هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
#یلدای فاطمی 🖤🖤
شب است و سکوت است و...
هِق هِقِ خسته ای.....
نگاه پُر از اشک دختری...
به دنبال پهلوی بشکسته ای...😭
یکی طفل خیره بر میخِ سرخِ در است....
به زیر لب آهسته می گفت :
گمانم خونِ سینه ی مادر است....💔
کمی آن طرف تر...
کودکی اشک خود می سِتُرد...
چرا مادرم ، در کوچه.....
شلاق خورد؟!😭
و مادر برای دلِ بچه ها....
برای فراموشی غصه ها....
همی طفل ها، به آغوشش کشید...
به ناگه...
یکی صورتِ نیلی اش را بدید😭
یکی دست بر پهلویِ مادر می کشید😭
یکی ناز می کرد سینه ی مجروح او....😭
حسن بوسه زد ....
بر بازوی او....😭
شده مجلس روضه....
بیت علی.....😭
چه طولانی شده....
یلدای فاطمی...🖤
#دلگویه......ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
#داستان«سقیفه»
#قسمت : پانزدهم
علیِ مظلوم ، همسرش فاطمه را با حالی نزار بر الاغ نشانید و دست دو کودکش حسن و حسین را در دست گرفت و غریبانه در کوچه های تاریک و غریب کش مدینه روان شد .
مهتاب از آن بالا بر این غربت و بی کسی، خون گریه می کرد و علی همراه ستون های عالم خلقت ،میرفت تا حقی را که از آنِ او بود و خداوند به نام او واولادش زده بود را گوشزد کند، میرفت تا تلنگری بر غافلان دنیا زند، میرفت تا شاید کسانی را که خود را به خواب زده اند، بیدار نماید...
می رفت تا دیگر بهانه ای به دست بهانه جویان نباشد....تا فردا نگویند ...علی تو نگفتی....تو مارا به جهاد نخواندی...تو مارا برای احقاق حقت و اجرای حکم خدا دعوت نکردی....
علی(ع) به همراه یادگار پیامبر(ص) می رفت تا دین پیامبر را نجات دهد ....تا شاید آتش انحرافی که بوجود آمده است را با یاری یاران در نطفه خفه کند ...
علی، درب خانه ی تمام مهاجرین و انصار و اصحاب بدر و خیبر را یکی یکی میزد....
اگر صاحب خانه از شیار درب نگاه میکرد و زننده ی درب را می شناخت، دری باز نمی شد ، اهل خانه صدای خود راخفه می کردند و خود را به خواب میزدند تا مبادا چشم در چشم علی شوند ....آنها به خوبی سفارش پیامبر را در خاطر داشتند ، درب را نمی گشودند تا مبادا مجبور به تسلیم در برابر علی(ع) شوند ، آنها دنیایشان را دو دستی چسپیده بودند و آخرت را به فراموشی سپرده بودند.
درب بعضی از خانه ها که زده می شد ، صاحب خانه بی خبر از زننده ی درب ، می گفت : کیستی؟
و علیِ تنها ، نمی گفت من علی ام، داماد پیامبرتان ، پدر نوه هایش، ولیِّ بلافصل محمد(ص)، بلکه آرام می فرمود : باز کنید دختر پیامبر(ص) پشت در است و وای بر مدینه ....وای بر این یاران بی وفا....به جای اینکه برای عرض تسلیت نزد ذریه ی رسول خدا بروند، آنچنان وقیحانه عمل کرده بودند که زهرا و علی، مظلوم و مظلومه ی عالم را به کوچه ها کشانیدند و کاش این ظلم همین جا پایان می گرفت و غصه های دیگر که آتش به دل عرشیان آسمان زد ،پیش نمی آمد....
علی(ع) درب تمام خانه ها را زد تا برای همگان حجت تمام کند و وای بر توای آسمان که شاهد ماجرا بودی و از غم این غربت آتش نگرفتی!!! وای بر تو که دیدی و صد پاره نشدی از این غم عظمی!!!
و خاک بر سرت زمین که شاهد این مظلومیت علیِ و آل طه بودی و از خجالت آب نشدی....مگر علی ابوتراب نیست؟؟ مگر او را پدرِ خاک نمی خوانند؟ چرا در دفاع از پدرت، از صاحبت ،از ابو تراب ،حرکتی نکردی و با زلزله ای این شهر مظلوم کُش را کن فیکون نکردی؟
بالاخره درب آخرین خانه هم زدند، آنطور که بر می آمد ، همگان سخنان علی (ع) را تأیید کردند و حق را به او می دادند اما با بهانه های واهی از همراهی او سرباز زدند، از این میان فقط تعداد چهل و چهار نفر به علی(ع) جواب مثبت و قول یاری دادند.
پس علی(ع) روی حرف و قول آنها حساب کرد ، گرچه تاریخ نشان داد که این مردم فراموشکارند...
اما علی (ع) به آنان فرمان داد تا هنگام صبح با سر تراشیده و اسلحه در دست برای هم پیمانی و شهادت آماده شوند و خود را به مکانی که تعیین نمود ، برسانند تا با کمک هم قیام کنند ،تا دین محمد(ص) و آیین اسلام را از بیراهه به راه کشانند ، اما...
#ادامه دارد...
🖊به قلم : ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
@bartaren
.
#تلنگر شبانه
چقدر زیباست روی تابلویی بنویسیم :
⚠️ جاده لغزنده است!
🏁 دشمنان مشغول کارند!
🚦با احتیاط برانید!
⛔️ سبقت ممنوع...!
📛 دیر رسیدن به پست و مقام،
بهتر از هرگز نرسیدن به "امام زمان" عج است..!
♨️ حداکثر سرعت،
اما بیشتر از سرعت "ولی فقیه" نباشد.
⛔️ دور زدن اسلام و اعتقادات ممنوع!
⭕️ با دنده لج حرکت نکنید .
✅ و با وضو وارد شوید..
🚩 چرا که این جاده،
آغشته به خون مطهر شهداست
#حواس_ها_جمع
💫شبتون شهدائی💫
🌙خدانگهدارتون🌙
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علیرضا هست🥰✋
*ایام فاطمیه...*🕊️
*شهید علیرضا زیبرم*🌹
تاریخ تولد: ۳۰ / ۶ / ۱۳۴۶
تاریخ شهادت: ۴ / ۳ / ۱۳۶۷
محل تولد: تهران
محل شهادت: شلمچه
*🌹مادرش← زمان شهادتش که ما بی خبر بودیم🥀نامهای برای علیرضا نوشته بودیم که برگشت خورد🥀آن زمان روی نامهها یک مهر قرمز رنگ میزدند که نوشته شده بود «برگشت»‼️همان مهر قرمز رنگ روی نامه،ما را نگران و بیتاب کرد🥀با خودم گفتم قطعاً شهید شده که نامه دستش نرسیده است🥀ابتدا از وضعیتش بیخبر بودیم تا اینکه برادرش برای تحقیق به منطقه رفت💫 کمی بعد با خبر قطعی شهادتش به خانه بازگشت🕊️اما پیکر علیرضا جاویدالاثر ماند.»🥀 دوست داشت گمنام باشد🍃خودش ما را برای شهادت و گمنامیاش آماده کرده بود🥀صوت ضبط شدهای هم از ایشان داشتیم📼 که در آن صوت هم به این نکته اشاره کرده و گفته بود: دوست دارم مثل حضرت زهرا (س)گمنام باشم.»🥀اصلاً به این فکر نمیکردیم که روزی پیکرش بازگردد🕊️چون خودش اینطور دوست داشت🍃وقتی هم از ما خواسته شد آزمایش دی انای بدهیم، پیگیرش نشدیم🌙گفتیم خودش میخواهد گمنام بماند و اگه قرار باشه بیاد میاد،🍃اما هیچ وقت تصورش را هم نمیکردم بین من و علیرضا فاصلهای ۳۰ ساله باشد🥀او بعد از ۳۰ سال و ۷ ماه🥀در ایام فاطمیه سال ۹۷🏴شناسایی و به وطن بازگشت*🕊️🕋
*شهید علیرضا زیبرم*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
#وصیتنامه_شهید🕊
✨من خودم را در حدی که بخواهم پندی یا نصیحتی داشته باشم نمیبینم ولی چند درخواست از جوانان هموطنم دارم:
🍃اول این که در هر صورت ممکن، پشتیبان ولیفقیه باشند و بمانند؛ چون مملکت اسلامی بدون ولیفقیه ارزشی ندارد.
🍃به دختران مسلمان عرض کنم که حجاب حضرت زهرایی شما موجب حفظ نگاه برادران میشود.
🍃به پسران مسلمان عرض کنم بیاعتنایی شما و حفظ نگاه شما موجب حفظ حجاب خواهران خواهد شد.
#شهید_امیر_لطفی_مراق
#سالروز_شهادت
🌹مارا مدافعان حرم آفریده اند👇
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#یک_خواهش_برادرانه
⭕️ وصیت من به دخترانی که عکس هایشان را در شبکه های اجتماعی می گذارند این است که این کار شما باعث می شود امام زمان عج خون گریه کند.
🟠 بعد از اینکه وصیت و خواهشم را شنیدید به آن عمل کنید زیرا ما می رویم تا از شرف و آبروی شما زنان دفاع کنیم؛مانند خانم حضرت زهرا سلام الله علیها باشید.
# فرازی از وصیت نامه
شهید مدافع حرم مهدی محسن رعد
🌹شادی روح مطهرهمه شهدا صلوات🌹
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬🎬🌺🌺
#ویدیویی بسیار زیبا از شهدا 🥺🥺
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حمزه هست🥰✋
*گـمـنامی...*🕊️
*شهید حمزه علی احسانی*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۴ / ۱۳۳۷
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱۱ / ۱۳۶۱
محل تولد: اصفهان،شهررضا
محل شهادت: فکه
*🌹همسرش← هميشه منتظر بودم كه خبری از او به دستم برسد🥀دلم میخواست كنار مزارش بنشينم و اشك بريزم🥀دلم میخواست ضجّه بزنم و بگويم چرا تنها؟🥀چرا ما را نبردی..🥀اما علی گمنام بود، هيچ نشانی از خود نداشت🥀بعدها در وصيتنامهاش خواندم « اميدوارم جنازهام به دستتان نرسد..»💫اين راز گمنامی علی بود، كه دلش میخواست غريب و تنها بماند🥀و به بانوی دو عالم اقتدا كند🥀همرزم← بچه ها یکی یکی تیر میخوردند💥 و شهید میشدند،🕊️یک مقداری مقاومت کردیم و از کانال بالا آمدیم و رفتیم داخل یک جا تانکی،🍂آتش دشمن میبارید💥در اینجا علی اسلحه کلاشینکف را کنار گذاشت🍂و یک موشک روی آرپیچی گذاشت و همانطور که روی زانو نشسته بود به طرف دشمن شلیک کرد💥 و سپس اسلحه را برداشت و به ما گفت بیائید جلو.🍂اسلحه کلاشینکف او روی حالت رگبار قرار داشت💥و با صدای تکبیر و الله اکبر جلو میرفت🍃که من یکدفعه دیدم یک شعلهای گرفت و خاموش شد💥متوجه شدیم که دشمن با موشک آرپیچی۷ به طرف او شلیک کرده💥و او اینگونه به شهادت رسید🕊️و مثل حضرت زهرا(س)🏴 پیکرش گمنام باقی ماند*🕊️🕋
*جاویدالاثر*
*شهید حمزه علی احسانی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
❌ خواندن اين پست براى مسئولين #خائن و #ناكارآمد شرعاً حرام است!!
.... #غریبانه_پودر_شد!
🌷صبح يك روز گرم تابستانی، زير سايه چادری در هفتتپه، مأمن «لشكر خطشكن ۲۵ كربلا» لابهلای تپه ماهورها، تك و تنها نشسته بودم. نورالله ملاح را ديدم كه از دور، در طراز نرم و ملايم نور، با لبخندی از جنس سرور، به طرفم میآمد، سرش را از ته تراشيده بود. مهربان كنارم نشست. گفتم: پسر، قشنگ شدیها! عجبا چرا اين روزها، بعضی از بچهها موهاشون رو از ته میتراشند! نكنه خبرايی هست و ما بیخبريم، عين حاجی واقعیها شدیها! تقصير كه میگن همينه ديگه، نه؟ شهيد ملاح دستش را روی شانههايم چفت كرد و با لبخندی غريبانه گفت: سيد، بذار برات از خواب ديشب بگم. تو هم از اصحاب خواب ديشب من هستی. گفتم: من! اين يعنی چی؟ خواب! حالا چه خوابی ديدی؟ پسر نكنه جرعه شهادت را تو خواب نوشيدی!
🌷گفت: برو بالاتر سيد، اصلاً يادت هست من هميشه بهت میگم كه به شكل غريبانهای شهيد میشم، تو هی به من بخند، ولی ديشب به ظهور رسيدم. بشارتش را گرفتم. خنديدم و گفتم: آره، تو از همين حالا سوت شهادتت رو بزن! گفت: خواب ديدم همين اطرافم، بعد يكی به اسم صدا زد، نگاهی به دور و برم انداختم، صدا از تو چادر حسينيه گردان میآمد، اما صدا يكجورايی غريبانه خاص بود، حيرت كردم!؟ مثل اون صدا تا به حال هيچكجا نشنيده بودم. آرام و بیتاب و بیقرار، گوشه چادر را كنار زدم، پر شدم از عطر ناب، در دم فرو ريختم. ناگهان انديشهای مثل يك وحی ريخت توی دلم. مقابل تكهای از نور زانو زدم. مثل وقتی كه مقابل ضريح آقا علی بن موسی الرضا میخواستم سلام بدهم.
🌷....با اشك و بغض و بیقراری گفتم: «السلام عليك يا فاطمة زهرا (س)» حال غريبی پيدا كردم، من و حضرت زهرا عليها السّلام حضرت فاطمه زهرا عليها السّلام، آقا امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام دو طرفش نشسته بودند. آنقدر مبهوت و متحير بودم كه كلامی برای گفتن نيافتم، دوباره سلام دادم، به آقا امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام به اصحاب عاشورايی به مولا علی عليه السّلام. حضرت زهرا عليها السّلام فرمودند: پسرانم، حسن و حسين، سلام خدا بر شما باد، ايشان (نورالله) چند روز ديگر مهمان ما خواهد بود. بعد، آقا امام حسين عليه السّلام دست روی سرم كشيدند و من ناگهان از خواب پريدم.
🌷....اين بشارت بود. سيد جون! مدتهاست كه منتظرش بودم، واقعيت اينه كه تا منتظر نباشی، خونده نخواهی شد. بايد آرزو كنی، تا آرزوهات سراغت بيان. بيدار كه شدم، وقت اذان بود. وضو گرفتم، فكر كردم كه قرار است چند روز ديگه.... اصلاً خبر كه داری داريم میريم مهران؟ میدونی انشاءالله من شهيد میشم، بشارتش رو گرفتم، میدونم كه به غريبانگی حضرت زهرا عليها السّلام به شكل غريبانهای هم شهيد خواهم شد.... انشاءالله! بغض گلويم را گرفت، تو حيرت ماندم. آره ما بر حقيم و اينها نشانه آن ظهور حقيقت مطلق است. بلند شدم شهيد ملاح را بغل كردم. گفت: تو شك داری؟ گفتم: بيا يك شرطی ببنديم، اگه جا موندم، شفاعتم كن.
🌷عصر روز پنجم از اين واقعه، شانزدهم تيرماه شصت و پنج، سربندها كه روی پيشانی رفت، به ياد ملاح افتادم. دور و برم را گشتم. آخه قدش بلندتر بود و ته ستون میايستاد. رفتم نزديكش و گفتم: هی مرد، قول و قرار ما رو كه يادت هست؟ لبخندی زد و گفت: سيد، از همين حالا تو سوتت را بزن. طولی نكشيد كه با رمز يا اباعبدالله الحسين عليه السّلام وارد عمليات شديم و چند روز بعد در حين آزادسازی مهران، نورالله ملاح، بر بلندای قلاويزان، با اصابت مستقيم راكت هواپيمای دشمن به شكل غريبانهای، مظلومانه شهيد شد، و چنان پودر شد كه چيزی از جنازهاش باقی نماند. در سحرگاه هفدهم تيرماه ۶۵، نورالله مهمان حضرت زهرا عليها السّلام شد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز نورالله ملاح
📚 کتاب "خط عاشقی ۲" به نقل از ماهنامه امتداد، شماره ۶۲، فروردین ۹۰
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#لحظهای_تصور_کنید....
🌷میآمدم توی محله. خیابان، کوچه، خانه. میگفتم: «دارم خواب میبینم؟» میگفتند: «نه بابا! تو آزادی. ببین این خونهتونه، این خیابونتونه، این کوچهتونه.» میگفتم: «خب اگه من خواب نمیبینم، بذار ببینم ماشین میآد بوق بزنه، من میرم کنار یا نه؟»
🌷....عراقیها که سوت میزدند، میفهمیدم هنوز همان جایم....
📚 کتاب "اسارت" جلد ۱۵، از مجموعه کتب روزگاران
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
#یلدای فاطمی 🖤🖤
شب است و سکوت است و...
هِق هِقِ خسته ای.....
نگاه پُر از اشک دختری...
به دنبال پهلوی بشکسته ای...😭
یکی طفل خیره بر میخِ سرخِ در است....
به زیر لب آهسته می گفت :
گمانم خونِ سینه ی مادر است....💔
کمی آن طرف تر...
کودکی اشک خود می سِتُرد...
چرا مادرم ، در کوچه.....
شلاق خورد؟!😭
و مادر برای دلِ بچه ها....
برای فراموشی غصه ها....
همی طفل ها، به آغوشش کشید...
به ناگه...
یکی صورتِ نیلی اش را بدید😭
یکی دست بر پهلویِ مادر می کشید😭
یکی ناز می کرد سینه ی مجروح او....😭
حسن بوسه زد ....
بر بازوی او....😭
شده مجلس روضه....
بیت علی.....😭
چه طولانی شده....
یلدای فاطمی...🖤
#دلگویه......ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren