🍂 طنز جبهه
" سهیل "
•┈••✾✾••┈•
🔸 یادش بخیر، ماموریت ماووت
....روز سوم یا چهارم بود، وسط روز آتش بسیار سنگین خمپاره ها نفس گیر شده بودند. جرات دستشویی رفتن هم نداشتیم.
من و آقای معینیان و صالح زاده و...... توی سنگر فرماندهی نشسته بودیم.
سنگر بغلی ما یه دسته ذخیره از گروهان نجف بودند. توی اون آتیش سنگین که هیچکس جرات بیرون رفتن نداشت ، یهویی یه اعجوبه و عتیقه زیرخاکی که همه گردان دوستش داشتن و از همه به زور هم که شده یادگاری میگرفت......
بعععععله جونم بگه واستون آقا سهیل یادگاری که القاب دیگری هم داشت....
یهویی از سنگر پرید توی سنگر ما و نفس نفس زنان هی می گفت...
آقای معینیان.....
آقای معینیان....
آقای معینیان.....
و بچه ها هم که ترس ورشون داشته بود مرتب میگفتن: سهیل چی شده؟ سهیل چی شده؟
همه فقط به یه چیز فکر می کردند.... سنگر رفته تو هوا و سهیل زنده مونده و اومده که کمک ببره
یه دفعه نفس عمیقی کشید و بعد از سکوت بچه ها گفت:
آقای معینیان چای میخوای؟😄😄😄
و همه افتادن به جونش😄😄😄
امان از چای خورهای معتاد
واقعا توی اون فضای سنگین و نفسگیر وجود اون بچه ها نعمت بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه #یادش_بخیر
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
سروش: http://splus.ir/b_4khordad
روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad
بله: http://ble.ir/join/YjI1YjdhN2
سایت: http://www.b4khordad.com
🍂
🔻 برای خنده
#طنز_جبهه
─┅═༅𖣔𖣔༅═┅─
خمپاره های دشمن مدام به اطرافمان می خوردند. گهگاه هم گلوله های مستقیم تانک مثل برق از بالای سرمان می گذشتند و به پشت سرمان اصابت می کردند. در همان لحظه، جواد اشاره کرد، از روی صندلی بلند شدم و ایستادم. جیپ همچنان به طرف خط می رفت. با صدای بلند گفتم: «اگر با کشته شدن ما فاو پابرجا می ماند، پس ای خمپاره ها ما را دریابید!»
برادر شریفی که هول کرده بود، با لهجه ترکی فریاد زد: «آهای! چه کار می کنی؟ بگیر بشین. اینجا تو دید مستقیم دشمن است!» بچه ها زدند زیر خنده. گفتم: «دلم برای حوری های خوشگل بهشت تنگ شده. می خواهم شهید شوم. آهای حوری های خوشگل کجایید... اللهم زوجنا من الحور العین!»
فاصله ما تا خط حدود ۲۰۰ متر بود که ناگهان یک خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان آمد و چند متری ما به زمین اصابت کرد. شریفی که حسابی خود را باخته بود، فریاد زد: «تو امروز سر ما را به باد می دهی!»
جواد در حالی که می خندید، به شریفی گفت: «ولش کن، زیاد سر به سرش نگذار. این دیوانه است. تا به حال چند بار او را موج سنگین گرفته!» شریفی گفت: «از کارهاش معلومه! برای چی این را دنبال خودتان آوردید؟» جواد خندید و گفت: «برای خنده!»
. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه #طنز_اسارت
🇮🇷به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
سروش: http://splus.ir/b_4khordad
روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad
بله: http://ble.ir/join/YjI1YjdhN2
سایت: http://www.b4khordad.com
🍂
🔻 خرابکار بدبیار
#طنز_جبهه
─┅═༅𖣔𖣔༅═┅─
در آسایشگاه اسارت بودیم که جمعی را با سر و صدای زیاد از دالان وحشت عبور دادند و به داخل کمپ هدایت کردند. یک گردان کامل از ارتش که یک جا اسیر شده بودند و مسبب آن فقط یک نفر بود به نام محسن که معروف بود به خرابکار و بدبیار.
آنها می گفتند شب هنگام در مکانهای مختلفی کمین کرده بودند تا با دستور فرمانده بر دشمن یورش ببرند که محسن برای رفع حاجت از جمع جدا شده و عراقیها متوجه او میشوند و او را دنبال می کنند. محسن ناخواسته به زیر پلی که یک گروهان مخفی شده بود فرار می کند. عراقی ها او را دنبال می کنند و همه را به جز محسن اسیر می کنند.
کار به اینجا هم ختم نمی شود و او باز به شیار یک بلندیی که بالاتر از پل بود پناه می برد . درست جایی که مابقی گردان پناه آورده بودند و اینبار همه ان جمع به اتفاق محسن به اسارت در میآیند.
همه به او چپ چپ نگاه می کردند و منتظر فرصتی بودند تا از خجالت در بیایند. این جمع یک فرمانده هم داشت که صورتش سوخته بود و می گفتند مقصر باز همان محسن است. وقتی علت را جویا شدیم، گفتند: وقتی این فرمانده از محسن خواسته بود نارنجک تفنگی را آماده کند تا او شلیک کند، به جای فشنگ مشقی، فشنگ جنگی گذاشته بود و کار دست فرمانده داده بود.
حالا ما می خواستیم با این عتیقه چند سالی هم آسایشگاه شویم و فکرش هم باعث شده بود تا چهار ستون بدنمان از بودن در کنار او بلرزد و ترس داشته باشیم.
. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه #طنز_اسارت
@defae_moghadas
🇮🇷به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
سروش: http://splus.ir/b_4khordad
روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad
بله: http://ble.ir/join/YjI1YjdhN2
سایت: http://www.b4khordad.com
🍂
🔻 عبای نماز
عبدالله آجیلی
✦━•··•✧❁✧•··•━✦
توی گردان حال و هوای معنوی عجیبی بین بچه ها حاکم شده بود.
همین حال وهوا روی رفتار و اعمال ماهم اثر گذاشته بود.
تسبیح، انگشتر، عطر و ذکر، جزیی از ما شده بود...
بعضی از بچه ها با خودشان عبا هم آورده بودند و در نمازجماعت آن را روی دوش خود می انداختند. چون شنیده بودند اجر بسیاری دارد.
من هم که از قبل یک عبا خریده بودم. خیلی افسوس میخوردم که چرا عبایم را با خودم به گردان و منطقه نیارودم!!!
تا اینکه شنیدم یکی از برادران قصد دارد به شهر برود.
لذا از او خواستم تا به خانه برود و عبایم را از مادرم بگیرد و با خود به منطقه بیاورد...
دوستمان میگفت:
وقتی در منزل شما رسیدم بلافاصله زنگ خانه را زدم. مادرت از پشت در گفت کیه!؟ سلام کردم و گفتم دوست آقا عبدالله هستم، اومدم "عباعبدالله" را ببرم. 😂😂
مادرت با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: قربونش بام (قربانش شوم) مگه اقااباعبدالله خونه اومونه که اومیه بریش؟(مگه آقا منزل ماست آمدی ببریش)؟
ومن تازه متوجه سوتی خودم شدم 😂😂😂 و گفتم نه مادر! منظورم عبای عبدالله پسرت را میخوام که الان جبهه است. گفته بیام از خانه بگیرم، ببرم براش جبهه!!!
خلاصه این داستان تا مدتها مایه خنده بچه هاشده بود...
•✧❁✧•
یادش بخیر! در آن شرایط سخت جنگی، کوچکترین و ساده ترین اتفاقات در بین بچه ها دستمایه خنده و خاطره میشد...
و تا مدتها و سالها نقل قول آنها در ذهن برادران میماند.
. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه #طنز_اسارت
#یادش_بخیر
@defae_moghadas
🇮🇷به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
سروش: http://splus.ir/b_4khordad
روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad
بله: http://ble.ir/join/YjI1YjdhN2
سایت: http://www.b4khordad.com
🍂 فرق بيسيم ها
✦━•··•✧❁✧•··•━✦
سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بي سيم «پی آر سی» از بچهها پرسیدم.
یکی از بسیجیهای نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت: « مو وَر گویم؟»
با خنده بهش گفتم: «وَر گو »
گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.»😂😂
کلاس آموزشی از صدای خنده بچهها رفت رو هوا.
. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه #طنز_اسارت
@defae_moghadas
🇮🇷به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
سروش: http://splus.ir/b_4khordad
روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad
بله: http://ble.ir/join/YjI1YjdhN2
سایت: http://www.b4khordad.com
#طنز_جبهه
😄 #وعده_ازدواج
(راوی: حسن اسدپور)
─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─
یادش بخیر، شهید کریم کجباف
صبح سردی در اردوگاه پلاژ بیدار شده و برای وضو از چادر خارج شدیم!
کریم کجباف زیر چند پتوی گرم خوابیده بود و بیدار نمی شد!
یکی یکی وضو گرفته، درحالی که بخار از دست های خیس بلند می شد، داخل چادر می شدیم!
از اینکه "کجباف" همچنان در بستر نرم و گرمش جا خوش کرده بود زورمان آمد!! 😬
علی رنجبر و اکبر شیرین, علیه کجباف متحد شدند تا او را به هر قیمتی شده از زیر پتو بیرون بکشند!
من و احمدرضا هم جانب کجباف را گرفتم و کل کل شروع شد! 😀
در خلال صحبت ها، کجباف به آرامی سر از زیر پتو بیرون آورد و گفت:
"حسن جان ، مرحبا ! از تو خوش آمد. دختر خاله ای دارم ، خوب و محجبه!
مناسب تو. ان شاءالله بعد از عملیات, یادت باشد، صحبت کنم تا با هم فامیل شویم! ☺
من هم از کجباف تشکر کردم!
احمدرضا ناصر از کجباف خواست تا جانب انصاف را نگهدارد چرا که او هم طرفدار او بوده!
کجباف با متانتی خاص و با آرامش گفت:
" احمد! هر چند قیافه مناسبی نداری اما از آنجا که همشهری هستیم، برایت فکری خواهم کرد... با خاله صحبت می کنم. به من محبت دارد، حتما برای دخترش قبول خواهد کرد!!
لحن علی رنجبر هم تغییر کرد و گفت:
"کریم!! ما سال هاست با هم رفیق و هم رزمیم! .... عملیات بدر را فراموش کردی؟ .... شوخی های مرا به دل نگیر .... 😄
و (شهید) علی اکبر شیرین هم فی البداهه سخن را عوض کرد و از " کریم کجباف" و شجاعتش گفت و از لطافت و بزرگیش.!!!🤣 کجباف با تمام هنر و ظرفیت شوخی اش، خیره در چشم علی رنجبر و اکبر شیرین نگاه کرد و گفت:
"هر چند که از شما دو نفر چندان دل خوشی ندارم اما چه کنم با این دلم؟! چه کنم با این دل که رئوف و نازک است! "
کافیه دیگه! التماس نکنید! بعد از عملیات که اهواز رفتم برای شما هم صحبت می کنم"!!!
از کریم تشکر کردیم و یک پتوی اضافه زیر بغلش گذاشتیم و...
وقتی کجباف خواست از چادر خارج شود، گفت:
" آقایان، این مبحث مهم بین خودمان بماند"!
پس از برنامه صبحگاه در محوطه گروهان، (شهید) علی بهزادی، «فرمانده گروهان»؛ کریم کجباف " را فراخواند، خیلی جدی با لهجه شوشتری گفت:
"کریم ! ... چن وخته مونه بشناسی؟! (چند وقت است مرا می شناسی؟)
آدم بدی بیدمه؟ (آدم بدی بودم؟) کجباف با کمی مکث و تعجب جواب داد: "😳 اچه ؟! .... اتفاقا خیلی هم علاقه بِت داروم"! (چرا؟ اتفاقی افتاده؟)
علی گفت: " تمام رفیقاته فرستادی خونه بخت ! ... منو یادت رفت"!! 😄
کریم کجباف که تازه دوزاریش جا افتاد بود، نگاهی به طرف ما انداخت و گفت:
" خونتون آباد! مری پ BBC مو حرف زدومه"! (خانه تان آباد، انگار با بی بی سی صحبت کردم!!!) 😄😄😄(که اینقدر زود حرفهای من پخش شد!!)
بچه های گروهان، یکی پس از دیگری دور کجباف به تمجید و تملق جمع شدند و ولوله ای شد!!
کجباف که خداوکیلی در شوخی " اجتهاد تمام" داشت، همه را آرام کرد و گفت:
" علی ! .... ان شاءالله بعدِ عملیات ، گروهانه بیار اهواز به خط کن! .... سی همتو فکری بکنم!! " (بعد از عملیات گروهان رو بیار اهواز به خط کن تا برای همه تون فکری بکنم)
فریاد بچه ها با ذوق زدگی بلند شد:
کجباف، دوستت داریم 💕✊
کجباف، دوستت داریم 💕✊
─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─
🇮🇷به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
سروش: http://splus.ir/b_4khordad
روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad
بله: http://ble.ir/join/YjI1YjdhN2
سایت: http://www.b4khordad.com
🍂 طنز جبهه
سه اصطلاح با نمک
•┈••✾💧✾••┈•
🔸 شیخ اجل
خمپاره ۶۰. جنگ افزاری که بیش از هر سلاح دیگر با مأمور مرگ و قبض روح شبیه است. همان که از هیچ کس جز رسول خدا اذن دخول نگرفت. درست «سر به زنگاه» سر می رسد و بدون سر و صدا کار خودش را می کند؛ بر خلاف خمپاره ها و سلاحهای دیگر که جلوتر از خودشان سوتشان و پیش از انفجارشان ترس و دلهره و هیبتشان آدم را می کشد. همان سلاحی که به «نامرد» بودن شهرت دارد.
🔹 لشکر صلواتی
لشکر ۲۷ حضرت رسول صلی الله و علیه و آله که وقتی برادری به صورت کامل از آن نام می برد و نام حضرتش را بر زبان جاری می ساخت، همه از حیث مستحب مؤکد بودن ذکر صلوات بعد از شنیدن نام آن بزرگوار به تبع حق متعال و ملائکة الله باید صلوات می فرستادند.
🔸 سوره رهایی بخش
سوره والعصر از سوره های کوچک قرآن.
سوره ای که آرام و آهنگ و نشان رهایی و خلاصی بود. بعد از نظام جمع، راهپیمایی و کوه پیمایی، صبحگاه و احیاناً شامگاه، سخنرانی های ارشادی و توجیهی، حسن ختام همه رنج و آلام و صبر و شکیبایی جسمی و روحی، آیات بینات این سوره بود، که همه با هم با لحن دلنشینی قرائت می کردند. بای بسم الله اش که بر زبان جاری می شد، مثل آبی که روی آتش بریزند یا تن خسته و غبار آلود و گرمازده ای که به آبشار بسپارند، همه چیز کم کم خنک و مطبوع می شد و رو به آرامش می گذاشت.
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
🌸به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
سروش: http://splus.ir/b_4khordad
روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad
بله: htt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اینا کی ان؟
طنز جبهه
┄═❁๑❁═┄
در تیپ ۱۵ امام حسن مجتبی (ع) و در فاصله بین سال های ۶۲ تا ۶۴ به فرماندهی شهید بهروز غلامی بودیم.
از خواص این تیپ خصوصا بعد از خیبر ، تمرکز یک جای همه نیروهای تیپ، در سایت خیبر بود که وجود گردان هایی از اهواز، بهبهان ، رامهرمز، آغاجاری ، ایذه و حتی افرادی از خرم آباد در یک مکان بود و طبعاً در مراسمات عاشورا، شعارهای صبحگاهی، نحوه تغذیه و خیلی مسایل دیگر، تفاوت ها نمود پیدا می کرد.
مثلا بهبهانی ها، از بهترین گردان های خوزستان بودند و ما از بودن در کنارشان لذت میبردیم و از جمله بهترین دوستان ما محسوب می شدند. مثلا وقتی توی صبحگاهی، به صورت گردانی از کنار هم می گذشتیم نفر لیدر که شعار میداد، رسم بود که هم اینکه دو گردان به هم می رسیدند می گفتند:
اینا کی ان؟ و همه با صدای بلند میگفتن:
سربازای مهدین! یا می گفتن: بسیجیان و به اصطلاح روحیه می دادند.
اما ما وقتی به آنها می رسیدیم یکی با صدای بلند می گفت، اینا کیان؟
ما هم با هماهنگی قبلی و برای مزاح می گفتیم: بهبونی ان!!! و اون ها از پاسخ ما تعجب می کردند 😳 و غافلگیر می شدند.
وقتی هم متوجه شوخی ما می شدن همه با هم می خندیدیم و از کنار هم رد می شدیم.😜
از خاطرات شهید مدافع حرم
حاج مصطفی رشیدپور
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مرجع تقلید وسواسی ها
•┈••✾💧✾••┈•
محمّد ادعا می کرد صاحب فتواست. اتفاقاً رساله ای هم برای خودش داشت، که اسمش را گذاشته بود «رسالة الوسواسین». مشخص است دیگر، محمّد مرجع تقلید وسواسی ها بود؛ همان هایی که از شدّت وسواس یک ساعت تمام زیر آب سرد این پا و آن پا می کردند و آخرش هم به یقین نمی رسیدند که غسل شان درست بود، یا نه. همان ها که اگر به پاکی صابون شک می کردند، آن را با «تاید» می شستند.
یکی از احکام رساله اش این بود که «در صورت نجس شدن لباس و نداشتن لباس دیگر، پوشیدن آن به صورت پشت و رو، جایز است.»
گرچه با این شوخی ها و فتواهای عجیب نتوانست وسواسی ها را از دنیای شک خارج کند، اما حکم های عجیب و غریبش همه را می خنداند؛ و خنداندن از پر اجرترین کارهایی بود که در اسارت انجام می شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
@defae_moghadas
🇮🇷
به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
سروش: http://splus.ir/b_4khordad
روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad
بله: http://ble.ir/b_4khordad
سایت: http://www.b4khordad.com
🍂 طنز جبهه
"خمپارهها، مرا دریابید"
•┈••✾🔘✾••┈•
همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. موقع برگشت، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.
محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند.😂 همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.
بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم:
«اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! و همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم. بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم:🙌 «آهای صدامِ نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!» همه زدند زیر خنده و تهدید کردند از این شوخیها با صدام نکنم. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄ #طنز_جبهه #طنز_اسارت @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه
"شوخی های اشکی"
•┈••✾🔘✾••┈•
در يكی از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگودينی پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها سالم بودن خيلی خوشحال شديم.
جلوی مقر شهيد اندرزگو جمع شديم. دقايقی بعد ماشين آنها آمد و ايستاد. ابراهيم و رضا پياده شدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و
روبوسی كردند.
يكی از بچه ها پرسيد: آقا ابرام! جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند.
ابراهيم مكثی كرد، در حالی كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين اشاره كرد.
سراسیمه به طرف ماشین رفتیم. يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتی كل بچه ها را گرفته بود.
ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاری شد و چند نفر دیگر با گريه داد زدند: جواد! جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردند،
يكدفعه جواد از خواب پريد!
نشست و گفت: چیه، چی شده!؟
جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد. بچه ها با چهره هايی اشك آلود و عصبانی به دنبال ابراهيم می گشتند. اما
ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
@defae_moghadas
🇮🇷
به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
سروش: http://splus.ir/b_4khordad
روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad
بله: http://ble.ir/b_4khordad
🍂 طنز جبهه
"التماس دعا"
•┈••✾🔘✾••┈•
در ماموریت شرهانی بسر می بردیم. این ماموریت از هر لحاظ ماموریت خاصی شده بود. آتش دشمن، هوای سرد، فضای متفاوت و....
سنگر گرم و نرمی برای خود درست کرده بودیم و در آن هوای یخ زده حکم هتل ۵ ستاره را به خود گرفته بود.
مخابرات گردان بودم و ضرورت ماندن در کنار بی سیم.
دوست هم سنگرم برای خواندن نماز شب از جای خود حرکت کرد تا گرمای لذت بخش سنگر را به آب و هوای سرد زمستان بدهد و وضویی بگیرد.
در همان حال که سر را مقداری از زیر پتو بیرون می آوردم به او گفتم:"التماس دعا دارم!"
لحظه ای در جای خود ایستاد و سر را به طرفم چرخاند و با کمی اخم 😉 گفت:"دندت نرم! خودت بلند شو و برای خودت دعا کن".
مانده بودم در برابر پاسخ تند و غافلگیرانه اش چه بگویم جز مبادله لبخندی😄😄😄
محمد رضا خرم پور
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
🇮🇷
به#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: https://eitaa.com/b_4khordad
سروش: http://splus.ir/b_4khordad
روبیکا: https://rubika.ir/b_4khordad
بله: http://ble.ir/b_4khordad
سایت: http://www.b4khordad.com