✴️💠 خاطرات شهدا 💠✴️
🔹حجاب و عشق🔹
حمید به این چیزها خیلی حساس بود.
به من میگفت: فاطمه! این چیه که زنها میپوشند؟
میگفتم: مقنعه را میگویی؟
میگفت: نمیدانم اسمش چیه..
فقط میدانم هر چی که هست برای تو که بچه بغل میگیری و روسری و چادر سرت میکنی بهتر از روسری است.
دوست دارم یکی از همینها بخری سرت کنی راحت تر باشی.
گفتم: من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد؟!
خندید گفت: هر دوش..
از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم...
تا یادش باشم، تا یادم نرود او کی بوده، کجا رفته، چطور رفته، به کجا رسیده...
#شهید حمید باکری
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش ذوالفقار هست🥰✋
*ماجرایِ شهید بی سر لبنانی*🥀
*شهید ذوالفقار حسن عزالدین🌹*
تاریخ تولد: ۱۱ / ۲ / ۱۳۷۴
تاریخ شهادت: ۳ / ۹ / ۱۳۹۲
محل تولد: لبنان،صور
محل شهادت: سوریه
*🌹حاج قاسم سلیمانی← ذوالفقار قبل از شهادتش در خواب دیده بود که سرش بریده میشود🥀او بیدار میشود و مجدداً به خواب میرود که این بار امام حسین(علیه السلام) را در خواب می بیند💚که ایشان به ذوالفقار میفرماید: «عزیز من! سر تو را خواهند برید💫همانطور که بر سر من در واقعه کربلا گذشت🥀اما دردی حس نخواهی کرد💫 چون فرشتگان از هر طرف تو را دربر خواهند گرفت.»💫ذوالفقار از اهالی منطقه صور لبنان بود🍃 که در اولین روزهای درگیریهای منطقه غوطه سوریه توسط اصابت مین مجروح شد🥀و به اسارت تکفیریها درآمد🥀 تروریستهای تکفیری قبل از به شهادت رساندن ذوالفقار چندین سؤال از او میپرسند⁉️ و پس از آن، ذوالفقار خوابش تعبیر میشود🍃و تکفیری ها او را مانند سرور و سالار شهیدان امام حسین (علیهالسلام)🥀سر از تنش جدا کرده🥀و او را به شهادت میرسانند🕊️پیکر بی سر او به دست تکفیری ها میماند🥀پس از 5 سال گمنامی دعای مادر اثر میکند🍃و پیکر ذوالفقار باشکوه خاصی در میان انبوه مردم به آغوش خانواده باز میگردد🍃و سرانجام فراغ خانواده با شهید جوانشان✨پایان میپذیرد*🕊️🕋
*شهید ذوالفقار حسن عزالدین*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
#سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حجت هست🥰✋
*سفر ڪربلا...*🕊️
*شهید حجت اصغری شربیانی🌹*
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۶۷
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: فیروزآبادِ شهر ری
محل شهادت: سوریه
*🌹راوی← داشتیم میرفتیم کربلا !💫با حجت ته اتوبوس نشسته بودیم ! کلى گپ زدیم ! خیلی باهاش شوخی میکردیم🍃 تو کربلا همیشه از ما جدا میشد تنهایی میرفت حرم‼️برامون سوال شده بود آخر ازش پرسیدم چرا همش جدا میشی تنهایی میری‼️ که وسط حرفاش یه دفعه گفت من خیلى دوست دارم شهید بشم !🕊️ از دهنش پرید گفت من شهید میشمااا !🕊️ من و امیر حسینم بهش گفتیم داداش تو شیویدم نمیشى چه برسه شهید !(خنده)‼️حلالمون کن حجت چقدر اون شب تو اتوبوس وقتى خواب بودى دستمال کاغذى کردیم تو گوشت🥀اصلا ناراحت نمیشد ..🍂دقیقا محرم سال بعد روز تاسوعا🌙 مثل اربابش هر دو دستو سرشو🥀فدای عمه جانمان زینب کرد🕊️حاجتشو اون سال تو کربلا گرفته بود🍃خوب خبر داشت سال دیگه شهید میشه🍃 شد علمدار حلب💫مادرش← روزی که پیکرش را به معراج آوردند من را نمیبردند🥀و میگفتند شاید اگر پیکرش را ببینید روی اعصابتان تأثیر بگذارد🥀اما من قبول نکردم🥀حجت با خمپاره شهید شده بود💥 دستش مانند حضرت عباس (ع) قطع شده بود🥀بقیه بدنش را ما ندیدیم🥀او مانند حضرت عباس شجاع بود🍃و مانند او در روز تاسوعا🥀به شهادت رسید*🕊️🕋
*شهید حجت اصغری شربیانی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
#همراه بقیهی بچههای گردان تخریب، مشغول پاکسازی معبرهای میدان مین در منطقه بودیم. چند روزی بود که عملیات در غرب کشور شروع شده بود.
من بودم، حاج محسن و یکی دو تا دیگر از بچههای تخریب. من از سمت چپ شروع کردم و حاج محسن خودش آستینها را بالا زد و از سمت راست وارد میدان مین شد. میخواست خودش کنار بچهها و دوش به دوش آنها توی میدان باشد و عمل کند.
🌷🌷🌷
ظاهرا پای راست حاج محسن به خاطر جراحتهای قبلی خم نمیشد؛ به همین دلیل بود که نمیتوانست راحت هر دو پایش را خم کند و بنشیند زمین. عادتش این بود، از کمر که دولا میشد، انگشتانش را باز میکرد و میبرد لای شاخکهای "مین والمری". همه میدانستیم که الان حاجی چه میگوید:
- گوگوری مگوری ... بیا بغل عمو ...
شاخک را میپیچاند، چاشنی مین را درآورده و آن را خنثی میکرد. همهمان میخندیدیم.
🌷🌷🌷
نگاهم به مینهای جلوی دستم بود، ولی گهگاه نگاهی هم به حاج محسن میانداختم. صدای "گوگوری مگوری"اش همه را میخنداند. یک مین را از خاک درآوردم و گذاشتم کنار. برگشتم نگاهی به حاج محسن انداختم که دیدم انگشتانش را برد لای شاخکهای یک والمری. خواستم پهلوی خودم با حاج محسن تکرار کنم: گوگوری مگوری ...
حاجی شروع کرد به گفتن:
- گوگوری مگو ...
گرومپ
ناگهان انبوهی از ساچمهی فلزی، آتش و انفجار همه جا را پر کرد. منتظر بودم تا حاجی بقیهی حرفش را بزند.
دود غلیظ و سیاه که خوابید، چشمم به حاج محسن دینشعاری با آن ریش بلند حناییرنگ افتاد. اما صورت و ریش حاج محسن رفته بودند.
#شهید_حاج_محسن_دین_شعاری
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#شهيد ستاري به روايت همسر
🌷🌷🌷 یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که میآی میایستی وسط بچهها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.»
📿 تسبیح را برداشت و همان طور که میچرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. من جلوی اینها نماز میایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم اتاق دیگه و اینها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً بهشان بگم بیایین نماز بخونین!؟»
قرآن هم که میخواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضان ها بعد از سحر کنار بچهها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن میخواند. همه دورش جمع میشدیم. من هم قرآن دستم می گرفتم و خط به خط با او می خواندم. اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. میگفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشانش بدهیم🌷🌷🌷
#شهید_تیمسار_منصور_ستاری
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
📕برشی از کتاب #یادت_باشد
کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟
به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم،
حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه
بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!
حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من!
📕کتاب سراسر عاشقانه #یادت_باشد رو حتما مطالعه بفرمایید.
🕊🌹شهید مدافع حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🌷شادی روح شهدا صلوات 🌷
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋
*خوابی که تعبیر شد و پیکری که بازنگشت*🥀
*شهید محمد امین کریمیان*🌹
تاریخ تولد: ۳۱ / ۶ / ۱۳۷۳
تاریخ شهادت: ۲۷ / ۳ / ۱۳۹۵
محل تولد: مازندران،بابلسر
محل شهادت: حلب، سوریه
*🌹مادرش← محمد امین از يك دانشگاه در آلمان بورسيه شده بود، اما همه را رها كرد و براي جهاد به سوريه رفت💫 پلاک حضرت زهرا (س) را همیشه به گردن داشت و میگفت دلم میخواد مثل مادرم زهرا(س) گمنام باشم🍃پسرم به همرزمانش گفته بود: «خواب ديدم امشب عملياتی در پيش است و فرمانده و من شهيد میشويم و جنازهمان را نمیآورند.»🍂 بعد غسل شهادت ميگيرد و آماده شهادت میشود.🕊️بعد از شروع عمليات سربازان سوری در جناحين آنها بودند🍂 از شدت آتش دشمن زمینگیر ميشوند🥀 و فرماندهشان مجروح ميشود🥀محمد امین به سمت دشمن تیراندازی میکند اما خودش هم در کنار فرمانده شهید میشود🥀و همه متوجه شدند که خوابش به زیبایی تعبیر شده💫عکس پروفایلش عکس شهید امیر حاج امینی بود و خودش هم همانگونه شهید شد🕊️ و با دو تیر یکی به زانو🥀و دیگری به پشتش🥀به ملکوت اعلی پرواز کرد🕊️ تاکنون خبری از پیکرش نشده و معلوم نیست تکفیری ها با پیکرش چه کردند🥀در نهایت او همانند حضرت زهرا(س) بی مزار ماند🥀و به آرزوی دیرینه اش رسید*🕊️🕋
*جاویدالاثر*
*طلبه شهید محمد امین کریمیان*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
🕊خاطرات شهدا🕊
🌹لذت عبادت🌹
🌺ساﻝ60، ﺩﺭ ﺍُﺷﻨﻮﯾﻪ ، ﻣﺴﺌﻮﻝ ﭘﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻓﺎﻃﻤﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺒﺶ ﺗﺮﮎ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ. ﺷﺒﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :"ﺷﻤﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺳﻦ ﺑﻠﻮﻍ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ، ﻧﻤﺎﺯ ﻫﺎﯼ ﭘﻨﺞ ﮔﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﻭﺍﺟﺐ ﻧﯿﺴﺖ، ﭼﻪ ﺭﺳﺪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﺤﺐ ﺍﺳﺖ.🌺
🕊❣" ﮔﻔﺖ:" ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺟﺎﺑﺮ، ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻣﮑﻠﻒ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﻣﻦ ﻋﻤﺮﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﯿﺴﺖ! ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻟﺬﺕ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻧﭽﺸﯿﺪﻩ ﺑﺮﻭﻡ! " ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﺩﺭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺑﺎ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺩﺷﻤﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ.❣🕊
🔰منبع:کتاب سیزده سالہ ها؛ص 196🔰
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
*شهیدی که عراقےها هم برایش ختم گرفتند🕊️*
*شهید عباس صابری*🌹
تاریخ تولد: ۸ / ۷ / ۱۳۵۱
تاریخ شهادت: ۵ / ۳ / ۱۳۷۵
محل تولد: تهران
محل شهادت: فکه
*🌹راوی← قبل از به دنیا آمدنش مادر خواب دید آقایی به او نوید فرزند پسری به نام عباس را داد🍃حدود یک ماه بعد از تولدش، مریضی سختی گرفت🥀مادر به حضرت ابوالفضل متوسل شد و عباس شفا گرفت💫همرزم← برخی اوقات که برای تفحص شهدا به خاک عراق میرفت💫 مقداری لباس، میوه و سیگار برای عراقیها میخرید🍃تا برای تفحص شهدا با آنها بیشتر همکاری کنند🌿 این هدیه همراه با مهربانی عباس موجب شد که دل عراقیها نرم شده و به او علاقهمند شوند💞 وقتی خبر شهادتش به عراقیها رسید🥀حتی عراقی ها هم برایش ختم گرفتند.🍃عباس روز تولد حضرت علی اکبر به دنیا آمده بود🎊 او قبل از شهادت غسل شهادت کرده💦 و میگفت: آرزو دارم در روز عاشورا در محضر امام حسین (ع) باشم.»🕊️تا اینکه هفتم محرم که بنام حضرت علی اصغر بود💫در حین تفحص شهدا بر اثر انفجار مین💥 دو دست و پایش قطع شد🥀او شهادتین را گفت و به شهادت رسید.🕊️روز آخر گفته بود که امروز را به عشق حضرت عباس کار میکنم💚و به من الهام شده که امروز یک شهید پیدا میکنیم.»💫آن روز فقط یک شهید را به معراج آوردند💫آن هم عباس صابری بود*🕊️🕋
*شهید عباس صابری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
#مرگى_به_نام_شهادت
🌷همه سرشان را با صداي انفجار خمپاره ٦٠ و سر و صداي پيك دسته از سنگر، بيرون آورده بودند، چهره وحشت زده پيك كه به زحمت مي توانست حرف بزند همه را ترسانده بود یكي از بچه ها كه از سنگر بيرون پريد و رفت به سمت سنگر فرماندهي دسته، با چهره رنگ پريده برگشت و گفت : « غلامي شهيد شد » محمد غلامي از بچه هاي گنبد بود كه روز قبل جايگزين فرمانده شده بود . وقتي بالاي سرش رفتم به پيك دسته حق دادم كه آن طور ترسيده باشد.
🌷خمپاره درست به فرق سرش اصابت كرده بود، وقتي به دقت به پيكر شهيد نگاه كردم ، در دستش خودكاري را ديدم كه نوك آن روي دفترچه قرار داشت ، همان لحظه كنجكاو شدم آخرين جمله اي را كه نوشت بخوانم ، خم شدم و خودكار و دفترچه را از دستش در آوردم . روي كاغذ را خون ، مغز و موي سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود . صفحه كاغذ را پاك كردم ، مو در بدنم سيخ شد، لرزش را در خودم احساس كردم . جمله پر رنگ نوشته شده بود "خدايا مرگ مرا شهادت در راه خود قرار بده"
🌷آن روز آيه ، « ن والقلم و مايسطرون » برايم تفسير شد و تا امروز مرا در طلب آن قلم و دفتر ، سرگردان كوچه باغ هاي خاطرات كرده است.
راوی: رزمنده دلاور حميد رسولى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
#شهدا ❣
تفحصم کنید 😭😭
گاهے باید آدم خودش را تفحص ڪند ... پیدا ڪند
خودش را ...
دلش را ...
عقلش را ...
گاهے در این راه پر پیچ و خم
مردانگے ، غیرتــ ، دین ، عزتــ ، شرفـــ ، تقــوا
را گم مےڪنیم ...
خودمان را پیدا ڪنیم
ببینیم کجاے قصہ ایم
ڪجاے سپاه مهدی عج هستیم
ڪجا بہ درد آقا خوردیم
ڪجا مثل آقا عمل ڪردیم
ڪجا مثل ❤️شہید دستواره❤️
اینقدر ڪار ڪردیم تا از خستگی بیهوش شویم
ڪجا مثل شهید❤️ ابراهیم_هادی❤️ برای فرار از گناه چهره مان را ژولیده ڪردیم
بہ قول بچہ هاے تفحص
نقطه صفر صفر و گِرا دست مادرمان زهراستـــ (س)
خودمان را دودستے بسپاریم به دست بے_بے پهلو شڪسته
قسمش بدهیم بہ مولاے غریبمـــــان علے
تا دستمان را بگیرد
نگذارد در این دنیاے پر گناه
غافل بمانیم
غافل بمیـــــریم
#شهدا گاهی نگاهی ..
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada