بازگشت بودیم اما امام دیگر نبود و گرد یتیمی بر چهره همه ما نشسته بود. کاش شهد آزادی را در حیات امام می چشیدیم.
ادامه دارد..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پوکههای_طلایی
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
مراسم تدفین مرحوم سید حسن سید آسیابان فردا جمعه قطعه ایثارگران 51بهشت زهرا تهران
آن روزها از به یادماندنی ترین روزهای اسارت ما شد برای اولین بار با استفاده از شرایط ایجاد شده، نماز جماعت بر پا کردیم احساس پیروزی در آن روزها خیلی شیرین بود ارتباط با سایر اسرا در آن مقطع باعث شد به فکر ایجاد کانون مرکزی آزادگان بیفتیم. احساس میکردیم ادامه این ارتباطات بعد از آزادی یکی از مهمترین نیازهای همه ماست.
ادامه دارد..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پوکههای_طلایی
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🌴 پوکههای طلایی - ۲۷)
ﺧﺎﻃﺮات آزاده ﺟﺎﻧﺒﺎز ﻣﺤﻤﻮد شریعت
نوشته: ﻃﯿﺒﻪ دﻟﻘﻨﺪی
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
محاصره اقتصادی عراق شروع شده بود. گرچه همه این سالها سرشار از سختی و کمبود بود ولی بعد از محاصره، اسرا خیلی گرسنگی می کشیدند.
یک بار معترضانه به افسر عراقی گفتیم
- حالا که قراره برگردیم ایران، چرا اینقدر اذیتمون میکنین؟ چرا این همه گرسنگی به ما میدین؟
مستأصل جواب داد:
- والله نداریم! والله نیست که بدیم بخورین.
سختی ها را تحمل میکردیم. دلمان خوش بود به صحنه هایی که از تلویزیون ایران میدیدیم.
تبادل اسرا شروع شده بود. اسـرا بـه مرقد امام وارد می شدند، گریه کنان و سینه خیز به سوی پیر مرادشان می شتافتند. ما هم پا به پای آنها گریه میکردیم و در آرزوی آن لحظه قلبمان می تپید. در برابر استقبال بی نظیر مردم چیزی جز احساس شرمندگی نداشتیم.
تعداد بچه ها روز به روز کمتر میشد. گروه گروه خداحافظی می کردند و می رفتند. بالاخره نوبت اردوگاه ما رسید. هر کس نوشته ای داشت، جاسازی می کرد که به دست عراقیها نیفتد. یکی از سرهنگهای عراقی به ما هشدار داد
که اگر ریشمان را نزنیم، آخرین اسرایی خواهیم بود که به ایران برمی گردیم. در طول اسارت مجبور به این کار بودیم ولی آن روزها به احترام عزای شهید پیراینده دوست نداشتیم ریشمان را بتراشیم، از طرفی دلمان میخواست با این ظاهر به وطن برگردیم.
به همین دلیل بی اعتنا پاسخ دادیم که هر کاری می خواهید بکنید. عراقیها به تهدیدشان عمل کردند. تبادل اسرا تا اردوگاه بیست و سه انجام شده بود ولی ما که اردوگاه هیجده بودیم در انتظار به سر می بردیم.
هزار نفری میشدیم. وقتی نوبتمان شد گفتند که فقط پانصد نفرمان را میبرند. تعدادی از ما داوطلبانه ماندیم و بقیه را بردند. سه روز آخـر بـه مـا سخت گذشت. عراقیها تحریم را بهانه کرده بودند و غذا به ما نمی دادند. دو روز قبل از ورود به ایران نه صبحانه خورده بودیم نه نهار و نه شام. فقط نان جو سوخته به ما دادند. همه به شدت گرسنه بودیم و منتظر که بالاخره نوبت ما برسد و برگردیم.
وقتی صلیب سرخی ها آمدند و روی کاغذهای آرم و نشان دار اسم هایمان را نوشتند باورمان شد که این بار واقعاً خبری است. از آن روز امید واقعی در دلهایمان زنده شد. به همدیگر آدرس و شماره تلفن دادیم و در تدارک بازگشت افتادیم.
از ابتدای اسارت به هر بدبختی بود تاریخ و خلاصه حوادث مهم را نوشته بودم. اگر این کاغذها به دستشان می افتاد خیلی بد مـی شــد. خیلی فکـر کردم تا راهش را پیدا کنم. کفشهایم را برش زدم و کاغذها را لای آن جاسازی کردم. در این مرحله نیاز به چسب داشتم تا کفش را به شکل اول برگردانم. با خمیر ریش و دوده، چسب درست کردم و با آن اطراف کفش را پوشاندم.
تحرک و تکاپو چند برابر شده بود. برای ساخت پیشانیبند پارچه های پلاستیکی اطراف پتوها را کندیم، با خمیر ریش و کپسولهای چرک خشک کن ماده ای رنگی به دست آوردیم و با آن روی پارچه ها «یا حسین» و «یا زهرا» نوشتیم.
ادامه دارد..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پوکههای_طلایی
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🇮🇷
به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
🍂
🌴 پوکههای طلایی - ۲۸)
ﺧﺎﻃﺮات آزاده ﺟﺎﻧﺒﺎز ﻣﺤﻤﻮد شریعت
نوشته: ﻃﯿﺒﻪ دﻟﻘﻨﺪی
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
برای لحظه ورود به مرقد امام بعضیها پارچه سیاه آماده کردند که بر بازو ببندند.
در طول اسارت خیلی از دوستان ما به خاطر خواندن قرآن به شهادت رسیده بودند، عراقیها قرآن را لب تاقچه و کنار پنجره میگذاشتند. هر بار که نگهبان می رفت و بر می گشت نگاه میکرد قرآن سر جایش باشد، در غیر ایــن صورت تنبیه میشدیم.
حالا که داشتیم میرفتیم، عراقیها در یک حرکت تبلیغی و مزورانه، جلـو دوربین های خبرنگاران و چشمهای صلیب سرخیها می خواستند بـه مـا قـرآن هدیه کنند. برای خنثی کردن این توطئه قرار گذاشتیم هیچ کس قرآنها را قبول نکند.
آخر لباس های آستین کوتاهمان را طوری پوشیدیم که وصله های آن معلوم باشد. این کارها حکم آخرین مبارزات و دهن کجی ها را به عراقی ها داشت.
بالاخره انتظار به سر آمد و نوبت ما رسید. قلبمان بی قرار در سینه میتپید. روحمان سالها پیش در ایران جا مانده بود و حال فقط جسمی رنجور و خسته بر می گشت.
بارها به خودم گفتم:
نکنه همه اینا یک خواب شیرین باشه،
ولی صدای بلند صلوات مرا به خود آورد. آزادی در انتظارمان بود. ساعت شش بعد از ظهر اتوبوسها حرکت کردند در ابتدای ورود، عراقی ها خواستند وسایلمان را بگردند اما با عکس العمل شدید بچه ها، کوتاه آمدند و بعد از تفتیش، چند نفر پیاده شدند.
یکی از دوستان هیجان زده فریاد زد
- برجمال محمد مصطفی صلوات - اللهم صل على محمد و آل محمد!
نثار روح پاک امام خمینی صلوات!
عطر و بوی صلوات فضای کوچک اتوبوس را پر کرد. اتوبوس ها راه افتادند. از در بزرگ آزارگاه بیرون آمدیم. دلم نمیخواست حتی برای آخرین بار، لحظه ای برگردم و به پشت سرم نگاه کنم.
ما داشتیم دور میشدیم؛ از سالها زجر و شکنجه جسمی و روحی، اتوبوس میان خیابانهای شهر پیچید. زنان و مردان و کودکان مظلوم برایمان دست تکان می دادند. ما هم به نشانه وداع همین کار را کردیم. آن روز نمی دانستیم هواپیماهای آمریکا در آینده روی سر این بیچاره ها بمب و موشک خواهند ریخت. از بعقوبه و مندلی عبور کردیم. هر لحظهای که میگذشت شادی بیشتری میانمان موج میزد. با صدای بلند شروع به خواندن کردم.
- باز هوای وطنم، وطنم آرزوست
بچه ها هم با شور و حرارت یک صدا پاسخ میدادند. حدود ساعت هشت و نیم شب، بوی وطن مشامم را پر کرد.
به مرز خسروی که رسیدیم، متوجه شدیم
سه اتوبوس از ده اتوبوس را برگردانده اند عصبانی و دل گرفته به سروان عراقی اعتراض کردیم. با درشتی او کار به درگیری کشید. سروان از کوره در رفته بود. شیشههای اتوبوس را شکستیم و به سروان حمله کردیم. زیر مشت و لگد تا جایی که میخورد کتکش زدیم. راننده که فرمان را برگردانده بود، از ترس تسلیم شد. او را هم با سروان از ماشین پایین انداختیم.
چند قدم تا مرز بیشتر نمانده بود و این درگیری داشت به جاهای باریک میکشید. فکر اینکه ما را از همین جا برگردانند، مـو بـر تنمان راست می کرد.
چند پاسدار که از دور متوجه شده بودند مشکلی پیش آمده، به سرعت دویدند. از صفر مرزی عبور کردند و با چالاکی اتوبوس را از مرز عبور دادند. دیدن لباس سبز سپاه بعد از این همه سال شیرین تر از هر چیزی بود. از خوشحالی داشتیم بال در می آوردیم. بالاخره دست حمایت وطـن بـر ســرمان کشیده شد. نفسها در سینه حبس شده بود. سروان عراقی و راننده عصبانی و دل خور به این طرف و آن طرف میزدند ولی حالا این طرف مرز و در کشور خودمان بودیم.
هر کسی احساساتش را به گونه ای نشان میداد. یکی اشک می ریخت. یکی خاک وطن را میبوسید و خدا را سجده میکرد و دیگری با تمام وجود برادران سپاهی را در آغوش می گرفت.
شور و حال اولیه که کمتر شد، برادر پاسداری برایمان صحبت کرد. بعد از خوش آمدگویی و تعارفات معمول از همه خواهش کرد در خوردن عجله نکنند. او توضیح داد که معده های ما کوچک شده و تحمل غذای زیاد را ندارد. اما عمل به این توصیه برای آدمهایی که سالها گرسنگی و تشنگی کشیده بودند کار آسانی نبود. همه برای خوردن حرص میزدیم. دست خودمان نبود.
یادم می آید کنار تانکر شربت آبلیمو ایستادیم. دو تا لیوان یک بار مصرف برداشتم و شروع کردم به نوشیدن تا یک لیوان را می خوردم لیوان دوم را پر میکردم. بیست لیوان شربت پشت سر هم خوردم؛ تا وقتی که اشباع شدم و احساس کردم دیگر جا ندارم.
چلو مرغ برایمان آوردند. نمی دانستیم توی دهانمان بگذاریم یـا تـوی چشم هایمان. خیلیها از پرخوری کارشان به دکتر و دوا کشید.
ادامه دارد..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پوکههای_طلایی
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🇮🇷
به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
🍂
🌴 پوکههای طلایی - ۲۹)
ﺧﺎﻃﺮات آزاده ﺟﺎﻧﺒﺎز ﻣﺤﻤﻮد شریعت
نوشته: ﻃﯿﺒﻪ دﻟﻘﻨﺪی
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
یک توصیه دیگر هم در مرز به ما کردند. ظاهراً در گروه های قبلی هنگام ورود به ایران درگیری شدیدی پیش آمده بود. بچه ها سر منافقین ریخته و چند تا از آنها را کشته بودند.
به دستور آقای هاشمی رفسنجانی وظیفۀ ما فقط دادن اسامی افرادی بود که خیانت کرده بودند؛ بقیۀ کار را دولت دنبال می کرد.
استقبال مردم بی نظیر بود برای تشکر، چیزی جز اشک نداشتیم کـه بـه آنها تقدیم کنیم. در اسلام آباد نماز خواندیم. بعد از شام ما را به سوی باختران حرکت دادند. مردم با شیرینی و پرتاب گل به ما خوش آمد گفتند.
سه روز در لشکرک قرنطینه بودیم. در این مدت، به پرسشهای زیادی پاسخ دادیم و توی فرمهایی اسامی بچه های خائن را نوشتیم. در ضمن به خانواده شهید حسین پیراینده هم سری زدیم.
قرنطینه که تمام شد، ما را برای رفتن به فرودگاه به تبریز بردند. آنجا خیلی ها را دوباره دیدیم. بعد از مدتی معطلی اعلام کردند پرواز کنسل شده است. سرگردان بودیم که از بلندگو شنیدیم هر کس میخواهد جایی برود تا فردا صبح آزاد است. بعد از چهار سال دوری نمیدانستم میتوانم مسیرها را به یاد بیاورم یا نه. با خودم گفتم یک تاکسی میگیرم تا امام حسین و از آنجا می روم هفده شهریور خانه مادر بزرگم. توی تاکسی از مسافر بغل دستیام پرسیدم:
می بخشین برای این مسیر ... تومن کافیه؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
انگار ایران نبودی؟ میدونی این قیمت مال چه وقتیه؟
- چرا ایرانیام! اما چهار ساله از اینجا دور بودم!
- حتماً دانشجوی عازم به خارج بودی!
خارج بودم، اما اما نه به عنوان دانشجو، اسیر بودم.
یک دفعه انگار شور و شعف دنیا را روی صورتش ریختند. مرا بغل کرد و بوسید. لابه لای حرفهایش گفت که پاسدار است و به تازگی متأهل شده. دست مرا گرفت و گفت:
به مرگ خودم اگه بذارم جای دیگه ای غیر از خونــه مـن بـری! بایـد امشب مهمون من باشی.
از یک طرف خوشحال بودم و دلم گرم شده بود که مردم قدر زجرهای ما را می دانند و از طرفی مانده بودم در برابر این همه لطف، چه جوابی بدهم. او همان طور تعارف می کرد.
- باید این افتخار امشب نصیب من بشه!
خلاصه آن قدر قسمم داد و اصرار کرد که ناگزیر تسلیم شدم. آن شب خیلی حرف زدیم و پذیرایی مفصلی از من کرد. صبحانه ام را که داد، هنوز اصرار به ماندنم داشت.
گفتم:
- ممنون باید بروم. از خانمت خیلی تشکر کن.
به گرمی مرا در آغوش کشید و تا سر کوچه بدرقه ام کرد. وقتی برای آخرین بار برگشتم و برایش دست تکان دادم با خودم گفتم این همون چیزی بود که توی این سالها دل همـه مـون بـراش غنج
می رفت. عشق و مهربونی ایرانی، محبتی که شاید هیچ جای دنیا نظیرش رو نتونی پیدا کنی.
ادامه دارد..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پوکههای_طلایی
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🇮🇷
به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
🍂
🌴 پوکههای طلایی - ۳۰)
ﺧﺎﻃﺮات آزاده ﺟﺎﻧﺒﺎز ﻣﺤﻤﻮد شریعت
نوشته: ﻃﯿﺒﻪ دﻟﻘﻨﺪی
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
اسمهای ما یک ماه قبل از رسیدنمان به ایران آمده بود. پدرم در علمدار (از شهرهای آذربایجان) از همان روز وسایل پذیرایی را آماده کرده بود. همه فامیل از دور و و نزدیک در خانه ما جمع شده بودند. بعد از شش روز وقتی دیده بودند خبری از من نیست به شهرهایشان برگشته بودند.
اما پدر، خانه و کوچه را چراغان کرده بود و انتظار مرا می کشید.
گفتند در این یک ماه آنقدر زودرنج شده بود که هیچ کس نمی توانست با او حرف بزند.
توی فرودگاه مهرآباد همه اش به خانواده ام فکر میکردم. آن روز بیست و هشتم شهریور بود. هواپیما که به زمین نشست همه آمده بودند؛ امام جمعه مسؤولین و مردم. بعد از مصاحبه سخنرانی و فیلم برداری، هر آزاده در حلقه پرمهر خانواده اش قرار گرفت و راهی شهر و دیارش شد.
در نگاه اول مدتی طول کشید تا پدر و مادرم را شناختم. خیلی شکسته شده بودند. صورتها پر از چین و چروک و نگاهشان خسته بود. تازه فهمیدم که عذاب آنها کمتر از من نبوده است. برادرم در این مدت صاحب همسر و فرزند شده بود. خیلی از دوستانم آمده بودند. می گفتند:
- شنیدیم کف پات اتو کشیدن همه نگرانت بودیم. میخواستیم هر چه
زودتر ببینیمت.
فضا خیلی صمیمی بود شور و حال و احساسات پاک و بی نظیر دیدارها که تازه شد، آماده حرکت شدیم.
نزدیک ساعت سه بعد از ظهر بود که به علمدار رسیدیم. آن قدر مردم جمع شده بودند که تا مسافت زیادی ماشین قادر به حرکت نبود. شرمنده این همه لطف، نمی دانستم چه بگویم.
با صحبتهای کوتاهی تشکر کردم و راه افتادیم. ذوق دیدن خانه را داشتم. خانه ای که بارها در رؤیاهایم به سویش رفته و در آنرا گشوده بودم. به خانه که رسیدیم طبق باور قدیمی از من خواستند از روی نردبان بالا بروم و با گذشتن از آن وارد خانه شوم. علت این کار را نمیدانستم. شاید برای آدمی مثل من که چهار سال مفقود بود و عکسش را میان شهدا گذاشته بودند، وارد شدن از در خانه به رؤیا و آرزو شبیه تر بود. انگار خدا مرا دیگر بار از آسمان برای خانواده فرستاده بود. مردم دسته دسته می رفتند و می آمدند. تا سه روز پدرم با شام و نهار از مردم شهرمان پذیرایی میکرد. بعد از ورود به خانه، چند ساعتی که گذشت هر چه نگاه کردم پسر عمویم را ندیدم. علیرضا همزمان با من اعزام شده بود. سراغش را کـه گـرفتم گفتند:
- رفته مسافرت
با وجودی که از حضور در کنار خانواده و مردم خوشحال بودم، دلم گرفته بود. توی ذهنم دوستان شهیدم لبخند به لب می آمدند و می رفتند. دلــم هوایشان را کرده بود. هوای همه شهدا را.
گفتم:
- منو ببرین گلزار شهدا!
وارد گلزار که شدیم نسیم خنکی میوزید. یکی یکی عکسهایشان را نگاه میکردم و توی دلم با آنها حرف می زدم:
شماها خیلی خوش شانس بودین که این طور با عزت رفتین. کاش...! یک دفعه میخکوب شدم. فکر کردم اشتباه میکنم. دوباره عکس و اسم را نگاه کردم. «شهید علیرضا نقی پور' علمداری».
روی مزارش زانو زدم گریه امانم نداد گفتند یک هفته بعد از مفقــود شدن من، علیرضا توی همان عملیات به شهادت رسیده است.
عليرضا خیلی پاک بود برای همین لایق رفتن شد. دلم میخواست تنها باشم، تنها با علیرضا کنارش بنشینم و ساعتها با او حرف بزنم:
- علیرضا! عزیزم! تو بهتر از هر کسی شاهد بودی که در این سالها چه بر من گذشت. چهار سال با همه لحظات سخت و طاقت فرسایش. تمام رازهای نگفته ام را هم میدانی. لحظاتی که شاید هیچ قلمی نتواند آنرا بـه نگارش در آورد.»
والسلام
پایان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پوکههای_طلایی
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🇮🇷
به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:www.b4khordad.com
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad