#مرگى_به_نام_شهادت
🌷همه سرشان را با صداي انفجار خمپاره ٦٠ و سر و صداي پيك دسته از سنگر، بيرون آورده بودند، چهره وحشت زده پيك كه به زحمت مي توانست حرف بزند همه را ترسانده بود یكي از بچه ها كه از سنگر بيرون پريد و رفت به سمت سنگر فرماندهي دسته، با چهره رنگ پريده برگشت و گفت : « غلامي شهيد شد » محمد غلامي از بچه هاي گنبد بود كه روز قبل جايگزين فرمانده شده بود . وقتي بالاي سرش رفتم به پيك دسته حق دادم كه آن طور ترسيده باشد.
🌷خمپاره درست به فرق سرش اصابت كرده بود، وقتي به دقت به پيكر شهيد نگاه كردم ، در دستش خودكاري را ديدم كه نوك آن روي دفترچه قرار داشت ، همان لحظه كنجكاو شدم آخرين جمله اي را كه نوشت بخوانم ، خم شدم و خودكار و دفترچه را از دستش در آوردم . روي كاغذ را خون ، مغز و موي سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود . صفحه كاغذ را پاك كردم ، مو در بدنم سيخ شد، لرزش را در خودم احساس كردم . جمله پر رنگ نوشته شده بود "خدايا مرگ مرا شهادت در راه خود قرار بده"
🌷آن روز آيه ، « ن والقلم و مايسطرون » برايم تفسير شد و تا امروز مرا در طلب آن قلم و دفتر ، سرگردان كوچه باغ هاي خاطرات كرده است.
راوی: رزمنده دلاور حميد رسولى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
#شهدا ❣
تفحصم کنید 😭😭
گاهے باید آدم خودش را تفحص ڪند ... پیدا ڪند
خودش را ...
دلش را ...
عقلش را ...
گاهے در این راه پر پیچ و خم
مردانگے ، غیرتــ ، دین ، عزتــ ، شرفـــ ، تقــوا
را گم مےڪنیم ...
خودمان را پیدا ڪنیم
ببینیم کجاے قصہ ایم
ڪجاے سپاه مهدی عج هستیم
ڪجا بہ درد آقا خوردیم
ڪجا مثل آقا عمل ڪردیم
ڪجا مثل ❤️شہید دستواره❤️
اینقدر ڪار ڪردیم تا از خستگی بیهوش شویم
ڪجا مثل شهید❤️ ابراهیم_هادی❤️ برای فرار از گناه چهره مان را ژولیده ڪردیم
بہ قول بچہ هاے تفحص
نقطه صفر صفر و گِرا دست مادرمان زهراستـــ (س)
خودمان را دودستے بسپاریم به دست بے_بے پهلو شڪسته
قسمش بدهیم بہ مولاے غریبمـــــان علے
تا دستمان را بگیرد
نگذارد در این دنیاے پر گناه
غافل بمانیم
غافل بمیـــــریم
#شهدا گاهی نگاهی ..
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
#یــا رَفِیــقَ مَــنْ لارَفِیـــقَ لَہ
خون زيادے از پای من رفتہ بود. بی حس شده بودم. عراقے ها اما مطمئن بودند كہ زنده نيستم حالت عجيبے داشتم. #زير_لب فقط مےگفتم:
يا صـاحـب الـزمـان ادرڪنی
هوا تاريڪ شده بود.
#جوانے خوش سيما و نورانے بالای سرم آمد. چشمانم را بہ سختے باز ڪردم.
مرا بہ آرامے بلند ڪرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشہ ای امن مرا روے زمين گذاشت. آهستہ و آرام.
من دردے حس نمےڪردم!
آن #آقا ڪلے با من صحبت ڪرد. بعد فرمودند: ڪسی مےآيد و شما را نجات مي دهد. #او_دوست_ماست!
لحظاتے بعد #ابـراهيـم آمد. با همان صلابت هميشگے مرا بہ دوش گرفت و حرڪت ڪرد آن #جمال_نورانی، ابـراهيــم را دوست خود معرفے ڪرد خوشا بہ حالش...
#شهید_ابراهیم_هادی
#یادشهدا_باذکرصلواٺ
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
«روایت دلدادگی»#داستانی جذاب از زندگی راهزنی که عمری اموال مردم را غارت کرده...اما اراده ی خدا آن است که او از اوج جنایت یکباره عاشق شود و همراه عشقی ناگهانی به انتهای پاکی برسد .✨
#این داستان با سناریویی زیبا ،می تواند مراحل رسیدن و طی طریق هر انسان به سمت خدا باشد.
با ما همراه باشید در این شور و دلدادگی
و براستی ،روایت دلدادگی ما از آن زمان شروع شد که آتش عشقی افروختند و ندای «الست بربکم» سر دادند و ما سر از پانشناخته «قالو بلی» گویان خود را به هرم آتش عشق علی (ع) و اولاد او سپردیم و دلدادیم به دلدادگان الهی...
💦🌧💦🌧💦🌧
https://eitaa.com/bartaren/1845
#سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش مجید هست🥰✋
*سردار تَفَحُصی که به شهدا پیوست*🕊️
*سردار شهید مجید پازوکی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۴۶
تاریخ شهادت: ۱۷ / ۷ / ۱۳۸۰
محل تولد: تهران
محل شهادت: فکه
*🌹همرزم← فرمانده گروه تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله بود💫 یک روز باید از وسط میدان مین معبر باز میکردیم مجید معبر رو باز کرد💫 موقع برگشت هشت تا تیر توی شکمش خورد🥀او حدود نه ماه توی کما بود🥀و با نذر و نیاز مادر خوب شد و باز هم به جبهه بازگشت🍂 چاشنی بمب های ساعتی را در گرما و سرما و آفتاب امتحان میکرد💥 میخواست بداند توی شرایط مختلف چه جوری عمل میکنند. خیلی وقت ها میترکیدند💥 شاید شدت انفجار زیاد نبود اما صورتش پر از خون میشد🥀همرزم← کار که گیر میکرد، شهید که پیدا نمیشد🥀دست من را میگرفت و میگفت” بشین، روضه بخوان”. درست وسط میدان مین گریه میکرد🥀میگفت ” روضه کارگشاست” واقعا هم همین طور بود💫کارش دقیق بود آنقدر زمین را میکند تا شهید پیدا کند🍂او شهدای زیادی را تفحص و پیدا کرد💫همرزم← پایم را گذاشتم توی میدان مین. یک سنگ پرتاب کرد طرفم🌿داد و بیداد. گفت” چرا بدون اجازه آمدی تو؟” تا مطمئن نمیشد نمیگذاشت کسی وارد میدان مین شود💫 سرانجام بعد از سالها جستجو گری بدن مطهر شهدا💫 او حین تفحص شهدا با انفجار مین🥀💥به جمع یاران شهیدش پیوست*🕊️🕋
*سردار شهید مجید پازوکی*
*شادی روحش صلوات*🌹💙
*zeynab_roos_313*
دمی باشهدا...
🌷ﺷﻬﯿﺪﺣﺴﯿﻨﻌﻠﯽ ﺍﮐﺒﺮﯼ🌷
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺷﺖ
ﻧﺎﻡ ﻋﻄﺮ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﺮ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ
ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻄﺮ ﻧﺰﺩﻡ
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﻌﻄﺮ ﺑﺸﻢ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺍﺑﺎ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ
🌷شهیدمجتبی علمدار🌷
سید مجتبی خیلی حضرت زهرا (س)رو دوست داشت یه شب دیدم صدای ناله از اتاقش بلند شد با نگرانی رفتم سراغشو دیدم پاهاش رو تو شکمش جمع کرده،دستش هم به پهلوش گذاشته و از درد دور خودش می پیچه بلند بلند هم داد می زد .
آخ پهلوم...چند دقیقه بعد آروم شد گفتم چته مادر!چی شده؟
گفت مادر جان !از خدا خواستم دردی که حضرت زهرا(س)بین در و دیوار کشید رو بهم بچشونه الان بهم نشون داد خیلی درد داشت مادر ...خیلی...
🌷شهید علی چیت سازیان🌷
برای شهادت و برای رفتن تلاش نکنید برای رضای خدا کار کنید بگویید:
خداوندا!نه برای بهشت و نه برای شهادت اگر تو ما را در جهنمت بیندازی فقط از ما راضی باشی برای ما کافی است.
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
📸 تصویری منتشر نشده از شهید خرازی قبل از شهادت
💠تواضع
🍂 رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف می زدند. پیرمرد می گفت «جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟» حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت «این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم. »پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم «پدر جان! تازه اومده ای لشکر؟» حواسش نبود. گفت «این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟» گفتم «حاج حسین خرازی» راست نشست. گفت«حسین خرازی؟ فرمانده لشکر؟»🍂
#درس_اخلاق
#شهید_حاج_حسین_خرازی
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محسن هست🥰✋
*شهیدی که آرزو داشت هزار تکه شود*🥀
*سردار شهید محسن حاجی بابا*🌹
تاریخ تولد: ۳ / ۲ / ۱۳۳۶
تاریخ شهادت: ۲۲ / ۲ / ۱۳۶۱
محل تولد: تهران
محل شهادت: سر پل ذهاب
*🌹همرزم← فرمانده عملیات سپاه غرب کشور🍃انس و الفتی مثال زدنی با قرآن داشت💫همیشه زیارت عاشورا میخواند📿تنها چیزی که به هیچ کس هدیه نمیداد انگشتری بود که از مادرش به یادگار گرفته بود💐 و به من میگفت میخواهم به گونهای شهید شوم که حتی تکههای بدنم را نتوانند جمع آوری کنند‼️همرزم← آرزوی محسن چیزی نبود جز شهادت🕊️او به دوست خودش حسین خدابخش گفته بود اینجور شهادت که ۱ تیر به آدم بخوره من میگم شهادت سوسولی‼️دعا کن با گلوله توپ شهید بشویم💥 زیرا اگر در این دنیا بسوزیم🍁میتوانیم مطمئن شویم که خداوند گناهانمان را بخشیده است✨ او به آرزوی خود رسید و با گلوله توپ 130 خودروی آنها مورد اصابت قرار گرفته💥 و پیکرشان در آتش میسوزد🔥 پیکر شهید حاجی بابا را به تهران بر میگردانند و در قطعه 26 بهشت زهرا(س) دفن میکنند💫 اما وقتی حسین خدابخش میخواهد خودروی آتش گرفته را به عقب برگرداند🥀 متوجه میشود تکهای از بدن شهید حاجی بابا در خودروی سوخته جامانده است🥀تکه دیگر بدن او را در روستای مشکنار در نزدیکی منطقه بازی دراز💫 دفن میکنند*🕊️🕋
*سردار شهید محسن حاجی بابا*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
#خاطره پدر و پسری از شهرستان آبیک استان قزوین که در آغوش هم به شهادت رسیدند👇
💠به فدای لب تشنه ات یا حضرت علی اکبر(ع)🔶
😔 پسری تشنه لب در آغوش پدری جان داد😔
🔷همرزم شهیدان «امیدعلی» و «ایرج آموخت»:
پدر و پسری بودند که با هم به جبههی نبرد اعزام شده و همرزم یکدیگر بودند.
این دو بزرگوار، به اتفاق، در عملیات «والفجر ۸» شرکت کردند.
پسر «آرپیجی»زن بود و پدر، کمک «آرپیجی»زن.
آن دو همه جا با هم بودند و دلیرانه هم مبارزه میکردند.
در حال عملیات بودیم، که چشم «امیدعلی» به یکی از تانکهای دشمن افتاد، که به طرف ما در حال نشانهگیری بود.
دیگر فرصتی نبود.
پسر هم متوجه شد که گلولهای برایش نمانده تا به طرف تانک شلیک کند. پدر، بلافاصله برای آوردن گلولهی «آرپیجی» حرکت کرد.
چند لحظه بعد، در حالی که با گلولههای «آرپیجی» به طرف پسر میرفت، با چشمان خود دید که جگرگوشهاش مورد اصابت تیرهای دشمن قرار گرفته و کولهپشتیاش به آتش کشیده شده است.
بلافاصله به طرف پسر رفت و شروع به خاموش کردن آتش نمود. لحظاتی بعد، در حالی که پسر را در آغوش گرفته و هر دو از تشنگی نای حرکت کردن نداشتند،
پسر از بابا تقاضای آب کرد
و پدر هم دست به قمقمهاش برد،
تا پسر را ـ که در آغوشش آخرین لحظات زندگیاش را سپری میکرد ـ سیراب کند.
💧هنوز قمقمهی آب به لبان خشکیده پسر نرسیده بود،💧
که گلولهای به پیشانیاش نشست و موجب رهاییاش شد.🌷🌷
😭 آن لحظه، لحظهی زیبا و جاودانهای بود،😭
که پسر در آغوش پدر و هر دو نیز به یک هنگام به دیار عاشقان رهسپار شوند.
*شهید ایمان علی آموخت دقایقی بعد در حالی که پسر خویش را در آغوش گرفته بود شهید شد*
#یادشهداباصلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#کتاب_خوب
✏خاطرات اوستا عبدالحسین برونسی به نقل از خانواده و همرزمان شهید. این کتاب شرح حال انسانی وارسته است که قبل از انقلاب در روستای گلبوی کدکن از توابع تربت حیدریه به کار سخت و طاقت فرسای بنایی مشغول بود و در کنار آن به خواندن دروس حوزوی نیز روی آورده بود تا اینکه بعدها به علت شدت یافتن مبارزات او زندانی و مورد شکنجه های وحشیانه ساواک قرار گرفت. با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران زمینه های لازم برای رشد او مهیا شد چنان لیاقتی از خود نشان داد که زبانزد همگان شد و نامش حتی در محافل خبری استکبار جهانی نیز راه یافت. رمز رستگاری شهید برونسی عبودیت و بندگی بی قید و شرط او در مقابل حق و حقیقت بوده است. .
"خاک های نرم کوشک"
📍انتشارات ملک اعظم
📝نویسنده سعید عاکف
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#وصیتنامه👆
#شهیداحمدرضااحدی🌷
رتبه ۱ کنکور پزشکی:
فقط نگذارید #حرف_امام زمین بماند. همین
💔😔
#شهیدی که به خاطر حرف امام از خیر رتبه یک کنکور گذشت✌️🌹
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#قهرمان_لرستان
#سیلی_سرباز_بر_صورت_فرمانده!
🌷در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت: این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره. فرمانده گفت: خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری.
🌷یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه. بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است. می گم سه روز برات مرخصی بنویسند.
🌷سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند؛ گوشی را از دستش گرفت و گفت: برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم. بعد هم با گریه بیرون رفت.
🌷بعدها شنیدم آن سرباز، راننده و محافظ شهید بروجردی شده. یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت....
🌹 قهرمان لرستان، سردار سرلشکر پاسدار محمّد بروجردى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada