✅#خاطرات_شهدا
💨#جانباز_شیمیایی
🌹🕊 شهید سید مجتبی علمدار
🌀 به روایت: همسر شهید
یکی دوبار که درباره شهادت حرف می زد می گفت: "من ۵ سال الی ۵ سال و نیم با شما هستم و بعد می روم" که اتفاقاً همینطور هم شد. دفعهٔ آخری که مریض شده بود، اتفاقاً از دعای توسل برگشته بود. دیدم حال عجیبی دارد. او که هیچوقت شوخی نمی کرد آن شب شنگول 🥳 بود. تعجب کردم و گفتم: آقا! امشب شنگولی! چه خبر است؟
گفت: خودم هم نمی دانم ولی احساس عجیبی دارم.
حرفهایی می زد که انگار می دانست می خواهد برود.
می گفت: آقا امضاء کرد. آقا امضاء کرد. 😍 داریم می رویم.
نزدیک صبح، دیدم خیلی تب دارد 🤒 می خواستم مرخصی بگیرم که او قبول نکرد. گفت: تو برو، دوستم می آید و مرا به دکتر می برد. به دوستش هم گفته بود: «قبل از اینکه به بیمارستان بروم بگذار بروم حمام. 🚿 می خواهم غسل شهادت کنم. آقا آمد و پرونده مرا امضاء کرد. گفت: تو باید بیایی. دیگر بس است در این دنیا ماندن. من دیگر رفتنی هستم.» 👋🏻
غسل شهادت را انجام داد و رفت بیمارستان.
هم اتاقی هایش دربارهٔ نحوۀ شهادتش می گفتند: لحظه اذان که شد، بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت و گفت: خداحافظ و شهید شد. 🥺
پایگاه های مقاومت بسیج شهر زرنق
https://eitaa.com/b_zrnag
✅#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم لبنانی
🌹🕊 علی الهادی احمد حسین
🌀 به روایت: دوست صمیمی شهید
او علاقهٔ زیادی به شهید «احمد مشلب» داشت. این شهید اهل شهر نبطیه لبنان بود
علی دو ماه قبل از شهادتش برایم از خوابش 💤 گفت: یک شب در خواب دوست شهیدم را دیدم. از او پرسیدم شما شهید احمد مشلب هستی؟ 🥹 گفت: بله
گفتم از شما یک درخواست دارم و آن اینکه اسم من را نیز جزء شهدا در لیستی که حضرت زهرا (س) می نویسند و شما را گلچین می کنند بنویسی.
شهید احمد مشلب به من گفت: اسمت چیست؟! گفتم: علی الهادی! شهید مشلب گفت: این اسم برای من آشناست، من اسم تو را در لیستی که نزد حضرت زهرا (س) بود دیده ام و به زودی به ما ملحق خواهی شد.😇
اینطور شد که دوستم علی الهادی دو ماه بعد به شهادت رسید.
پایگاه های مقاومت بسیج شهر زرنق
https://eitaa.com/b_zrnag
✅#خاطرات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🌹🕊 شهید سید رسول اشرف
🌀به روایت: همسر شهید
سید رسول در مراسم خواستگاری گفت: هدف من، جبهه رفتن و شهید شدن⚘️است و ازدواجِ من به دلیل كامل شدن دینم است تا یادگاری از خود داشته باشم.
او با وجود سن كم، سراپا صداقت 🌊 و راستی بود.
پدرم كمی در قبول این ازدواج تردید داشت، من در خواب دیدم كه لباس عروسی بر تن دارم و برادرم -كه شهید شده بود- آمد و پیشانی مرا بوسید 🍃 و ضمن تبریک گفت: تو عروس فاطمه الزهرا (س) شدی ❤️ خوشا به سعادتت 🥹 عاقبت به خیر شدی
وقتی از خواب بیدار شدم، به این وصلت رضایت دادم.
✅#خاطرات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🌹🕊 شهید محمدابراهیم همت
🌀به روایت: همسر شهید
نیت کردم ۴۰ روز روزه بگیرم دعای توسل 🤲🏻 بخوانم. بعد از چهل روز هرکسی آمد، جوابم مثبت باشد.
شب سی و نهم یا چهلم بود که ابراهیم آمد خواستگاری. آمده بود بله را بگیرد.
گفتم: من مهریه نمیخواهم، خانواده ام را شما راضی کنید.
خیلی راحت گفت: «من وقت این کارها را ندارم» 🙁
از حرفش عصبانی شدم و گفتم «شما که وقت ندارید، چرا می خواهید ازدواج کنید؟»
گفت: «درست است که وقت ندارم ولی توکل 😌 دارم»
✅#خاطرات_شهدا ⛲️#جان_فدا
🌹🕊 شهید #حاج_قاسم سلیمانی
پیشگویی عجیب شهید سلیمانی از شروع جنگ سنگین بعد از جنگ با داعش
🌀 به روایت: حجت الاسلام محمدمهدی دیانی
یکی از مدافعان حرم می گوید: در پایان جنگ با داعش حاج قاسم به قرارگاه آمد. آمده بود به بچه ها خدا قوت بگوید 🥹
نشستم کنارش و گفتم: حاجی! جنگ دیگه تموم شد با اجازتون من برگردم سر درس و زندگیم، بغضم را فرو بردم و گفتم: سفره جنگ را جمع کردند ما جا ماندیم از قافلهٔ شهدا 😭 برای ما دعا کنید.
حاجی دستم را گرفت در دستش و فشار داد و گفت: فلانی! خیلی عجله نکن به زودی یک جنگ سنگینی⚡️خواهیم داشت که همهٔ شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم آرزو می کنند کاش بودند و در این جنگ کنار شما می جنگیدند
✅#خاطرات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🌹🕊 شهید سید علی حسینی
برنامه ریزی ها شد، مهمان ها هم دعوت شدند. یک مرتبه زنگ زدند و گفتند: مأموریتی پیش آمده و باید بیایی اهواز. وقتی به من گفت، خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم و گفتم: ما فردا مهمان داریم، برنامه ریزی کردیم 😥
وقتی حال مرا اینطور دید به دوستاش زنگ زد و رفتنش را کنسل کرد. گفته بود: بی انصافی ست اگر همسرم را تنها بگذارم، آنقدر سختی 💥 را تحمل کرده، حالا یک بار از من خواسته بمانم. اگر بیایم اهواز با روحِ جوانمردی سازگار نیست. 😌
✅#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🌹🕊 شهید سید محمد موسوی ناجی
🌀به روایت: مادر شهید
آخرین بار با همسرش به خانهٔ ما آمد و باهم روی مبل 🛋 نشستند. ابتدا یک نامه ای در دست من گذاشت و گفت این به امانت پیش شما.
وصیتنامه اش بود. 💔
بعد هم گفت: من می خواهم راهی شوم. جبهه است و هزار و یک اتفاق. شاید این سفر آخرم باشد. بروم و برنگردم. اگر رفتم و شهید شدم همسر من جوان است احتمال دارد بخواهد زندگی آزادی داشته باشد شاید بخواهد ازدواج کند. رهایش کنید تا برود دنبال زندگی اش اما نگهداری از سید حسین فرزندم بر شما واجب است. تنها دارایی من در این دنیا فرزندم است که شما باید از او نگهداری کنید.
من گفتم: مادر جان! خودت می آیی و از بچه ات نگهداری می کنی.
گفت: دنیا حیات 🌱 و ممات 🍂 است باید وصیت کنم.
بعد گفت: مادر جان! فرزندم را همان طور که مرا تربیت کردی و به جامعه تحویل دادی پرورش بده که هم خودت هم مردم و هم ان شاءالله خدا از او راضی باشد. در اولین فرصت قرآن به ایشان بیاموز و به حوزه بفرست تا خادم دین اسلام شود. 😇
می خواهم پسرم جانشین من باشد. من راضی نیستم فرزندم را از خودتان دور کنید.
#شهید_مسلم_خیزاب
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
مسلم علاقه زیادی به قرآن داشت و هر شب پس از نماز عشاء، سوره واقعه را تلاوت میکرد
و پس از نماز صبح زیارت عاشورا سوره حشر را میخواند
همچنین پس از هر نماز، آیت الکرسی، تسبیحات حضرت زهرا، سه بار سوره توحید، صلوات و آیات دو و سه سوره طلاق را حتماً تلاوت میکرد
تاکید ویژهای به نماز شب داشت و اگر نماز شبش قضا میشد میگفت:
شاید در روز گناهی مرتکب شدهام که برای نماز شب بیدار نشدم .💕🍃